1_5052556261.mp3
6.21M
🎧🎼آوای زیبای :گلِ بَلالُم ...
🎤مسعود بختیاری...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 🙏
💫امشب کوله پشتی مارا پر کن
🌸از آرزوهای زیبا و
💫دوست داشتنی تا
🌸صبح فردا خنده رو و
💫از غم واندوه جدا باشیم
🌸شبتون آرام
💫خوابتون شیرین
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم / بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم
بی خود از حادثه ی عشق تو دیوانه و مست / عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم . . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهپنجم🌺
عمو که هنوزم دلخور بود همونجور اخم کرده گفت:-همینطوری میذارین میرین،یه خبری هم بدین بد نیست دلمون هزار راه رفت!
آقام لبخندی زد و دستشو گذاشت روی کمر عمو:-ببخش داداش مجبور شدیم،اما با خبرای خوش برگشتیم!
از این خبر همه حتی لیلا ذوق زده به دهن آقام خیره شدیم و آیاز گفت:-نکنه قبول کرد آب چشمه رو باز کنه؟فقط اینطوری میتونیم برگردیم آبادی!
آقام خندون سرش رو بالا و پایین کرد:-آره پسر اما گفت یکی دو روز زمان میخواد،مجبوریم یکی دو روز دیگم اینجا مهمون ننه اشرف باشیم!
عمو تای ابروشو بالا انداخت و گفت:-زمان؟برای چی؟چرا همون موقع دستور نداد تا آب چشمه رو باز کنن!
-آخه اون طور که میگفت اون دستور بستن آب چشمه رو نداده کشاورزا تو نبود اصغر خان نترس تر از قبل شدن و اعتصاب کردن، گفت زمان میخواد راضیشون کنه!
-به فرضم که راضیشون کرد،با مردم آبادی خودمون چیکار کنیم؟خیال کردی هنوزم میخوان تو خانشون باشی؟
با این حرف آقام جدی گفت:-نیازی نیست خان باشم،فقط برمیگردیم سر خونه زندگیمون،مردم ده هر کسی رو صلاح دونستن انتخاب کنن تا خان ده باشه،خودمم دیگه از مشکلات رعیت خسته شدم هر چند ممکنه برای هموون زندگی توی اون عمارت سخت باشه،نیش و کنایه مردم درد کمی نیست اما عوضش هنوزم سرپناهی داریم!
عمو نفسی بیرون داد و ضربه ای پشت آقام زد:-خیلی خب حالا که همه چیز رو حل کردین بیاین دو لقمه غذا بخوریم که حداقل تا دوروز دیگه سرپا بمونیم!
آنام که حسابی از خبری که شنیده بود خوشحال بود بلند شد و دوباره سفره غذا رو پهن کرد،تموم مدت نگاهم روی آرات بود،انگار همچینم راضی به نظر نمیرسید،حیف که نمیتونستم ازش بپرسم چرا،هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود که عمو دستی به سر آرات کشید و پرسید:-چی شده پسر تو که کار خودت رو کردی چرا هنوز گرفته ای؟
آرات لبخند مصنوعی به لب نشوند و گفت:-چیزی نیست آقاجون فقط کمی خستم!
-بیا پسر بیا بشین سر سفره حتما حسابی گرسنه ای!
آرات سری تکون داد و نیم نگاهی به من انداخت و کاری که عمو ازش خواسته بود رو انجام داد،مطمئن بودم چیزی شده،اما نمیتونست به کسی حرفی بزنه...
منتظر موندم و چند دقیقه قبل از تموم شدن غذاشون دست نوشته رو برداشتمو به بهونه آب دادن به درختای پشت کلبه بیرون اومدم مطمئن بودم الان عمو و آرات برای استراحت به کلبه بی بی حکیمه میرن و همینم شد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاهششم 🌺
با رفتن عمو اشاره ای،رو به روی آرات ایستادمو بدون هیچ حرفی دست نوشته رو گرفتم سمتش:-امانتیت!
زیر چشمی نگاهی به عمو که دور میشد انداخت و دستی دور لبش کشید:-فعلا پیش خودت باشه!
-چرا؟
-پیش تو جاش امن تره به فرهان اعتمادی نیست!
-چرا؟مگه باهاش قول و قرار نذاشتی؟
-گذاشتیم،اما...چی بگم حس خوبی ندارم انگار که میخواست ما رو از سرش وا کنه اون حرفارو زد!
-یعنی ممکنه بزنه زیر حرفش؟اونوقت برنمیگردیم عمارت؟پس چرا به آقات نگفتی؟
-نمیدونم هیچی نمیدونم،فقط نخواستم الکی دلواپس بشن دعا میکنم کار به اونجاها نکشه،فعلا ببر جای امنی پنهونش کن لازم شد خبرت میکنم!
سری تکون دادمو ناراحت دوباره کاغذارو زیر روسریم پنهون کردم:-پس من دیگه برم!
-وایسا ببینم!
متعجب به صورت آفتاب سوخته اش خیره شدم:-نمیخواد نگران باشی،کار اضافی هم نکن میدونی که...
اخمو پریدم وسط حرفش:-آره میدونم حوصله دردسر نداری!
اینو گفتمو بدون اینکه نگاهش کنم برگشتم توی کلبه و زیر نگاه های چپ چپی ننه حوری دست نوشته و بنچاق رو لای لباسام پنهون کردم...
****
-های ننه کجا میری کلبه از این طرفه!
نشست روی سنگی و دستاشو روی سرش گذاشت:-ای وای که دارم میمیرم دخترم،منو چه به این کارا،من دیگه پیر شدم،یادش بخیر یه زمونی حرفم برو بود الان برام تره هم خورد نمیکنن،همش تقصیر اون آقاجون خدابیامرزته،در حقم بد کرد برای همینم زود مرد...
-ننه پاشو بریم توی کلبه استراحت کن راهی نمونده،اینطوری اینجا بشینی دیر میرسیم اونوقت وقتی آقاجونم بیاد ناهار حاضر نیست!
-خیلی خب دختر یه بار ناهارشو دیرتر بخوره که دنیا به آخر نمیرسه،مگه حواست نیست سه روزی میشه که دیگه خان و خان بازی تموم شده،دیگه مجبوره به همین روش زندگی عادت کنه!
زنبیل رو گذاشتم زمین، نشستم کنارشو با غم گفتم:-اینطوری نگو ننه همین روزاست فرهان کشاورزا رو راضی کنه برگردیم عمارت!
-اووو دختر تو هم دلت خوشه ها،اون خودش دستور داده آب رو ببندن مگه کشاورزا همچین جراتی دارن؟اون زمونا گاهی اوقات ماهم آب چشمه رو روی ده پایین میبستیم،اونوقت مجبور میشدن هر چی خواستیم عمل کنن،اما بدون اجازه اژدرخان کسی جرات همچین کاری نداشت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💐🤲خدایا شروع سخن با نام توست
🍃💐☀️وجودم به هر لحظه به آرام توست
🍃💐🕊☀️سلاااام 🤚😊
🍃💐🕊☀️روز پنج شنبه تون بخیر و شادی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Ragheb - Bichare Farhad (128).mp3
3.09M
🎧🎼آوای زیبای :شیرین و فرهاد ...
🎤مصطفی راغب...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AminHabibi-Khakestar-128(www.Next1.ir).mp3
4.24M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :خاکستر نشین ...
🍃🍀🎤امین حبیبی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستپنجاههفتم 🌺
این پسر هم خواسته آقاتو سر کار بذاره،بهت که گفته بودم این فرحناز کینه ایه،از همچین فرصتی الکی دست نمیکشه،تازه شانس آوردیم زیور کنارشه،اون به خاطر آتاش و پسرشم که شده زیاد به ما سخت نمیگیره،شنیدم دیروز آدم فرستاده بود پی عموت میگفت همراه آرات بره ده بالا با اونا زندگی کنه،میکفت فرهان کار بلد نیست میتونه راهنماییش کنه،اما عموت قبول نکرد محکم زد وسط سینه اشو راهیش کرد برگرده دهشون،گفت برادرش رو تنها نمیذاره...
دستشو گذاشت روی زانوشو به سختی از جا بلند شد:-باید خدا رو شکر کنیم اونا هستن،یالا بیفت جلو زودتر برسیم دیگه نایی برام نمونده!
آهی کشیدمو از جا بلند شدم و زنبیل به دست راه افتادم سمت کلبه،حق بابا ننه حوری بود،کشاورزا جرات ندارن همچین کاری کنن،پس فرهان داشت آقامو سر میدووند؟
هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که دوباره ننه حوری ایستاد،نگاهی به انگشتای ورم کرده ام انداختم، مسیر طولانی از اینجا تا بازار بود و به خاطر بارداری لیلا مجبور بودم این مسیر رو با ننه حوری و غرغراش سپری کنم،حالا من که هیچ از همه سخت تر کار آیاز بود که مجبور بود هر روز تا چشمه بره و پای پیاده با دبه ای آب برگرده که کفایت یه روزمونم نمیداد،آقامو عمو آتاش هم رفته بودن سر زمینای محمد،چون تنها کسی بود که هنوزم بهشون احترام میگذشت و مثل بقیه تف و لعنتشون نمیکرد،هر چند از این کار زیاد راضی نبودن هم دیگه چیکار میشد کرد،آقام میگفت فصل بعدی زمین کنار کلبه رو برای کشاورزی حاضر میکنه،تنها زمینی که براش مونده بود،انگار اونم قبول کرده بود کاری از فرهان بر نمیاد اما من هنوز امید داشتم میدونستم آرات هر جور شده حقمون رو ازشون میگیره!
خسته بودم و ننه حوری هم با ایستادنای الکیش خسته ترم میکرد دهن باز کردم چیزی بگمکه با دیدن محمد توی چند قدمیمون برق از سرم پرید،نزدیک شد و سلامی کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻