#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهسوم🌺
نشستم کنارشو مات برده پرسیدم:-منظورت چیه؟یعنی واقعا تو...تو...
پرید توی حرفمو عصبی با دو دست ضربه ای به سر خودش کوبید و گفت:-آره من باعث شدم عمو آوان بمیره،من کشتمش،چند ساله دارم عذاب میکشم،صورتش از جلوی چشمام کنار نمیره...
با ترس نگاهش کردمو بریده بریده لب زدم:-آخه چرا؟عمو آوان که آزارش به کسی نمیرسید؟
با ناراحتی از جا بلند شد و چرخی زد و گفت:-از همین میسوزم،اون حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسید بعد من...من باعث شدم اونجوری بمیره...اهههه
با دادی که کشید و ضربه که به سنگ جلوی پاش وارد کرد بیشتر توی خودم جمع شدم،نفس عمیقی کشید و با صدای بلندتری گفت:-تقصیر خودش بود هر بار میومد توی اتاقم و گردنبند آنامو برمیداشت، فقط همون ازش برام مونده بود،نمیخواستم جایی گم و گورش کنه،دفعه آخر عصبی رفتم اتاقش ترسیده بود دستش رو گرفت روی گردنبند و گفت:-آوان نمیخواست بدزده،فقط میخواست یکم نگاش کنه!
هنوز صداش تو گوشمه دستمو بردم سمت گردنش تا گردنبند رو بیرون بیارم که رفت عقبو گفت:-آوان میترسه!
عصبی شدم سرش داد زدم بیشتر ترسید عقب عقب رفت و پاش گیر کرد به لیوان آب توی چند ثانیه افتاد کف اتاق و سرش خورد به دیوار انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی نتونستم جلوی افتادنش رو بگیرم،هنوز نفهمیده بودم بلایی سرش اومده دست بردم گردنبند رو در بیارم که رد خون رو روی دستام دیدم وحشت کردم،گردنبند رو گذاشتم توی جیبمو...چندین بار تکونش دادم چشماشو بسته بود حتی انگار نفس هم نمیکشید از ترس نمیدونستم چیکار کنم،خواستم آقامو خبر کنم که لیلا اومد تو و با دیدن منو عمو آوان جیغی کشید و سینی غذا از دستش افتاد...
وقتی حال و روز لیلا رو دیدم رفتم سمتش تا بهش توضیح بدم که همه چیز اتفاقی شده و عمدی در کار نبوده که همه اهل عمارت ریختن توی اتاق و آقات گفت عمو مرده...
توی اون لحظه انگار دنیا سرم خراب شد نمیدونستمچیکار باید بکنم فقط تونستم به داد لیلا برسم تا اونم مثل عمواز دست نره...
از روی سنگ بلند شدمو بغض کرده ایستادم رو به روش:-تو که مقصر نبودی،چرا چیزی به بقیه نگفتی؟
-نمیدونم ترسیده بودم یا شرمنده نتونستم به کسی چیزی بگم منتظر بودم لیلا دهن باز کنه و به همه بگه چی دیده اما چیزی نگفت،فهمیده بود حالم خرابه اومد پیشمو گفت دیگه نمیشه کاریش کرد گفت با گفتن و نگفتن تو عمو زنده نمیشه،گفت راجع به این موضوع به کسی حرفی نمیزنه و نزد برای همینم همیشه خودم رو مدیونش میدونستم و سعی میکردم تو هر شرایطی کمکش کنم!
با این حرف چشمام از تعجب گشاد شد پس دینی که لیلا گردن آرات داشت این بود،نکنه اون گردنبندی که دست آرات دیده بودم همون گردنبند مادرش بود؟
بادمه داشت با چشمای سرخ شده با همون گردنبند از اتاق عمو آوان بیرون میومد،معلوم نبود چقدر بهش سخت گذشته،برای لحظه ای دلم به حالش سوخت چطور تونسته این همه سال همچین دردی رو تحمل کنه؟
حتی الانم بعد از این همه سال وقتی راجع بهش حرف میزد اینقدر بهم میریخت،دستی به صورتش کشید و نگاهی رو به آسمون کرد و نفسی عمیق کشید:-حالا دیگه تو هم به چشم یه قاتل میبینیم،اینجوری برای هر دومون بهتره!
اخم ریزی کردمو گفتم:-منظورت چیه؟
-خودت منظورمو خوب میدونی!
اینو گفت و با باز شدن در کلبه دستی به چشمای خیسش کشید و چرخید سمت لیلا و دوباره جدی لب زد:-خیلی خب اگه جادو جنبلت تموم شد راه بیفت!
لیلا دهن کجی کرد و با اخم راه افتاد سمت پایین تپه نخواستم دنبالش برم تا دوباره عصبی بشه منتظر بودم با آرات برردیم سمت گاری که چشمی ریز کرد و سمت گوهر قدم برداشت و انگشت اشارشو گرفت جلوی صورتش و گفت:-دفعه آخری باشه که در کلبتو روی این دختر باز میکنی وگرنه این بار با من نه با خان طرفی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهچهارم🌺
گوهر ترسیده دست روی دست گذاشت و گفت:-خیالتون راحت بهش گفتم دیگه سمت من نیاد،خودمم از آدما دل خوشی ندارم برای همینم هست که تنهایی زندگی میکنم!
با این حرف آرات سری تکون داد و نگاهی به من انداخت و هر دو با هم راهی شدیم،هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودیم که دستی به چونه اش کشید و پرسید:-گفتی اسم این زن چی بود؟
-گوهر،اسمش گوهره!
در جوابم فقط سری تکون داد و به فکر فرو رفت...
حرفی که زده بود برای لحظه ای هم از ذهنم بیرون نمیرفت یعنی جرا همچین حرفی زد؟حتما فهمیده بود بهش علاقه دارمو خوشحال بود که با دونستن همچین چیزی ممکنه دست از سرش بردارم اما من که همچینم بهش آویزون نشده بودم که بخواد همچین چیزی بگه نفس عمیقی کشیدمو رو بهش پرسیدم :-منظورت از این که گفتی اگه به چشم یه قاتل ببینمت برای هر دو تامون بهتره چی بود؟هان؟
-گفتم که خودت بهتر میدونی دیگه بیشتر از این نپرس!
-من چیزی نمیدونم اگه میشه واضح تر بگو!
سرش رو چرخوند سمتمو گفت:-منظورم اینه که...نگاهی به چشمام انداخت و مکثی کرد و ادامه داد:-باید از این به بعد بیشتر از من حساب ببری انقدرم ازم توقع کمک نداشته باشی!
تای ابرومو بالا دادموگفتم:-اولا که من از رازت خبر دارم پس تو باید از من حساب ببری،در ثانی من به چشم یه آدمکش نمیبینمت،هنوزم برام همون آراتی که چندین بار جونمو نجات داده هستی،از این به بعد هم باید بیشتر مراقبم باشی چون حتی لیلا هم دیگه با من دشمن شده،به جز تو دیگه کسی رو ندارم!
برای چند ثانیه به چشمام خیره موند و کلافه نگاهش رو ازم دزدید و دوباره قدم برداشت سمت گاری و همرمان گفت:-بعضی وقتا گمون میکنم تورو عمو آوان فرستاده سر راهم،تا اینجوری ازم انتقام بگیره!
لبخند پهنی زدمو دنبالش دویدم:-این یعنی قبول کردی؟
-من همچین حرفی زدم؟
-نه همنگفتی،پس از الان به بعد دیگه با من قهر نیستی؟
-راجع بهش فکر میکنم!
اخمی کردمو گفتم:-اصلا چرا باید قهر باشی؟اونی که باهات قهره منم حتی الانم که فهمیدی من دعا توی متکات نذاشتم بابت اون حرفات ازم معذرت خواهی نکردی!
با این حرف تای ابروشو بالا انداخت و زل زد توی چشمام:-هنوزم نفهمیدم از کجا خبر داشتی توی متکام دعا گذاشتن؟
از این که مچم رو گرفته بود با چشمای گشاد شده نگاهی به اطراف انداختمو هول زده گفتم:-خوابشو دیده بودم!
پوزخندی به جمله احمقانم زد و گفت:-اینقدر به من فکر میکردی که خواب متکامم ببینی؟
با شنیدن این حرف از شدت حرص پلکامو برای لحظه ای بستمو فشار محکمی بهش دادم قدم هامو تندتر کردمو ازش فاصله گرفتم،صدای خندیدنش مثل میخی بود که توی سرم میکوبیدن،دلم میخواست سرم رو توی چشمه فرو کنم آخه این چه حرفی بود که زدم،خوابش رو دیدم:-خیلی خب شوخی کردم یواش تر راه برو تا کار دستمون ندادی!
لبی به دندون گزیدمو وانمود کردم چیزی نشنیدم و با رسیدن به گاری بالا پریدم و اخمو رو ازش گرفتم نباید بیش از این غرورم رو نادیده میگرفتم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💚ڪوچ ڪردم ڪہ دلم
💚را بہ ڪسے
💚نسپارم
💚حس
💚خوبیست
💚ڪہ من
💚این همہ
💚بےآزارم
💚عشق احساس
💚قشنگیست
💚ولی من
💚شخصا
💚دیدگاهی
💚متفاوت
💚به دو عاشق
💚دارم
💚خوش ندارم
💚بہ ڪسے
💚قولے و
💚قلبے بدهم
💚ڪہ بہ یڪ
💚حادثہ
💚روزے دل
💚از او بردارم
💚این دلیلیست
💚ڪہ در
💚این سفر تنهایے
💚از مسیرے
💚ڪہ بہ عشقے
💚برسد بے زارم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
اى اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمى بينى حال امام چگونه است؟ چرا از او چنين خواسته اى را دارى؟ اگر من جاى تو بودم فقط به صورت او نگاه مى كردم يا فقط گريه مى كردم. حالا چه وقتِ شنيدن حديث است؟ تو بايد عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهى.
امّا اَصبَغ مثل من فكر نمى كند، او مى داند شيعه واقعى كيست. او در مكتب على(ع) بزرگ شده است، او به خوبى مى داند كه على(ع) همواره دوست دارد شيعه او به دنبال كسب دانش و معرفت باشد. نمى دانم چه شد كه شيعه از اين آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس كه بعضى ها شيعه بودن را يك شعار و احساس مى دانند و بس!
نمى دانم چرا ما اين قدر از شيعيان واقعى، فاصله گرفته ايم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّيّت مى دهيم و كمتر به شعور و آگاهى فكر مى كنيم؟ چرا ما اين چنين شده ايم؟ چرا؟
* * *
على(ع) لبخندى مى زند و با صدايى ضعيف چنين مى گويد:
روز نهم ماه " صَفَر " ، سال يازدهم هجرى بود و پيامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پيامبر رفتم، پيامبر در بستر بيمارى بود، سلام كردم و جواب شنيدم. پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! به مسجد برو و مردم را جمع كن. وقتى همه آمدند، بر بالاى منبر من برو و به آنان بگو: "پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين پيام را براى شما بگويم: هر كس پدرِ خود را به پدرى قبول نداشته باشد و اطاعت مولاى خود نكند و اجر كسى كه براى او زحمت كشيده است را ندهد; لعنت خدا و فرشتگان بر او باد".
من به مسجد رفتم و سخن پيامبر را براى مردم بيان كردم، وقتى خواستم از منبر پايين بيايم يكى از جاى برخاست و گفت: آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد ؟
من گفتم نزد رسول خدا مى روم و از او سؤال مى كنم. از منبر پايين آمدم و به خانه پيامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پيامبر به من فرمود كه بار ديگر به بالاى منبر برو و براى مردم چنين بگو كه تو پدر اين امّت هستى، تو مولاى اين مردم هستى، تو كسى هستى كه براى اين مردم زحمت زيادى كشيده اى.
سخن على(ع) به پايان مى رسد، اكنون ديگر اَصبَغ مى داند كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى خود، على(ع) را به عنوان پدر و مولاى امت اسلامى معرّفى كرده است. به راستى على(ع) براى اسلام و مسلمانان چقدر زحمت كشيد، اگر فداكارى هاى او در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر نبود آيا مسلمانان روى آرامش را مى ديدند؟ اگر على(ع) نبود، كفّار همه مسلمانان را قتل عام مى كردند، امّا افسوس كه اين امّت، قدر زحمات على(ع) را ندانستند...
* * *
برخيز! مولاى من! امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر.
مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست.
برخيز!
يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟ برخيز!
مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(ع) هستى، مى دانم; امّا زود است كه از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است.
مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد.
امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى!
چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است!
چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا با رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد.
اى تنها اسطوره عدالت، برخيز!
برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟ نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟
كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن! دل شكستن هنر نمى باشد...
بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى.
مولاىِ خوب ما!
چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟
نه، تو هرگز با شيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Tahdir joze25.mp3
4.01M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و پنجم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🕊 عشق و زندگی...
🍃❣🕊برای عزیزاتون بفرستین و دلشونو شاد کنین تا بدونن چقد دوسشون دارین
🍃❣🕊الهی زندگیتون سر شار از عشق و مهر و زندگی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🦋🌹خدایا گرچه از این روزگار خیلی خستهام اما هنوز پشتم به خودت گرمه
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲🥀غروب خورشید توی افقِ بیکرانِ دریا
🍃🌲🥀🕊 صدای دریا و امواجش که به آرامی بساحل میرسن ...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹❣باز خوانیِ خاطراتِ شیرین دوران دبستااان👌😍.
🍃📘🕊❣ورق زدنِ کتاب فارسی کلاس اول و زنده شدن خاطرات شیرین کودکی👌😇...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Gole Sorkh - Ali Zand Vakili.mp3
9.17M
🎧🎤❣🎼☀️آوای بسیار زیبای :گل سرخ ...
🎧🎤علی زند وکیلی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🐚
ایستگاه جوانمردی
متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب
می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟
می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه..!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش؛ کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است...
گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری...
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
این جوانمرد با مرام دائم الوضو بود، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است.
شهدا شرمنده ایم😞🤦♀️
🍃🍃🍃🍃🐚🍃🍃🍃
🌼 طاعات و عباداتتون قبول 🌼
@hedye110
دعاى روز بیست و ششم ماه رمضان
اَللّـهُمَّ اجْعَلْ سَعْیى فیهِ مَشْکُوراً، وَذَنْبى
خدایا قرار ده کوششم را در این ماه مورد سپاس و تقدیر و گناهم را
فیهِ مَغْفُوراً، وَعَمَلى فیهِ مَقْبُولاً، وَعَیْبى فیهِ مَسْتُوراً، یا اَسْمَعَ السّامِعینَ
در آن آمرزیده و عملم را در آن پذیرفته و عیبم را در آن پوشید اى شنواترین شنوایان
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خدایی که نزدیک است
خدایی که
وجودش عشق است
و با ذکر
نامش آرامش را در
خانه دل
جا می دهیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#العجلآقایمن💚
آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد
قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد
مارا ببخش یوسف زهرا، به مادرت
این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد!
#مجید_حیدری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهپنجم🌺
تا نشستم توی گاری لیلا با اخم نگاهی به صورتم کرد و گفت:-دفعه آخرت باشه دنبال من راه میفتی لشکر کشی میکنی!
با ناراحتی آهی کشیدمو زیر لب گفتم:-دلم میخواست من نبودم ببینم الان چی میخواستی جواب آقاجون رو بدی!
پوزخندی زد و گفت:-چه بهتر اگه نبودی من هم الان اینجا نبودم!
با اخم نگاهی بهش انداختم:-هزار بار بهت گفتم من چشمم به اون شوهر دیوونه تو نیست،اصلا یه ذره هم ازش خوشم نمیاد،فکر میکردم حالا که با این شرایطت گذاشتت رفته فهمیده باشی چه آدمیه،اگه تا الانم به روت نیاوردم نخواستم خجالت زده بشی،وگرنه از همه چیز خبر دارم!
ناباور و با رنگی پریده چند ثانیه ای نگاهم کرد و همزمان با صدای آرات رو ازم گرفت:-چی شده باز به جون هم افتادین؟تا رسیدن به عمارت هر کی بحث کرد مجبوره پیاده بیاد،حوصله شنیدن حرفای خاله زنکی ندارم. اینو گفت و داد کشید و از گاریچی خواست تا راه بیفته...
هنوزم فکرم در گیر لیلا بود با عکس العملی که نشون داده بود نشون میداد حدسم درست بوده مطمئنن آیاز باهاش کاری کرده که اینجوری رنگ از چهره اش پرید!
به دستور آرات گاریچی رفت سمت کلبه و ننه اشرف رو هم سوار کردیم و همه با هم راه افتادیم سمت عمارت،فکرم حسابی درگیر بود اگه واقعا آرات کاری با لیلا کرده باشه،یا اینکه لیلا نباید تا آخر عمر ازدواج میکرد و اینجوری منم باید به پای اون مینشستم یا آبرومون تو کل ده میرفت،اوضاع حسابی پیچیده میشد...
***
-خوبه خوبه همینجا نگه دار پیاده میشیم!
با صدای ننه حوری چشم از ظرف بزرگ شیر گرفتم و با ایستادن گاری پایین پریدم،بعد از ظهر تاسوعا بود و میخواستیم برای ادای نذر آنام ورودی ده بساط کنیم،هوا حسابی سرد بود حتی نور خورشیدی که دقیقا وسط آسمون میدرخشید نمیتونست کمی از سرمای هوا کم کنه،تا چند دقیقه دیگه مردمی که به قصد عزاداری مسیر ده تا امامزاده خارج ده رو پای پیاده طی میکردن میرسیدن و ما باید با لیوانای شیر داغ ازشون پذیرایی میکردیم!
نگاهی به آرات که همراه چند کارگر دیگ شیر رو پایین میگذاشت انداختم رنگ مشکی پیراهنش که دقیقا همرنگ موهاش بود به چشمم خیلی جذابترش کرده بود،حس میکردم از دیروز که برای پیدا کردن لیلا کمکم کرده بیش از پیش بهش علاقمند شده بودم،حتی با وجود اینکه رازش رو فهمیده بودم،ذره ای از علاقه ام بهش کم نشده بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهششم🌺
دیروز وقتی رسیدیم همه چیز خیلی عادی به نظر میرسید،خدارو شکر هیچ کس متوجه رفتن لیلا نشده بود، تنها تفاوتی که توی شرایط عمارت به وجود اومده بود،رفتار آرات با من بود،انگار که آدم دیگه ای شده باشه بیشتر از قبل هوامو داشت و حالا دیگه این من بودم که به خاطر حرفای دیروزم ازش رو میگرفتم هنوزم خودم رو به خاطر جمله ی احمقانه ای که گفته بودم سرزنش میکردم و
سعی میکردم بیشتر از قبل خوددار باشم و به خاطر همین از دیروز تا الان به جز همون چندباری که بهش سلام کردم باهاش هم کلام نشده بودم!
با صدای گاری که برای آوردن دیگ بعدی راه افتاد،از آرات و بقیه چشم برداشتم امسال اولین سالی بود که آنام توی مراسم شرکت نمیکرد اونم به زور آقام که به خاطر شلوغی اومدنش رو توی جمعیت ممنوع کرده بود،به جز ملک و آنام و بی بی و البته لیلا بقیه اهل عمارت برای کمک کردن اومده بودن...
-بجنب دختر لیوانا رو حاضر کن الانه که جمعیت سر برسن!
سری تکون دادمو در جواب ننه اشرف چشمی گفتمو مشغول چیدن لیوانا توی سینی شدم،ننه حوریکه با ملاقه توی دستش داشت محتویات دیگ رو بهم زد با صدای کارگری که نزدیک شدن جمعیت رو خبر میداد شروع کرد به پر کردن یکی یکی لیوانا و با رسیدنشون آرات و بقیه مردها مشغول پذیرایی شدن،بعد از مردها نوبت جمعیت زن ها بود که درست پشت سرشون بودن و قرار بود منو عصمت و کلفتای ده بینشون شیر پخش کنیم!
با صدای جمعیت سریع تر مشغول چیدن لیوانها شدم و عصمت هم اون طرف مشغول آب زدن لیوان های کثیف شد همیشه از کمک کردن به بقیه لذت میبردم،توی دل از خدا میخواستم بلاخره جواب دعاهای آنامو بده و آیهان هر کجا که هست سلامت باشه،کارگرا یکی یکی سینی هارو خالی میکردن و برمیگردوندن...
هنوز هیچی نشده خسته شده بودم،اما با امید به شب و دیدن مراسم شمع گردونی امسال انرژیم دو چندان میشد قرار بود تا شب که همین جمعیت شمع به دست تموم این مسیر رو نورانی میکنن همونجا منتظر بمونیم،نمیدونم چرا اما از بچگی دیدن این صحنه بهم آرامش عجیبی میداد!
با تموم شدن جمعیت مردها سینی برداشتم و رفتم سمت خانومایی که دست به پهلو داشتن به سمت امامزده میرفتم و هر کدوم لیوانی برداشتن و بعد از نوشیدنش دعایی کردن و رد شدن لبخند به لب خواستم برم طرف دیگه که ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze26.mp3
3.99M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و ششم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتپنجاه🪴
🌿﷽🌿
شب از نيمه گذشته است، حسن، حسين، زينب، اُم كُلثُوم(عليهم السلام)و... همه گرد بستر على(ع) نشسته اند و اشك مى ريزند، چندين ساعت است كه پدر بى هوش است. آيا بار ديگر او سخن خواهد گفت؟
ناگهان على(ع) چشم خود را باز مى كند، عزيزانش را كنار خود مى بيند، به آرامى مى گويد:
ــ حسن جانم! قلم و كاغذى بياور!
ــ قلم و كاغذ براى چه؟
ــ مى خواهم وصيّت كنم و تو بنويسى.
ــ به چشم! پدر جان!
همه مى فهمند كه ديگر پدر آماده پرواز است، آرام آرام گريه مى كنند.
سؤالى در ذهن من مى آيد: على(ع) مى تواند وصيّت خود را بگويد، همه گوش مى كنند، چرا او مى خواهد وصيّت او نوشته بشود؟
فهميدم، او مى خواهد اين وصيّت باقى بماند، او نمى خواهد فقط براى فرزندان امروز خود وصيّت بكند، او مى خواهد به شيعيان خود در طول تاريخ وصيّت بكند. بايد تاريخ بداند على(ع)در اين لحظات از شيعيانش چه انتظارى دارد.
* * *
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ
اين وصيّت من به حسن(ع) و همه فرزندانم و همه آيندگان است: من شما را به تقوا و دورى از گناه توصيه مى كنم. از شما مى خواهم كه همواره با هم متّحد باشيد و به اقوام و فاميل خود مهربانى كنيد.
يتيمان را از ياد نبريد، مبادا از رسيدگى به آنها غفلت كنيد.
قرآن را فراموش نكنيد، مبادا غير مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگيرند.
حقوق همسايگان خود را ضايع نكنيد. حجّ خانه خدا را به جا آوريد.
نماز را فراموش نكنيد كه نماز ستون دين شماست. زكات را از ياد نبريد كه زكات غضب خدا را خاموش مى كند.
روزه ماه رمضان را فراموش نكنيد كه روزه، شما را از آتش جهنّم نجات مى دهد.
فقيران و نيازمندان را از ياد نبريد، در راه خدا جهاد كنيد...مبادا به همسران خود ظلم كنيد...
نماز! نماز! نماز را به پا داريد. امر به معروف و نهى از منكر را فراموش نكنيد...71
* * *
بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود، زهر در بدن او اثر كرده است، چقدر روزهاى آخر عمر على(ع) شبيه روزهاى آخر عمر پيامبر است. آرى! آن روزها پيامبر كه به وسيله يك زن يهودى مسموم شده بود در بستر بيمارى افتاده بود. گاه پيامبر ساعت ها بى هوش مى شد، بعد چشم خود را باز مى كرد و على و فاطمه(ع)را در كنار خود مى ديد.
اكنون، ساعتى مى گذرد، عرقى بر پيشانى على(ع) مى نشيند، على(ع) به هوش مى آيد و با دست عرق پيشانى خود را پاك مى كند و مى گويد: حسن جان! از جدّت پيامبر شنيدم كه فرمود: وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند.
اكنون على(ع) مى خواهد با فرزندان خود خداحافظى كند: عزيزانم! شما را به خدا مى سپارم. حسنم! حسينم! شما از من هستيد و من از شما هستم. من به زودى از ميان شما مى روم و به ديدار پيامبر مى شتابم.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef