هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌿میخوای دل بچه ها رو با یه هدیه زیبا #عیدغدیر شاد کنی👦👧
❤️قیمت تمامی محصولات غدیری:
5 تومان تا 40 تومان🤯
🌿ارسال به سراسر کشور🎊📦
❤️تخفیفات جشنوارمون اینجااااااست🔥🤩
https://eitaa.com/joinchat/104726870C5c3468070d
تخفیف ویژه برای 20 نفر اول سنجاقه👆📍
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
کوچه پس کوچهی این شهر دگر ایمن نیست
از سر و وضع خیابان نگرانم به خدا
هرکه را مینگری دین خودش را دارد!
آه ای مجری قرآن نگرانم به خدا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتاددوم
آخرین دونه ظرف رو آب کشیدم و کناری گذاشتم،به نظرم ظرف شستن سخت ترین کار دنیا بود البته شنیدن غرولند ننه حوری از اونم بدتر بود!
دستی به پیشونی تب دارم کشیدم،از صبح دلم آشوب بود،حتی جرات رو به رو شدن با آقامو نداشتم چه برسه حرف زدن باهاش،برای همینم پا دردمو بهونه کردمو ناهار رو تنها توی اتاق آنام خوردم!
-تموم شد؟
با صدای آرات متعجب به سمتش چرخیدم،تکیشو داده بود به دیوار و دست به بغل زده بود و با ابروهای درهمش براندازم میکرد،خنده ی کجی کرد و چند قدمی بهم نزدیک شد:-چرا برای ناهار نیومدی؟نکنه به همین زودی حرفای دیشبمو فراموش کردی؟
ابرویی بالا انداختمو گفتم:-پام درد میکرد نمیتونستم بشینم!
خنده ای عصبی کرد و دستشو به صورت کشید و دوباره جدی بهم خیره شد:-چند دقیقه ای میشه که اینجام،تموم مدت نشسته بودی،بهتم نمیومد درد بکشی!
-آخه من...
-آیلا؟میخوای با من ازدواج کنی یا نه؟اگه میبینی نمیخوای و دیروز از سر هیجان قبول کردی بگو،چرا ازم فرار میکنی؟
دوباره با شنیدن اسمم از زبونش تپش قلبم شدت گرفت،نگاهمو ازش گرفتمو برای اینکه پی به حال و روزم نبره تند تند لب زدم:-کی گفته از تو فرار میکنم،فقط یکم از آقاجونم میترسم همین،به خاطر رعیت کمی عصبانیه میترسم...میترسم وقتی بهش بگی مخالفت کنه!
ابروهاشو بالا داد و زل زد توی چشمام:-مشکلت همینه؟میترسی مخالفت کنه؟خب بکنه،خیال کردی من پا پس میکشم؟ببین آیلا الان همه توی مهمونخونه جمعن فرصت خوبیه تا با آقات صحبت کنم،اونجا منتظرم تا بیای!
خواست بره که هول زده پرسیدم:-یعنی خودت میخوای بگی؟بهتر نبود به عمو میگفتی؟
-نیازی نمیبینم، خودم میتونم از پسش بر بیام،الان میرم به آقات میگم میخوام برام آستین بالا بزنه،اومدی اومدی،نیومدی با اولین کسی که پیشنهاد داد ازدواج میکنم،دیگه خود دانی!
آرات اینو گفت و پوزخندی به چهره اخموم زد و رفت سمت مهمونخونه،این آدم همه چیزش رو مخ بود،پوفی کشیدمو بعد از خشک کردن دستام،مستقیم رفتم اتاق لیلا و سرکی توی اتاق کشیدم،اما خبری ازش نبود،حتما آرات راست میگفت که همه توی مهمونخونه ان!
حالا باید چیکار میکردم،خدایا قلبم داشت از اضطراب می ایستاد،چشمامو روی هم گذاشتمو صلواتی فرستادمو رفتم سمت مهمونخونه و در حالیکه نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم داخل شدم و بلافاصله آقام با دیدنم لبخندی زد و گفت:-بلاخره پیدات شد دختر؟بیا بنشین اینجا،دیشب حسابی نگرانت شده بودم،آخه تا اتفاقی توی این عمارت می افته اول از همه تو از اتاقت میپری بیرون!
با این حرف همه خندیدن،آرات هم سعی داشت پوزخندشو با دست مخفی کنه اما من از ترس نفسم رو بیرون نداده به سرفه افتادم،آقام ضربه ای به پشتم زد و گفت:-انگار واقعا حالت خوش نیست،چند کلوم حرف دارم میگم بعد میتونی بری استراحت کنی!
زیر چشمی نگاهی به آرات که حالا کمی مضطرب به نظر میرسید انداختم و گوشمو سپردم به حرفای آقام:-همتون دیشب شنیدین چه اتفاقی برای میرزا رضا افتاده،رعیت و ریش سفیدا صلاح دیدن من دوباره خان این ده بشم،اما راستش دیگه حوصله یکی به دو کردن با رعیت رو ندارم،میخوام بقیه عمرم رو با آرامش کنار اهل و عیالم سپری کنم،اما... چون اوضاعشون رو دیدم دلم نیومد همینجوری رهاشون کنم بهشون آتاش رو پیشنهاد کردم،اینطوری هم میتونیم توی ده بمونیم و هم دیگه نیازی به سختی کشیدن نیست،مردمم راضی ان!
عمو آتاش که انگار شوکه شده بود خواست چیزی بگه که آقام دستش رو بلند کرد و گفت:-شاید همه مردم بتونن تو روی من وایسن اما تو نمیتونی آتاش،تو برادرمی این همه سال من خان بودم حالا نوبت توئه،آیاز که هنوز به قوانین اینجا آشنا نیست،آرات هم هنوز خیلی جوونه،اول باید براش آستین بالا بزنی بعد...هر چند اعتراضی هم کنی وارد نیست چون ریش سفیدا همه تورو تایید کردن،حرف بعدیم که خواستم بزنم اینه که با آیاز صحبت کردم میخواد با لیلا همینجا بمونه اما راجع به آیلا،میخوام ببینم تصمیش رو گرفته؟ میخواد ازدواج کنه یا همراه منو آناش به شهر میاد؟
لب خشکیدمو با زبون تر کردمو زیر چشمی نگاهی به آرات انداختم که با جدیت نگاهم میکرد و منتظر بود حرفمو بزنم،اما نمیدونستم چی باید بگم؟نه میخواستم برم شهر و نه میخواستم با محمد عروسی کنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادسوم
-بگو دختر خجالت نکش زندگیه خودته هر چی گفتی همون میشه!
نفس عمیقی کشیدمو با خجالت لب زدم:
-آقاجون من نمیخوام با اون پسره عروسی کنم!
-پس یعنی با ما میای شهر؟
عمه که تا اون موقع ساکت بود کمی نزدیک به آقاجونم اومد و کنارش نشست:-خان داداش فعلا که قرار نیست جایی بری چرا اذیتش میکنی؟
-بلاخره باید تکلیف خودم رو بدونم فرحناز،اگه دخترا نیان پس ما تو غربت به کی دل خوش کنیم؟
عمه من و منی کرد و گفت:-راستش اگه اجازه بدی من میخوام آیلا رو دوباره از شما خواستگاری کنم!
با چشمای گشاد شده سر بلند کردمو مستقیم نگاهمو دوختم به آرات،مشتش رو گره کرده بود و اخم غلیظی روی پیشونیس نشسته بود،آرات عصبی بود پس منظور عمه فرهانه؟چرا همچین حرفی زد؟یعنی فرهان چیزی گفته؟
همه این فکرا تو صدم ثانیه از ذهنم گذشت!
-چی میگی فرحناز؟هنوزم داری از فرهان حرف میزنی؟حتی اگه خود آیلا هم بخواد من به این ازدواج رضایت نمیدم،دیگه تمومش کن!
-نه خان داداش اشتباه متوجه شدی منظورم فرهان نبود،راجع به آرات حرف میزنم!
با این حرف آقام که نیم خیز شده بود تا از جاش بلند شه دوباره نشست و همه متعجب به آرات زل زدن،آقام نگاهی به عمو انداخت و رو به عمه گفت:-فرحناز تو اینجا زندگی نکردی،همچین چیزی نمیشه،آرات و آیلا مثل خواهر برادرن،اینطوری بزرگ شدن،گمون نکنم بتونن همدیگه رو به چشم دیگه ای ببینن!
آرات که حالا خیالش کمی راحت تر شده بود نفس راحتی کشید و لبی تر کرد و گفت:-خان عمو راستش من... دستی به یقه لباسش گذاشت و با اضطراب ادامه داد:-راستش خودمم میخواستم راجع بهش با شما صحبت کنم!
عمه پرید وسط حرفشو گفت:-اما چون میدونست رو رسم و رسوم حساسی و از آقاشم خجالت میکشید از من خواست پا پیش بذارم!
با این حرف آقام سرشو چرخوند سمت من، با خجالت سر به زیر انداختمو دعا دعا کردم که ازم چیزی نپرسه کمی مکث مرد و گفت:-خیلی خب فردا عصر بیا اینجا و رسما خواستگاری کن،تا ببینم چی پیش میاد!
با این حرف ناخودآگاه لبخند پهنی روی لبم نشست و دوباره نگاه زیر چشمی به آرات انداختمو دیدن لبخند مهربونش ته دلم رو قرص کرد!
****
ضربه ای به در اتاق لیلا کوبیدمو داد زدم:-آبجی میتونم بیام تو؟
چند ثانیه ای گذشت و در باز شد و آیاز کت و شلوار پوشیده با ابروهایی بالا داده و دهنی نیمه باز بهم خیره موند مکثی کرد و گفت:-دختر تو روز خواستگاریتم دست از سر ما برنمیداری؟چه عجب بلاخره در زدی؟
-به خاطر تو در نزدم به خاطر خودم بود دلم نمیخواست دوباره اون شکلی ببینمت حالا برو کنار با لیلا کار دارم!
لبخند زنون سری تکون داد و از جلوی در کنار رفت:-میرم با آرات صحبت کنم ببینم سرش به چی خورده!
-آبجی ببین چی میگه،نا سلامتی برادر منه!
-شوخی میکنه،چقدر خوشگل شدی،بیا اینجا ببینم چی شده؟
-چیزی نیست یکم دلم آشوبه خواستم باهات حرف بزنم،تو هم روز خواستگاریت همچین حالی بودی؟
پوزخندی زد و گفت:-من هر دفعه روزای خواستگاریم همچین حالی بودم اما اگه جای تو بودم فقط سعی میکردم از لحظه به لحظش لذت ببرم آرات خاطرت رو میخواد آقاجونم که مشخص بود رضایت داره که بدون پرسیدن نظرت بهشون گفت بیان خواستگاری دیگه از چی میترسی؟
بوسه ای روی گونش نشوندم:-ممنون آبجی همیشه با حرفات آرومم میکنی،پس من دیگه میرم حاضر بشم!
خنده ای کرد و گفت:-دیگه از این بیشتر؟نکنه میخوای همه بفهمن چقدر از خدات بوده آرات بیاد خواستگاریت!
شونه ای بالا انداختمو گفتم:-بفهمن من که از چیزی نمیترسم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷❣سلام ای که همیشه بامنی...
🍃🌷❣ای که حال دلم بیادت خوب میشه...
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#پنجشنبه_است و ياد درگذشتگان 😔
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
التماس دعا
✨ شادی روح شهدا و همه درگذشتگان
فاتحه ای قرائت کنیم🙏
"روحشون قرین رحمت الهی باد 🙏
#به_یاد_در_گذشتگان
@hedye110
Baz.Baran.Naser.Amin.Mansori_www.iranidata.com.mp3
7.58M
🎼❣ آواییزیبا وشعری قدیمی
⛈باز باران با ترانه
🎼⛈با تصرف و تخلیص...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#قسمتچهارم
🌿﷽🌿
وقتی کلام حضرت پایان یافت همه مردم سخن ایشان را تکرار نمودند و بدینوسیله بیعت عمومی گرفته شد. در مراسم بیعت، پیامبر (ص) عمامه خود را که «سحاب» نام داشت، به عنوان تاج افتخار بر سر امیرالمومنین (ع) قرار دادند.
ادعای منافقان و دشمنان علی مبنی بر اینکه هدف از مراسم غدیر، اعلان دوستی حضرت پیامبر(صلیاللهعلیهو اله) به علی(علیهالسلام) است:
پیامبر زمانی که صحابه جمع شدند تا ایشان خطبه غدیر و مراسم غدیر را اجرا کنند و فرمودند: «ای مردم من علی را دوست دارم!» و چند بار این جمله را تکرار نمودند و سؤالی که مطرح میشود این است که آن حادثهای که پیامبر میخواست مردم ببینند و آن را به گوش دیگران برسانند آیا به این علت بود که پیامبر علی را دوست دارد؟ آیا چنین حرکتی از یک انسان عادی قابل قبول است؟ و آیا حرکتی بیهوده نبوده است؟ و مگر مسلمانان نمیدانستند که پیامبر را دوست دارد؟ ولی میتوان این موضوع را اینگونه پاسخ داد که اگر روز غدیر تنها برای ابلاغ دوستی بود، پس چرا جبرییل، آن فرشته بزرگ وحی بیاید و رسول خدا را از پیام وحی آگاه کند و چنانکه خود شخص رسول خدا (ص) فرمودند: همانا جبرییل که درود خدا بر او باد سه بار بر من نازل شده و سلام خدا را رساند، و فرمود که در این مکان (غدیرخم) توقف نمایم، و به سیاه و سفید شما اعلام کنم که علیبنابیطالب وصی و جانشین و پیشوای شما بعد از من است، جایگاه او نسبت به من، مانند هارون نسبت به موسی پیامبر است، با این تفاوت که پس از من پیامبری نخواهد آمد، علی(ع) پس از پیامبر، رهبر شماست، و خداوند بزرگ آیهای در قرآن در همین مسئله نازل فرموده که: همانا رهبر و سرپرست شما خدا و رسول او و کسانی که ایمان آوردند و نماز را به پای دارند، و در حال رکوع زکات بپردازند. همانطور که میدانیم علی(علیهالسلام) نماز را به پاداشت، و در حال رکوع زکات پرداخت و در هر حال خدا را میطلبید و اگر هدف آن حضرت تنها اعلان دوستی با علی (علیهالسلام) بوده، پس چرا آیه نزول آیه ۵۵ سوره مائده (بلغ ما انزل الیک) به اعلام رهبری امام علی (علیهالسلام) ارتباط دارد که در این آیه خداوند میفرماید: ای رسول خدا آنچه درباره علی از طرف خدا بر تو نازل شد، ابلاغ کن یعنی رهبری علی (علیهالسلام) بر امت اسلامی را به مسلمانان بازگو و چرا در سخنرانی خود، امامت و وصایت امام علی (علیهالسلام) را آشکارا بیان نمود.۲
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
کوچه پس کوچهی این شهر دگر ایمن نیست
از سر و وضع خیابان نگرانم به خدا
هرکه را مینگری دین خودش را دارد!
آه ای مجری قرآن نگرانم به خدا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادچهارم
-آره جون خودت دیروز هم رنگ سیب زمینی شده بودی!
پوفی کشیدمو از اتاق زدم بیرون حالا دیگه حس بهتری داشتم و سعی میکردم کمتر به دلشوره ای که به جونم افتاده بود فکر کنم،نفس عمیقی کشیدمو در اتاقمو باز کردم و خواستم داخل بشم که چشمم خورد به آقام که داشت به عکسای رنگ و رو رفته روی طاقچه نگاه میکرد،با شنیدن صدای در چرخید به سمتم:-سلام آقاجون طوری شده؟
نزدیکم شد و دستی به سرم کشید و مثل همیشه بوسه ای روی سرم نشوند:-مگه حتما باید طوری بشه تا با دخترم خلوت کنم بیا بشین بابا جان کارت دارم!
سری تکون دادمو کنارش نزدیک به دیوار نشستم،نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-ناراحت نشدی که دیروز نظرت رو راجع به آرات نپرسیدمو اجازه خواستگاری دادم؟
-نه آقاجون این چه حرفیه،هر چی شما بگین همون میشه!
لبخندی زد و سری به چپ و راست تکون داد:-این شیرین زبونیت به آنات رفته،درست مثل خودشی،نظرت رو نپرسیدم چون از نگات فهمیدم چی میخوای،روزی که رفتم خواستگاری آنات دقیقا همینطوری آقاش رو برانداز میکرد انگار که میترسید نکنه با ازدواج با من مخالفت کنه...
لبخندی زد و ادامه داد:-آرات پسر خوبیه مثل چشمام بهش اعتماد دارم،اونم پیداس خاطرت رو میخواد،دیگه همه چیز رو راجع بهش میدونی زیاده گویی نمیکنم،اما وظیفم دونستم به عنوان پدرت این حرفارو بهت بگم،آرات پسر مغروریه درست مثل عموت ،درسته یکم سرسخته اما تلاشش رو برای مراقبت ازت میکنه فقط از جانب فرهان نگرانم میترسم این وصلت باعث بشه بیشتر جری بشه و کار دستتون بده،باید مراقبش باشین،بلاخره اون برادر آراته،نمیشه این رو ندید گرفت!
با غم سر به زیر انداختمو داشتم فکر میکردم که آقاجون دستی زیر چونم گذاشت و سرمو بالا کشید:-حالا دیگه غصه نخور میدونم با همه این حرفایی که زدم بازم دلت به این ازدواج رضاست،گفتم که مثل آنات میمونی
فقط اینوبدون هر چی تو بخوای همون میشه،اگه خوب بود که خدارو شکر اگه نه خودم مثل کوه پشتت هستم...
خیلی خب من دیگه میرم حاضر شو چند دقیقه دیگه باید چایی بیاری عروس خانوم!
لبخند غمگینی به صورت آقام زدم،چقدر دوسش داشتم،چقدر آدم خوبی بود،ناخودآگاه دوباره از جا بلند شدم و خودمو انداختم توی بغلش و سیل اشک از چشمام روون شد،حتی آنامم نفهمیده بود چه حسی دارم اما آقام تموم حرفامو از نگاهم خونده بود،با فشاری که به کمرم داد گریه هام به هق هق تبدیل شد، خنده ریزی کرد و گفت:-خیلی خب حالا چرا گریه میکنی؟منو آناتم تصمیم گرفتیم همینجا بمونیم همگی همراه هم توی این عمارت زندگی میکنیم،دیگه نگران چیزی نباش،دوست ندارم اشکاتو ببینم از این به بعد فقط بخند باشه؟
همینطور که اشکامو پس میزدم سری به نشونه مثبت تکون دادم و آقام دوباره بوسه ای روی سرم نشوند و اتاق بیرون رفت!
نفس عمیقی کشیدمو و ایستادم روبه روی آیینه و اشکامو یکی یکی پس زدم...
***
-ننه حوری میشه به جای من شما چایی ببری؟
-دختر مگه من قراره عروس بشم؟اینا جزئی از رسم و رسومه نمیشه ندیدشون گرفت...
استکان هارو یکی یکی پر کرد و گفت:-چی شده هول کردی خوبه غریب نیست،فکر کن مثل همیشه برای ناشتایی داری چای میبری!
-آخه...
-آخه نداره زود باش الان چندمین باره صدات میکنن!
سری تکون نفس عمیقی کشید و سینی رو بالا گرفتمو با دقت و در حالیکه نگاهم به سینی بود قدم هامو محتاطانه به سمت مهمونخونه برداشتم،خدایا چرا قلبم خیال آروم شدن نداره؟
با رسیدن به مهمونخونه سر به زیر انداختم تا کسی از التهاب درونم خبر دار نشه اما مطمئن بودم صدای قبلم به گوش تک تک اهالی میرسید،با ورودم همه ساکت شدن،لبمو به دندون گزیدم و اول از همه به سمت عمو آتاش رفتمو سینی رو گرفتم روبه روش،با لبخند مهربونی براندازم کرد و بعد از برداشتن استکانی چای تشکر کرد و چرخیدم سمت ننه اشرف و یکی یکی به همه چای تعارف کردمو بدون اینکه نگاهی به آرات بندازم برگشتمو نشستم کنار آقام،عمو خنده ای کرد و گفت:-انگار اصل کاری رو جا انداختی،این آقا یک ساعتی میشه اینجا منتظر نشسته تا از دست عروس خانومش چایی بخوره!
با این حرف لب به دندون گزیدمو با خجالت دوباره از جا بلند شدمو اینبار فقط جلوی آرات سینی رو گرفتم،زیر چشمی نگاهی بهش انداختم انگار سعی داشت خندشو کنترل کنه،پسره پرو حقش بود توی چاییش فلفل میریختم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادپنجم
با برداشتن چای دوباره برگشتمو نشستم کنار آقامو عمو شروع کرد به صحبت:-خب خان داداش بلاخره قسمت شد ما عروسمون رو از خونه خودمون ببریم،نمیدونم چرا اما همیشه دلم میخواست آیلا عروس خودم بشه،ما که دلمون به این ازدواج رضاست دیگه هر چی شما صلاح بدونی!
آقام لبخندی زد و گفت:-حتی فکرشم نمیکردم همچین روزی رو به چشم ببینم آخه همیشه آرات رو جای پسر خودم میدونستم،اما الان که نگاه میکنم میبینم بدم نمیشه اینجوری هر دو تا پسرام یه جورایی دامادمم محسوب میشن،دیگه از خدا چی میخوام!
-پس خان داداش اگه اجازه بدی جوونا چند کلامی با هم صحبت کنن هر چند دیگه همو خوب میشناسن اما شاید لازم باشه یه حرفایی رو بهم بزنن و همین اول کاری سنگاشونو با هم وا بکنن!
آقام سری تکون داد و گفت:-صاحب اجازه ای!
اینو گفت و نگاهی توی چشمام انداخت و سری به نشونه مثبت تکون داد،دیدن لبخند رضایت روی لبش غمم رو شست و ته دلم رو قرص کرد،با اجازه ای گفتمو همراه آرات از جا بلند شدم و رفتیم قسمت انتهایی مهمونخونه و آقام و عمو هم هر دو استکان چایشون رو برداشتن و بیرون رفتن...
نگاهم به آنام بود که با حرف آرات سر چرخوندم:-خیلی خب به قول آقاجونم بهتره از الان سنگامونو وا بکنیم تا یه وقت خدایی نکرده بعدا مشکلی پیش نیاد!
تای ابرومو بالا دادمو پرسیدم:-نکنه میخوای برام شرط و شروطم بذاری؟
-یه چندتایی هست اما گمون نکنم از پسشون بر بیای!
حرصی بهش خیره شدم و زیر لب گفتم:-حیف که آنامو لیلا دارن نگامون میکنن!
با خنده بلندی که کرد لب به دندون گزیدمو نگاهم سر خورد سمت عمه و آنام،که خجالت زده اونا هم از جا بلند شدنو بیرون رفتن:-ببین چیکار میکنی؟
-خیلی خب تنها شدیم مثلا میخوای چیکار کنی هان؟تا چند دقیقه پیش داشتی از ترس میلرزیدی،واقعا که عجب رویی داری تو،حالا از این حرفا گذشته،بذار شرطمو بهت بگم میدونم نمیتونی از پسش بر بیای و آخرش باید باهاشون بسازم اما گفتنش خالی از لطف نیست...
بادیدن سکوتم لبخندی زد و گفت:-شرطم اینه فضولی کردنت رو بذاری کنار هر کاری میخوای بکنی بکن فقط تورو به خدا قسم دیگه دنبال دردسر نگرد به اندازه کافی این چند وقت گذاشتی تو کاسمون!
-خیلی خب منم یه شرطی دارم،اما الان بگم هیچوقت نمیتونم باهاش بسازم!
چشماشو ریز کرد و با دقت نگاهی بهم انداخت:-خیلی خب بگو ببینم ازم چی میخوای؟
-حق نداری تا آخر عمرت به هیچ زنی دست بزنی،حتی نگاه ناجور کنی،یا بخوای منو با اونا مقایسه کنی،مثل رعنا که گفتی آشپزیش از من بهتره...
-هنوز رعنا رو یادته معلومه خیلی حسودیت شده،خیلی خب ولی هر زنی به خودت هم نمیتونم دست بزنم؟این یکی رو شرمندم!
با خجالت نگاهی بهش انداختم:-منظورم خودم نبود،اما اگه یه وقت مثل آقاجونم به هر دلیلی زن بگیری و بیاری پیش من قبل از اینکه بخوای چیزی رو توضیح بدی خودم میکشمت!
منتظر بودم دوباره به حرفم بخنده یا مسخرم کنه اما اینبار فقط لبخند مهربونی زد و گفت:-به روح آنام قسم میخورم هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته،آخه تو به آدم امون نمیدی که بخواد دنبال کسی دیگه بیفته!
دوباره خندید و اینبار چون کسی توی مهمونخونه نبود ضربه محکمی به پاش کوبیدم!
و تا خواستم چیزی بگم صدای جیغ آنام مثل تیری توی قلبم فرو رفت با ترس از جا بلند شدم،آرات دستشو دور شونه هام حلقه کرد و در گوشم گفت:-همینجا بمون ببینم چی شده!
چنگی به دستش زدم:-منم همراهت میام!
تا خواست چیزی بگه عمه هل خورد توی مهمونخونه و در حالیکه گریه میکرد داد میزد:-نکن...به روح آقات قسمت میدم کاریش نداشته باش!
گیج و گنگ بهش نگاه میکردم آرات رفت سمت عمه و متعجب پرسید:-چه خبر شده؟
هنوز جمله اش تموم نشده بود که فرهان وارد مهمونخونه شد ترسیده به بازوی آرات چنگ زدم،با دست هلم داد پشت سرش و رو به فرهان گفت:-داری چه غلطی میکنی؟
فرهان که انگار تو حال خودش نبود آستین لباسشو کشید به پیشونیشو عصبی گفت:-بهتره از خودت بپرسی،تو منو به این حال و روز انداختی،نمیذارم همه چیزمو صاحب بشی،عمارت ،آنام حالا هم این دختره،اول تورو میکشم بعدش خودم رو حرومزاده!
-خفه شو اگه نمیکشمت فقط چون برادرمی گمشو از اینجا بیرون!
فرهان چاقوی توی دستشو بالا گرفت و گفت:-خیال کردی شوخی میکنم؟
اینو گفت و حمله برد سمت آرات جیغ بلندی کشیدمو با حرکت دست آرات پرت شدم گوشه مهمونخونه درد بدی توی پام پیچید وحشت کرده بودم،عمه از جا بلند شد و سعی کرد جلوی فرهان رو بگیره اما موفق نبود و فقط داد میکشید آرات مچ دست فرهان رو گرفته بود،وحشت کرده بودم اگه برای لحظه ای دستش رها میشد چی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110