#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتسوم 🌺
تن صداشو پایین آورد و آروم تر پرسید:-راستی نگفتی دیروز چی شد،از صبح میخوام از بقیه بپرسم جرات نمیکنم،عمه چی به عمو گفته که اینجوری کلافس؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-اومده بود تا تلافی کاری که آرات با فرهان کرد رو سرش در بیاره اما وقتی فهمید آرات پسر خودشه کوتاه اومد!
لیلا متعجب با صدای نسبتا بلندی گفت:-چی؟
ننه حوری با شنیدن صداش نگاه چپ چپی بهمون انداخت و گفت:-پاشو دیگه دختر مگه زایمان کردی اینقدر میخوابی،دست بجنبون باید قبل از ظهر برگردیم وگرنه چطوری باید شکم این همه آدم رو سیر کنم!
از حرفی که زده بود لبمو به دندون گزیدمو بی صدا از جا بلند شدم یه طرف پتو رو گرفتم،لیلا هم طرف دیگرش رو گرفت و همزمان که مشغول جمع و جور کردن بودیم پرسید:-یالا بگو دیگه،گفتی آرات پسر خودشه؟منظورت از خودش کیه؟عمه؟
-آره!
دستی روی پیشونیم گذاشت و گفت:-هنوز خوابی یا داری هذیون میگی؟
-بهتره از شوهرت بپرسی اون از اولم خبر داشت،خیال میکردم به تو هم گفته باشه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که آیاز داخل شد و بی مقدمه گفت:-گاری حاضره،بقچه هاتونو بدین ببرم!
با این حرف ننه حوری بقچه خودش رو زد زیر بغلش و از کلبه بیرون رفت و با رفتنش لیلا خیز برداشت سمت آیاز و بدون مقدمه پرسید:-تو میدونستی آرات پسر عمه فرحنازه؟
آیاز که از سوال یهویی فرحناز جا خورده بود نگاهی به من کرد و مستاصل گفت:-نه کی همچین حرفی زده؟
رختخوابمو گوشه ای گذاشتمو همزمان با بیخیالی گفتم:-نیازی به پنهون کاری نیست دیروز همه فهمیدن،همون موقع که با لیلا رفته بودین کلبه بی بی حکیمه...
با این حرف لیلا دوباره سوالش رو تکرار کرد:-میدونستی؟
آیاز ناراحت سری به نشونه مثبت تکون داد!
-از کجا خبر داشتی؟چرا چیزی نگفتی؟
-همون موقع که سپرده بودم ماهرخ خبر ها رو بهم بده فهمیدم،از زبون آقات شنیده بود،اول خواستم بهش بگم تا بهمش بریزم اما بعد...یعنی وقتی که...
-وقتی فهمیده پسر عموشه چیزی نگفته،شانس آوردیم فهمید با ما نسبت خونی داره وگرنه معلوم نبود دیگه چه نقشه هایی برامون کشیده!
با این حرف لیلا نگاه چپ چپی بهم انداخت لبخند دندون نمایی زدمو گره آخر رو به بقچه ام زدم:-هان چیه؟مگه دروغ میگم؟یالا راه بیفتین الان صدای ننه در میاد!
اینو گفتمو قدم برداشتم سمت در،آیاز هم سری تکون داد و بقچه های لیلا رو برداشت و راه افتادیم سمت گاری!
-اوووف پس عمه دستور داده آب چشمه رو باز کنند،حالا آرات چه واکنشی نشون داد؟حتما عصبانی شد نه؟
-چه جورم،گفت من مادر ندارم مادر من بالیه،الانم نمیدونم کجاس از دیروز ندیدمش!
سرش رو بهم نزدیک کرد و در گوشم گفت:-کارت درومده،انگار تو سرنوشتته که عمه مادرشوهرت بشه!
-هوف آبجی کاش بهت نمیگفتما حالا همش میخوای تیکه بارم کنی،هر چند اون به من حسی نداره،همیشه عصبانیه میگه فقط براش دردسر درست میکنم!
-خب اینکه خوبه،همین که نسبت بهت بی تفاوت نیست معنای خوبی میده!
-یعنی میگی اونم منو دوست داره؟خودش که میگه به خاطر آبروی آقاجون کمکم میکنه!
آهی کشید و گفت:-مگه دیگه آبرویی هم برای آقاجون مونده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتچهارم 🌺
-اونجارو نگاه اون محمد نیست؟
با حرف لیلا برگشتمو سر چرخوندم سمت کلبه:-چرا آبجی خودشه،اینجا چیکار داره؟
-نمیدونم برو ببین چیکار داره میرم حواس آیاز رو پرت کنم!
-آبجی آخه من با اون چیکار دارم!
-نگاش کن معلومه پی تو اومده،وگرنه میومد جلو،برو دست به سرش کن بگو دست از سرت برداره!
با رفتن لیلا مردد قدم های اومدمو برگشتم و مضطرب رو به روی محمد ایستادم:-سلام کاری داشتین؟ما داریم برمیگردیم عمارت!
سربه زیر آهی کشید و گفت:-خبر دارم،اومدم اینو بهتون بدم و برم!
نگاهی به کاغذ توی دستش انداختم:-این چیه!؟
-میخواستم یه چیزایی بهتون بگم اما...نمیشد از مشتی خواستم حرفامو بنویسه،ممنون میشم اگه بخونیدش!
با ناراحتی نگاهی بهش انداختم،دلم نیومد دلشو بشکنم:-من نمیتونم بگیرم اگه آقام ببینه چی؟
-نگران نباشین طوری نمیشه بذارین وقتی رفتین توی عمارت بخونیدش،من دیگه میرم نمیخوام مشکلی براتون درست کنم!
با ناراحتی نامه رو ازش گرفتمو گذاشتم توی بقچه،شاید اگه چند وقت پیش بود الان روی ابرا سیر میکردم اما حالا،چجوری باید بهش میگفتم علاقه ای بهش ندارم!
قدم هامو تند کردمو با رسیدن به گاری با کمک آیاز سوار شدم و کمی بعد با اومدن آنام و خداحافظی از ننه اشرف راه افتادیم،نگاهی به صورت خندون آنام و آیاز و لیلا انداختم دیدن لبخندشون بهم یادآوری میکرد چقدر کنارشون خوشبختم،فقط نگران آرات بودم،دستی توی بقچه بردمو با لمس بنچاق آه از ته دلی کشیدم!
نزدیک به یک ساعت بعد جلوی در عمارت ایستادیم،بقچمو زدم زیر بغلمو از گاری پیاده شدم حس غریبی داشتم،انگار که کسی قلبم رو میفشرد،صحنه های بیرون کردنمون از عمارت جلوی چشمام میومد هنوزم ترس داشتم،از این میترسیدم نکنه دوباره رعیت شورش کنن؟
تو همین فکرا بودم که عطر اسپند به مشامم رسید،چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدمو تا خواستم ذره ای آرامش بگیرم با صدای عمو مرتضی از جا پریدم:-خوش اومدین آقا،خوش اومدین خانوم،صفا آوردین،چشم بد ازتون دور چقدر دلتنگتون بودم!
-چه خبره عمو مرتضی خفمون کردی برو کنار ببینم!
عمو مرتضی به حرف ننه حوری لبخندی زد و با خوشحالی از جلوی در کنار رفت و همه یکی یکی داخل شدیم:-عمو مرتضی پس اورهان کجاست؟
-هنوز نیومدن خانوم جان آرات خان هم اومدن و دوباره رفتن گمون میکنم رفتن تا اختیارات خان رو واگذار کنن!
آنام آهی کشید و سری تکون داد:-باشه ممنونم عمو مرتضی!
-خواهش میکنم خانوم!
-یالا بیاین داخل چرا ایستادین؟دوران خانزادگیتون تموم شد حالا که از کلفت و نوکر خبری نیست خودمون باید اینجا رو تمیز کنیم،من پیرزن جون ندارم باید شما هم کمک کنین!
-خیلی خب ننه بذار برسیم بعد!
-دختر مگه نمیبینی تموم عمارت رو خاک گرفته اگه الان شروع کنیم یالا تا غروب تموم بشه،وگرنه باید رو همین خاک و خل بخوابیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🌸
خودتان را دوست داشته باشید، به توانایی هایتان اعتماد کنید و هیچ زمانی دست از تلاش بر ندارید، این ها بهترین راه مقابله با موانع زندگی است
صبح بخیر، روز پر بار و زیبایی را برای شما آرزو می کنم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌱هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱
🔹امام علی(ع): شخص ستمکار و کمک کننده بر ظلم و آن که راضی به ظلم است، هر سه با هم شریکاند.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
به مناسبت زیارتی و ب روایتی شهادت امام رضا علیهالسلام کلی کلیپ صوتی و تصویری گذشته شده تشریف بیارید کانال امام رضا علیهالسلام ⤵️⤵️⤵️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالامامرضاجان
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🌸🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷🌸🇮🇷
@hedye110
دل سیاه شب و بارش تلالو ماه / صدای حسرت و اندوه و ناله و صد آه
بیا که بغض فروخورده ي دلم واشد / و نور صاعقه اي ناگهان هویدا شد . . ..
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتپنجم 🌺
بلاخره ننه حوری هر جوری که بود هممون رو به صف کرد و شروع کردیم به تمیز کاری،حتی به لیلا که آبستن بود هم رحم نکرد و دستمالی به دستش داد و ازش خواست تا شیشه ها رو برق بندازه،آیاز هم برای خرید مواد غذایی بیرون رفت،یکی یکی اتاقارو تمیز میکردیم و با دیدن جای خالی اهالیش آه میکشیدیم،آقام حق داشت دیگه اون عمارت جای ما نبود،باید به زندگی توی شهر رضایت میدادیم!
همونطور که ننه حوری گفته بود تا نزدیکیای غروب مشغول بودیم فقط چند دقیقه ای رو صرف خوردن یکی دو لقمه غذا که حتی ته دلم رو هم نگرفته بود کردیم و بقیه به تمیزکاری گذشت،تازه داشتم طعم زندگی رعیتی رو میچشیدم و چقدرم که سخت بود،با تموم شدن کارم جارو دستی رو گوشه ای انداختم و خمیده خمیده وارد مطبخ شدم و لیوان آبی ریختم و یک ضرب سر کشیدم،با دیدن ننه که تا نصفه وارد تنور شده بود پرسیدم:-چیکار میکنی ننه؟
-میخوام اگه بشه روشنش کنم برای شام نون بپزم!
با یادآوری حرف آرات که میگفت رعنا دست پخت خوبی داره،اخمام در هم رفت،دلم میخواست بهش نشون بدم دست پخت منم بد نیست،برای همین نزدیک ننه شدم و پرسیدم:-منم میخوام نون بپزم میشه؟
تای ابروشو بالا انداخت و متعجب نگاهی بهم کرد:-خیر باشه تو که تا الان داشتی یه ریز غر میزدی،حالا میخوای نون بپزی؟
-خب جارو کردن و گردگیری رو که بلدم ننه،میخوام چیزای جدیدی یاد بگیرم!
آهی کشید و گفت:-حق داری با این اوضاعی که پیش اومده دیگه هیچ خانزاده ای حاضر به ازدواج باهات نمیشه،خیلی شانس بیاری به خاطر خوشگلیت زن یه رعیت بی سواد بشی اونوقتم از کوچ و کلفت خبری نیست باید خودت پخت و پز کنی!
#آیلا_فصل_ششم
-وای ننه حالا کی خواست شوهر کنه،همینجوری خواستم کمکت کنم اصلا ولش کنم میرم استراحت کنم!
-خیلی خب دختر چرا بهت برمیخوره،بیا این سطل رو ببر یکم شیر بدوش برای پختن نون لازممون میشه،البته اگه این قاسم مفت خور شیری برای گاوا گذاشته باشه،آقات سپرده بود بهشون آب و غذا بده حتما حسابی دوشیدتشون!
پوفی کشیدمو کلافه سطل رو گرفتم و پا تند کردم سمت طویله،دیگه حوصله شنیدن حرفای ننه رو نداشتم،هر چند راست میگفت اما حرفاش واقعا آزارم میداد!
هر جور شده سطلی شیر دوشیدم و برگشتم توی مطبخ و ظرف رو گذاشتم روی اجاق و با راهنمایی ننه خمیر رو حاضر کردیم و سطحش رو با پارچه ای پوشوندیم،ننه میگفت باید یکی دو ساعت همونجا بمونه،انقدر ذوق داشتم که همونجا منتظر نشستم،دلم میخواست واکنش آرات رو از اینکه آشپزی کردم رو ببینم هرچند دل و دماغ نداشت ،رفتارای عمه حسابی کلافش کرده بود،هر چند دقیقه یکبار بیرون رو میپاییدم تا مطمئن بشم آرات رسیده یا نه بلاخره اون یکی دوساعتم گذشت و ننه خمیر رو بیرون آورد و یکی یکی چونه کرد و یکی یکی پهن کردیمو بهشون تخم مرغ زدیم و خود ننه داخل تنور میذاشت،اجازه اون یه کار رو بهم نداد میگفت همینمون کم مونده بیفتی داخل تنور راستش خودمم میترسیدم،چونه آخر رو خودم تنهایی گرفتم و همه کاراشو کردمو تحویل ننه دادم اینو مخصوص درست کرده بودم برای آرات میخواستم خودم براش ببرم،تموم نونارو ننه پیچید لای دستمال و منم نون خودم رو برداشتم خوشحال از مطبخ بیرون زدم،حالا دیگه آقامو عمو و بقیه هم اومده بودن با ذوق برگشتم توی مطبخ و روی نون رو کره محلی کشیدم و گذاشتمش توی بشقاب و پا تند کردم برم سمت اتاق آرات،که با دیدن خاموشی چراغ پاهام از حرکت ایستاد،حتما توی مهمونخونه بود،با قدم هایی آروم و با احتیاط نزدیک شدمو نگاهی داخل انداختم،اونجا هم نبود،یعنی نیومده بود خونه؟جواب این سوال رو فقط میتونستماز عمو مرتضی بپرسم،چرخیدم به سمت در و نفس نفس زنون رو به روی عمو مرتضی ایستادم:-عمو آرات نیومده خونه؟
نگاهی به ظرف توی دستم انداخت و با لبخند گفت:-چرا خانوم،آقا آراتم همراه بقیه برگشتن!
-پس کجاست؟توی مهمونخونه ام نبود!
-گمون کنم رفتن سمت باغ،خیلی وقت نمیشه،میخواین براشون غذا ببرین؟اگه میترسین بدین من میبرم!
تند تند سری تکون دادمو لب زدم:-نه خودم میبرم،یعنی میخوام یه چیزی هم بهش بگم،دستتون درد نکنه عمو فقط...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستشصتششم 🌺
تند تند سری تکون دادمو لب زدم:-نه خودم میبرم،یعنی میخوام یه چیزی هم بهش بگم،دستتون درد نکنه عمو فقط...
-چی خانوم؟امر کنین انجام میدم!
-فقط اگه میشه به کسی نگین من...
-خیالتون راحت خانوم من اصلا شمارو ندیدم!
با این حرف لبخند دندون نمایی زدمو بعد از اینکه از عمو تشکر کردم دویدم سمت حیاط پشتی و رفتم سمت ورودی باغ،همه جا تقریبا تاریک بود فقط چراغ جلوی مستراح به اطراف نور میپاشید،خبری از آرات نبود خواستم وارد باغ بشم که با یادآوری خاطرات اون روز و پریدن اکبر توی باغ ترسیده قدمی به عقب برداشتم و با فکر به اینکه وقتی برگشت نون رو براش میبرم خواستم برگردم سمت مطبخ که زیر نور کم چراغ چشمم خورد به در پشت بوم،انگار قفل نبود...
نزدیک شدمو محکم کشیدمش ودر با صدای بلندی تا آخر باز شد،حتما آرات رفته بود رو پشت بوم،جز اون کار کی میتونه باشه؟نکنه دزدی چیزی اومده باشه؟اگه دوباره به دردسرشون بندازم چی؟
نفس عمیقی کشیدمو دلمو زدم به دریا،کی میخواد این موقع بیاد و بره روی پشت بوم حتما آراته،با ترس و لرز پله ها رو یکی یکی طی کردمو با رسیدن به در بشقاب رو گذاشتم زمین و بالا نفسی عمیقی کشیدم،دستی به سر و روم کشیدمو روسریمو مرتب کردم و دوباره بشقاب رو برداشتم و درو آروم به سمت خودم کشیدم و همین که پا مو ازش بیرون گذاشتم دستی جلوی دهنم رو گرفت،از فکر اینکه دزد باشه ترسیده بشقاب رو انداختمو دندونامو تا آخر فشار دادم توی دستش،با آخی که گفت دستش رو پس کشید و کمی ازش فاصله گرفتم:-اینجا چیکار میکنی؟
صدای آرات بود اما توی اون تاریکی درست چهره اشو نمیدیدم:-دختر تو جونوری چیزی هستی؟
شرم زده لب زدم:-ببخشید ترسیدم دزد باشی،ببینم چی شد؟
-احتیاجی نیست منم صدای درو شنیدم گمون کردم دزدی،اینجا چیکار میکنی؟
حالا دیگه چشمام به تاریکی فضا عادت کرده بود و با نور نقره ای رنگ ماه میتونستم تصویر آرات رو واضح ببینم،با سوالی که پرسید نگاهم کشیده شد سمت بشقاب فطیر و کره،خم شدم از زمین برداشتمش،خدا رو شکر از بشقاب نیفتاده بود:-اومدم اینو برات بیارم!
متعجب نگاهی به دستم کرد و از کنارم رد شد و گفت:-به ننه گفته بودم اشتها ندارم،برگرد پایین فقط مواظب پله ها باش!
اینو گفت و از کنارم رد شد و رفت لبه پشت بوم نشست،با قدمهایی آروم به سمتش رفتم و تا خواستم چیزی بگم گفت:-چیه؟چیز دیگه ای هم هست که باید بدونم؟
سری به معنی نه تکون دادم:-میشه فقط یه لقمه بخوری؟آخه...
-نه نمیشه،برو پایین به اونای دیگه هم بگو از دلسوزی خوشم نمیاد!
نشستم کنارشو گفتم:-کسی نمیدونه من اینجام!
چرخید به سمتمو نگاهی از بالا به پایین بهم انداخت:-دیگه بدتر،بلند شو برو تا آقات نیومده از دستت عصبانی بشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 دکلمه و شعری برای تلنگر ...
🥀رفته بودم سوی مزار رفتگان...
🥀دیدم آنجا...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5823302430137256348.mp3
3.1M
🌸💐
🍃🌼چه رازی در اعماق چشمت نهفته
چه کس با شب از چشم تو قصه گفته
🍃🌼☄که من چون شهابی که مثل حبابی
چنین در هوایت رها شده ام، فنا شده ام
🍃🌼🕊کدامین پرنده در این صبح روشن
ز من گفته با تو ز تو گفته با من
🍃🌼⭐️که من چون ستاره، که مثل شراره
چنین در هوایت فنا شده ام، رها شده ام
🍃🌼🌲بهار دل من
قرار دل من
🍃🌼به گوشه غم صفای تو بود
به خلوت شب نوای تو بود
🍃🌼☀️تو نور خدایی
کجایی کجایی
🍃🌼🕊نوید رهایی
به گوش دلم
🍃🌼صدای تو بود
🍃🌼💫ستاره شمردم ز پنجره ای مه
مگر که در آیی تو یک شب از این ره
🍃🌼🏡به خانه من
🍃🌼🌊به دریا سپردم بخاطر تو جان
مگر که بگیری زموج و زطوفان
🍃🌼🌴نشانه من
🍃🌼نمای رسایت
🍃🌼صدای رهایت
🍃🌼🌙به کوچه شب کشیده مرا
🍃🌼بیا که ببینی که جان غمینی
🍃🌼دوباره به لب رسیده مرا
🍃🌼 ز رنج زمانه رهایم کن ای دوست
شبی عاشقانه صدایم کن ای دوست
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
❣چه قشنگه ...مقامِ و رتبه رسیدنِ به اعتماد بخدا
❣اینکه بدونی تفضل و لطف و حکمتش همه خیر هستش تو زندگیت...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آوایی شاد و دل انگیز تقدیمِ همه شما عزیزان.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠