eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌹خدایا گرچه از این روزگار خیلی خسته‌ام اما هنوز پشتم به خودت گرمه 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🥀غروب خورشید توی افقِ بیکرانِ دریا 🍃🌲🥀🕊 صدای دریا و امواجش که به آرامی بساحل میرسن ... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹❣باز خوانیِ خاطراتِ شیرین دوران دبستااان👌😍. 🍃📘🕊❣ورق زدنِ کتاب فارسی کلاس اول و زنده شدن خاطرات شیرین کودکی👌😇... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Gole Sorkh - Ali Zand Vakili.mp3
9.17M
🎧🎤❣🎼☀️آوای بسیار زیبای :گل سرخ ... 🎧🎤علی زند وکیلی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🐚 ایستگاه جوانمردی ‍ متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه..!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش؛ کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است... گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری... گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! این جوانمرد با مرام دائم الو‌ضو بود، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. ''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است. شهدا شرمنده ایم😞🤦‍♀️ 🍃🍃🍃🍃🐚🍃🍃🍃 🌼 طاعات و عباداتتون قبول 🌼‌ @hedye110
دعاى روز بیست و ششم ماه رمضان اَللّـهُمَّ اجْعَلْ سَعْیى فیهِ مَشْکُوراً، وَذَنْبى خدایا قرار ده کوششم را در این ماه مورد سپاس و تقدیر و گناهم را فیهِ مَغْفُوراً، وَعَمَلى فیهِ مَقْبُولاً، وَعَیْبى فیهِ مَسْتُوراً، یا اَسْمَعَ السّامِعینَ در آن آمرزیده و عملم را در آن پذیرفته و عیبم را در آن پوشید اى شنواترین شنوایان @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که نزدیک است خدایی که وجودش عشق است و با ذکر نامش آرامش را در خانه دل جا می دهیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💚 آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد مارا ببخش یوسف‌ زهرا، به مادرت این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 تا نشستم توی گاری لیلا با اخم نگاهی به صورتم کرد و گفت:-دفعه آخرت باشه دنبال من راه میفتی لشکر کشی میکنی! با ناراحتی آهی کشیدمو زیر لب گفتم:-دلم میخواست من نبودم ببینم الان چی میخواستی جواب آقاجون رو بدی! پوزخندی زد و گفت:-چه بهتر اگه نبودی من هم الان اینجا نبودم! با اخم نگاهی بهش انداختم:-هزار بار بهت گفتم من چشمم به اون شوهر دیوونه تو نیست،اصلا یه ذره هم ازش خوشم نمیاد،فکر میکردم حالا که با این شرایطت گذاشتت رفته فهمیده باشی چه آدمیه،اگه تا الانم به روت نیاوردم نخواستم خجالت زده بشی،وگرنه از همه چیز خبر دارم! ناباور و با رنگی پریده چند ثانیه ای نگاهم کرد و همزمان با صدای آرات رو ازم گرفت:-چی شده باز به جون هم افتادین؟تا رسیدن به عمارت هر کی بحث کرد مجبوره پیاده بیاد،حوصله شنیدن حرفای خاله زنکی ندارم. اینو گفت و داد کشید و از گاریچی خواست تا راه بیفته... هنوزم فکرم در گیر لیلا بود با عکس العملی که نشون داده بود نشون میداد حدسم درست بوده مطمئنن آیاز باهاش کاری کرده که اینجوری رنگ از چهره اش پرید! به دستور آرات گاریچی رفت سمت کلبه و ننه اشرف رو هم سوار کردیم و همه با هم راه افتادیم سمت عمارت،فکرم حسابی درگیر بود اگه واقعا آرات کاری با لیلا کرده باشه،یا اینکه لیلا نباید تا آخر عمر ازدواج میکرد و اینجوری منم باید به پای اون مینشستم یا آبرومون تو کل ده میرفت،اوضاع حسابی پیچیده میشد... *** -خوبه خوبه همینجا نگه دار پیاده میشیم! با صدای ننه حوری چشم از ظرف بزرگ شیر گرفتم و با ایستادن گاری پایین پریدم،بعد از ظهر تاسوعا بود و میخواستیم برای ادای نذر آنام ورودی ده بساط کنیم،هوا حسابی سرد بود حتی نور خورشیدی که دقیقا وسط آسمون میدرخشید نمیتونست کمی از سرمای هوا کم کنه،تا چند دقیقه دیگه مردمی که به قصد عزاداری مسیر ده تا امامزاده خارج ده رو پای پیاده طی میکردن میرسیدن و ما باید با لیوانای شیر داغ ازشون پذیرایی میکردیم! نگاهی به آرات که همراه چند کارگر دیگ شیر رو پایین میگذاشت انداختم رنگ مشکی پیراهنش که دقیقا همرنگ موهاش بود به چشمم خیلی جذابترش کرده بود،حس میکردم از دیروز که برای پیدا کردن لیلا کمکم کرده بیش از پیش بهش علاقمند شده بودم،حتی با وجود اینکه رازش رو فهمیده بودم،ذره ای از علاقه ام بهش کم نشده بود! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 دیروز وقتی رسیدیم همه چیز خیلی عادی به نظر میرسید،خدارو شکر هیچ کس متوجه رفتن لیلا نشده بود، تنها تفاوتی که توی شرایط عمارت به وجود اومده بود،رفتار آرات با من بود،انگار که آدم دیگه ای شده باشه بیشتر از قبل هوامو داشت و حالا دیگه این من بودم که به خاطر حرفای دیروزم ازش رو میگرفتم هنوزم خودم رو به خاطر جمله ی احمقانه ای که گفته بودم سرزنش میکردم و سعی میکردم بیشتر از قبل خوددار باشم و به خاطر همین از دیروز تا الان به جز همون چندباری که بهش سلام کردم باهاش هم کلام نشده بودم! با صدای گاری که برای آوردن دیگ بعدی راه افتاد،از آرات و بقیه چشم برداشتم امسال اولین سالی بود که آنام توی مراسم شرکت نمیکرد اونم به زور آقام که به خاطر شلوغی اومدنش رو توی جمعیت ممنوع کرده بود،به جز ملک و آنام و بی بی و البته لیلا بقیه اهل عمارت برای کمک کردن اومده بودن... -بجنب دختر لیوانا رو حاضر کن الانه که جمعیت سر برسن! سری تکون دادمو در جواب ننه اشرف چشمی گفتمو مشغول چیدن لیوانا توی سینی شدم،ننه حوریکه با ملاقه توی دستش داشت محتویات دیگ رو بهم زد با صدای کارگری که نزدیک شدن جمعیت رو خبر میداد شروع کرد به پر کردن یکی یکی لیوانا و با رسیدنشون آرات و بقیه مردها مشغول پذیرایی شدن،بعد از مردها نوبت جمعیت زن ها بود که درست پشت سرشون بودن و قرار بود منو عصمت و کلفتای ده بینشون شیر پخش کنیم! با صدای جمعیت سریع تر مشغول چیدن لیوانها شدم و عصمت هم اون طرف مشغول آب زدن لیوان های کثیف شد همیشه از کمک کردن به بقیه لذت میبردم،توی دل از خدا میخواستم بلاخره جواب دعاهای آنامو بده و آیهان هر کجا که هست سلامت باشه،کارگرا یکی یکی سینی هارو خالی میکردن و برمیگردوندن... هنوز هیچی نشده خسته شده بودم،اما با امید به شب و دیدن مراسم شمع گردونی امسال انرژیم دو چندان میشد قرار بود تا شب که همین جمعیت شمع به دست تموم این مسیر رو نورانی میکنن همونجا منتظر بمونیم،نمیدونم چرا اما از بچگی دیدن این صحنه بهم آرامش عجیبی میداد! با تموم شدن جمعیت مردها سینی برداشتم و رفتم سمت خانومایی که دست به پهلو داشتن به سمت امامزده میرفتم و هر کدوم لیوانی برداشتن و بعد از نوشیدنش دعایی کردن و رد شدن لبخند به لب خواستم برم طرف دیگه که ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Tahdir joze26.mp3
3.99M
جزء بیست و ششم 👤با صدای استاد معتز آقایی           @hedye110    
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب از نيمه گذشته است، حسن، حسين، زينب، اُم كُلثُوم(عليهم السلام)و... همه گرد بستر على(ع) نشسته اند و اشك مى ريزند، چندين ساعت است كه پدر بى هوش است. آيا بار ديگر او سخن خواهد گفت؟ ناگهان على(ع) چشم خود را باز مى كند، عزيزانش را كنار خود مى بيند، به آرامى مى گويد: ــ حسن جانم! قلم و كاغذى بياور! ــ قلم و كاغذ براى چه؟ ــ مى خواهم وصيّت كنم و تو بنويسى. ــ به چشم! پدر جان! همه مى فهمند كه ديگر پدر آماده پرواز است، آرام آرام گريه مى كنند. سؤالى در ذهن من مى آيد: على(ع) مى تواند وصيّت خود را بگويد، همه گوش مى كنند، چرا او مى خواهد وصيّت او نوشته بشود؟ فهميدم، او مى خواهد اين وصيّت باقى بماند، او نمى خواهد فقط براى فرزندان امروز خود وصيّت بكند، او مى خواهد به شيعيان خود در طول تاريخ وصيّت بكند. بايد تاريخ بداند على(ع)در اين لحظات از شيعيانش چه انتظارى دارد. * * * بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ اين وصيّت من به حسن(ع) و همه فرزندانم و همه آيندگان است: من شما را به تقوا و دورى از گناه توصيه مى كنم. از شما مى خواهم كه همواره با هم متّحد باشيد و به اقوام و فاميل خود مهربانى كنيد. يتيمان را از ياد نبريد، مبادا از رسيدگى به آنها غفلت كنيد. قرآن را فراموش نكنيد، مبادا غير مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگيرند. حقوق همسايگان خود را ضايع نكنيد. حجّ خانه خدا را به جا آوريد. نماز را فراموش نكنيد كه نماز ستون دين شماست. زكات را از ياد نبريد كه زكات غضب خدا را خاموش مى كند. روزه ماه رمضان را فراموش نكنيد كه روزه، شما را از آتش جهنّم نجات مى دهد. فقيران و نيازمندان را از ياد نبريد، در راه خدا جهاد كنيد...مبادا به همسران خود ظلم كنيد... نماز! نماز! نماز را به پا داريد. امر به معروف و نهى از منكر را فراموش نكنيد...71 * * * بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود، زهر در بدن او اثر كرده است، چقدر روزهاى آخر عمر على(ع) شبيه روزهاى آخر عمر پيامبر است. آرى! آن روزها پيامبر كه به وسيله يك زن يهودى مسموم شده بود در بستر بيمارى افتاده بود. گاه پيامبر ساعت ها بى هوش مى شد، بعد چشم خود را باز مى كرد و على و فاطمه(ع)را در كنار خود مى ديد. اكنون، ساعتى مى گذرد، عرقى بر پيشانى على(ع) مى نشيند، على(ع) به هوش مى آيد و با دست عرق پيشانى خود را پاك مى كند و مى گويد: حسن جان! از جدّت پيامبر شنيدم كه فرمود: وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند. اكنون على(ع) مى خواهد با فرزندان خود خداحافظى كند: عزيزانم! شما را به خدا مى سپارم. حسنم! حسينم! شما از من هستيد و من از شما هستم. من به زودى از ميان شما مى روم و به ديدار پيامبر مى شتابم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠