eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 زبیده خانم اسپند دود کن ... درها رو هم محکم ببند بچه ها سرما نخورن ... من حواسم به خدیجه هست ... با هم برگشتیم خونه .... تمام راه اوقاتش تلخ بود و فکر می کرد ... چند بار ازش سوال کردم جواب نداد .... منو پیاده کرد و گاز داد و رفت ... علی هر روز نزدیک ساعت سه بعد از ظهر میومد خونه .... فورا ناهار رو حاضر کردم ولی صورت اون بچه ها از خاطرم نمی رفت ... دیگه چیزی رو به خودم روا نداشتم ... وقتی داشتیم ناهار می خوردیم , علی گفت : لیلا امروز تو را که گذاشتم کلاس , خودم می رم پیش عزیز ... وقتی تعطیل شدی میام تو رو میارم و دوباره می رم ... ممکنه شب دیر بیام چون امشب نوبت آب داریم ... آب انبار که پر شد , برمی گردم ... اگر من نباشم عزیز نمی تونه نصف شب از خونه بره بیرون , باید یک مرد باشه ... اینطوری دلشم به دست میارم و شاید ماشین رو گرفتم ... گفتم :باشه برو ولی دیگه نمی خواد بیای دنبالم , خودم برمی گردم ... گفت : نه بابا , اون موقع کار ندارم ... ساعت دوازده به بعد من آب می گیرم که تمیزتر باشه ... الان می رم که عزیز بدونه و دلواپس شب نشه ... علی منو گذاشت کلاس و رفت ... وقتی تعطیل شدم , دیدم نیست ... مدتی منتظر شدم , نیومد ... دیگه می خواستن در کلاس رو ببندن ... راه افتادم طرف خونه ولی چشمم دنبالش می گشت ... رسیدم خونه , خاله هم نبود ... منظر گفت : از صبح رفته , هنوز برنگشته ... یک چیزی خوردم و زیر کرسی دراز کشیدم ... راستش دلشوره داشتم که بدونم عزیز خانم به علی چی گفته که دنبالم نیومده ... هنوز هوا ابری بود بدون اینکه چیزی بباره ... درست مثل چشم من ... آماده بود برای باریدن ولی جرات نمی کردم و فکر می کردم اگر گریه کنم ممکنه از چیزی که می ترسم به سرم بیاد ... می دونستم که علی شاید تا نزدیک صبح نیاد ... وقتی خونه ی عزیز خانم بودم , شب هایی که آب گیری بود علی تا صبح نمی خوابید ... باید مراقب آب انبار می بود که وقتی پر شد , آب رو قطع کنه ... اما هنوز ساعت نه نشده بود که صدای پای اونو تو حیاط شنیدم ... از پنجره نگاه کردم ... خودش بود ولی درو که باز کردم وحشت زده فریاد زدم : علی چی شدی ؟ چرا خونی و زخمی شدی ؟  با عصبانیت گفت : تو جای من بودی خودتو نمی زدی ؟عزیز رفته واقعا برای من , زن شیرینی خورده ... خودم خودمو زدم ... از دست اون زن که اسمشو گذاشته مادر ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 پیشونی علی زخم بزرگی برداشته بود و خون میومد ... دستش هم زخمی بود , مثل اینکه کوبیده بود به دیوار و سینه اش سرخ شده بود ... کتشو در آورد و نشست زیر کرسی ... رفتم یک پارچه ی تمیز با آب گرم آوردم تا صورتش رو پاک کنم رو زخمش مرهم بذارم ... گفت : نمی دونم به خدا , زندگی من گره ی کور شده ... از اون طرف عزیزم از این طرف تو ... موندم کی راست میگه کی دروغ ؟... پرسیدم : موندم یعنی چی ؟ تو نمی فهمی عزیز خانم داره زور میگه ؟ تو هم به جای اینکه مثل وحشی ها خودتو بزنی , باهاش حرف می زدی و قانعش می کردی ... گفت : نمی شه ... قانع نمی شه ... اونم یک جورایی حق داره ... تو چرا نصف شب از خونه رفتی بیرون ؟ اونم تا چیذر ... یک زن تک و تنها و جوون ... خوب مادر منم آبرو داره ... الان مردم میگن ما بی غیرتیم که تو رو دوباره برگردونیم تو اون خونه ... عزیزم هم همینو میگه ... اون شب که تو رفتی ما دنبالت گشتیم و همه ی همسایه ها فهمیدن تو رفتی ... گفتم : اولا که مردم نمی گن فقط عزیز خانم میگه ...بعدم می خواستی چیکار کنم ؟ ... تو رفتی مست کردی,  پولای اونو به باد فنا دادی , وقتی که اومدی یک چیزی هم طلبکار شدی و ماشین رو آتیش زدی ... خیلی خوب , به من چه مربوط ؟ اونو قت حق من بود که عزیز خانم تف کنه تو صورت من و بگه همه چیز زیر سر توئه ؟؟؟ حالا خدمتت می رسم !!! مگه عزیز خانم نبود که دست منو برای اینکه تو دف خریده بودی سوزوند ؟ ... چند بار تو از من پرسیدی چرا لباس زیرایی که برای من خریدی نپوشیدم ؟ ... من بهت نگفتم چون نمی خواستم با مادرت بد بشی ... ولی عزیز خانم اونا رو برداشت و منو زد ... علی بی گناه بودم , بهم فحش داد و گفت زن خراب اینا رو می پوشه ... ولی همه رو داد به اقدس خانم و عشرت خانم تا برای شوهراشون بپوشن ... علی من اختیاری تو عروسیم داشتم ؟ کسی نظر منو پرسید ؟ اصلا می فهمیدم شوهر یعنی چی ؟ من یک گوشت قربونی بودم ... اگر با من درست رفتار می کرد منم آدمی نبودم که باهاش نسازم ... نباید با من راه میومد به عنوان بزرگتر ؟ ولی از همون اول اذیتم کرد و آزارم داد ... حتی یادته به جای اینکه به تو بگه ملاحظه ی دختر مردم رو بکن , به تو گفت به زور تصاحبشو کن ؟ ... نگفت ؟  علی من برای خودم ارزش قائل هستم ولی وقتی اشتباه می کنم , خودم می فهمم ... تو هم اگر فکر می کنی من کار غلطی کردم , برو نمی خوام دیگه با تو جر و بحث کنم ... همین جا پیش خاله می مونم ... گفت : آره  می دونم ... تو همینو می خواستی از خونه بیای بیرون , بعدم منو از سرت باز کنی ... می دونستم دوستم نداری ... گفتم : علی جان تو از همه بهتر می دونی که من آدمی نیستم که کسی رو دوست نداشته باشم و بتونم تظاهر کنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
حیدری وار بیا حیدر کرار زمان؛ جمکران منتظر منبر مردانه توست .. پرده بردار از این مصلحت طولانی؛ که جهان معبد و منزلگه شاهانه توست .. @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 معلومه که اولش دوست نداشتم ولی الان دارم و از خدا می خوام تو هم باورم کنی من زیر دست عزیز خانم نابود می شدم ... می خوام درس بخونم ... ساز بزنم ... آهنگ بسازم ... آرزوهای من زیاده و پیش مادر تو امکان نداشت ... اگر فقط یک ذره , ببین فقط یک ذره , درکم می کرد به خدا این کارو نمی کردم ... خوشبختانه تو مرد خوبی هستی ... ببین , برای همین دوستت دارم و نمی خوام ازت جدا بشم ... ولی اگر اسم زن دیگه ای رو بیاری حتم داشته باش دیگه منو نمی بینی ... اینو تو گوشِت فرو کن ... گفت : برو بابا , زن چیه ؟ بهت صد بار گفتم من جز تو کسی رو نمی خوام , هیچ وقت تا آخر عمرم ... عزیز داره برام دردسر درست می کنه ... خودم با خانواده ی دختره حرف می زنم و فیصله اش می دم ... ساعت از ده گذشته بود و خاله هنوز نیومده بود و هیچ خبری هم ازش نداشتیم ... نگران اون بودم ... می ترسیدم باز یکی به ماشینش حمله کرده باشه ... درد خودم رو فراموش کرده بودم و دیگه داشتم برای خاله گریه می کردم ... منظر می گفت : خانم هیچ وقت تا این موقع شب بیرون نمونده بود ... کمی بعد ملیزمان و ایران بانو با شوهراشون اومدن ... ساعت دیگه از یک گذشته بود و واقعا دلواپس اون بودیم ... مردا با هم رفتن دنبالش و ما چشم به راه مونده بودیم ... ولی از خاله خبری نشد ... هوا داشت روشن می شد که مردا دست از پا درازتر برگشتن ... ملیزمان رو نمی تونستیم ساکت کنیم ... درست مثل این که خبر بدی بهش داده بودن , گریه می کرد ... آفتاب که زد , علی لباس فرمش رو پوشید و از من پرسید :می خوای بمونم ؟  گفتم : نه , تو برو بقیه هستن ... کاری جز انتظار از دستمون بر نمیاد که ... صدای منظر رو شنیدم که فریاد می زد : خانم اومد ...خانم اومد ... با عجله خودمو رسوندم ... خاله داشت میومد تو خونه ... اونقدر گریه کرده بود که نای راه رفتن نداشت ... دستشو به دیوار گرفته بود ... ایران بانو و ملیزمان زیر بغلشو گرفتن و مرتب می پرسیدن : کجا بودین ؟ چه اتفاقی براتون افتاده ؟  خاله دوباره شروع کرد به گریه کردن که : تقصیر من بود بچه از دست رفت ... خدیجه مُرد ... باورم نمی شه ... اگر روز قبل رفته بودم شاید اون بچه زنده می موند ... طفل معصوم مظلومانه مُرد ... مادر نداره , کسی رو نداره ... خدایا چرا اینقدر من بدم ؟ چرا یادم نبود اون مریضه ؟ دیر رسیدم ... حالا همه با هم گریه می کردیم ... من که خدیجه رو دیده بودم بیشتر ناراحت بودم ... ولی داشتم فکر می کردم واقعا انسانیت در چیه ؟ اینکه پای آدم نجس نشه و یا به یک سری خرافات اعتقاد داشته باشه ؟ یا انسانیت در وجود زنیه که با تمام وجودش و بدون لاف زدن خوبی می کنه ؟ من می دونستم که ملیزمان و ایران بانو دخترای اون نیستن ولی اون زن کاری کرده بود که اونا هیچ وقت چنین حسی نداشتن و وقتی مادر صداش می کردن , عشق و علاقه تو صداشون موج می زد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 یک بار دیگه آرزو کردم مثل او باشم ... یک هفته ای گذشت ... خاله تمام کارای دفن و کفن خدیجه رو انجام داد و عزادار بود ... کسی نمی تونست باهاش حرف بزنه ... یا گوش نمی کرد یا با تندی می گفت : تمومش کن , حوصله ندارم ... علی هم دیگه به سراغ عزیز خانم نرفته بود ... ما همه با هم برای هفت خدیجه از سر خاک برگشته بودیم ... دخترا از همون دم در رفتن خونه ی خودشون ... خاله خوابید و منم رفتم تو اتاقم ... علی زیر کرسی خواب بود ... از صدای در بیدار شد و همین طور که چشمش بسته بود , گفت : اومدی لیلا ؟ بیا پیشم , دلم برات تنگ شده ... بالای سرش نشستم و موهاشو نوازش کردم و گفتم : منم همینطور ... ناهارتو خوردی ؟  گفت : خیلی خوشمزه بود , بردم تو مطبخ و ظرفا رو هم شستم که تو اذیت نشی ... حالا چی به من جایزه میدی ؟  گفتم : تا چی بخوای ؟ گفت : بیا بغلم ... گفتم : نخیر آقا , یک ظرف شستن جایزه اش این نیست ... دستم رو کشید و با خنده گفت : بیا اینجا ببینم سرتق ... همین موقع یکی زد به در ... به هم نگاه کردیم ... فکر کردم حال خاله بد شده ... گفتم : کیه ؟ بفرمایید تو ... منظر درو باز کرد و گفت : لیلا جون , خواهرای علی آقا اومدن ، درِ ما رو زدن ... از جا پریدم ... زود دور و برم رو جمع کردم ... گفتم : بگو بفرمایید تو ... خاله بیدار نشد ؟  گفت : نگران نباش , هنوز خوابش نبرده بود ... اقدس و شوکت اومده بودن ... با من و علی روبوسی کردن و زیر کرسی نشستن ... من زود چای درست کردم ولی چیز زیادی نداشتم جلوی اونا بذارم ... علی تخمه خیلی دوست داشت و همیشه می خرید ...ریختم تو یک کاسه و با یک ظرف خرما گذاشتم روی کرسی ... اقدس گفت : زحمت نکش , اومدیم با تو حرف بزنیم ... بیا بشین ... گفتم : چشم ... بذارین چایی بریزم , میام ... سینی چای رو آماده کردم و علی اومد از من گرفت و گفت : تو بشین , قربونت برم ... خسته میشی ... الانم از سر خاک اومدی ... شوکت با اون صدای مردونه اش گفت : الهی بگردم , شماها رو چقدر با هم خوب و مهربون هستین ... منظر در زد و اومد تو ... یک مجمع بزرگ دستش بود پر از خوراکی آجیل و سیب و انار و کلوچه ... گذاشت رو کرسی و رفت ... می دونستم خاله برای چی این کارو کرده ... اون نمی خواست که خواهرای علی از وضع ما با خبر بشن ... اقدس گفت : خوب لیلا جون , ما اومدیم با تو حرف بزنیم ... اینطوری نمی شه ادامه داد ... عزیز خیلی از دست تو عصبانی و ناراحته ... خودت هم خوب می دونی که به این راحتی ولت نمی کنه ... رفته برای علی زن شیرینی خورده و پیشکش برده ... بیچاره ها منتظرن علی بره خونه شون ... تو اینو می خوای ؟ علی زن بگیره ؟ ... قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون ... با اینکه نمی خواستم , بغض گلومو گرفت و چشم هام پر از اشک شد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
﷽ 🌸 ختم دعای فرج 👇 جهت بیروزی حق علیه باطل و تعجیل در ظهور حضرت ولیعصر ، مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف برای ثبت بر روی لینک زیر بزنید❤️ https://EitaaBot.ir/counter/3kz .
توجه توجه                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آرزویم همه این است که در خیمه‌ی تو بنگــرم از کرمت بنده ی خدمتکارم 🔸شاعر: جواد پرچمی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 اقدس گفت : تو رو خدا گریه نکن , تقصیر خودته ... زن که اینطوری نمی شه ... تو سرکش و نافرمونی ... همه اینو می دونن ... والله برات تعریف کنم چه چیزایی رو تو زندگی تحمل کردم , باورت نمی شه ... ولی زن باید اینطوری باشه ,  نباید صداش در بیاد ... تو باید با عزیز می ساختی ... گفتم : برای چی ؟ من آدمم , اون مثل حیوون با من رفتار کرد ... نمی خوام ... گفت : نمی خوام که نشد حرف ... آدم خیلی چیزا رو نمی خواد ولی زن نجیب اونه که با همه ی شرایط شوهرش بسازه ... بیا بریم دست بوس عزیز و من واسطه می شم آشتیتون می دم ... گفتم : آخه اقدس خانم , من با شما فرق دارم ... نمی تونم اون همه توهین و تحقیر رو تحمل کنم ... دلیلی ندارم ... گفت : حالا خوبه علی بره زن بگیره ؟ امروز راضی نشه , فردا عزیز وادارش می کنه ... اون وقت می خوای چیکار کنی ؟ ... علی گفت : چی میگی آبجی ؟ من هرگز این کارو نمی کنم ... خودتون می دونین دنیای من , لیلاست ... زمین و زمون به هم بریزه من لیلا رو می خوام ... جز اون رغبت ندارم به هیچ زنی نگاه کنم ... عزیز هم که بدون من نمی تونه این کارو بکنه ... اگر لیلا هم بخواد برگرده تو اون خونه , دیگه من نمی خوام ... اینجا خوش و خرم داریم زندگی می کنیم ... عزیز نمی خواد خوشبختی منو ببینه ؟ چرا چشم اینو نداره که من خوشحال باشم ؟ ... صد هزار بار گفتم , بازم میگم من ... لیلا ... رو ... دوست دارم ... دست از سر ما بردارین دیگه ... الان آبجی شما می خوای لیلا چی به شما بگه ؟ باشه میاد عذرخواهی می کنه ؟ شما قول می دی دوباره حرمت نگه داره ؟   بابا مگه یادتون نیست اومدیم ما رو با چوب بیرون کرد ؟ ... این دختر چقدر دیگه تحمل کنه ؟ به خدا از اون موقع اسمشم نیاورده که عزیز باهاش چیکار کرده ... دستشو سوزوند به من نگفت , کتکش زد و فحش داد , به من نگفت ... آخه اون چه حقی داره لباس زیرهای زن منو از تو کمد برداره ؟ ... اصلا حرف عزیز رو نمی زنه ... گفتم : علی ساکت باش , بسه دیگه ... ادامه داد : زن دیگه از این بهتر پیدا میشه ؟ نه آبجی , به عزیز بگو یکم کوتاه بیاد تا بدون کینه و کدورت زندگیمون رو بکنیم ... اقدس گفت : نمی دونم به خدا چی بگم ... بهش گفتم عزیز علف باید به دهن بزی شیرین بیاد , شما لیلا رو دوست نداری علی که داره ... تو کتش نمی ره که نمی ره , پاشو کرده تو یک کفش و می خواد برای اینکه حرص لیلا رو در بیاره برای تو زن بگیره ... خدا بهمون رحم کنه ... حالا لیلا جون چی میگی ؟ من اومدم حجت تموم کنم ... یا برگرد خونه یا منتظر کارای عزیزم باش ... وقتی اونا رفتن , خودمو تا گردن کردم زیر کرسی و دلم می خواست گریه کنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 علی بدرقه شون کرد و برگشت ... از در حیاط رفتن بیرون و من دیگه نرفتم ... وقتی علی برگشت و حال منو دید , شروع کرد به بشکن زدن و قر دادن و خوندن : آبجی صنم گفت , چی گفت ؟  خودش به من گفت , چی گفت ؟ در گوش گوش من گفت , چی گفت ؟  در گوش تو گفت , چی گفت ؟ من زن سرهنگ نمی شم , چرا نمی شی ؟  کاری که سرهنگ می کنه , همش می ره جنگ می کنه  منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم  قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم  گفتم : علی تو رو خدا جدی باش , دارم از غصه می میرم ... دیدی اقدس خانم چی می گفت ؟ من حالا چیکار کنم ؟ اگر بریم خونه ی عزیز خانم , منو می کشه ... باور کن ازش می ترسم ... اگر نرم , می ره برات زن می گیره ... اون وقت از غصه دق می کنم ... نشست کنارم زیر کرسی و بغلم کرد و با مهربونی گفت : الهی من فدات بشم , لیلای من ... خودم نمی خوام تو رو ببرم پیش عزیز ... مگه احمقم ؟ ندیدم باهات چیکار می کنه ؟ اگرم دست از این کاراش برداره و بیاد تو رو با سلام و صلوات ببره هم اجازه نمی دم تو بری تو اون خونه زندگی کنی , خیالم راحت نیست ... این فکرا رو هم از سرت بیرون کن , من زن دیگه بگیر نیستم ... جز تو کسی رو نمی خوام ... اصلا نگران نباش ... والله , به پیر , به پیغمبر , من اهل این کار نیستم ... بهت قول می دم عزیز که هیچی , خدا هم بهم حکم کنه , نمی کنم ... دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی ... حالا پاشو اینا رو جمع کن ببر بده به خاله و تشکر کن ... یکم آروم شدم ... ولی هر وقت یاد حرفای اقدس خانم می افتادم پشتم می لرزید ... حالا احساس می کردم خیلی زیاد علی رو دوست دارم و دلم برای از دست دادنش شور می زد ... چند روز بعد اول محرم بود و خونه ی خاله برو بیایی راه افتاده بود ... تا روز عاشورا , بعد از ظهرها روضه داشتیم و روز آخر هیئت آقا سید حسن پاچناری , میسر طولانی رو سینه و زنجیر می زدن و میومدن خونه خاله و ظهر عاشورا رو تو حیاط عزاداری می کردن و بعد هم ناهار خورش قیمه می خوردن و می رفتن و باز زن ها غروب برای مراسم شام غریبان بر می گشتن ... خوب همه سخت مشغول کار شدیم و منم کمی از اون حال و هوا در اومدم ... علی هم این بار با پسر بزرگ جواد خان و دامادهای اون در تلاش تدارکات این دهه بود ...  چون هوا سرد بود توی حیاط چادر می زدن و من خیلی خوشحال بودم که اون کاملا سر به راه شده ... هر روز با ذوق و شوق وقتی از اداره میومد و مشغول کار می شد ... غیر از کار چادر زدن و خرید که با هوشنگ انجام می داد , به منم کمک می کرد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا