eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب با تمام پیچیدگی اش 💫چه ساده ، آرامش می بخشد ؛ 🌸کاش ما هم 💫مثل شب باشیم ... 🌸پیچیده ولی 💫آرام بخش دلها....!! شبتون بخیر و در پناه خدا🌸 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
ای کاش  که همنشین گلها باشیم از نسل بزرگ موج و دریا باشیم ای کاش که در رکاب آقا یک تن ازسیصد و سیزده نفر ما باشیم. التماس دعا  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 لبخندی کجی زد و با ابرو اشاره ای به نامه توی دستش کرد:-این یه چیز دیگه میگه ها،گمون میکردم فقط از این پیشنهادا به من داده باشی،نگو ربطی به این مسائل نداره کلا وقتی توی دردسر می افتی راه می افتی از بقیه میخوای باهات عروسی کنن! لب به دندون گزیدم،پس یادش بود،از حرفش هم خجالت زده بودمو هم حرصی،چطور میتونست به روم بیاره اونم انقدر توهین آمیز،اخمی کردمو در حالیکه سعی داشتم مضطرب به نظر نرسم لب زدم: -اصلا هم اینطور نیست فقط به خاطر آقام اونو نوشتم،وگرنه اصلا از فرهان خوشم نمیاد،اگه میومد دیوونه نبودم باهاش اونطوری رفتار کنم که از سر لجبازی همچین بلایی به سرمون بیاره! ابروشو بالا داد و با اعتماد به نفس خاصی گفت:-یعنی از من خوشت میومد که اون حرف رو زدی؟ اینو که گفت نفسم توی سینه حبس شد،با دهنی نیمه باز بهش خیره موندم،همیشه عادت داشت اینطوری مچم رو بگیره،حالا هر حرفی میزدم به ضررم بودم،همینجور دنبال جواب قانع کننده ای خیره خیره نگاهش میکردم که صدای باز شدن در کلبه مثل معجزه ای به دادم رسید،بی حرف چرخیدم به پشت سرم،آقام بود،با دیدنش توی اون لباس رعیتی دهنم بیشتر از قبل باز شد،هیچ وقت آقاجونم رو تو همچین لباسایی ندیده بودم،همیشه آراسته و کت شلوار پوشیده از عمارت بیرون میزد حتی توی خود عمارت هم گاهی کت شلوار میپوشید،با یادآوری حرفای دیشبش دهن نیمه بازم رو جمع کردم و اشکی که توی چشمم دویده بود رو با انگشت گرفتم... چند قدمی جلو اومد و متعجب نگاهم کرد:-این موقع صبح چرا اومدی بیرون؟ به جای من آرات جواب داد: -مثل همیشه داشت شیطنت میکرد،خیر باشه خان عمو جایی میری؟ آقام شرمنده نگاهی به رخت و لباسای تنش انداخت و گفت:-خیره پسر،میرم برای ناهار یه مقداری آذوقه بخرم،گفتم با این لباسا برم کمتر به چشم میام! -احتیاجی نیست خان عمو من دارم میرم ده بالا خودم هر چی نیاز دارین براتون تهییه میکنم! -ده بالا؟اونجا مگه چه خبره پسر؟اگه به خاطر امور رعیت میری که دیگه به ما مربوط نمیشه بهتره خودت رو درگیر نکنی! آرات شرمنده دستی به موهاش کشید و گفت: -خان عمو نکنه میخواین برای همیشه توی این کلبه زندگی کنیم؟باید حقمونو از فرهان پس بگیریم خوب میدونم همه چیز زیر سر اونه! -اینو که خودم بهتر میدونم پسر،اما چه کاری از دستمون بر میاد؟حتی اگه اونم راضی کنی بازم رعیت مارو نمیخوان! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 -من میتونم وادارش کنم آب چشمه رو باز کنه،بقیش هم بسپارین به من خودم یه جوری رعیت رو راضی میکنم،یا حداقلش تا چند وقت دیگه خودشون میفهمن چه خریتی مرتکب شدن! -نمیشه پسر رفتن تو اونجا صلاح نیست! -چرا خان عمو؟گفتم که میتونم فرهان رو از خر شیطون پایین بیارم! -تونستنش که میتونی اما صلاح نیست بین شما دوتا دشمنی پیش بیاد،بلاخره هر چی نباشه فامیله،هر کاری کنیم تف سر بالاست! -برای دشمنی کردن نمیرم،بنچاق عمارتش دست منه،حتی از اصغر خان دست نوشته دارم که وصیت کرده بعد از مرگش اختیارات ده بالا رو بسپارن دست من،آدم خودش هم اونجا شاهده جلوی اون تموم اینارو به من داد کافیه همینارو نشونش بدم! آقام ابرویی بالا انداخت و کاغذای توی دست آرات رو گرفت:-میتونم ببینمشون؟ آرات مضطرب سری تکون داد و کاغذ هارو رها کرد،قلبم مثل گنجشکی میتپید، نامه عذرخواهی من از فرهان هم بین اونا بود،آرات دوباره دستی پیش برد و برگه ها رو گرفت و از میونشون بنچاق و بیرون کشید و گرفت سمت آقام و نامه منو گذاشت تو جیبش! آقام هم پوزخندی زد و گفت:-چشم آقات روشن نامه نگاری هم که میکنی! آرات خجالت زده نگاهی به من انداخت و با دست چشمانش رو فشاری داد،حتما داشت به این فکر میکرد که همیشه براش دردسر درست میکنم،خنده ی ریزی روی لبم نشست که با حرف آقام قورتش دادم:-خیلی خب پس صبر کن رخت و لباسمو عوض کنم منم همراهت بیام فقط صلاح نمیبینم این اوراق رو با خودت بیاری ممکنه هر بلایی به سرشون بیاره اگه میگی آدمش شاهد بوده پس نیازی بهشون نیست یه جای امن پنهونشون کن! آرات سری تکون داد و با رفتن آقام نفس راحتی کشید و نگاه معناداری بهم انداخت و قبل از اینکه چیزی بگه رو برگردوندمو خواستم برگردم توی کلبه که با صداش میخکوبم کرد:-کجا؟ نفسی بیرون دادمو روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم:-خیلی خب ببخشید! کاغذهارو گرفت سمتمو گفت:-برای اون نگفتم بایستی... متعجب ابرویی بالا انداختمو پرسیدم:-چرا میدیشون به من؟ -مگه نشنیدی آقات چی گفت؟گفت بذارشون جای امن،تو جای امنی میبینی وسط این بیابون،پیشت بمونه وقتی برگشتم پسشون میگیرم،راجع بهشونم به کسی حرفی نزن حتی آنات و آقام! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️سلااام روزتون سرشار از خیر و‌نیکی. . . ☀️صبح آمده دفتر اين زندگى را باز کن ☀️زيستن را با سلام تازه‌اى آغاز کن ☀️گل بخند و گل شنو در گلشن اين بوستان ☀️زندگی را با عشق آغاز کن... ☀️الهی 🤲که امروز و هر روز هر چی خیر و برکته نصیبتون بشه... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
1_4138793014.mp3
6.87M
🎧🎼آوای زیبای :فغان ... 🎤استاد حسام الدین سراج... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
1_5067716077.mp3
16.48M
🎧🎼آوای زیبای :هوای تو ... 🍃🍀🎤سالار عقیلی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
AUD-20210517-WA0117.mp3
9.21M
🍃 آی لیلی لیلی .... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
Homayoun Shajarian - Havaye Zemzemehayet (128).mp3
4.6M
.تقدیم به دوستان کانال 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ ای آرام جان❤️ امشب ✨ تمام دوستانم را آرامشی ازجنس خودت ارزانی ده آمیـــن یا رَبَّ آرزو می کنم شب هاتون✨ همیشه پر ستاره و زیبا باشد ⭐️ ماه وقتی میان ستاره ها⭐️ می درخشد زیباست 🌟 زیبایی ماه برای شما🌙 وسعت آسمان برای شما✨ ✨🌟⭐️💫🌙 @delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
به امیـدِ دَم زیبـای وصـالِ رخ تو، زنده در سِیرِ جهانِ گذرانیم هنوز تاکه توکِی بِرسی زین سفرِ دورو دراز حیف وصدحیف که ازبیخبرانیم هنوز 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 سری تکون دادمو با ترس کاغذارو گرفتم و زیر لباسم پنهون کردم و برگشتم داخل کلبه! چند دقیقه ای گذشت با راهی شدن آقامو آرات بقیه هم کم کم از خواب بیدار شدن و مشغول کارای کلبه،دلم برای برگشتن به این کلبه تنگ شده بود دفعه پیش که اومده بودم لحظه شماری میکردم برای دیدن محمد هیچوقت حتی گمون هم نمیکردم دفعه بعدی که به اینجا برمیگردم دلباخته کس دیگه ای باشم،علاقه ام به آرات به قدری بود که حسی که به محمد داشتم حتی به گرد پاشم نمیرسید،انگار رسما دیوونه اش شده بودم اما حیف،اون انگار حسی بهم نداشت،نه که نداشته باشه انگار براش در حد خواهر نداشته اش بودم والا در مورد حرفی که بهش زده بودم اونجوری با تمسخر باهام حرف نمیرد! تا ظهر دل تو دلم نبود که آقامو آرات برگردن،نگرانشون بودم خوب میدونستم فرهان به این راحتی حاضر نمیشه چیزی که میخوان رو بهشون بده اما آرات هم آدمی نبود که جلوی خواسته های اون سر خم کنه! با صدای عمو خسته از امر و نهی ننه حوری روی تخت ولو‌شدم،دبه آب رو گوشه کلبه گذاشت و گفت:-هنوز برنگشتن؟ از دهنم پرید و گفتم:-هنوز زوده خان عمو تا ده بالا خیلی راهه! -ده بالا اونجا رفتن چیکار؟ مستاصل لب زدم:-نمیدونم...انگار رفتن تا با فرهان صحبت کنن،آرات حدس میزد بستن آب چشمه کار اونه نه کشاورزا! عمو نگران دستی به یقه پیرهنش برد و دکمه اولش رو باز کرد و زیر لبی گفت:-کاش منو هم خبر میکردن،گمون کردم رفته باشن پی خرید خورد و خوراک! ننه اشرف ابرویی بالا انداخت و ملاقه رو داخل دیگ کوچکش چرخوند:-اتفاقا آرات میخواست بیدارت کنه بهت بگه،اما دلش نیومد آخه دیشب اصلا چشم روی هم نذاشته بودی،به من گفت میره ده بالا،من هم بهش گفتم خودت رو درگیر این مسائل نکن نفهمیدم درست چی میگفت اما زیادی مطمئن بود که میتونه حلش کنه،تو هم نگران نباش پسر،اینا با هم برادرن گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن! درست منظور ننه اشرف رو متوجه نشدم راجع به کی حرف میزد؟ چند ثانیه ای سکوت فضای کلبه رو گرفت و آنام اشاره ای به ننه کرد و گفت:-ننه حواست کجاست فرحناز خواهر اورهانه نه برادرش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 ننه اشرف با چشمای از کاسه درومده به ننه حوری نگاهی انداخت و در جواب آنام گفت:-ها دختر...منظورم همون بود...خواهر و برادرن! ننه حوری ابرویی بالا انداخت و گفت:-اشرف انگار موندن توی این کلبه هوش و حواس از سرت برده،دیگه وقتشه بار و بندیلتو جمع کنی بری پیش دخترت اینجوری جای ما هم بازتر میشه! به جای ننه اشرف عمو اخم کرده گفت:-انگار حواست نیست ما خراب شدیم روی سر زن بیچاره و آلاخون والاخونش کردیم حالا میخوای از کلبشم هم بیرونش کنی؟ -مگه بد میگم پسر به نظرت این اشرف همون اشرفیه که اومده بود وساطتت پسرش رو بکنه؟تنها موندن توی این کلبه حسابی شکسته اش کرده! ننه اشرف با این حرف خنده ای کرد و گفت:-منو تنها موندن توی این کلبه شکسته کرده،تو دیگه چرا حوریه خاتون،تو همون آدمی هستی که اونجور برای ما طاقچه بالا میذاشتی؟میگفتی دخترت تاسه نمیخوامش حالا گیسات کجان؟نکنه توی عمارت جاشون گذاشتی! لبهامو جمع کردم که صدای خندیدنم ننه حوری رو عصبی نکنه،حال عمو و آنام هم دست کمی از من نداشت،ننه حوری غضبناک به ننه اشرف نگاه میکرد و خواست چیزی بگه که آنام کاسه ای از غذا کشید و اومد سر سفره:-خیلی خب دیگه بسه،بفرما سر سفره موقع غذاس، این بچه آبستنه از دیروز تا حالا یه لقمه غذا هم نخورده! عمو نگران از جا بلند شد:-شما بخورین نوش جونتون،من میرم پیش مشتی الانه که از ده برگرده ببینم خبری ازشون داره یا نه! با رفتن عمو بقیه سر سفره نشستن،دروغ چرا حرفاش کمی مضطربم کرده بود،آخه از فرهان چیزی بعید نبود،خوب شد دست نوشته و بنچاق رو با خودشون نبردن! ساعتی گذشت و همه نگران چشم به در نشسته بودیم،چند دقیقه ای میشد عمو آتاش و آیاز بی خبر برگشتن،هر چند چه برگشتنی یک پاشون داخل کلبه بود و یکی بیرون:-دیگه دارم نگران میشم مطمئنم یه چیزی شده اگه میخواستن برسن تا الان رسیده بودن،من میرم ده بالا... -منم همراهتون میام خان عمو آقامم حال خوشی نداره نگرانشم! عمو رو به آیاز که این حرف رو زده بود سری تکون داد و کتش رو که به میخ آویزون کرده بود برداشت و خواست از در کلبه پا بیرون بذاره که با ضربه ای که به در خورد همه از شدت هیجان ایستادیم:-اومدن مطمئنم خودشونن! عمو اخمی کرد و داد زد:-کیه؟ -ماییم درو باز کن! با شنیدن صدای آقاجونم بود نفس راحتی کشیدمو دویدم سمت در تا از سلامت آرات هم مطمئن بشم،خدا رو شکر هر دو‌سالم و سلامت بودن... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی صبحانه مےآید عطرچایے صفای سفره صبح چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے در وجودمان شکوفا شود صبحتون بخیر روزتون شـــــــاد 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠