#روز_شـــــمار_غـــدیـــــــر
✿↜تنها 13 روز… به #عيد_غدير_خم، برترين #عيد_الهي باقي است
#یاعلی_ذکر_قیام_قائم_است
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
از تو دور افتاده ایم و با فراقت راحتیم
باز اما ادعا داریم فکر حضرتیم
فکر بیداری مایی ما ولی خوابیم خواب..
عفو کن آقا اگر اینقدر اهل غفلتیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادهشتم
با چشمای همرنگ خونم زل زدم به تپه ی خاکی که آقام چند متر پایین ترش خوابیده بود،آرومه آروم،باورم نمیشد سه روزی از مردنش گذشته و هنوز دارم نفس میکشم،خدایا یکدفعه چی شد؟چی به سرمون اومد،اگه دستم به فرهان میرسید خودم گلوشو با دندون پاره میکردم،کاش آرات همون روز کشته بودش،پر از خشم بودم،خشمی که فقط با دیدن جسد غرق خون فرهان فروکش میکرد،اما خودش هم میدونست چه غلطی کرده که معلوم نبود کدوم گوری پنهون شده،شایدم عمه فراریش داده بود کسی چه میدونه؟
از اونم متنفر بودم توی مرگ آقام همچینم بی تقصیر نبود،اگه فرهان رو به حال خودش نمیذاشت و بیاد عمارت ما هیچوقت همچین اتفاقی نمی افتاد!
-آبجی بیا بریم مردا دارن میان!
نگاه سردی به لیلا انداختم،بر خلاف نظر بقیه که گفته بودن زن آبستن نباید پاشو توی قبرستون بذاره،اومده بود،من هم همینطور،روزی که دفنش کردن از آخرین دیدار آقام محرومم کردن فقط به خاطر اینکه من زنم هر چند فقط به خاطر حال بد آنام توی عمارت مونده بودم وگرنه عقایده پوسیدهاین قوم به قدر کافی برام بی ارزش بود!
لبی تر کردمو درجوابش گفتم:-برام مهم نیست همشون برن به جهنم،وقتی آقام زنده بود خوب خون به جگرش کردن،حالا اومدن که چی؟
با این حرف قطره ای اشک از چشمای لیلا سر خورد،سری تکون داد و رفت سمت آنام که با حال خرابی اون طرف تر نشسته بود،گیج بود،هنوز رفتن آقامو باور نداشت و فقط زیر لب میگفت:-اورهان به همین راحتی تنهامون نمیذاره!
هنوزم امیدوار بود،نفس عمیقی کشیدم تا سیل اشکی که به چشمام هجوم آوردن رو مهار کنم نمیخواستم گریه کنم،آخه آقام خودش گفته بود دوست نداره اشکامو ببینه به جاش به خودم قول داده بودم هر طور شده انتقام خونش رو بگیرم...
با ایستادن آرات کنارم بینیمو بالا کشیدمو جدی قدم برداشتم سمت آنام، دیدن چهره ی آرات عصبیم میکرد فکر اینکه آقام به خاطر اون کشته شده بود،به خاطر خشمی که فرهان به اون داشت،به خاطر من،به خاطر منی که انقدر خودخواه بودم که حتی به هشداری که بهم داده بود اعتنایی نکردم هم از خودم هم از آرات متنفرم کرده بود!
نشستم کنار آنام دست سردش رو به گرمی فشردم،چهره اش هم رنگ گچ شده بود،انگار با رفتن آقام روح از تنش رفته بود،تمام این سه روز فقط به یک نقطه خیره بود نه خواب داشت نه خوراک،وضعیت لیلا همدست کمی از آنام نداشت و فقط به خاطر بچه اش بود که به زور لقمه ای فرو میداد!
با اومدن گاری دست آنامو کشیدم:
-آنا بلند شو گاری اومد!
از جا بلند شد اما به جای رفتن سمت گاری مسیر قبر آقام رو در پیش گرفت،همه به احترامش کنار رفتن اولین باری بود که توی این چند روز تا این حد به قبر آقام نزدیک میشد،نگران نگاهی به عمو انداختم!
با اشاره دست ازم خواست تا مانعش نشم،تا جایی که میتونست نزدیک شد و کنار قبر نشست و پیشونیشو گذاشت بالاترین نقطه و صدای هق هقش بلند شد،همه با ترحم بهش خیره شده بودن،صدای گریه اش چشمای به خون نشستمو دوباره پر از اشک کرد:-حالا بدون تو چیکار کنم،مگه قول ندادی هیچوقت تنهام نذاری؟
خدایا کاش منو میکشتن،کاش من میمردم اورهانمهیچ خوشی نکرد،تموم عمرش پی پسرش بود وقتی پیداش کرد عجل امونش نداد،به اینجا که رسید آیاز با چشمایی پر اشک نزدیک شد و شونه های آنامو گرفت و از زمین بلندش کرد:-گریه نکن آنا نمیذارم خون آقام پایمال بشه،بیا بریم عمارت رنگ به رو نداری!
با تایید آنام،آیاز دستش رو گذاشت پشتش و هدایتش کرد به سمت گاری و مردم شروع کردن به صلوات فرستادن، آنام عصبی به سمتشون چرخید و با حرص داد کشید:
-همه شما مقصرین،الکی گریه زاری راه نندازین یادتونه چطور غرورش رو خورد کردین؟یادتونه بهش انگ بی غیرتی زدین؟چطوری از دهی که برای آباد کردنش از جون مایه گذاشته بود انداختینش بیرون؟مجبورش کردین نوکری کنه،حالا اومدین اینجا چیکار؟یالا برین خونه هاتون،حالا شادی کنین اما یادتون نره اورهان من از همتون با غیرت تر بود،تا آخر عمرتون با وجدان راحت نمیخوابین شماها باعث شدین بچه های من یتیم بشن...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدویستهشتادنهم
به اینجا که رسید گریه امونش نداد عمو در حالیکه سعی داشت جلوی گریسو بگیره نزدیک شد و شیتیل گاری چی رو داد و همه راهی عمارت شدیم و بقیه هم به جز عمو و آیاز به سمت خونه هاشون متفرق شدن!
با رسیدن به جلوی در عمارت و دیدن پارچه های سیاه دوباره اشکای آنام جاری شد از گاری پایین اومد و یکی از پارچه هارو از دیوار کشید و روی سرش انداخت و همون جلوی در نشست:-خدایا حالا چه خاکی به سرم بریزم،به امید برگشتن کی چشم به در این عمارت بمونم،چقدر ذوق داشت قراره نوه دار بشه،میخواست باهم بریم شهر،کاش به حرفش گوش کرده بودم!
همراه بقیه و لیلا نزدیک شدیم و آنامو از زمین جدا کردیم،حال آنام حتی از ننه حوری که داغ اولاد دیده بود هم بدتر بود،زندایی و خانوم جون و ننه اشرف و ننه حوری
توی این چند روز حتی برای لحظه ای تنهاش نگذاشته بودن،هر چند ننه حوری با دیدن جنازه آقام تا چند ساعت روز زبونش بند اومده بود اما خیلی زود به شرایط پیش اومده عادت کرد،با دردی که توی سرم پیچید چشم برهم گذاشتم و دستم رو گرفتم به در،چند روزی میشد که خواب به چشمم نیومده بود و سرخی چشمامم برای همین بود!
-بیارینش این سمت،عمو مرتضی برو در اتاق عمو آوان رو باز کن یالا!
برگشتم سمت در و نگاهی به پشت سرم انداختم آرات با چهره ای پریشون داخل شد و پشت سرش دو تا مرد که لباساشون به رعیت جماعت میخورد جسمی نیمه جون رو بلند کرده بودن و نفس نفس زنون داخل حیاط میاوردن،از ترس اینکه بلایی سر عمو آتاش اومده باشه به خودم لرزیدم،دیگه طاقت یه داغ دیگه نداشتیم به خصوص حالا که بعد از آقام تموم امیدمون به عمو بود!
با قدم هایی سست نزدیک شدم و تا خواستم چهره ی شخص رو ببینم آرات رو به روم ایستاد:-اینجا چیکار میکنی برو داخل!
بی توجه بهش سر چرخوندم و با چشمای ریز شده و با دقت نگاهمو کشیدم سمت مرد و با دیدن لباسای تنش خاطرات محو روز خواستگاریم جلو چشمم زنده شد،گیج و گنگ از آرات فاصله گرفتم،یعنی فرهان بود؟امکان نداره آرات اونو بیاره توی عمارت و بهش توی اتاق عمو آوان پناه بده!
تا به خودم اومدم عمو مرتضی در اتاق رو باز کرد و اول دوتا مرد و بعد آرات داخل اتاق شدن و در و بستن!
اخمامو کشیدم توی هم سعی کردم خشم خودموکنترل کنم و با دستای مشت شده قدم برداشتم سمت اتاق عمو آوان و رو به عمو مرتضی که پشت در ایستاده بود پرسیدم:-کیبود عمو؟کیو آوردن اینجا؟
شوکه شده شونه ای بالا انداخت:-به خدا نفهمیدم خانوم،اما هر کی بود حالش خوش نبود،گمونم زده بودنش!
سری تکون دادمو گفتم:-خیلی خب میتونین برین!
با رفتن عمو مرتضی نزدیک اتاق شدم صدای آرات واضح به گوشم میرسید:-چی شده؟
-آرات خان افتاده بود تو زمینای اطراف ده کشاورزا پیداش کردن،معلومه اول سعی کردن بهش برسن روی سرش جای مرهمه اما وقتی دیدن افاقه نکرده از ترس جونشون رهاش کردن توی زمینا،ترسیدن گناه مردنش گریبان گیرشون بشه،شانس آوردیم زود پیداش کردن هنوز نمرده،حالا چی دستور میدین؟
-خیلی خوب راجع به این موضوع فعلا با هیچ کسی حرفی نزنین تا ببینم چی پیش میاد آدمای این عمارت به خونش تشنه ان اگه بفهمن اینجاست چند ثانیه هم دووم نمیاره،یکیتون برین ده بالا طبیب بیارین نباید با آوردن جمیله جلب توجه کنیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻