┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
یعقوب ترین چشم دنیا قسمت ما باد
چون یوسف گمگشته ي ما یوسف زهراست . . .
یا اباصالح ادرکنی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستچهلنهم 🌺
صبح خروس خون با تابیدن اولین اشئه خورشید از جا بلند شدم،دیشب تموم فکرامو کرده بودم،تکه کاغذی از وسایل آقام بیرون کشیدمو روش نامه عذرخواهیمو نوشتمو از فرهان خواستم که از خر شیطون پیاده بشه،کاغذ رو تا زدمو گرفتم توی مشتم،میخواستم هر جور شده برسونمش به دست فرهان،دیگه نه غرورم مهم بود و نه آینده ای که دوست داشتم با آرات بسازمش،هر چند آراتم که به من علاقه ای نداشت،اگه داشت که بعد از گفتن اون حرفا حداقل یه چیزی بهم میگفت که بفهمم اونم منو دوست داره،وقتی به روی خودش نمیاره معنی خوبی نمیده!
گیوه هامو پوشیدمو آروم در کلبه رو باز کردمو زدم بیرون،میخواستم نامه رو بدم مشتی،حتما اون میتونست برسونتش به دست فرهان!
پامو از کلبه گذاشتم بیرون و راه افتادم سمت کلبه اش اما هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای آشنایی توی گوشم زنگ خورد:-خیر باشه کجا داری میری این وقت صبح؟
آرات بود،این وقت صبح اینجا چیکار میکرد!
نامه رو پشت سرم گرفتمو به سمتش چرخیدم:-خوابم نبر اومدم یکم هوا بخورم،تو اینجا چیکار میکنی؟
چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:-منتظرم تا خان عمو بیدار بشه باهاش حرف مهمی دارم!
کنجکاو پرسیدم:-چه حرفی؟اتفاق جدیدی افتاده؟
نزدیک تر شد و زل زد توی چشمام و ابروهاش رو انداخت بالا و جدی گفت:-نه،میخوام برم ده بالا تا با خواهر زادش صحبت کنم خواستم در جریان باشه!
همونجور که مات نگاهش بودم با ترس لب زدم:-با فرهان؟بهتره...خودتو سنگ رو یخ نکنی،اون از تو خوشش نمیاد که حرفتو گوش کنه!
چشماشو ریز کرد و پرسید:-مگه من گفتم میرم التماسش کنم؟در ضمن چرا از من خوشش نمیاد؟
نگاهی به اینطرف و اونطرف انداختم،چی باید بهش میگفتم،میگفتم چون میدونه من عاشق تو ام و به خاطر توئه که بهش جواب رد دادم؟
توهمین فکرا بودم که نامه از دستم کشیده شد و آرات چرخید به سمت مخالف و نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاه 🌺
جستی زدم تا نامه رو ازش پسش بگیرم اما فایده ای نداشت،قد اون از من بلندتر بود و دستاشو هم که بالا گرفته بود عمرا بهش میرسیدم،اخمامو در هم کردمو داد زدم:-بدش به من!
در جوابم اخمو گفت:-که اینطور،پشیمونی،ازش میخوای ببخشتت هان؟دیوونه شدی؟
-آره دیوونه شدم،دلم نمیخواد آقام به خاطر من نوکری اینو اونو کنه،ازش میخوام ببخشتم لازم باشه به پاشم می افتم!
بازومو محکم گرفت و گفت:-لازم نکرده تو یه وجب بچه به فکر آقات باشی،همینمون کم مونده این نامه رو قاب کنه بزنه سر در عمارتش،که دختر اورهان خان التماس کرده تا آقاشو ببخشم،اصلا عقل داری؟نمیدونم چی بهت بگم!
-خیلی خب تو فکر بهتری داری؟نکنه میخوای قشون کشی کنی بری از پا درش بیاری هان؟
-لازم باشه اینکارم میکنم اما التماس نمیکنم،به علاوه اصلا احتیاج به این کارا نیست،برگرد توی کلبه خودم حلش میکنم!
متعجب ابرویی بالا انداختمو پرسیدم:-میخوای چیکار کنی؟
کلافه پفی کشید و گفت:-برگرد توی کلبه!
-تا نگی چطوری جایی نمیرم!
-الله و اکبر،میدونم آخر از دست تو دیوونه میشم،تو چیکار به این کاراش داری،برگرد بقیشو بسپار به من!
-با ناراحتی نگاهی بهش انداختم:-آخه اون خیلی آدم داره اگه تنهایی بری ممکنه بلایی به سرت بیاره!
چند ثانیه ای زل زد به چشمام و نفس عمیقی کشید:-برای جنگ و دعوا نمیرم،فقط میرم صحبت کنم...اون عمارتی که توش داره سروری میکنه در اصل مال منه،خود اصغر خان قبل از مرگش بنچاقشو داد به من،ایناهاش...
دست برد توی جیبش و بیرونش آورد،ناباور لب زدم:-چرا تا الان چیزی نگفتی؟
-حتی یه دست خط هم ازش دارم که گفته بعد از خودش من خان عمارتش بشم،نمیخواستم قبولش کنم اما الان مجبورم،باید فرهان خان هم بفهمه با کی طرفه!
-حتما اصغرخان خوب پسرش رو میشناخته که ازت همچین چیزی خواسته نباید تا الانم سکوت میکردی!
-حوصله ی خان بازی و دردسر نداشتم همینم که ازش گرفتم به خاطر تو بود اگه تو مجبورم نمیکردی هیچوقت نمیرفتم به دیدنش،برای همینممیگم حداقل توی این بلایی که سرمون نازل شده تو بی تقصیری،حالا برمیگردی توی کلبه یا بازم میخوای بری به دست و پای اون بی شرف بیفتی؟
لبخند دندون نمایی زدمو گفتم:-من؟عمرا!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کند دراین صبح زیبا
همه غرق در باران اجابت شویم
آن گونه که فقط خدا باشد
و ما و یک دنیا آرامش
سلام صبـحتون به زیبایی گل
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌺🌸🌺🌸🌺
آغاز سی و پنجمین سال زعامت حضرت امام خامنه ای بر آحاد مردم شریف و نجیب ایران اسلامی مبارک باد .
🌸🌺🌸🌺🌸
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
۴۰میلیون تومان پک هدیه جهازیه و لوازم خانگی👇👇
فرصتی ویژه عموم و برای خانواده ها و زوج های جوان و دختران دم بخت و مراکز خیریه✌️✌️
چندین قلم کالای آشپزخانه😍😍
ک با نصف قیمت اونایی ک توان خرید ندارن میتونن تهیه و ثبتنام کنن(۱۲میلیون وچهارصد)
البته پک ۵ میلیون تومانی نیز داریم🙏✌️
پرداخت درب منزل پس ازروئیت واطمینان✌️👌
برای اشتغال و همکاری در این طرح شما اگر خانه دار هستید هم میتونید همکاری کنید و ماهی ۱۰میلیون حق الزحمه بگیرید.
تو گروه های اقوام و دوستانتون بگذارید تا از این فرصت استفاده کنند✌️
اگر کسی ده نفر ثبت نام کند برای خودش پک رایگان هدیه داده میشود.
از طریق شرکت مربوطه ارسال کنن
پک اهدایی👇👇👇👇
یک سرویس کامل چدن ۲۲ پارچه ک در بازار ۱۵ میلیونه😍✌️۴تاقابلمه و دوتا ماهیتابه و استیک ساز👇
سرویس ۲۲ تیکه جنس تمام چدن برند MSF آلمان با گارانتی کتبی ۵ ساله و خدمات پس از فروش
۷ عدد کفگیر ملاقه گیاهی نسوز
سرویس بهمراه درب های پیرکس نشکن سوپاپ دار دور فلزی و توضیحات استیک پز:
استیک پز بیضی شکل
جنس تماما چدن
برای طبخ و پخت انواع استیک و گریل کردن گوشت و مرغ ارسال میشه😍یکسال گارانتی
هدایا👇👇
و یک جاروبرقی۳۲۰۰یا ۳۶۰۰وات ک در بازار ۸ میلیونه😍👇
جاروبرقی ۶۶۰۰ وات برند bignes آلمان
با گارانتی ۲ ساله و خدمات پس از فروش
مکش عالی بهمراه پارویی، خرطومی و کیسه و فیلتر یکبار مصرف
ک سرویس چاقو کامل درجه یک ۶ پارچه😍👇
چاقو ۹ پارچه برند لالیک فرانسوی
شامل ۶ عدد چاقو تمام استیل در سایزهای مختلف
یک عدد قیچی گوشت و مرغ
پوست کن
ساطور برای خرد کردن سبزی و صیفی جات
۱۰عدد کرم مرطوب کننده.
یک کارت بانکی بن کارت۳۰میلیون تومانی تخفیفی هست ک در مکان های طرف قرار داد شرکت مربوطه میتونن استفاده کنن👌
همه اینها رو فقط با دوازده میلیون و چهارصد هزار تومان و پرداخت درب منزل تهیه میکنید.
هزینه بیمه ۴۸۰هزار تومان است
برای خانواده هایی ک توان خرید ندارن...توی بازار همینها رو باید ۲۵ میلیون تا ۳۰ میلیون تهیه کنن
جهت ثبتنام و دیدن عکس مربوط به پک هدیه با شماره زیر تماس حاصل نمایید👇
شماره تماس :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا بله روبیکا
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک ایتا
مرکز نیکوکاری سردار دلها
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب با تمام پیچیدگی اش
💫چه ساده ، آرامش می بخشد ؛
🌸کاش ما هم
💫مثل شب باشیم ...
🌸پیچیده ولی
💫آرام بخش دلها....!!
شبتون بخیر و در پناه خدا🌸
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
ای کاش که همنشین گلها باشیم
از نسل بزرگ موج و دریا باشیم
ای کاش که در رکاب آقا یک تن
ازسیصد و سیزده نفر ما باشیم.
التماس دعا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهیکم 🌺
لبخندی کجی زد و با ابرو اشاره ای به نامه توی دستش کرد:-این یه چیز دیگه میگه ها،گمون میکردم فقط از این پیشنهادا به من داده باشی،نگو ربطی به این مسائل نداره کلا وقتی توی دردسر می افتی راه می افتی از بقیه میخوای باهات عروسی کنن!
لب به دندون گزیدم،پس یادش بود،از حرفش هم خجالت زده بودمو هم حرصی،چطور میتونست به روم بیاره اونم انقدر توهین آمیز،اخمی کردمو در حالیکه سعی داشتم مضطرب به نظر نرسم لب زدم:
-اصلا هم اینطور نیست فقط به خاطر آقام اونو نوشتم،وگرنه اصلا از فرهان خوشم نمیاد،اگه میومد دیوونه نبودم باهاش اونطوری رفتار کنم که از سر لجبازی همچین بلایی به سرمون بیاره!
ابروشو بالا داد و با اعتماد به نفس خاصی گفت:-یعنی از من خوشت میومد که اون حرف رو زدی؟
اینو که گفت نفسم توی سینه حبس شد،با دهنی نیمه باز بهش خیره موندم،همیشه عادت داشت اینطوری مچم رو بگیره،حالا هر حرفی میزدم به ضررم بودم،همینجور دنبال جواب قانع کننده ای خیره خیره نگاهش میکردم که صدای باز شدن در کلبه مثل معجزه ای به دادم رسید،بی حرف چرخیدم به پشت سرم،آقام بود،با دیدنش توی اون لباس رعیتی دهنم بیشتر از قبل باز شد،هیچ وقت آقاجونم رو تو همچین لباسایی ندیده بودم،همیشه آراسته و کت شلوار پوشیده از عمارت بیرون میزد حتی توی خود عمارت هم گاهی کت شلوار میپوشید،با یادآوری حرفای دیشبش دهن نیمه بازم رو جمع کردم و اشکی که توی چشمم دویده بود رو با انگشت گرفتم...
چند قدمی جلو اومد و متعجب نگاهم کرد:-این موقع صبح چرا اومدی بیرون؟
به جای من آرات جواب داد:
-مثل همیشه داشت شیطنت میکرد،خیر باشه خان عمو جایی میری؟
آقام شرمنده نگاهی به رخت و لباسای تنش انداخت و گفت:-خیره پسر،میرم برای ناهار یه مقداری آذوقه بخرم،گفتم با این لباسا برم کمتر به چشم میام!
-احتیاجی نیست خان عمو من دارم میرم ده بالا خودم هر چی نیاز دارین براتون تهییه میکنم!
-ده بالا؟اونجا مگه چه خبره پسر؟اگه به خاطر امور رعیت میری که دیگه به ما مربوط نمیشه بهتره خودت رو درگیر نکنی!
آرات شرمنده دستی به موهاش کشید و گفت:
-خان عمو نکنه میخواین برای همیشه توی این کلبه زندگی کنیم؟باید حقمونو از فرهان پس بگیریم خوب میدونم همه چیز زیر سر اونه!
-اینو که خودم بهتر میدونم پسر،اما چه کاری از دستمون بر میاد؟حتی اگه اونم راضی کنی بازم رعیت مارو نمیخوان!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهدوم 🌺
-من میتونم وادارش کنم آب چشمه رو باز کنه،بقیش هم بسپارین به من خودم یه جوری رعیت رو راضی میکنم،یا حداقلش تا چند وقت دیگه خودشون میفهمن چه خریتی مرتکب شدن!
-نمیشه پسر رفتن تو اونجا صلاح نیست!
-چرا خان عمو؟گفتم که میتونم فرهان رو از خر شیطون پایین بیارم!
-تونستنش که میتونی اما صلاح نیست بین شما دوتا دشمنی پیش بیاد،بلاخره هر چی نباشه فامیله،هر کاری کنیم تف سر بالاست!
-برای دشمنی کردن نمیرم،بنچاق عمارتش دست منه،حتی از اصغر خان دست نوشته دارم که وصیت کرده بعد از مرگش اختیارات ده بالا رو بسپارن دست من،آدم خودش هم اونجا شاهده جلوی اون تموم اینارو به من داد کافیه همینارو نشونش بدم!
آقام ابرویی بالا انداخت و کاغذای توی دست آرات رو گرفت:-میتونم ببینمشون؟
آرات مضطرب سری تکون داد و کاغذ هارو رها کرد،قلبم مثل گنجشکی میتپید، نامه عذرخواهی من از فرهان هم بین اونا بود،آرات دوباره دستی پیش برد و برگه ها رو گرفت و از میونشون بنچاق و بیرون کشید و گرفت سمت آقام و نامه منو گذاشت تو جیبش!
آقام هم پوزخندی زد و گفت:-چشم آقات روشن نامه نگاری هم که میکنی!
آرات خجالت زده نگاهی به من انداخت و با دست چشمانش رو فشاری داد،حتما داشت به این فکر میکرد که همیشه براش دردسر درست میکنم،خنده ی ریزی روی لبم نشست که با حرف آقام قورتش دادم:-خیلی خب پس صبر کن رخت و لباسمو عوض کنم منم همراهت بیام فقط صلاح نمیبینم این اوراق رو با خودت بیاری ممکنه هر بلایی به سرشون بیاره اگه میگی آدمش شاهد بوده پس نیازی بهشون نیست یه جای امن پنهونشون کن!
آرات سری تکون داد و با رفتن آقام نفس راحتی کشید و نگاه معناداری بهم انداخت و قبل از اینکه چیزی بگه رو برگردوندمو خواستم برگردم توی کلبه که با صداش میخکوبم کرد:-کجا؟
نفسی بیرون دادمو روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم:-خیلی خب ببخشید!
کاغذهارو گرفت سمتمو گفت:-برای اون نگفتم بایستی...
متعجب ابرویی بالا انداختمو پرسیدم:-چرا میدیشون به من؟
-مگه نشنیدی آقات چی گفت؟گفت بذارشون جای امن،تو جای امنی میبینی وسط این بیابون،پیشت بمونه وقتی برگشتم پسشون میگیرم،راجع بهشونم به کسی حرفی نزن حتی آنات و آقام!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️سلااام روزتون سرشار از خیر ونیکی. . .
☀️صبح آمده
دفتر اين زندگى را باز کن
☀️زيستن را با
سلام تازهاى آغاز کن
☀️گل بخند و گل شنو
در گلشن اين بوستان
☀️زندگی را با
عشق آغاز کن...
☀️الهی 🤲که امروز و هر روز هر چی خیر و برکته نصیبتون بشه...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_4138793014.mp3
6.87M
🎧🎼آوای زیبای :فغان ...
🎤استاد حسام الدین سراج...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠