┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
به امیـدِ دَم زیبـای وصـالِ رخ تو،
زنده در سِیرِ جهانِ گذرانیم هنوز
تاکه توکِی بِرسی زین سفرِ دورو دراز
حیف وصدحیف که ازبیخبرانیم هنوز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهسوم 🌺
سری تکون دادمو با ترس کاغذارو گرفتم و زیر لباسم پنهون کردم و برگشتم داخل کلبه!
چند دقیقه ای گذشت با راهی شدن آقامو آرات بقیه هم کم کم از خواب بیدار شدن و مشغول کارای کلبه،دلم برای برگشتن به این کلبه تنگ شده بود دفعه پیش که اومده بودم لحظه شماری میکردم برای دیدن محمد هیچوقت حتی گمون هم نمیکردم دفعه بعدی که به اینجا برمیگردم دلباخته کس دیگه ای باشم،علاقه ام به آرات به قدری بود که حسی که به محمد داشتم حتی به گرد پاشم نمیرسید،انگار رسما دیوونه اش شده بودم اما حیف،اون انگار حسی بهم نداشت،نه که نداشته باشه انگار براش در حد خواهر نداشته اش بودم والا در مورد حرفی که بهش زده بودم اونجوری با تمسخر باهام حرف نمیرد!
تا ظهر دل تو دلم نبود که آقامو آرات برگردن،نگرانشون بودم خوب میدونستم فرهان به این راحتی حاضر نمیشه چیزی که میخوان رو بهشون بده اما آرات هم آدمی نبود که جلوی خواسته های اون سر خم کنه!
با صدای عمو خسته از امر و نهی ننه حوری روی تخت ولوشدم،دبه آب رو گوشه کلبه گذاشت و گفت:-هنوز برنگشتن؟
از دهنم پرید و گفتم:-هنوز زوده خان عمو تا ده بالا خیلی راهه!
-ده بالا اونجا رفتن چیکار؟
مستاصل لب زدم:-نمیدونم...انگار رفتن تا با فرهان صحبت کنن،آرات حدس میزد بستن آب چشمه کار اونه نه کشاورزا!
عمو نگران دستی به یقه پیرهنش برد و دکمه اولش رو باز کرد و زیر لبی گفت:-کاش منو هم خبر میکردن،گمون کردم رفته باشن پی خرید خورد و خوراک!
ننه اشرف ابرویی بالا انداخت و ملاقه رو داخل دیگ کوچکش چرخوند:-اتفاقا آرات میخواست بیدارت کنه بهت بگه،اما دلش نیومد آخه دیشب اصلا چشم روی هم نذاشته بودی،به من گفت میره ده بالا،من هم بهش گفتم خودت رو درگیر این مسائل نکن نفهمیدم درست چی میگفت اما زیادی مطمئن بود که میتونه حلش کنه،تو هم نگران نباش پسر،اینا با هم برادرن گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن!
درست منظور ننه اشرف رو متوجه نشدم راجع به کی حرف میزد؟
چند ثانیه ای سکوت فضای کلبه رو گرفت و آنام اشاره ای به ننه کرد و گفت:-ننه حواست کجاست فرحناز خواهر اورهانه نه برادرش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهچهارم 🌺
ننه اشرف با چشمای از کاسه درومده به ننه حوری نگاهی انداخت و در جواب آنام گفت:-ها دختر...منظورم همون بود...خواهر و برادرن!
ننه حوری ابرویی بالا انداخت و گفت:-اشرف انگار موندن توی این کلبه هوش و حواس از سرت برده،دیگه وقتشه بار و بندیلتو جمع کنی بری پیش دخترت اینجوری جای ما هم بازتر میشه!
به جای ننه اشرف عمو اخم کرده گفت:-انگار حواست نیست ما خراب شدیم روی سر زن بیچاره و آلاخون والاخونش کردیم حالا میخوای از کلبشم هم بیرونش کنی؟
-مگه بد میگم پسر به نظرت این اشرف همون اشرفیه که اومده بود وساطتت پسرش رو بکنه؟تنها موندن توی این کلبه حسابی شکسته اش کرده!
ننه اشرف با این حرف خنده ای کرد و گفت:-منو تنها موندن توی این کلبه شکسته کرده،تو دیگه چرا حوریه خاتون،تو همون آدمی هستی که اونجور برای ما طاقچه بالا میذاشتی؟میگفتی دخترت تاسه نمیخوامش حالا گیسات کجان؟نکنه توی عمارت جاشون گذاشتی!
لبهامو جمع کردم که صدای خندیدنم ننه حوری رو عصبی نکنه،حال عمو و آنام هم دست کمی از من نداشت،ننه حوری غضبناک به ننه اشرف نگاه میکرد و خواست چیزی بگه که آنام کاسه ای از غذا کشید و اومد سر سفره:-خیلی خب دیگه بسه،بفرما سر سفره موقع غذاس، این بچه آبستنه از دیروز تا حالا یه لقمه غذا هم نخورده!
عمو نگران از جا بلند شد:-شما بخورین نوش جونتون،من میرم پیش مشتی الانه که از ده برگرده ببینم خبری ازشون داره یا نه!
با رفتن عمو بقیه سر سفره نشستن،دروغ چرا حرفاش کمی مضطربم کرده بود،آخه از فرهان چیزی بعید نبود،خوب شد دست نوشته و بنچاق رو با خودشون نبردن!
ساعتی گذشت و همه نگران چشم به در نشسته بودیم،چند دقیقه ای میشد عمو آتاش و آیاز بی خبر برگشتن،هر چند چه برگشتنی یک پاشون داخل کلبه بود و یکی بیرون:-دیگه دارم نگران میشم مطمئنم یه چیزی شده اگه میخواستن برسن تا الان رسیده بودن،من میرم ده بالا...
-منم همراهتون میام خان عمو آقامم حال خوشی نداره نگرانشم!
عمو رو به آیاز که این حرف رو زده بود سری تکون داد و کتش رو که به میخ آویزون کرده بود برداشت و خواست از در کلبه پا بیرون بذاره که با ضربه ای که به در خورد همه از شدت هیجان ایستادیم:-اومدن مطمئنم خودشونن!
عمو اخمی کرد و داد زد:-کیه؟
-ماییم درو باز کن!
با شنیدن صدای آقاجونم بود نفس راحتی کشیدمو دویدم سمت در تا از سلامت آرات هم مطمئن بشم،خدا رو شکر هر دوسالم و سلامت بودن...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی صبحانه مےآید
عطرچایے صفای سفره صبح
چند لقمه زندگے کافیست
تا انرژی جاودانگے
در وجودمان شکوفا شود
صبحتون بخیر روزتون شـــــــاد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
1_5052556261.mp3
6.21M
🎧🎼آوای زیبای :گلِ بَلالُم ...
🎤مسعود بختیاری...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠