#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتهشتم
من تکیه دادم به دیوار و گفتم : آمنه رفته ؟ چه بلایی سرش اومده خاله ؟
گفت : نه بابا , یک دختری به اسم زهرا گذاشته رفته ... خواهرش داره گریه می کنه ...
گفتم : یا امام رضا خودت کمک کن بلایی سرش نیاد ... خاله این همون دختریه که تازه آوردن ...
گفت : خواهرش داره گریه می کنه و زهرا رو می خواد ...
دویدم تو اتاق و زود نمازم رو خوندم و لباس پوشیدم ...
خاله هم حاضر بود گفت : تو کجا ؟ نیا , من بهت خبر می دم ...
الان اگر بیای بچه ها باز هوایی می شن ... دیگه چشمشون هم ترسیده , ولت نمی کنن ...
گفتم : خاله چرا درکم نمی کنی ؟ طاقت ندارم ...
گفت : الان کاری از دست تو بر نمیاد , انیس الدوله هر کاری لازم باشه می کنه ... تو برو بخواب , خودم بهت زنگ می زنم ...
و درو زد به هم و رفت ...
خاله رو می شناختم ... وقتی میگه نه , یعنی نه ... دیگه کسی نمی تونست عقیده اش رو عوض کنه ...
این بود که اصرار نکردم ...
رفتم تو اتاقم ولی دلم طاقت نمیارود ... همین طور راه می رفتم و مضطرب بودم ...
تا هوا روشن شد ... ولی خاله زنگ نزد ...
چندین بار پرورشگاه رو گرفتم ولی کسی جواب نداد ...
بازم صبر کردم تا آفتاب از پنجره تو اتاقم تابید ...
حالا مطمئن بودم که تاکسی گیرم میاد ... با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم به طرف پرورشگاه ...
نزدیک اونجا از تاکسی پیاده شدم ...
از اون طرف خیابون نگاه کردم ببینم چه خبره ... از اینکه ماشین خاله و انیس الدوله هنوز دم در بود و آقا یدی و چند تا مرد تو حیاط ایستاده بودن , فهمیدم که بچه هنوز پیدا نشده
داشتم فکر می کردم زهرا کجا می تونست رفته باشه ؟
حتما خونه شون رو تا حالا گشتن ... به هر حال من اونجا رو بلد نبودم ...
ولی یک فکری آرومم کرد ... اون نمی تونست زیاد دور شده باشه ... چون خواهرش اونجاست حتما برمی گرده ... اصلا چرا رفته ؟
اون بچه حرف نمی زد و خیلی غمگین بود ... کاش بیشتر براش وقت می ذاشتم ...
یکم خیابون های اطراف رو نگاه کردم ..و برگشتم ..
نمی فهمیدم تو پرورشگاه چه خبره ولی آقا یدی و اون دو نفر مرد هنوز تو حیاط بودن ...
دیگه طاقت نداشتم ... دل به دریا زدم تا برم از آقا یدی اوضاع رو سوال کنم ...
برای رد شدن از خیابون نگاهی انداختم ...
از اون طرف یک دختر بچه داشت به طرف پرورشگاه می رفت ...
از لباسش فهمیدم که زهراست ...
دیگه نفهمیدم چطور از خیابون رد بشم و خودمو به اون برسونم ...
چشمش به من که افتاد , زد زیر گریه ... بغلش کردم دست به سرو روش کشیدم و بوسیدمش و گفتم : چیزی نشده عزیزم ... قربونت برم , نترس ...
مهم نیست , خودتو ناراحت نکن ... آروم باش ... به من بگو کجا رفته بودی ؟
گفت : لیلا جون , رفتم بابام رو پیدا کنم ... اما زندان رو بلد نبودم ... ترسیدم , شب بود , گم شدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هرگزم مهر تو از لوحِ دل و جان نرود
هـرگـز از یـاد مـن ، آن سـروِ خـرامـان نرود
آنچنان مهرِ توام در دلوجان جایگرفت
که گَـرَم سر برود، مهرِ تو از جان نرود
#لوحدل❤️
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💖
هرصبح بہ رسمنوڪرے ازما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوبو بد، بہدرِخانہے توییـم
از نوڪـران مُنتـظــــر آقـا تـو را ســلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من
قدمی رنجهکن،ای دوست به مهمانی من
عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت
غیبتت سخت شد،ازدستِ مسلمانی من
فرج مولا صلواتـــــــ
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@delneveshte_hadis110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتنهم
گفتم : عزیز دلم اگر می خواستی بری پیش بابات چرا به زبیده خانم نگفتی ؟ ببینم برای چی می خواستی بابات رو ببینی ؟ بابات رو دوست داری ؟
گفت : بله , می خواستم بیاد ما رو ببره ... شما هم که رفتی , من دیگه اینجا رو دوست ندارم ...
می خوام برم خونه ی خودمون ...
گفتم : باشه , دستت رو بده به من ... الان همه نگرانت شدن و دارن دنبالت می گردن ...
گفت : نمیام , شما برو زهره رو بیار و ما رو ببر پیش بابام ...
گفتم : من نمی دونم بابات کجاست ... خواهرت خیلی گریه می کنه ... تو دلت راضی می شه اشک اونو در بیاری ؟ بیا بریم بعدا در موردش حرف می زنیم ...
به زور همراهم اومد ...
جلوی پرورشگاه که رسیدم , از همون دم در آقا یدی رو صدا کردم ...
تا چشمش به من افتاد دوید طرفم و گفت : وای لیلا خانم شما پیداش کردین ؟ کجا بود ؟ چطوری ؟ ما همه جا رو گشتیم ...
گفتم : نه , خودش اومد ... بیا دستت امانت , ببرش ...
گفت : نمیاین تو ؟
گفتم : نه ... بچه رو ببر اونا از نگرانی در بیان ...
زهرا نمی خواست از من جدا بشه ... با گریه رفت و من آشفته تر از قبل تو پیاده رو بی هدف راه افتادم ...
دلم پیش بچه ها بود ... می خواستم ببینمشون ...
ولی غرورم نذاشت این کارو بکنم ....
فکرم خیلی مشغول بود ... اگر زهرا از پدرش کتک خورده و مادرش رو جلوی چشمش کشته چرا اون می خواست بره پیشش ؟
اون بچه دنبال پدرش رفته بود و می گفت دوستش داره , پس باید جریان چیز دیگه ای باشه ...
تو فکر بودم مقدار زیادی از راه رو پیاده رفتم که صدای بوق ماشین منو به خودم آورد ...
خاله بود ... فورا سوار شدم ...
بلند خندید و گفت : واقعا که باریکلا به تو ... دختر , تو چطوری زهرا رو پیدا کردی ؟ انیس انگشت به دهن مونده بود ... خوشم اومد , خیلی جُربزه داری والله ...
از شهرداری هم اومده بودن ... از تغییراتی که تو پرورشگاه شده بود متعجب شدن و پرسیدن کار کیه ؟ ... و انیس مجبور شد جلوی من بگه تو کردی ...
سراغت رو گرفتن می خواستن تو رو ببینن ...
حالا بگو زهرا رو از کجا پیدا کردی ؟
گفتم : من نکردم خاله , خودش برگشت ... اگر منم اونجا نبودم , میومد ...
گفت : راست میگی ؟
گفتم : آره به خدا ... وایستاده بودم ببینم چی میشه , دیدم داره از دور میاد ... رفتم و آوردمش ...
با دو دست زد رو فرمون ماشین و گفت : شانس داری دختر ... همه از چشم تو دیدن و فکر می کنن تو پیداش کردی ... خوب شد ... این طوری بهتر شد ...
گفتم : نه بابا , از زهرا بپرسن خودش میگه ...
گفت : والله پرسیدیم , زهرا گفت لیلا جون پیدا کرده ...
گفتم : آخه اون نمی دونست که نزدیک پرورشگاه شده ... همون راهی که رفته بود رو برگشته بود ... حالش بهتر بود وقتی شما اومدین ؟
گفت : خوب میشه ... ذلیل مرده زبیده به هوای اینکه تو هر شب درو قفل می کردی یادش رفته درو ببنده ...
گفتم : خاله خیلی نگران اون بچه ها هستم , یک کاری بکن تو رو خدا ...
گفت : صبر داشته باش , آدم های عجول همیشه یک جای کارشون می لنگه ... تازه راه پیشترفتت تو زندگی این نیست که برگردی اونجا ... من که صلاح نمی دونم ...
اونم با وضعی که پیش اومده و من حس می کنم به یک دلیلی انیس نمی خواد تو اونجا باشی ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتاد
حالا اون چیه ؟ , نمی دونم ...
بقیه ی اون روز رو من خوابیدم و هیچ خبری نشد ... و روز بعد در حالی که خاله مرتب تو گوشم می خوند که دیگه پرورشگاه رو فراموش کنم , من ثانیه شماری می کردم که یکی با من تماس بگیره ...
چند روزی که گذشت , نا امیدی اومد سراغم ...
بیشتر از همه چیز متعجب بودم که چرا از آقا هاشم خبری نیست ... اون تنها کسی بود که ازم حمایت می کرد ...
یک روز صبح خسته تر از شب قبل از خواب بیدار شدم ... دلم نمی خواست کاری بکنم , حتی درس هم نمی خوندم ...
این بود که فکر کردم چند روزی برم پیش خانجانم ... با اینکه قصد کرده بودم دیگه پامو چیذر نذارم , ولی دلم خیلی براشون تنگ شده بود ... هر چند اونا سراغی از من نمی گرفتن ...
یکم وسیله برداشتم و آماده شدم ... کیفم رو دستم گرفتم و رفتم از خاله خداحافظی کنم و برم ...
خاله گفت : وا ؟ امروز می خوای بری ؟
می خواستم ببرمت یک جا پیش یک استاد موسیقی تا کاری رو که دوست داری انجام بدی ؟
گفتم : واقعا ؟ خوب بله , خیلی دلم می خواد ولی باید اول به فکر یک کار باشم ...
نمی تونم بار زندگیم رو روی شونه های شما بندازم ... تا کی خاله می خوای ازم حمایت کنی ؟ دیگه خجالت می کشم ...
صدای زنگ در بلند شد ... منظر رفت درو باز کنه ...
خاله گفت : فکر کنم ملیزمان اومده ... تو هم نمی خواد امروز بری ... باش , خودم می برمت ... با هم می ریم و برمی گردیم ... از اینجا تا چیذر خیلی راهه ...
منظر اومد و گفت : خانم , پسر انیس الدوله , آقا هاشم اومده ...
بدون اختیار قلبم شروع کرد به تند زدن ...
با خودم گفتم : می دونستم ... من می دونستم میاد سراغم ... حالا می تونم بچه ها رو ببینم ...
خاله گفت : بگو تشریف بیارن تو ...
و رو کرد به منو گفت : ببین چی میگم , اگر کوتاه بیای با من طرفی ... عجله نکن , بذارش به عهده ی من ...
آقا هاشم با همون کت و شلوار اطو کشیده و کراوات و کلاه پهلوی اومد تو ...
با یک لبخند سلام کرد ...
خاله گفت : سلام , خوش اومدین ... این طرفا ؟
گفت : والله اگر نمی اومدم جای تعجب داشت ... من باید بفهمم برای چی لیلا خانم کار شون رو ول کردن ؟ ببخشید اون همه علاقه ای که گفتین به بچه ها دارین یک مرتبه تموم شد ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
🍁 زندگی یک رویاست
و پاییز رویـایِ زیبای ست
درونِ رویـایِ دیگر ...🍁
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
ای ساقی اگر سعادتی هست، تُراست
جانی و دلی و جان و دل مست، تُراست
اندر سر ما عشـــــღـــــق تو پا میکوبد
دستی میزن ، که تا ابد دست تُراست
#جناب_مولانا
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
تو باید باشی
تا کم نیاورم...!
باید باشی تا فراموش نکنم
نفس کشیدن را،
عشق را 💖؛
زندگی را، بودن را...
تو باید باشی تا حریم نگاهت را،
بپیچم دور تنهایی های دلم،
و دلگرم شوم✨؛
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
🍂 غم باد بیگیفته می دیل یار جان 🍂
#طبیعت_گردی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
قرار نيست همهى كارها رو
درست انجام بدى
فقط شروع كن
اشتباه كن، ازشون درس بگير
و به جلو حركت كن...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
در هیاهوی زندگی دریافتم
اگر کسی به این باور برسد
که غیر از خدا به کسی احتیاج ندارد
خدا هم او را به غیر از خودش
محتاج نخواهد کرد . .
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اجازه نده خوشحالیت خیلی به آدمای دیگه بستگی داشته باشه
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷