AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺧـﺪﺍﻳـﺎ...
🕊ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ
✨ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم
🌸ﺧﻮﺏ باشـد ﻭ دلشان خوش
🕊و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
✨ ﺑﺮ ﻟﺒﺸـﺎﻥ...
🌸ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفی ﺳﺖ...
🕊خدایا...
✨ﺩﺭ همه لحظات ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ
🌸ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵگرم و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ
شبتون بخیر و دلتـون شاد 🌙
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
یا مھــــــــــدے
این شهر بی تو بهشتش جهنم است
😭💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهسوم🌺
آهی کشیدمو دلخور زل زدم توی چشماش:-یادت نیست توی طویله چه حرفایی بهم زدی گفتی دیگه نمیخوای درگیر مشکلات ما بشی تا فرداشم خبری ازت نبود از کجا باید پیدا میکردم؟
شرمنده نگاهشو ازم دزدید و گفت:-حالا میفهمم مردک چرا اومد و به آقات گفت برای یه مدت میره شهر،حتما فهمیده چه غلط اضافه ای کرده،بذار برگرده خودم میدونم چطوری ازش حساب پس بگیرم،دیگه زیادی باهاش راه اومدیم!
با این حرف متعجب شدم پس برای همین بود آقام اعتراضی به نبودنش نمیکرد،فکر همه جا رو کرده بود حتما میخواست تا لو رفتن همه چیز و کاری که با لیلا کرده حسابی از عمارت ما دور بشه کاش حدسم اشتباه باشه و دوباره برگرده بغضی که توی گلوم خیمه زده بود رو فرو دادم و دوباره نگاهمو دوختم به آرات که دستش به گردنش بود و با نگاهش حرکات منو میپایید و بی مقدمه لب زدم:-اصغرخان مرد خوبیه،بهم گفت میخواد ببینتت...
پوفی از سر کلافگی کشید و خودش رو انداخت کف گاری و تکیشو داد و به دیواره و چشماشوبست:-نمیخوام بشنوم!
-بهم گفت چند باری برات پیغام فرستاده اما جوابش رو ندادی!
پوزخندی زد و گفت:-تو هم باور کردی،انگار زودباوری توی خونتونه!
-دروغ نمیگفت،مطمئنم،حتی شنیدم به عمه میگفت میخواد بخشی از مال و اموالشو بده به تو،میخواد تو خان عمارتش بشی!
-اونوقت کی نذاشته نکنه پسر شاخ شمشادش؟بهتره بس کنی من نه دوست دارم ببینمش نه احتیاجی به ارث میراثش دارم!
-نه فرهان آدم بدی نیست،اون نمیخواد خان بشه عمه مجبورش کرده که...
با اومدن اسم فرهان عصبی داد کشید:-گفتم تمومش کن،بهتره تموم خوبی های فرهان خان و آقاش رو نگه داری برای خودت،حواست به مسیر باشه میخوام استراحت کنم!
پوفی کشیدمو کلافه ازش چشم برداشتم،چقدر آدم لجبازی بود!
حدود نیم ساعتی گذشت با رسیدن به دو راهی چشمه آرات رو صدا کردم و مسیر رو بهش نشون دادم!
دادی کشید و به گاریچی گفت به طرف چشمه حرکت کنه،دل توی دلم نبود کاش میشد هر چه زودتر لیلا رو پیدا کنیم و برگردیم به عمارت!
با رسیدین به سربالایی چشمه گاری به دستور آرات از حرکت ایستاد و هر دو با عجله پایین پریدیم،آرات مقداری سکه به گاریچی داد و ازش خواست تا برگشتنمون همون جا منتظر بمونه و دو شادوش من قدم برداشت بالای تپه،قلبم پر تپش میکوبید،از طرفی دعا میکردم لیلا رو همینجا پیدا کنیم و از طرفی با یادآوری حرفای زنی که کلبه بغلی گوهر زندگی میکرد ترسیده بودم که نکنه گوهر بلایی به سر لیلا بیاره!
با صدای آرات به خودم اومدم:-اینجا همونجایی نیست که اون پسره مجبورت کرده بود همراهش بری؟
با غم سری به نشونه مثبت تکون دادم!
-نکنه اون موقع هم لیلا پیش اون زن مشغول جادو جنبل بود؟
با شرم سرمو پایین انداختم:-یکم تند تر راه بیا بیاید زود برگردیم!
ناباور نگاهش رو بهم دوخت و بهت زده گفت:-خدایا باورم نمیشه اون وقت من گمون میکردم اونی که همیشه دردسر درست میکنه تویی،حالا این گوهر چجور آدمیه؟از کجا میشناسینش؟
-نمیدونم از همینم میترسم،ظاهرش یکم عجیب به نظر میرسه اما حرفاش خیلی ترسناکه،اولین بار لب چشمه دیدیمش، کف دستامونو نگاه کرد و فهمید که از دو تا مادریم،بار دوم هم وقتی افتاده بودم توی چشمه مارو برد توی کلبش اونجا با لیلا صحبت کرده بود دفعه بعد هم به اصرار لیلا اومدیم میخواست با جادوی اون زن کاری کنه آقاجونم دوباره برگرده پیش آنام،من زیاد خبر ندارم بهم چی گفتن چون منو داخل کلبه راه ندادن،اما بعد لیلا گفت بهش یه دوا داده و گفته اگه به خورد آنام بده باردار میشه و یه دعا هم داده بود بذاره توی متکای ماهرخ،راستش منم بعد از چند روزی که لیلا دوا رو به خورد آنام میداد فهمیدم اولش ترس برم داشت اما بعد که طبیب اومد و گفت آنام آبستنه خیالم راحت شد، همش همین بود،اوناهاش اون کلبشه،خدا کنه لیلا همینجا باشه!
با یادآوری رفتار دفعه پیش گوهر قدم هامو آروم کردم و ایستادم رو به روی آرات:-تو همینجا وایسا زیاد از آدمای غریبه خوشش نمیاد،اما منو میشناسه میدونه خواهر لیلام!
اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت:-به جهنم که خوشش نمیاد کافیه دست از پا خطا کنه که این کلبشو روی سرش خراب کنم،زنیکه جادوگر!
دستی توی جیبم بردم و چاقویی که براش خریده بودم رو بیرون آوردم:-پس اینو بگیر،ممکنه لازممون بشه از اون زن هیچی بعید نیس!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهدوم🌺
سری تکون داد و چاقو رو از دستمگرفت و با قدم هایی آروم تر سمت کلبه رفتیم و ضربه ای به در کوبیدم،کمی گذشت اما کسی جوابی نداد،از ترس نزدیک بود به گریه بیفتم اگه لیلا اینجا نبود پس کجا بود؟
نا امید قدمی به عقب برداشتمو در حالیکه اشک توی چشمام حلقه زده بود رو به آرات لب زدم:-انگار اینجا نیست حالا چیکار کنیم؟
آرات که حسابی کلافه شده بود نزدیک در رفت و با پا ضربه محکمی به در کوبید و با شنیدن صدای جیغ بلندی که از توی کلبه به گوش رسید عصبی گفت:-میدونم اون تویی این درو باز میکنی یا اینجا رو روی سرت خراب کنم؟
صدای ترسیده گوهر از پشت در بگوش رسید:-تو دیگه کی هستی؟با من چیکار دارین؟
به جای آرات جواب دادم:-بی بی گوهر منم آیلا اومدم پی خواهرم!
مضطرب تر از قبل جواب داد:-خواهرت اینجا نیست یالا برو وگرنه بد میبینی!
آرات دوباره خواست به سمت در حمله کنه که بازوشو گرفتمو داد کشیدم:-حتما تا الان فهمیدین من خانزاده ام هنوز آقام از رفتن لیلا با خبر نشده،بهتره تا توی دردسر بدتری نیفتادی درو باز کنی،منو پسر عموم تنها اومدیم،فقط میخوایم تا کسی متوجه نشده لیلا رو با خودمون ببریم!
هنوز حرفم تموم نشده بود که در با شدت باز شد و لیلا عصبی جلوی رومون ایستاد و با لحن طلبکاری گفت:-چیه؟اینجا هم دست از سرم برنمیداری؟کی بهتون گفت دنبال من راه بیفتین؟
با دیدن چهره اش آسوده خاطر نفسی بیرون دادم:-آبجی چرا همچین کاری کردی؟میدونی اگه آقاجون بفهمه با دروغ از عمارت بیرون اومدی چی میشه؟خدا رو شکر که سالمی،دیگه بیا برگردیم!
-به من نگو آبجی،تو باعث شدی کار من به اینجا بکشه،الانم برین تا کارم اینجا تموم نشه برنمیگردم لازم نیست نگران من باشین خودم بلدم چطور جواب آقاجون رو بدم!
آرات که از حرفای لیلا طاقتش طاق شده بود قدمی به جلو برداشت هر دو دست لیلا رو گرفت و چسبوندش به دیواره کلبه:-عوض تشکرته نه؟نکنه جنی شدی؟یالا راه بیفت همین الان برمیگردیم حوصله دیوونه بازیای تو یکی رو دیگه ندارم!
لیلا حرصی تر از قبل غرید:-به تو ربطی نداره ولم کن!
-زیادی بهت بها دادیم که همچین آدمی شدی،از این به بعد دیگه از این خبرا نیست اینو گفت و لیلا رو هل داد جلوی کلبه:-یالا راه بیفت!
دویدم سمت لیلا و کنارش روی زمین نشستمو با بغض لب زدم:-آبجی توروخدا لجبازی نکن پاشو تا مشکلی پیش نیومده برگردیم!
با عصبانیت پسم زد و از جا بلند شد و رو به روی آرات ایستاد و در حالیکه از خشم میلرزید گفت:-هر چی شده باشم دستم به خون آلوده نیست،میفهمی؟بهتره توئه آدم کش حد خودتو بدونی که اگه دهن باز میکردمو میگفتم باعث مرگ عمو آوان شدی الان اینجا رو به روی من نایستاده بودی!
ناباور به چهره آرات زل زدم،لیلا داشت چی میگفت؟آرات باعث مرگ عمو آوان شده؟نه ممکن نبود،درسته سنگدل بود اما
نه تا این حد!
آرات با شنیدن این حرفا عصبی دستش رو دور گردن لیلا حلقه کرد و چاقویی که بهش داده بودم رو گذاشت روی گردنش:-که من آدم کشم آره،هزار بار بهت گفتم اون فقط یه اتفاق بود ولی حالا که دلت میخواد،چرا از تو شروع نکنم!
نفس حبس شدمو بیرون دادمو شوک زده نزدیک آرات شدمو با دستای لرزونم دستش رو گرفتم:-ولش کن آرات اون الان توی حال خودش نیست!
نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت و لیلا رو هل داد جلوی کلبه و داد کشید:
-راست میگی من آدم کشم اگه همین الان شال و کلاه نکنی برگردیم عمارت هم تو و هم این زن رو جوری خلاص میکنم که حتی جنازتونم کسی پیدا نکنه!
با این حرف گوهر که با دیدن این اتفاقا رنگ به رو نداشت نزدیک لیلا شد و دستش رو گرفت و از زمین بلندش کرد:-آقا به خدا قسم من تقصیری ندارم این دختر هم همینطور،چند دقیقه بهمون اجازه بدین چند کلومی باهاش حرف بزنم بعد خودم راهیش میکنم همراهتون بیاد،اینجوری کسی هم توی دردسر نمی افته!آرات با شک نگاهی به صورت گوهر انداخت و گوهر که سکوتش رو دید سریع دست لیلا رو گرفت و کشوند توی کلبه و درو بست!
قدمی به سمت آرات برداشتم و نگاهی به صورتش انداختم:-خوبی؟
معذرت میخوام همش تقصیر من بود،اگه ازت نمیخواستم بیای هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد!
نگاهشو ازم دزدید و روی تخت سنگی که دفعه پیش نشسته بودم نشست و سرش رو گرفت توی دستاش:-نمیخواستم بمیره،اتفاقی شد...
فقط رفته بودم تا گردنبند آنامو ازش بگیرم!
نمیدونستم اونجوری میشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze24.mp3
3.94M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و چهارم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(ع) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پاى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد.67
صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِ بن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(ع) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: "از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد".
همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه سؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند.
در اين هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدىّ مى كند و مى گويد:
ــ اى حُجْرِ بن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟
ــ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم.
ــ خدا به تو جزاى خير بدهد.
گويا ضعف و تشنگى بر على(ع) غلبه مى كند، او رو به حسن(ع)مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(ع)آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود.
بعد رو به حسن(ع) مى كند: حسن جانم! آيا شير براى ابن ملجم برده اى؟
* * *
عصر امروز خبرى در شهر كوفه مى پيچد كه خيلى ها را نگران مى كند، ديگر هيچ اميدى به بهبودى على(ع) نيست. گروه زيادى از مردم براى عيادت على(ع)پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتى مى گذرد.
حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد. رو به مردم مى كند و مى گويد: به خانه هاى خود برويد كه حال پدرم براى ملاقات مناسب نيست.
صداى گريه همه بلند مى شود و آنها به خانه هاى خود باز مى گردند.
ساعتى مى گذرد، هنوز آن پيرمرد بر خانه على(ع) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشك مى ريزد و گريه مى كند.
ــ اَصبَغ! چرا به خانه خود نمى روى؟
ــ كجا بروم؟ همه هستى من در اينجاست. من كجا بروم؟ مى خواهم يك بار ديگر امام خود را ببينم.
* * *
بعد از مدّتى، حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد و مى بيند كه اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گريه مى كند. حسن(ع) از اَصبَغ مى خواهد كه وارد خانه بشود.
اَصبَغ نزد بستر على(ع) مى رود، نگاه مى كند، دستمال زردى به سر مولا بسته اند، امّا زردى چهره او از زردى دستمال بيشتر شده است، خدايا! اين چه حالى است كه من مى بينم؟ ديگر گريه به اَصبَغ امان نمى دهد...
على(ع) چشم باز مى كند، يار قديمى اش، اَصبَغ را مى بيند، به او مى گويد:
ــ اَصبَغ! گريه نكن، به خدا قسم من به زودى به بهشت مى روم. براى چه ناراحت هستى؟
ــ مولاى من! مى دانم كه شما به مهمانى خدا مى رويد، امّا بعد از شما ما چه كنيم؟
ــ آرام باش اَصبَغ!
ــ فدايت شوم! آيا مى شود براى من حديثى از پيامبر نقل كنى؟ من مى ترسم اين آخرين بارى باشد كه شما را مى بينم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🕊😍زنگ تفریح..
🍃🕊❣مادرِ این کوچولو بهش گفته حق نداری به گوشی دست بزنیاا😇
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#تیکهدار
اگه میخوای آرامش رو از خـودت بگیری
دلبســته آدمـای بی لیاقت شـو!!!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#تیکهدار
دل خوش
بہ خندههاے من خیره سر نباش!
دیوانهها بہ لطف خدا
غالبا خوشاند…
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#تیکهدار
شنیدن بعضے حرفها
دل میخواد نہ گوش…
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#تیکهدار
عقده ای که باشی
با هر چیزِ خوبی که بهت بِدن
هار میشی :))
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠