Baz.Baran.Naser.Amin.Mansori_www.iranidata.com.mp3
7.58M
🎼❣ آواییزیبا وشعری قدیمی
⛈باز باران با ترانه
🎼⛈با تصرف و تخلیص...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#قسمتچهارم
🌿﷽🌿
وقتی کلام حضرت پایان یافت همه مردم سخن ایشان را تکرار نمودند و بدینوسیله بیعت عمومی گرفته شد. در مراسم بیعت، پیامبر (ص) عمامه خود را که «سحاب» نام داشت، به عنوان تاج افتخار بر سر امیرالمومنین (ع) قرار دادند.
ادعای منافقان و دشمنان علی مبنی بر اینکه هدف از مراسم غدیر، اعلان دوستی حضرت پیامبر(صلیاللهعلیهو اله) به علی(علیهالسلام) است:
پیامبر زمانی که صحابه جمع شدند تا ایشان خطبه غدیر و مراسم غدیر را اجرا کنند و فرمودند: «ای مردم من علی را دوست دارم!» و چند بار این جمله را تکرار نمودند و سؤالی که مطرح میشود این است که آن حادثهای که پیامبر میخواست مردم ببینند و آن را به گوش دیگران برسانند آیا به این علت بود که پیامبر علی را دوست دارد؟ آیا چنین حرکتی از یک انسان عادی قابل قبول است؟ و آیا حرکتی بیهوده نبوده است؟ و مگر مسلمانان نمیدانستند که پیامبر را دوست دارد؟ ولی میتوان این موضوع را اینگونه پاسخ داد که اگر روز غدیر تنها برای ابلاغ دوستی بود، پس چرا جبرییل، آن فرشته بزرگ وحی بیاید و رسول خدا را از پیام وحی آگاه کند و چنانکه خود شخص رسول خدا (ص) فرمودند: همانا جبرییل که درود خدا بر او باد سه بار بر من نازل شده و سلام خدا را رساند، و فرمود که در این مکان (غدیرخم) توقف نمایم، و به سیاه و سفید شما اعلام کنم که علیبنابیطالب وصی و جانشین و پیشوای شما بعد از من است، جایگاه او نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسی پیامبر است، با این تفاوت که پس از من پیامبری نخواهد آمد، علی(ع) پس از پیامبر، رهبر شماست، و خداوند بزرگ آیهای در قرآن در همین مسئله نازل فرموده که: همانا رهبر و سرپرست شما خدا و رسول او و کسانی که ایمان آوردند و نماز را به پای دارند، و در حال رکوع زکات بپردازند. همانطور که میدانیم علی(علیهالسلام) نماز را به پاداشت، و در حال رکوع زکات پرداخت و در هر حال خدا را میطلبید و اگر هدف آن حضرت تنها اعلان دوستی با علی (علیهالسلام) بوده، پس چرا آیه نزول آیه ۵۵ سوره مائده (بلغ ما انزل الیک) به اعلام رهبری امام علی (علیهالسلام) ارتباط دارد که در این آیه خداوند میفرماید: ای رسول خدا آنچه درباره علی از طرف خدا بر تو نازل شد، ابلاغ کن یعنی رهبری علی (علیهالسلام) بر امت اسلامی را به مسلمانان بازگو و چرا در سخنرانی خود، امامت و وصایت امام علی (علیهالسلام) را آشکارا بیان نمود.۲
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
کوچه پس کوچهی این شهر دگر ایمن نیست
از سر و وضع خیابان نگرانم به خدا
هرکه را مینگری دین خودش را دارد!
آه ای مجری قرآن نگرانم به خدا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادچهارم
-آره جون خودت دیروز هم رنگ سیب زمینی شده بودی!
پوفی کشیدمو از اتاق زدم بیرون حالا دیگه حس بهتری داشتم و سعی میکردم کمتر به دلشوره ای که به جونم افتاده بود فکر کنم،نفس عمیقی کشیدمو در اتاقمو باز کردم و خواستم داخل بشم که چشمم خورد به آقام که داشت به عکسای رنگ و رو رفته روی طاقچه نگاه میکرد،با شنیدن صدای در چرخید به سمتم:-سلام آقاجون طوری شده؟
نزدیکم شد و دستی به سرم کشید و مثل همیشه بوسه ای روی سرم نشوند:-مگه حتما باید طوری بشه تا با دخترم خلوت کنم بیا بشین بابا جان کارت دارم!
سری تکون دادمو کنارش نزدیک به دیوار نشستم،نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-ناراحت نشدی که دیروز نظرت رو راجع به آرات نپرسیدمو اجازه خواستگاری دادم؟
-نه آقاجون این چه حرفیه،هر چی شما بگین همون میشه!
لبخندی زد و سری به چپ و راست تکون داد:-این شیرین زبونیت به آنات رفته،درست مثل خودشی،نظرت رو نپرسیدم چون از نگات فهمیدم چی میخوای،روزی که رفتم خواستگاری آنات دقیقا همینطوری آقاش رو برانداز میکرد انگار که میترسید نکنه با ازدواج با من مخالفت کنه...
لبخندی زد و ادامه داد:-آرات پسر خوبیه مثل چشمام بهش اعتماد دارم،اونم پیداس خاطرت رو میخواد،دیگه همه چیز رو راجع بهش میدونی زیاده گویی نمیکنم،اما وظیفم دونستم به عنوان پدرت این حرفارو بهت بگم،آرات پسر مغروریه درست مثل عموت ،درسته یکم سرسخته اما تلاشش رو برای مراقبت ازت میکنه فقط از جانب فرهان نگرانم میترسم این وصلت باعث بشه بیشتر جری بشه و کار دستتون بده،باید مراقبش باشین،بلاخره اون برادر آراته،نمیشه این رو ندید گرفت!
با غم سر به زیر انداختمو داشتم فکر میکردم که آقاجون دستی زیر چونم گذاشت و سرمو بالا کشید:-حالا دیگه غصه نخور میدونم با همه این حرفایی که زدم بازم دلت به این ازدواج رضاست،گفتم که مثل آنات میمونی
فقط اینوبدون هر چی تو بخوای همون میشه،اگه خوب بود که خدارو شکر اگه نه خودم مثل کوه پشتت هستم...
خیلی خب من دیگه میرم حاضر شو چند دقیقه دیگه باید چایی بیاری عروس خانوم!
لبخند غمگینی به صورت آقام زدم،چقدر دوسش داشتم،چقدر آدم خوبی بود،ناخودآگاه دوباره از جا بلند شدم و خودمو انداختم توی بغلش و سیل اشک از چشمام روون شد،حتی آنامم نفهمیده بود چه حسی دارم اما آقام تموم حرفامو از نگاهم خونده بود،با فشاری که به کمرم داد گریه هام به هق هق تبدیل شد، خنده ریزی کرد و گفت:-خیلی خب حالا چرا گریه میکنی؟منو آناتم تصمیم گرفتیم همینجا بمونیم همگی همراه هم توی این عمارت زندگی میکنیم،دیگه نگران چیزی نباش،دوست ندارم اشکاتو ببینم از این به بعد فقط بخند باشه؟
همینطور که اشکامو پس میزدم سری به نشونه مثبت تکون دادم و آقام دوباره بوسه ای روی سرم نشوند و اتاق بیرون رفت!
نفس عمیقی کشیدمو و ایستادم روبه روی آیینه و اشکامو یکی یکی پس زدم...
***
-ننه حوری میشه به جای من شما چایی ببری؟
-دختر مگه من قراره عروس بشم؟اینا جزئی از رسم و رسومه نمیشه ندیدشون گرفت...
استکان هارو یکی یکی پر کرد و گفت:-چی شده هول کردی خوبه غریب نیست،فکر کن مثل همیشه برای ناشتایی داری چای میبری!
-آخه...
-آخه نداره زود باش الان چندمین باره صدات میکنن!
سری تکون نفس عمیقی کشید و سینی رو بالا گرفتمو با دقت و در حالیکه نگاهم به سینی بود قدم هامو محتاطانه به سمت مهمونخونه برداشتم،خدایا چرا قلبم خیال آروم شدن نداره؟
با رسیدن به مهمونخونه سر به زیر انداختم تا کسی از التهاب درونم خبر دار نشه اما مطمئن بودم صدای قبلم به گوش تک تک اهالی میرسید،با ورودم همه ساکت شدن،لبمو به دندون گزیدم و اول از همه به سمت عمو آتاش رفتمو سینی رو گرفتم روبه روش،با لبخند مهربونی براندازم کرد و بعد از برداشتن استکانی چای تشکر کرد و چرخیدم سمت ننه اشرف و یکی یکی به همه چای تعارف کردمو بدون اینکه نگاهی به آرات بندازم برگشتمو نشستم کنار آقام،عمو خنده ای کرد و گفت:-انگار اصل کاری رو جا انداختی،این آقا یک ساعتی میشه اینجا منتظر نشسته تا از دست عروس خانومش چایی بخوره!
با این حرف لب به دندون گزیدمو با خجالت دوباره از جا بلند شدمو اینبار فقط جلوی آرات سینی رو گرفتم،زیر چشمی نگاهی بهش انداختم انگار سعی داشت خندشو کنترل کنه،پسره پرو حقش بود توی چاییش فلفل میریختم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادپنجم
با برداشتن چای دوباره برگشتمو نشستم کنار آقامو عمو شروع کرد به صحبت:-خب خان داداش بلاخره قسمت شد ما عروسمون رو از خونه خودمون ببریم،نمیدونم چرا اما همیشه دلم میخواست آیلا عروس خودم بشه،ما که دلمون به این ازدواج رضاست دیگه هر چی شما صلاح بدونی!
آقام لبخندی زد و گفت:-حتی فکرشم نمیکردم همچین روزی رو به چشم ببینم آخه همیشه آرات رو جای پسر خودم میدونستم،اما الان که نگاه میکنم میبینم بدم نمیشه اینجوری هر دو تا پسرام یه جورایی دامادمم محسوب میشن،دیگه از خدا چی میخوام!
-پس خان داداش اگه اجازه بدی جوونا چند کلامی با هم صحبت کنن هر چند دیگه همو خوب میشناسن اما شاید لازم باشه یه حرفایی رو بهم بزنن و همین اول کاری سنگاشونو با هم وا بکنن!
آقام سری تکون داد و گفت:-صاحب اجازه ای!
اینو گفت و نگاهی توی چشمام انداخت و سری به نشونه مثبت تکون داد،دیدن لبخند رضایت روی لبش غمم رو شست و ته دلم رو قرص کرد،با اجازه ای گفتمو همراه آرات از جا بلند شدم و رفتیم قسمت انتهایی مهمونخونه و آقام و عمو هم هر دو استکان چایشون رو برداشتن و بیرون رفتن...
نگاهم به آنام بود که با حرف آرات سر چرخوندم:-خیلی خب به قول آقاجونم بهتره از الان سنگامونو وا بکنیم تا یه وقت خدایی نکرده بعدا مشکلی پیش نیاد!
تای ابرومو بالا دادمو پرسیدم:-نکنه میخوای برام شرط و شروطم بذاری؟
-یه چندتایی هست اما گمون نکنم از پسشون بر بیای!
حرصی بهش خیره شدم و زیر لب گفتم:-حیف که آنامو لیلا دارن نگامون میکنن!
با خنده بلندی که کرد لب به دندون گزیدمو نگاهم سر خورد سمت عمه و آنام،که خجالت زده اونا هم از جا بلند شدنو بیرون رفتن:-ببین چیکار میکنی؟
-خیلی خب تنها شدیم مثلا میخوای چیکار کنی هان؟تا چند دقیقه پیش داشتی از ترس میلرزیدی،واقعا که عجب رویی داری تو،حالا از این حرفا گذشته،بذار شرطمو بهت بگم میدونم نمیتونی از پسش بر بیای و آخرش باید باهاشون بسازم اما گفتنش خالی از لطف نیست...
بادیدن سکوتم لبخندی زد و گفت:-شرطم اینه فضولی کردنت رو بذاری کنار هر کاری میخوای بکنی بکن فقط تورو به خدا قسم دیگه دنبال دردسر نگرد به اندازه کافی این چند وقت گذاشتی تو کاسمون!
-خیلی خب منم یه شرطی دارم،اما الان بگم هیچوقت نمیتونم باهاش بسازم!
چشماشو ریز کرد و با دقت نگاهی بهم انداخت:-خیلی خب بگو ببینم ازم چی میخوای؟
-حق نداری تا آخر عمرت به هیچ زنی دست بزنی،حتی نگاه ناجور کنی،یا بخوای منو با اونا مقایسه کنی،مثل رعنا که گفتی آشپزیش از من بهتره...
-هنوز رعنا رو یادته معلومه خیلی حسودیت شده،خیلی خب ولی هر زنی به خودت هم نمیتونم دست بزنم؟این یکی رو شرمندم!
با خجالت نگاهی بهش انداختم:-منظورم خودم نبود،اما اگه یه وقت مثل آقاجونم به هر دلیلی زن بگیری و بیاری پیش من قبل از اینکه بخوای چیزی رو توضیح بدی خودم میکشمت!
منتظر بودم دوباره به حرفم بخنده یا مسخرم کنه اما اینبار فقط لبخند مهربونی زد و گفت:-به روح آنام قسم میخورم هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته،آخه تو به آدم امون نمیدی که بخواد دنبال کسی دیگه بیفته!
دوباره خندید و اینبار چون کسی توی مهمونخونه نبود ضربه محکمی به پاش کوبیدم!
و تا خواستم چیزی بگم صدای جیغ آنام مثل تیری توی قلبم فرو رفت با ترس از جا بلند شدم،آرات دستشو دور شونه هام حلقه کرد و در گوشم گفت:-همینجا بمون ببینم چی شده!
چنگی به دستش زدم:-منم همراهت میام!
تا خواست چیزی بگه عمه هل خورد توی مهمونخونه و در حالیکه گریه میکرد داد میزد:-نکن...به روح آقات قسمت میدم کاریش نداشته باش!
گیج و گنگ بهش نگاه میکردم آرات رفت سمت عمه و متعجب پرسید:-چه خبر شده؟
هنوز جمله اش تموم نشده بود که فرهان وارد مهمونخونه شد ترسیده به بازوی آرات چنگ زدم،با دست هلم داد پشت سرش و رو به فرهان گفت:-داری چه غلطی میکنی؟
فرهان که انگار تو حال خودش نبود آستین لباسشو کشید به پیشونیشو عصبی گفت:-بهتره از خودت بپرسی،تو منو به این حال و روز انداختی،نمیذارم همه چیزمو صاحب بشی،عمارت ،آنام حالا هم این دختره،اول تورو میکشم بعدش خودم رو حرومزاده!
-خفه شو اگه نمیکشمت فقط چون برادرمی گمشو از اینجا بیرون!
فرهان چاقوی توی دستشو بالا گرفت و گفت:-خیال کردی شوخی میکنم؟
اینو گفت و حمله برد سمت آرات جیغ بلندی کشیدمو با حرکت دست آرات پرت شدم گوشه مهمونخونه درد بدی توی پام پیچید وحشت کرده بودم،عمه از جا بلند شد و سعی کرد جلوی فرهان رو بگیره اما موفق نبود و فقط داد میکشید آرات مچ دست فرهان رو گرفته بود،وحشت کرده بودم اگه برای لحظه ای دستش رها میشد چی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#قسمتپنجم
خطابههای قبل از غدیر
اولین خطابه حضرت رسول در منا بود. این خطبه اشاره به امنیت اجتماعی مسلمین از نظر مال، و جان و آبرو داشت، سپس آن حضرت خونهای به ناحق ریخته شده و اموال به ناحق گرفته شده در دوران جاهلیت را بخشیدند تا بدین وسیله کینهتوزیها از بین برود، و سپس در این خطابه فرمودند: «اگر من نباشم علیبنابیطالب در مقابل متخلفین خواهد ایستاد» و سپس ایشان حدیث ثقلین را بیان فرمودند: « من دو چیز گرانبها در میان شما باقی میگذارم که اگر به این دو تمسک کنید هرگز گمراه نمیشوید: کتاب خدا و عترتم یعنی اهلبیتم».
دومین خطابه را حضرت در مسجد حنیف در منا فرمودند: ایشان در این خطبه به اخلاق عمل، دلسوزی برای امام مسلمین و تفرقه نینداختن سفارش فرمودند و تساوی همه مسلمانان در برابر حقوق و قوانین الهی را اعلام کردند.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼📹❄️آوایی شاد و امید بخش
🍃🌲❣❄️الهی دلاتون شااد و بی غم...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیرد قـرار
خوشم چون که باشی مرا در کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
دلی دارم که رسوای جهان است / گرفتار بتی ابرو کمان است
نگاهم سوی طاووسی بهشتی است / که نامش مهدی صاحب الزمان است
به امید ظهورش . . .
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادششم
از درد پا نمیتونستم تکون بخورم نمیدونم چی شد که یه دفعه عمه از جا بلند شد و گلدون شیشه ای روی طاقچه رو کوبید توی سر فرهان همه این اتفاقا توی یه لحظه افتاد،یک دفعه فرهان چاقو رو رها کرد و دست گذاشت روی سرش و با دیدن رد خون خنده ای کرد و گفت:-به خاطر این حرومزاده منو زدی هان؟
خزیدم روی زمین و سریع چاقو رو برداشتم و با دیدن خون روش متعجب زل زدم به آرات خدا رو شکر سالم بود،آرات خواست فرهان رو بگیره که عصبی عمه رو که داشت زار میزد کشید سمت خودش و پرتش کرد گوشه اتاق:-خیال کردی تموم شد با دست خالی هم میتونم بکشمت حرومزاده!
با این حرف دوباره آرات و فرهان درگیر شدن اما صدایی از عمه نمیومد با ترس خودم رو رسوندم بالای سرش و با دیدن خون روی پیشونیس داد زدم:-کشتینش!
اینو گفتمو شروع کردم به جیغ کشیدن و بلافاصله با ورود عمو که اونم جلوی لباسش رو تماما خون پوشونده بود فرهان مکثی کرد و باچشمای گشاد شده نگاهی به عمه انداخت و دوید به سمت حیاط،آرات گیج بالا سر عمه ایستاده بود و وحشت زده بهش نگاه میکرد،عمو آتاش با صدای دورگه ای داد کشید:-چرا وایسادی بیا برو تا طبیب میرسه یه چیزی بیار سرش رو ببندیم!
همونجور نشسته آرات رو تکونی دادم:-حواست کجاست؟برو یه چیزی بیار سرشو ببیندیم!
سری تکون داد و دوید سمت حیاط حسابی شوکه شده بود،نگاهی به عمو انداختم:-عمو زندس؟
لبهاشو فشاری داد و با بغض سری به نشونه مثبت تکون داد!
خدا رو شکر، چرا لباست خونیه عمو؟جاییت بریده؟
بدون اینکه به چشمام نگاه کنه عمه رو رو دستاش بلند کرد و گذاشتش روی تشکچه و گفت :-نه عمو جان،بیا اینجا کنارش بنشین تا آرات بیاد میرم ببینم این پسره ی بی وجدان کجا رفت!
دستی به آستین عمو گذاشتمو با التماس بهش خیره شدم:-ولش کن عمو،اون دیوونه شده الان یه بلایی هم سر شما میاره نگاه با عمه که مادرش بود چیکار کرد!
با این حرف چشماشو رو هم گذاشت و دستی به سرم کشید و
با غم گفت:-نترس عمو جان چیزی نمیشه بشین همینجا الان میام،یه وقت تنهاش نذاری!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو نشستم کنار عمه و زل زدم به رد خون روی فرش،الکی دلم شور نمیزد،الکی گواه بد نمیداد،آقام گفته بود این فرهان دیوونست گمون نمیکردم اینجوری بیاد وسط مجلس و بخواد زهرش رو بهمون بریزه!
با این فکر چشمام تا آخر باز شد،آقام؟آقام کجاست؟چرا موقع حمله فرهان نیومد؟صدای جیغ آنام دوباره توی گوشم زنگ خورد و با یادآوری خون لباس عمو بدنم به رعشه افتاد،دستمو گرفتم به دیوار و به سختی بلند شدمو خودمو رسوندم جلوی در و خواستم برم بیرون که آرات راهمو سد کرد:-کجا میری برگرد تو!
صداش چرا گرفته بود؟چرا چشماش قرمز شده؟
به سختی لب هامو تکون دادم:-چرا چشمات قرمزه؟آقام کو؟
بی هیچ حرفی چرخوندم سمت عمه:-بیا باید سرش رو ببندین!
دوباره چرخیدم سمتش و این بار عصبانی هلش دادم و داد زدم:-گفتم آقام کو؟
سعی کرد دستامو مهار کنه:-آیلا چیکار میکنی؟چیزی نیست بیا بریم تو بهت میگم!
-ولم کن به من دست نزن نمیخوام اینجا باشم خودت میتونی مراقب مادرت باشی میخوام برم آقامو ببینم برو کنار!
از زیر دستش دویدم سمت حیاط و با دیدن خون جلوی در اتاقم پاهام سست شد نگاهمو چرخوندم دور حیاطوخودمو انداختم روی زمین فکرای بد یکی یکی به ذهنم هجوم میاورد!
آرات با سرعت خودش رو بهم رسوند و محکم گرفتم:-بیا برگردیم توی اتاق بهت که گفتم چیزی نیست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادهفتم
با لبهای لرزونم لب زدم:-داری دروغ میگی به خدا داری دروغ میگی،این خون کیه؟
داد کشیدم:-حرف بزن!
آقام هیچوقت تو همچین شرایطی تنهام نمیذاره؟پس کوش؟ لباس عمو خونی بود،اصلا آنامو لیلا کجا؟
با یادآوری لیلا و بچه توی شکمش اشکامو پس زدمو آرات رو هل دادم عقب و دویدم سمت اتاق آنام و در نزده داخل شدم،لیلا گوشه ای افتاده و ناله میکرد و به زور نفس میکشید آنام با لباس خونی کف اتاق از حال رفته بود بدون اینکه کفشامو در بیارم رفتم سمت لیلا و با گریه لب زدم:-آبجی خوبی؟
با چشمای سرخش نگاهم و سری به نشونه مثبت تکون داد،چهره اش هر لحظه کبود تر میشد،آرات با دیدن این صحنه داخل شد و کنار لیلا روی زمین نشست و ضربه آرومی به بالای کمرش زد و داد زد:-نفس بکش!
لیلا سرفه محکمی کرد و انگار که راه گلوش باز شده باشه نفس عمیقی کشید و آرات خودش رو انداخت گوشه اتاق و سرش رو تکیه داد به دیوار،تموم بدنم میلرزید بغض راه گلومو گرفته بود نکنه آیاز طوریش شده باشه؟خدایا این چه مصیبتیه!
اشکامو دوباره پاک کردمو دستامو دور صورت لیلا قاب کردم:-آبجی حرف بزن،آیاز خوبه؟
شوک زده سری به نشونه مثبت تکون داد!
-خیلی خب خدا رو شکر ،آقاجون چی؟اون خوبه؟
با این حرف بغضش ترکید و ضربه محکمی به پاهاش کوبید و شروع کرد به جیغ کشیدن، آرات سعی داشت جلوشو بگیره تا ضربه ای به شکمش وارد نکنه اما من با همون حالت صورتش تموم عمارت روی سرم آوار شد:-آقامو کشتن،اون عوضی آقامو کشت خدا لعنتت کنه فرهان...
بی حس و بی رمق افتادم روی زمین دیگه حتی حال لیلا برام بی اهمیت شده بود،آرات سعی داشت جلوشو بگیره و من تموم زورمو ریختم توی پاهام و دویدم سمت اتاقم و درو تا آخر باز کردم و با دیدن آیاز که با چشمای پر از اشک بالای سر آقام نشسته بود چشمه اشکم خشکید،خنده ای کردمو گفتم:-خوبه نه؟بازم بخیر گذشت آقاجونم به این راحتی تنهامون نمیذاره،حالش خوب میشه گریه نکن!
آیاز اشکاشو با انگشت گرفت و دستشو گذاشت دو طرف شونه ام:-برو پیش لیلا آقاجون باید استراحت کنه!
هلش دادم عقب:-برو کنار آقاجونم دوست داره بچه هاش کنارش باشن،تو چی میدونی؟این همه سال کجا بودی بشناسیش!
نشستم روی زمین دستشو گرفتم توی دستامو بوسه ای روش نشوندم یخ بود،پتو رو کشیدم روش و لب زدم:-آقاجون توروخدا چشماتو باز کن!
جون آیلا،آقاجون با تو ام نمیشنوی؟تورو خدا بازم قوی بمون بهت نیاز داریم تنهامون نذار!
صدایی از آقام بیرون نمیومد،نگاهی به صورتش انداختمو دستمو گذاشتم روی پیشونی سردش و بغضم ترکید:-آقاجون تورو خدا چشماتو باز کن،به خدا غلط کردم،دیگه با آرات عروسی نمیکنم،اصلا میریم شهر...آقاجون....
با اومدن عمو و جمیله همونجوری که هق میزدم با فشار زور بازوی آیاز از جا بلند شدم:-جمیله ماما جون عزیزت آقامو خوب کن،تا ابد کلفتیتو میکنم...
عمو با دیدن حال خرابم نگاهی به آیاز انداخت و اشاره کرد منو ببره بیرون و جمیله نشست بالا سر آقام،آیاز رو پسش زدم اما مصرانه تر به کارش ادامه داد،چشمم به جمیله بود که با اومدن آرات و آنام سرچرخوندم سمت در و با دیدن رنگ پریدش دوباره اشکام سرازیر شد و همون لحظه با حرفی که جمیله زد احساس کردم پیش چشمام سیاه شد،وزنم سبک شد و روی دستای آیاز افتادم:-تموم کردن آقا!
صدای جیغ آنام و دیدن گریه های عمو مثل پتکی روی سرم کوبیده شد،خودمو انداختم کف اتاق و با تموم توانم جیغ زدم،جیغ زدم تا بلکه کمی از عذابی که سرم آوار شده بود کم بشه اما هر بار بغض بیشتر توی گلوم ریشه میدووند...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Hamed Homayoun - Ey Eshgh [128].mp3
3.3M
🎤حامد همایون...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠