AUD-20220405-WA0171.mp3
4.04M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و یکم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم رو به على(ع) مى كند و مى گويد: اى على! بدان كه من اين شمشير را هزار سكّه طلا خريدم و هزار سكّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود كردند، من بارها و بارها از خدا خواستم كه با اين شمشير، بدترين انسانِ روى زمين، كشته شود!
بى حيايى تا كجا؟ اى ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه كرد؟ تو چقدر عوض شدى!
امروز على(ع) را بدترين مردم روزگار مى خوانى؟ آيا يادت هست در همين مسجد ايستادى و در مدح على(ع) سخن گفتى؟
روزى كه از يمن آمده بودى چگونه سخن مى گفتى؟ آيا به ياد دارى؟
از جاى خود بلند شدى و رو به على(ع) كردى و گفتى: "سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است...".
اكنون تو على(ع) را بدترين خلق خدا مى دانى؟ واى بر تو!
* * *
على(ع) نگاهى به ابن ملجم مى كند و تبسّمى مى كند و مى گويد: "به زودى خدا دعاى تو را مستجاب مى كند".
من تعجّب مى كنم. معناى اين سخن على(ع) چيست؟ ابن ملجم دعا كرده است كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود و اكنون على(ع) مى گويد اين دعا مستجاب مى شود! چگونه چنين چيزى ممكن است؟
اكنون على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: "فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشيد، اگر از دنيا رفتم ديگر اختيار با خودت است، مى توانى او را عفو كنى و مى توانى او را قصاص كنى. اگر خواستى او را قصاص كنى او را با شمشير خودش قصاص كن، فرزندم! بايد دقّت كنى كه بيش از يك ضربه شمشير به او زده نشود، مبادا غير از ابن ملجم كسى كشته شود".
اكنون رو به فرزندانت مى كنى و از آنها مى خواهى كه تو را به خانه ات ببرند. همه كمك مى كنند و تو را به خانه مى برند. تو در خانه خودت اتاقى دارى كه آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها مى گويى كه تو را به آنجا ببرند.
* * *
على(ع) را به محل عبادتش آورده اند، جمعى از ياران باوفاى على(ع) هم اينجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسين(ع)گريه زيادى نموده است، او در حالى كه اشك مى ريزد چنين مى گويد:
ــ پدر جان! بر من سخت است كه تو را اين چنين ببينم.
ــ اى حسين! نزديك من بيا.
حسين(ع) نزديك مى شود، على(ع) دست خود را بالا مى آورد، اشك چشمان حسين(ع) را پاك مى كند و بعد دست خود را روى قلب حسين(ع) مى گذارد و سخنى مى گويد كه مايه آرامش او مى شود.
اكنون نامحرم ها از خانه بيرون مى روند، بعد از لحظه اى صداى شيون به گوش مى رسد، زينب و اُم كُلثوم(ع) براى ديدن پدر آمده اند، قيامتى برپا مى شود، دختران على(ع) چگونه مى توانند پدر را در اين حالت ببينند؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️چراخداحاجت بعضیارو دیرتر میده⁉️
پاسخش رواز امام علی علیه السلام بشنوید
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
36.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم قرآن به سر شب 21 ماه مبارک رمضان
#شب_قدر
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
#تسلیت_امام_زمانم💔
در عزای مرتضی با چشم تر
فاطمه گردیده از غم نوحه گر
همره مهدی امام المُنتَظَر
ناله کن ای شیعه ی اثنا عَشَر
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهیکم🌺
نفس عمیقی کشیدمو با سرعت دنبالش دویدم سر جاش ایستادو دستی توی موهاش فرو برد و عصبی چرخی دور خودش زد:-خیلی خب بگو ببینم الان باید کجا رو دنبال خواهر شما بگردیم؟
نمیتونستم مستقیم بگم باید بریم پیش محمد،لبمو با زبون خیس کردمو گفت:-باید بریم طرف کلبه ننه اشرف،حدس میزنم اونجا باشه!
-کلبه؟به نظرت از عمارت فرار میکنه میره کلبه؟
-خود کلبه که نه اما شاید اونجا بتونیم نشونی ازش پیدا کنیم!
-خیلی خب ببین چی میگم میریم اونجا ولی اگه نبود از خر شیطون پیاده میشی میری همه چیز رو به آقات میگی فهمیدی؟
با بغض سری به نشونه مثبت تکون دادم،دلخور نگاهشو ازم گرفت و قدم برداشت داخل آبادی و گفت:-یالا راه بیفت!
با شک نگاهی به مسیر پیش روش انداختم و گفتم:-اما کلبه ننه اشرف که از اون طرفه!
برگشت و نگاهی سرد به سر تا پام انداخت و به حالت طعنه گفت:-نکنه میخواستی همه این مسیر رو با این چارقدت پیاده بری؟
-نه اما چرا با خودت اسب نیاوردی؟
-اونوقت وقتی لیلا رو پیدا کردیم چجوری برشگردونم؟بذارمش روی سرم؟اگه میخوای تموم مسیر غر بزنی بهتره برگردی عمارت خودم تنهایی میرمو برمیگردم!
دهن کجی کردمو و جلو تر از اون راه افتادم سمت آبادی با اون چارقد روی سرم به سختی میتونستم راه برم و هر از گاهی صدای خنده های آرات از پشت به گوشم میرسید،انگار از عمد طوری میخندید تا به گوشم برسه!
کمی گذشت و همینجور داشتم میرفتم که صدای آرات از دور به گوشم رسید،با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم، چندین متر قبل تر در خونه ای ایستاده بود و با صاحب خونه حرف میزد،حتی به من اشاره ای هم نکرده بود که بایستم،عصبی راهی که اومده بودمو برگشتمو کنارش ایستادم،مضطرب نگاهی به من انداخت و رو به مرد گفت:-خیلی خب پس من میرم پیش حاج علی فعلا با اجازه!
اینو گفت و با نگاهش اشاره کرد که حرکت کنم،حرصم گرفته بود نگاهی بهش انداختمو پرسیدم:-میشه بگی چه مشکلی با من داری؟چند بار بگم من اون دعا رو توی متکات نذاشتم،اگه به خاطر اون کینه به دل گرفتی!
نگاه سردی بهم انداخت و در گوشم گفت:-وقتی صدات نکردم برگردی یعنی نمیخواستم این مرد ببیندت،انقدر بچه نیستم بخوام لجبازی کنم،یالا راه بیفت باید قبل از رفتن حاج علی رو ببینم ممکنه بدونه لیلا کجا رفته،البته اگه با گاری رفته باشه!
نفهمیدم منظورش از اینکه نمیخواست اون مرد منو ببینه چی بود؟اما الانم حوصله بگو مگو نداشتم پشت سرش راهی شدم تا رسیدیم به گاری و جسم بی جونم رو که از اضطراب میلرزید انداختم داخلش و آرات هم رفت تا با حاج علی صحبت کنه...
هنوز چند ثانیه ای از رفتن آرات
نگذشته بود که چند جوون با خنده و شوخی پریدن بالای گاری،از ترس اینکه بشناسنم چارقدم رو کشیدم توی صورتم و توی خودم جمع شدم،همینم کم مونده بود توی ده بپیچه دختر خان با چندتا جوون سوار گاری شده،اون وقت حتی آنامم به مرگم رضایت میداد،حالا خدارو شکر که آرات همراهم بود...
تو همین فکرا بودم که با صدای یکیشون با ترس لبم رو به دندون گزیدم:-دختره کی هستی؟
بی صدا روسریمو بیشتر کشیدم توی صورتم،پسر خنده ای کرد و گفت:-نکنه لالی؟ نمیخوره گدا باشی،چارقدت رو بزن کنار ببینم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهدوم🌺
-ولش کن جعفر شر به پا نکن!
-چه شری پسر قراره با این آدم توی بیابون هم مسیر بشیم اصلا شایدم دختر نباشه راهزنی جیب بری چیزی باشه،به جثه ریزش نگاه نکن از قدیم میگن فلفل نبین چه ریزه همین نیم وجبی میتونه وسط بیابون سرت رو بذاره روی سینت و همون دوزار پولتو برداره بره!
اینو گفت و دوباره با صدای بلندتری گفت:-با توام نکنه کرم هستی؟
از جا بلند شد و با نزدیک شدنش با ترس چارقدمو چسبیدم و کم مونده بود جیغ بزنم که صدای آرات قلبمو که وحشیانه میکوبید رو آروم کرد:-چیکار میکنی مرتیکه،یالا پیاده شین،همتون!
با اومدن آرات همشون انگار که شناخته بودنش اخمی کردن و بی صدا یکی یکی پیاده شدن و به جای اونا خودش پرید بالای گاری،نفس راحتی کشیدمو صورتمو از زیر چارقد بیرون کشیدم آرات با دیدنم اخمی کرد و گفت:-همینجور میخواستی تنهایی پی لیلا بگردی؟
با بغض نگاهی بهش انداختمو گفتم:-نمیخواستم تنهایی جایی برم از اولشم میدونستم تو تنهام نمیذاری!
از جوابی که داده بودم جا خورد،چند ثانیه ای بهم خیره موند و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:-حق با تو بود مثل اینکه لیلا رفته سمت کلبه!
سر جام تکونی خوردمو با تعجب پرسیدم:-از کحا فهمیدی؟
-حاج علی میگفت دختر جوونی رو با یکی از گاریهاش فرستاده اون سمت،میگفت گفته پی مادر مریضم میرم اما از نشونی هایی که داد مطمئنم لیلا بوده!
سری تکون دادموپرسیدم:-پس کی راه می افتیم؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که مردی نزدیک شد و پشت گاری نشست و خیلی زود راهی شدیم!
نگران بودم که نکنه لیلا گیر آدمای نااهلی بیفته انقدر بی فکری ازش بعید بود گیرم که آیاز رو هم پیدا میکرد مثلا میخواست چیکار کنه؟التماسش کنه برگرده؟اگه اون آدم این چیزا حالیش میشد و دلسوز بود که از اول نمیرفت!
با فکری که از ذهنم گذشت سرجام میخ نشستم و شوک زده گفتم:-فهمیدم داره کجا میره،مطمئنم میخواد بره کلبه گوهر،حتما میخواد دوباره ازش دعا بگیره!
آرات تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-دوباره؟منظورت چیه؟نکنه اون دعایی که...کار لیلا بود؟
با خجالت سرمو انداختم پایین:-اونی که توی متکای تو بود نه،ولی اونی که گذاشته بود توی اتاق ماهرخ کار لیلا بود،خیال میکرد اگه آقام نره سمت ماهرخ دوباره خوشبخت میشیم،خبر نداشت بلای بدتری قراره سرمون بیاد!
-پس چرا گفتی کار تو بوده؟
-نمیخواستم گمون کنن کار آنام بوده،لیلا هم تازه نامزد کرده بود گفتم اگه همه چیز رو بگم ممکنه بهونه ای بدم دست اون پسره که باهاش بدرفتاری کنه،که شرش دامن خودم رو گرفت...
کلافه دندوناشو بهم فشاری داد و ازم رو گرفت،حتما داشت با خودش فکر میکرد که من چقدر احمقم،حقم داشت،واقعا احمق بودم!
-حالا این گوهر کی هست؟برای چی لیلا دوباره پی دعا اومده؟
خجالت میکشیدم از حدسایی که میزدم بهش بگم برای همین شونه ای بالا انداختمو گفت:-نمیدونم از اون وقتی که گمون میکنه من خاطرخواه شوهرش شدم با من سر لج افتاده،چیزی بهم نمیگه!
ابروهاشو بالا داد و متعجب پرسید:-چی؟تو خاطرخواه شوهرش شدی؟خنده ای کرد و ادامه داد:-انگار این دختره بدجور زده به سرش!
اخمی کرد و پرسید:-رو چه حسابی بهت همچین حرفی زده؟با وجود همه این حرفا بازم تو راه افتادی دنبالش؟ببینم چیزی به اسم عقل توی سرت نداری؟
شرمنده و در حالیکه با انگشتای دستم بازی میکردم لب زدم:-تقصیر اون نبود،اون پسره باعث شد اینجوری فکر کنه،اون دختره رعنا هم کمکش کرد،شانس آورد آنام مجبورم کرد برم خونه عمه وگرنه خوب میدونستم چیکارش کنم،از ترسش چند روزه توی عمارت پیداش نمیشه،دختره ی موذی!
با حس سنگینی نگاهش سرمو بالا آوردم،نگاه عمیق همراه با اخمی به چشمام انداخت و خیلی زود به خودش اومد و مسیر نگاهشو عوض کرد:-چرا به من چیزی نگفتی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#دعای_روزهای_ماه_رمضان
#دعای_روز_بیست_و_دوم
اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ فَضْلِكَ، وَ أَنْزِلْ عَلَيَّ فِيهِ بَرَكَاتِكَ، وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِكَ، وَ أَسْكِنِّي فِيهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِكَ، يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
Tahdir joze22.mp3
4.06M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و دوم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم را به خانه على(ع) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد:
ــ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟
ــ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم!
ــ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى.
ــ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد.
* * *
فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(ع)آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟
بايد صبر كنيم.
هركدام از طبيبان كه زخم على(ع) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد.
ــ استاد شما كيست؟
ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد.
چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(ع) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند.
او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: "براى من ريه گوسفندى بياوريد".
بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(ع)مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت.
خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(ع) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(ع)مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست.
با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(ع)خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟
طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد.
* * *
ساعتى است على(ع) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(ع) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(ع) رو به پدر مى كند:
ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد.
ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!!
اكنون حسن(ع) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد.
خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(ع)، ناتوان است.
آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند.
تو كيستى اى مولاى من؟!
افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم!
افسوس و هزار افسوس!
تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى.
دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
May 11
Tahdir joze23.mp3
4.04M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و سوم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 شعرخوانی استاد حاج سیدهاشم وفایی شاعر و مداح اهلبیت
🕌 پیرامون روز جهانی قدس
🛎 مقام معظم رهبری:روز قدس یکی از آن جلوه های حقیقی اتحاد و انسجام دنیای اسلام است. ۱۳۸۷/۰۷/۱۰
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺نماهنگ روز قدس✊
🎞️همخوانی قرآن قاریان دهه نودی در قدس شریف!!
⭕️جدیدترین اثر:
💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠
🌀بر اساس تلاوت بسیار زیبای سوره حمد استاد شحات انور
🖥مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت
#ماه_رمضان
#روز_قدس
@hedye110
#روز_قدس
✨ مقام معظم رهبری مدظلهالعالی:
تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد.
🔻وقت برچیدن و نابودی اسرائیل است
◀️ وعده ی ما فردا جمعه ۲۵ فروردین ماه
#روز_قدس
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠