#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهاردهم🌺
***
دختر خودتو بپوشون سرما میخوری!
با غم سری رو به آنام که این حرف رو زده بود تکون دادمو جلیقه پشمی بی بی رو دور خودم پیچیدمو مسیر باقیمونده تا عمارت رو توی سکوت طی کردم،حوصله حرف زدن با هیچکس رو نداشتم،امروز عصر خواستگاری آراته تقریبا یکی دو ساعت دیگه،اصلا به همین خاطر راضی شدم همراه آنام و لیلا برم حموم،فقط برای اینکه یوقت چشمم به چشمش نیفته!
با سقلمه ای که لیلا به پهلوم زد از فکر بیرون اومدم:-چیه چرا انقدر ناراحتی؟طوری شده؟
به زور لبخندی روی لبم نشوندموگفتم:-چیزی نیست آبجی یکم سردم شده!
-الان رو نمیگم از دیروز تا حالا ناراحتی،نکنه به خاطر خواستگاری آراته؟هنوزم...
پریدم توی حرفش و با عصبانیت گفتم:-چه ربطی داره آبجی مدام اینو میگی،بهت گفته بودم نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم!
با دلخوری ابرویی بالا انداخت و کمی ازم فاصله گرفت،نفس عمیقی کشیدمو بهش نزدیک شدمو دستشو گرفتم:-ناراحت نشو آبجی،فقط چون برگشتیم به عمارت یکم دلم گرفته،یاد آقاجون افتادم،فقط همین!
لبخندی زد و با مهربونی دستمو فشرد:-خیلی خب پس امروز با هم بریم سر خاک آقاجون،منم دلتنگش شدم!
سری تکون دادمو با غم رو ازش گرفتم،هنوزم دیدن مزار آقاجون نفسمو بند میاورد اینکه بهم یادآوری میکرد دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمش،اما به خاطر اینکه لیلا بیشتر از این پاپیچم نشه قبول کردم!
با رسیدن به عمارت نگاهی زیرچشمی به اتاق آرات انداختم بلاخره بعد از یه سال یه شب رو هم توی اتاق خودش گذرونده بود،آهی کشیدمو پا تند کردم سمت اتاقم دلم نمیخواست دوباره باهاش چشم تو چشم بشم،حتی سر سفره ناهارم سرمو بالا نگرفته بودم،چند لقمه ای هم بیشتر نخوردم چون دیدن سینی هایی که برای خواستگاری آرات حاضر کرده بودن بغض بدی تو گلوم نشونده بود!
-به به پسر عافیت باشه،اینجوری که چشمت میزنن،عصمت یالا هر چی دستته بذار زمین برو برای پسرم اسپند دود کن!
با شنیدن این حرف بی بی هل خوردم توی اتاق و درو پشت سرم بستم،حتما به خاطر امشب خیلی به خودش رسیده،انگار به کل منو فراموش کرده،پس من چرا انقدر بهم ریختم،معلومه دیگه اونی که باخته منم، آرات الان دلباخته کسی دیگه هست چرا باید شب خواستگاریش ناراحت باشه؟
با این فکر بغضمو فرو دادمو موهای نم دارمو باز کردمو با صبر و حوصله بافتم و انداختم پشت سرم،لباس یشمی رنگی به تن کردمو روسری هم رنگش رو سرم کردم و چارقد مشکی انداختم روش،همیشه همینجوری میرفتم دیدن آقاجونم با بهترین لباسام،حس میکردم اینجوری خوشحالش میکنم!
بسم اللهی گفتمو دستگیره در رو کشیدم و مستقیم رفتم سمت اتاق لیلا و آروم ضربه ای به در زدمو خواستم ضربه ی بعدی رو بزنم که با دیدن آرات دستم توی هوا خشک شد،لباس محلی چقدر به تنش زیبا بود،دوباره حلقه اشک توی چشمم نشست،عمو بهش نزدیک شد،یقه لباس آرات رو با دست مرتب کرد و ضربه ای روی شونه اش نشوند:-الهی خوشبخت بشی پسر…ماشاالله هیچ کس نمیتونه بهت نه بگه شدی مثل جوونیای خودم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپانزدهم🌺
معلومه حسابی خوشحالی،همینجا بمون میرم با زنعموت صحبت کنم برمیگردم!
آرات با لبخند سری تکون داد،انگار سنگینی نگاهمو حس کرده بود که با رفتن عمو سرچرخوند سمتمو برای لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کرد و همون لحظه در اتاق لیلا باز شد:-مگه نمیشنوی،میگم بیا تو،نه به اون موقع که هل میخوردی داخل نه به الان...
مضطرب لب زدم:-ببخشید آبجی نشنیدم!
لیلا مسیر نگاهمو دنبال کرد و با دیدن آرات چشم غره ای رفت و هدایتم کرد به داخل و درو بست!
با صدای بسته شدن در چشمام سیاهی رفت دستمو گرفتم به دیوار تا تعادل حفظ بشه،خدایا چطوری باید تحمل میکردم؟
-یه چند دقیقه ای همین جا باش میرم اورهان رو بدم دست آنا برگردم با هم بریم!
-مگه آنا نمیاد آبجی؟
-اگه بیا د کی از اورهان مراقبت کنه؟عمو و بی بی و آرات و ننه اشرف که دارن راهی میشن،ننه حوری حوصله بچه نداره به عصمت هم اعتباری نیست،به علاوه آنا نیاد بهتر هم هست،میترسم دوباره داغ دلش تازه بشه،میبینی که هر بار میره اونجا و برمیگرده تا چند روز حال خرابه،همینجا باش الان بر میگردم!
سری تکون دادمو با رفتن لیلا خودمو رسوندم لب پنجره،آروم پرده رو کنار زدمو نگاهی به بیرون و جایی که آرات ایستاده بود انداختم،نبودش،یعنی رفته بود؟با این فکر زانوهام شل شد،با غم نشستم همونجا و زانوهامو بغل گرفتم!
چند دقیقه ای گذشت و با اومدن لیلا هر دو با هم راهی شدیم،تموم مسیر رو نگران به صورتم نگاه میکرد،انگار اونم فهمیده بود چه حسی دارم!
با رسیدن به قبرستون که به خاطر زودتر اومدنمون تقریبا خلوت بود نزدیک خاک آقاجونم شدمو نا خودآگاه سد چشمام شکست و سیل اشکام جاری شد، خودم که میدونستم برای چی دارم گریه میکنم اما حداقل خیالم راحت بود لیلا اینو به پای غم از دست رفتن آقاجونم میذاره!
سرم رو گذاشتم روی مزار و تا میتونستم هق زدم،حتی توی دعا کردنام دست به دامن آقاجونم شدم که خودش حالمو بهتر کنه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✍ حاضران به غائبان برسانند؛
وارث #غدیر هنوز ایستاده است و منتظر!
تا برسند؛
آنان که از قافله دل جا ماندند،
و برگردند؛
آنان که جلوتر از ولیّ خویش گام برداشتهاند!
💫 #ظهور تحقق پیمان غدیر است؛
روزیکه همه بیاموزند نه یک قدم جلوتر
و نه یک قدم عقب تر، در رکاب ولی، باشند!
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
✾ ✾ ✾ ══════💚══
#فرازی_از_خطبه_غدیر
#مبلغ_غدیر_باشیم
پروردگارا! اکنون به فرمان تو چنین می گویم: خداوندا! دوستداران او را دوست دار. و دشمنان او را دشمن دار. پشتیبانان او را پشتیبانی کن.
یارانش را یاری نما. خودداری کنندگان از یاری اش را به خود رها کن. ناباورانش را از مهرت بران و بر آنان خشم خود را فرود آور.
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️سلام و روز بخیر
☀️لحظاتتون بشادی و خوشبختی
☀️روزگارتون وفق مراد
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به احترام این اجرا همه ایستادند👌
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 توزیع چلوکباب در مهمانی ۱۰ کیلومتری غدیر
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 برپایی موکب افغانستانیهای مقیم تهران در جشن ۱۰ کیلومتری غدیر
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
4_5999241509105304596.mp3
7.89M
یه آهنگ قشنگ تقدیم به کسی
کن که دلیل زندگیته♥️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Saeed Shayesteh - Goli (320).mp3
10.02M
#گلی
😍😍😍😍😍
اینو بخودت تقدیمش کن و بعشق خودت گوش کن...
تو از همه گلها زیباتری باور کن😘🌸🌹🌻🥀🌷💐
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
💧🌺🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌺💧
#سلام_امام_زمانم 💛
کدامین شب، ⛓️
ستاره ی آمدنت طلوع خواهد کرد؟
میان آسمان تاریک عالم!!؟💔🥀
سلام بر منجی،✋
آخرین امید انتظار... 🧡
مارو به دوستانتون معرفی کنید
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدشانزدهم🌺
-پاشو آبجی چیکار میکنی؟میدونی که آقاجون چقدر ناراحت میشد اشکامونو ببینه!
سرمو بلند کرد و نگاهی به چشمام انداخت:-راستشو بگو آبجی،بابت آرات ناراحتی؟حرف بزن من خواهرتم،مطمئن باش به کسی چیزی نمیگم!
بی اختیار سری به نشونه مثبت تکون دادم،انگار واقعا نیاز داشتم با کسی درد و دل کنم!
با مهربونی سرم رو گرفت توی بغلش:-از همون لحظه اول فهمیدم،منم وقتی خبر عروسی احمد رو شنیدم همین حال رو داشتم،چرا همه چیز رو میریزی توی خودت آبجی،حرف بزن!
سرم رو از سینش جدا کرد و زل زد تو چشمای اشکیم:-تو که دوسش داشتی چرا این همه وقت هم خودت رو اذیت کردی هم اونو؟
نگاهمو انداختم پایین و اشکامو پس زدمو همونجور که با انگشتام بازی میکردم نالیدم:-نمیدونم آبجی،همش تقصیر اون پسره بیشرفه،اگه اون نبود...
-هیس حالا آروم باش بلند شو،برمیگردیم عمارت،نمیذارم این ازدواج سر بگیره!
ترسیده دستاشو گرفتم:-آبجی قول دادی به کسی چیزی نگی،همونجوری که من راجع به احمد سکوت کردم…در ضمن خودش میدونه اما گفت نمیتونه مراسم رو بهم بزنه،ولش کن شاید قسمت منم این باشه،تورو خدا به کسی چیزی نگو!
ناراحت سری تکون داد و اشکامو پس زد:-خیلی خب اگه اینجوری فکر میکنی همینجا براش آرزو کن خوشبخت بشه و فراموشش کن!
حق با لیلا بود،من باید هر جور شده آرات رو فراموش میکردم اما یعنی یک سال برای تلاش کافی نیست؟گمون نمیکنم از پسش بر بیام اما هر جور شده وانمود میکنم برام اهمیتی نداره،لبخندی زدمو از جا بلند شدم:-پاشو آبجی برگردیم عمارت،خجالت میکشم این حرفارو جلوی آقاجون بهت گفتم،سعی میکنم فراموشش کنم،ان شاالله یکی مثل آیاز برای منم پیدا میشه!
-ان شاالله آبجی،خیلی خب بریم!
نگاهی آخر به قبر آقاجونم انداختمو توی دلم ازش خواستم کمکم کنه تا از پسش بربیام و نفسی بیرون دادمو راه افتادم دنبال لیلا،احساس سبکی میکردم چه خوب شد پیشنهاد لیلا رو قبول کردمو به جای موندن توی عمارت و غصه خوردن اومدم پیش آقام،با رسیدن به عمارت و بوی اسپند و نم بارونی که به مشام میرسید کمی حالمو بهتر کرد،هنوز قدم به داخل حیاط نذاشته بودیم که آنا هول زده به سمتمون دوید،ترسیده و متعجب به سمتش قدم برداشتم:-چی شده آنا چرا رنگت پریده؟
-خدا روشکر زود اومدین میخواستم عمو مرتضی رو بفرستم پی تون بجنب دختر لباستو عوض کن مهمون داریم!
با این حرفه آنام تعجبم بیشتر شد،چرا فقط به من همچین حرفی زد؟
-آنا لباسای من مگه چه ایرادی داره اصلا کی قراره بیاد؟
-یالا دختر انقدر سوال نپرس،خوب نیست با لباسایی که رفتی قبرستون بیای تو مراسم خواستگاری!
با این حرف لیلا ابرویی بالا انداخت و پرسید:-خواستگاری؟از چی حرف میزنی آنا؟
برای لحظه ای نور امید به دلم تابید نکنه آرات…
اما با جمله بعدیش دنیا روی سرم خراب شد…
-شما که رفتین این پسره محمد اومدو با آیاز صحبت کرد منم بهش اجازه دادم پا پیش بذاره،آخه امروز روز مبارکیه یالا عجله کنین قراره تا یک ساعت دیگه با میرزا بیان!
-چه عجله ای بود آنا حالا که نه عمو هست و نه بی بی نباید قبول میکردین!
-گفت میرزا میخواد چند روزی بره شهر نترس دختر فقط میاد چند کلومی با هم صحبت کنیم،پسره خوبیه آقاتم قبولش داشت،من میرم به عصمت و ننه حوری بگم چای تازه دم درست کنن،شما هم برین لباساتونو عوض کنین!
با رفتن آنام غم زده به صورت لیلا خیره شدم،لبخندی زد و گفت:-بفرما اینم نشونه،حق با آناست حتما آقاجونم همینو میخواد برو حاضر شو!
-اما آبجی من...
-دیگه اما و اگه فایده نداره شنیدی که آنا چی گفت،بهشون اجازه داده بیان،درضمن مگه دنبال یه راه برای فراموش کردن آرات نبودی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهفدهم🌺
سری به نشونه مثبت تکون دادمو بی هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و لباساموعوض کردم و همونجور بی حس درست مثل اتولی که با بنزین حرکت میکنه قدم برداشتم سمت مطبخ،رو به روی اتاق آرات که رسیدم پاهام خود به خود از حرکت ایستاد،یعنی اگه بفهمه محمد اومده خواستگاریم چه حالی میشه؟پوزخندی روی لبم نشست،چقدر خوش خیال بودم،خودش ازم خواسته بود تا برای آیندم تصمیم بگیرم،بغض گلومو فشار میداد اما مجبور بودم تحمل کنم،دیگه همه چیز تموم شده بود،باید فقط به خودمو آنام فکر میکردم و البته آبروی آقام...
-خوب کردی قبول کردی بیان،درسته بر و رو داری اما سنت دیگه داره بالا میره اگه همین برو رو هم از بین بره دیگه کسی حاضر به ازدواج باهات نمیشه،حتما توی طالعت نوشته شده که باید زن رعیت بشی،بیا دختر بریم چای خواستگاریتو حاضر کنیم الانه که مهمونا سر برسن!
چشمای پر از اشکمو از اتاق آرات گرفتمو وارد مطبخ شدمو گوشه ای به انتظار نشستم،انتظار اومدن کسی که دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،چطور میخواستم بقیه عمرمو باهاش سر کنم در حالیکه از کس دیگه ای خوشم میاد،یعنی باید اینو بهش بگم؟ناخوداگاه دوباره نگاهم کشیده شد سمت اتاق آرات:-ننه،عمو کی برمیگرده،امشب ده بالا میمونه؟
-گمون نمیکنم دل خوشی از اونجا نداره اما اگه نشستی خواستگاری بهم بخوره باید بگم که همچین اتفاقی نمیفته هیچ دختری انقدر احمق نیست که پسری مثل آرات رو از دست بده،درسته از آقاش دل خوشی ندارم،اما خودش پسر با جروزه ایه!
میدونستم منظورش منم،واقعا هم حق داشت احمق بودم،حالا هم هر چی سرم میومد حقم بود،با صدای عمومرتضی پلکامو روی هم گذاشتم،روی رو به رو شدن با محمد رو نداشتم…
چند دقیقه ای گذشت نفس عمیقی کشیدمو از جا بلند شدم،استکانا رو چیدم توی سینی و منتظر ایستادم تا صدام کنن،این بار برعکس دفعه پیش هیچ اضطرابی نداشتم فقط غمگین بودمو کمی شرمزده!
با قرار گرفتن دست ننه حوری روی صورتم سر چرخوندم:-ناراحت نباش دختر،دعای آقات پشت سرته،آقات مرد خوبی بود،با کارایی که من کردم خیلی عذاب کشید اما هیچ وقت ندیدم راهشو کج کنه،تو هم غصه نخور،خدا رو شکر هنوز برای خوشبخت شدن زمان زیادی داری...
هنوز جمله ننه تموم نشده بود که لیلا هول زده داخل مطبخ شد:-آبجی آنا میگه چای رو بیار!
نگاهی به چهره ننه حوری انداختم،یاد حرفای آقام افتادم درست قبل از خواستگاری آرات،چونه ام لرزید و ناخوداگاه رفتم توی بغلش:-برام دعا کن ننه!
آروم در گوشم زمزمه کرد:-ان شاالله امشب بهترین شب عمرت بشه،هر چی خیر و صلاحه برات پیش بیاد!
تشکری کردمو با کمکش استکانارو پر از چای کردمو با قدم هایی محکم دوشادوش لیلا راه افتادم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی آنلاین - معنای واقعی ولی - استاد انصاریان.mp3
1.68M
🌸 #عیدآسمانی
♨️معنای واقعی ولی!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #انصاریان
#عید_سعید_غدیر_خم_مبارک_باد
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#میلاد_امام_موسی_کاظم_ع
بزم مارا باز آمد عالم آرایى دگر
کز قدومش بزم ما گردیده سینایى دگر
قرنها بگذشته از موسى و شرح رود نیل
آمده اینک به فتح نیل موسایى دگر
#میلاد_کاظم_آل_محمد_ص_مبارک_باد
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
مداحی آنلاین - داستان بنده و آزاد - شهید دستغیب.mp3
1.06M
🌸 #میلاد_امام_کاظم(ع)
♨️داستان بنده و آزاد در بیان امام موسی بن جعفر(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #شهید_دستغیب_شیرازی
#میلاد_کاظم_آل_محمد_ص_مبارک_باد
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
8887884961874.mp3
12.41M
خودت میدونی نباشی من میمیرم😔
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌷 امام کاظم(علیه السلام) :
🎁 کسی که ختم قرآنش را به امامش هدیه کند ، روز قیامت با او خواهد بود.
📚 (کافی ج۲ ص۶۱۷)
🎁 ختم قرآن هدیه به امام کاظم علیه السلام
وارد لینک بشین بر روی گزینه آمار بزنید ترجیحاً هر کدوم جزء که انتخاب نشده رو ببینید بعد کلمه ثبت رو بزنید و جزء رو انتخاب کنید.👇
#میلاد_امام_کاظم
https://EitaaBot.ir/counter/bx2c
لطفا منتشر کنید تا در ثواب ختم قرآن شریک باشید📲
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🌺🌹🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺
لایق نبوده ایم انیس غمت شویم
با درد و غصه های خودت گریه می کنیم
ما که اهمیت به غیابت نمی دهیم
از غربتت برای خودت گریه می کنیم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهجدهم🌺
با رسیدن به در مهمونخونه مضطرب کفشامو از پام در آوردمو بعد از لیلا سر به زیر وارد شدم،درست برعکس دفعه پیش که از خوشحالی سر از پا نمیشناختم،اینبار نا امید تر از همیشه…
سر بلند کردم تا سلام کنم که با دیدن عمو که لبخند به لب مقابلم ایستاده بود،مردمک چشمام گشاد شد متعجب نگاهم چرخید دور اتاق،بی بی،آرات،ننه اشرف...
اینجا چه خبر بود؟سر چرخوندم سمت لیلا که با چشمای پر از اشک دستش رو روی کمرم میکشید و هدایتم میکرد به داخل اتاق،زبونم بند اومده بود،یعنی همه اینا بازی بود؟
قطره ی اشکی از چشمام سر خورد آنام مضطرب نزدیک شد تا سینی رو از دستم بگیره که عمو دستش رو سد راهش کرد:-اجازه بده خودش باید چای بگیره،باید رسم و رسوم اجرا بشه!
اینوگفت و رو به من ادامه داد:-یعنی ارزش من برات کمتر از یه غریبس؟قرار نیست تورو مجبور به کاری کنیم،این فقط یه مجلس خواستگاری سادس،هر چی توبگی همون میشه!
-چیکار میکنی دختر؟مگه همینو نمیخواستی؟یالا دیگه!
با حرفی که لیلا در گوشم زده انگار که از شوک خارج شده باشم سری تکون دادمو پر از بغض قدم برداشتم سمت بی بی و خم شدمو سینی رو گرفتم رو به روش چایی برداشت و گفت:-پیر شی دختر!
یه لحظه به یاد انگشترای مشتی افتادم،پس بی بی هم میدونست و فقط من بی خبر بودم!
راستش یکم دلخور بودم از اینکه با بازی دادنم کلی زجرم داده بودن اما بازم خدا رو شکر میکردم که همش یه بازی بود و واقعا آرات رو از دست نداده بودم،با این فکر لبخند روی لبم نشست و سینی رو گرفتم رو به روی ننه اشرف و عمو و بعدش آرات،خم شدم مقابلش نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و استکانی چایی برداشت،دلم میخواست سر از تنش جدا کنم اما نفس عمیقی کشیدمو نشستم کنار آنام و عمو شروع کرد به صحبت:-راستش باید مارو ببخشی دخترم تموم اینا نقشه خود آرات بود،البته منم باهاش موافق بودم از اونجایی که دختر لجبازی هستی،هیچ جوره نمیشد از خر شیطون پیادت کرد، الانم نمیدونم نظرت چیه،اما این دیگه بار آخره قول میدم هر تصمیمی بگیری همون میشه،بگی نه حتی نمیذارم پاشو توی این عمارت بذاره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻