#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیزدهم
✨﷽✨
شمارش روزها برای اومدن هرمز , کار من شده بود و تلاشم , برای اینکه بتونم اقلا یک قطعه موسقی یاد بگیرم و براش بزنم ...
تصور اینکه هنوز منو فراموش نکرده باشه , دنیای منو مثل یک رویا , نورانی و لطیف می کرد ...
شب ها به امید دیدنش برای بچه ها دف می زدم و می خوندم و با رویای اون می خوابیدم و روزها , سبکبال کار می کردم ...
به بچه های تجدیدی درس می دادم و به کار پرورشگاه می رسیدم ...
تا پنجشنبه ی دوم ... قرار بود هرمز شنبه ی هفته ی جدید برسه تهران ...
چند دست لباس دوخته بودم و یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند خریدم که اون روزا سخت مد شده بود ...
اما دلم نیومد موهامو کوتاه کنم ... راستش می دونستم که هرمز خیلی موی بلند دوست داره ...
راه افتادم که برم کلاس موسیقی ... از در که رفتم بیرون , دیدم آقا هاشم با اون کلاه مخصوص خودش یکم اون طرف تر جلوی ماشینش ایستاده ...
خیلی دلم می خواست که حرفای اون روزم رو از دلش در بیارم ... نمی دونستم برای چی اونجاست ...
اصلا بهش فکر نکردم ,چون تمام فکر و ذکرم هرمز بود ...
اومد جلو و گفت : من می رسونمتون ...
گفتم : سلام ...
خندید و گفت : سلام از من بانو ...
گفتم : نه , مرسی ... من می رم جایی , کار دارم ...
گفت : می دونم می رین کلاس موسیقی , پیش عفت خانم ... بیاین من شما رو می برم ...
مونده بودم چیکار کنم ؟ اگر سوار می شدم , باز همون آش و همون کاسه و اگر می گفتم سوار نمی شم , باز اون از من می رنجید و من نمی خواستم این طور بشه ...
چون باعث تمام پیشرفت من در پرورشگاه اون بود و من آدم بی چشم و رویی نبودم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
•| شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.
•| باید این طور نوشت:
چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس، جای یک گل خالیست،
تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهاردهم
✨﷽✨
با ذوقی که تو وجودش بود و باعث شده بود صداش بلند بشه , گفت: لیلا باور نمی کنی ... می خوایم بیایم خواستگاری تو , می دونستی ؟ همه خبر دارن جز تو ...
گفتم : به کسی گفتین ؟
گفت : آره , سر شب مادر با خاله ات حرف زد و قرار شده وقتی رفتی خونه ازت بپرسه و خبر بده ...
گفتم : آقا هاشم چقدر من و شما با هم تفاهم داریم ... فقط به درد هم می خوریم ...
برگشت تو صورت منو با چشمانی گرد شده پرسید : راست میگی ؟
گفتم : بله , خوب نه شما صدای منو می شنوی نه من صدای شما رو ... نه شما به خواسته های من توجه داری , نه من به خواسته های شما ... به این میگن تفاهم ...
گفت : چی داری میگی ؟ من همه ی حواسم به خواسته های تو هست , چرا این حرف رو می زنی ؟
گفتم : من می خوام تو اون ارکستر شرکت کنم ... می خوام تو پرورشگاه باشم و از اون بچه ها مراقبت کنم ...
اینا رو شنیدین ؟
گفت : آره که شنیدم ... بهت گفتم که هر کار دلت می خواد بکن جز همین یک کار , یعنی من برات اینقدر ارزش ندارم ؟ اصلا تو منو دوست داری ؟
گفتم : آقا هاشم , من عاشق ساز زدن هستم ... از بچگی هر صدایی با ریتم می شنیدم برای من یک نت موسیقی بود ... کنار نهر آب می نشستم و ساعت ها به زمزمه ی آب گوش می دادم و ازش تو ذهنم آهنگ می ساختم ...
صدای پرنده ها برای من موسیقی بود , صدای خش خش خوشه های گندم برای من موسیقی بود ...
باهاش پرواز می کردم ...
برای همین عزیز خانم مادر علی رو نمی دیدم ... خواهرهاشو نمی دیدم و تو دنیای دیگه ای سیر می کردم ...
گفت : عزیز دلم من که نگفتم ساز نزن ، آهنگ نساز ... ولی خودت می دونی این جور جاها به درد زن نمی خوره ...
الان ببین این زن هایی که آواز می خونن ؛ قمر , روح پرور ... همه بدنام شدن ...
شاید بی دلیل باشه که می دونم هست ... ولی جامعه ی ما اینطوریه دیگه , نمی پذیره خانم ها وارد این کارا بشن ...
من که بد تو رو نمی خوام ... شاید یک روز اوضاع عوض شد , خوب برو چه اشکالی داره ؟
به خدا اگر الان به خاله و خانجانت بگی می خوای این کارو بکنی و اونا موافقت کردن , منم حرفی ندارم ...
ولی نمی شه ... ببین مادر من الان با پرورشگاه به خاطر ما موافقت کرد , اگر حالا اینم بهش بگیم دوباره بین ما جدایی میفته ...
تو رو خدا نکن تا موقعش برسه , الان وقتش نیست ... خواهش می کنم بذار با هم باشیم , اینطوری به هدف هات بهتر می رسی ... منم کمکت می کنم ... قول می دم ...
اگر ساز رو دوست داری بزن , برای دل خودت و من بزن ... ولی اگر زن منم نباشی من نمی تونم بذارم وارد این کارا بشی ...
گفتم : تو رو خدا صدای منو گوش کن ببین چی می گم ... من می ترسم زن تو بشم ... راستش هنوز انیس خانم رو می ببینم دست و پامو گم می کنم ... حتی خواهراتون ...
میشه عجله نکنین و بذارین من آماده بشم ؟
گفت : لیلا , من عاشقم ... اینو بفهم ... از صبح تا شب دارم به تو فکر می کنم ... اینطوری که نمی شه , دلت میاد من اینقدر از دوری تو عذاب بکشم ؟
نزدیک خونه شده بودیم ... از دور دیدم یک نفر با چادر جلوی در نشسته ... حدسش کار مشکلی نبود ... حتما خانجانم بود ...
گفتم : نگه دار ... نگه دار ... فکر کنم خانجانم اونجا نشسته ... منتظر منه ...
زد رو ترمز و توجه خانجان رو جلب کرد ...
از جاش بلند و شد به ماشین نگاه کرد ...
هاشم گفت : وایستا دنده عقب می گیرم دورتر پیاده ات می کنم ... چراغ روشنه , ما رو ندیده ...
گفتم : ببین شما منو نشناختی ... یا کاری که غلطه , نمی کنم یا اگر کردم پاش می ایستم ...
و درو باز کردم و پیاده شدم ...
ولی به شدت از عکس العمل خانجان می ترسیدم ... می دونستم اون شب مکافات خواهم داشت ...
هاشم گفت : می بینمت ...
و با سرعت از اونجا دور شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپانزدهم
✨﷽✨
وقتی رسیدم به خانجان , رنگ به صورت نداشت ... می لرزید و اشک هاش همین طور میومد پایین ...
گفتم : خانجان چی شده ؟ چرا دم در نشستی ؟
گفت : چشم سفید بی آبرو , اون کی بود ؟
گفتم : نترس خانجان , کسی نبود ... آقا هاشم بود , آشناست ... یک کاری داشتیم انجام دادیم بعد منو رسوند ...
دو تا سیلی از اینور از اونور , ناغافل کوبید تو گوشم که چشمم برق زد ...
گفت : بی حیا , بی عفت , من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ همین امشب وسایلت رو جمع می کنی می ریم خونه ی خودمون ... اگر گذاشتم از در خونه پا تو بذاری بیرون , اسممو عوض می کنم ... گمشو برو تو ...
پس این شب ها که نمیای , دنبال قرتی بازی و بی عفتی بودی ؟
همون عزیز خانم تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ... منم اگر غیرت داشتم باید الان همین کارو بکنم ...
خاک بر سرم ... خاک عالم تو سرم با این دخترم ...
لای در باز بود ... خودمو انداختم تو حیاط , اونم دنبالم اومد ...
گفتم : خیلی براتون متاسفم هنوز منو نشناختی ... من دخترتم , باور می کنی که خطا کنم ؟ تا حالا کردم ؟ برای این دو تا سیلی , خانجان نمی بخشمتون ...
نباید این کار رو می کردین ...
دلمو شکستی ... نه برای سیلی که زدین , برای اینکه مادرم بودین و به من تهمت بی عفتی زدین ... چرا چیزی رو که با چشم خودتون ندیدین به من نسبت دادین ؟ ...
گفت : صداتو بلند نکن , خفه شو ... خاله ات هم که بیاد نمی تونه تو رو نجات بده ... مگه تو این وقت شب از ماشین اون مردتیکه پیاده نشدی ؟ شدی یا نشدی ؟
گفتم : این دلیل اینه که دارم کار بدی می کنم ؟ اگر بهتون ثابت شد کاری نکردم , چطوری این سیلی ها رو از من پس می گیرین ؟
با صدای بلندتر گفت : برو وسایلت رو جمع کن زبون دراز , همین امشب بر می گردیم خونه ی خودمون ... تو عروسی بدون چادر خودتو درست کردی و جلوی نامحرم , ساز زدی ... هیچی نگفتم ...
آره تقصیر خودمه , اگر همون جا گیس تو می گرفتم و می کشیدم تو اتاق و چادر سرت می کردم الان جلوی روم این طور با پررویی حرف نمی زدی ...
حسین راست می گفت , باید به حرفش گوش می کردم ... به من گفت اینجا نَمونه , ما حریف لیلا نمی شیم و تو ده آبرمون رو می بره ...
حق با داداشت بود , منِ خر نفهمیدم چی میگه ...
گفتم : بره گم شه اون حسین ... همچین داداشی نباشه هرگز ...
خودتون هم می دونین اون برای یک لقمه نونی که می خواست به من بده زورش میومد , غیرت داشت یک احوالی ازم می پرسید ...
خانجان که عصبانی تر شده بود , گفت : حالا می برمت اختیارت رو می دم دستش تا بفهمی یک من ماست چقدر کره می ده ...
گفتم همون شما فهمیدین برای عالمی بسه , لازم نیست به منم بفهمونین ...
انگار سر و صدای ما رو خاله شنیده بود و اومد تو ایوون و از اونجا داد زد : آروم باشین ... چی شده آبجی ؟
چیکارش داری ؟ ...
و از پله ها اومد پایین ...
با گریه گفتم : خاله تو رو خدا به دادم برس , ببین خانجان به من چی می گه ... دارم دیوونه می شم ...
خانجان باز طرف من یورش برد که منو بزنه و گفت : تو گوه می خوری سلیطه که از ماشین یک مرد غریبه این وقت شب پیاده میشی ...
خاله گفت : موضوع چیه ؟ از ماشین کی پیاده شدی ؟
گفتم : خاله , چیزی نمی دونه و همین طوری حرف می زنه ... آقا هاشم بود ...
عفت خانم گفت بیا خونه ی ما ساز بزن ... می خواست چند نفر ببینن ... آقا هاشم اومد دنبالم به زور ... به خدا به زور سوار شدم , نمی خواستم ... منو برد خونه ی عفت خانم و بازم به زور هم با خودش آورد در خونه ...
خوب آشناست ... غریبه که نیست , با هم کار می کردیم ...
خاله گفت : آخ آبجی از دست تو , ندیدی امروز چقدر بدبختی داشتم ؟ ... من خبر داشتم ولی یادم رفت به تو بگم ... عفت خانم به من زنگ زد , منم شماره ی پرورشگاه رو بهش دادم ولی بهش سفارش کردم اگر دیروقت شد لیلا رو برسونن و تنها تو خیابون ولش نکنن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دوستان یه اشتباهی رخ داده بود قسمت چهاردهم رمان رو حذفش کردم و قسمت جدیدش رو گذاشتم 🌹💖
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم🤚🏻💕
🏳️آقاترین سکوت مرا غرق نور کن💎
مارا قرین منت ولطف حضور کن
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود💎
🏳️اقا شفاعت این ناصبور کن
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم💎
🏳️اقا توراقسم به شهیدان ظهور کن.🤲
💫اللهم عجل لولیک الفرج.💫
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستشانزدهم
✨﷽✨
آخه من نمی دونم خواهر تو چرا هنوز به لیلا اعتماد نداری ؟
بس کن دیگه , از صبح تا شب به جون من نق می زنی لیلا کجاست ؟ چقدر بهت بگم این بچه داره کار می کنه و زحمت می کشه ...
خانجان راه افتاد به طرف ساختمون و گفت : لازم نکرده , غلط می کنه کار می کنه ...
حالا می دونم چیکار کنم ... مگه آدم عاقل زن بیوه ی جوون رو به حال خودش می ذاره که هر کس و ناکس سوار ماشینش کنه و برسونه ؟ دیگه آبجی نمی خوام تو کار من دخالت کنی , تا همین جا بسه ...
و رفت ...
خاله به من نگاه کرد و آهسته گفت : ولش کن , ناراحت نباش ... رگ خوابش دست منه ...
گفتم : ولی این بار فکر نکنم کوتاه بیاد ...
گفت : نمی دونی امروز چه روز بدی داشتم , از صبح تا حالا درگیرم ...
اشکم رو پاک کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا درگیر بودین ؟
گفت : اول که ملیزمان حالش بد بود , بردمش دکتر ... بهش استراحت مطلق دادن و اینجا خوابیده ...
بعدم که هرمز و زنش با هم دعوا کردن ...
گفتم : ای داد بیداد , سر چی ؟
گفت : چه می دونم , فارسی حرف نمی زنن که ... فرنگی بلغور می کنن , آدم نمی فهمه سر چی دعوا می کنن ...
هرمز هم چیزی نمی گه , فقط میگه زودتر بریم ... قرار بود تا آخر آبان بمونه ولی زنش دیگه نمی خواد بمونه , میگه اینجا رو دوست نداره ...
ای بابا ,به درک ... صبح تا شب در خدمت خانمم , اینم عوض دستت درد نکنه ... تقصیر خود هرمزه رفته زن فرنگی گرفته , حالام ببره همون جا باهاش زندگی کنه ...
من نمی تونم ... دیگه خسته شدم ... حالا اگر راضی بود یک چیزی , نمی دونم سر چی بحث می کنن ؟ ...
ولی باید یک چیزی باشه ... از دست من و دخترا ناراحت نیست , همش میاد عذرخواهی می کنه ... منم که زبونش رو نمی فهمم ...
گفتم : خاله صبر کن من با هرمز حرف می زنم , شاید به من بگه ...
گفت : حالا وسط این بگیر و ببند انیس زنگ زده میگه می خواد برای تو بیاد حرف بزنه ... تو چی میگی ؟
گفتم : وای خاله دارم دیوونه می شم ... هاشم دست بردار نیست , از طرفی من فکر می کنم از کارم میفتم ... نمی دونم چیکار کنم ...
گفت : پس بهش بگم فردا شب بیاد ببینیم چی می گن ... طی تموم می کنیم خوب ...
گفتم : نه خاله , تو رو خدا حالا صبر کنین ... تازه فردا شب مادر مرادی میاد پرورشگاه خواستگاری سودابه ...
گفت : نه !!! راست میگی ؟ چه جالب ... باورم نمی شه ...
گفتم : بعدا مفصل براتون تعریف می کنم , حالا شما می تونین کمکم کنین ؟ می خوام تو جلسه باشین ... همینطوری سودابه رو ندیم بره , قول و قراری بذاریم ... بزرگتری باشه , بهتره ...
گفت : خیلی خوب میام ... حالا بریم آبجیم رو آروم کنیم ...
گفتم : خاله تو رو خدا هر کاری می تونی بکن , من که حریف همه می شم جز خانجانم ...
شاید یک ساعت با خانجان حرف زدیم و اون زیر بار نمی رفت ..
عاقبت گفتم : اگر به من اعتماد نداری از این به بعد هر کجا می رم با من بیاین ...
اصلا بیاین تو پرورشگاه ببین من چیکار می کنم , اگر دیدی کار بدی می کنم باشه هر چی شما بگی انجام می دم ...
و اینطوری قرار شد از فردا صبح با من بیاد و مراقب من باشه ...
بعد رفتم به دیدن ملیزمان ...
در حالی که روزهای آخر رو می گذروند و خیلی سنگین به نظر می رسید , دراز کشیده بود ..
کنارش نشستم ... حال و احوال کردیم ...
اون ازم گله داشت که زیاد منو نمی ببینه ...
داشتیم با هم حرف می زدیم که هرمز از اتاقش اومد بیرون ...
برخلاف همیشه که از دیدن من خوشحال می شد , یک سلامی کرد و احوالم رو پرسید و با اوقاتی تلخ برگشت به اتاقش ..
از ملیزمان پرسیدم : می دونی هرمز چرا با زنش اختلاف داره ؟
گفت : لیلا فکر کنم زنش به تو حسودی می کنه ... میگه از وقتی اومدن تهران , هرمز اونو ول کرده و همش به تو توجه می کنه ...
نه اینکه تو تیفوس گرفتی و اون همش تو مریضخونه پیش تو بود , حساس شده ...
فکر می کنم سر همین دعوا می کنن چون بین حرفاشون اسم تو رو چند بار شنیدم ...
گفتم : وای , من فقط همینو کم داشتم ... خوبه که من اصلا خونه نیستم ... دیگه امشب همه چیز برای من کامل شد ...
اون شب در حالی که با خانجان قهر بودم , گرسنه خوابیدم ...
خیلی سعی کرد منو وادار کنه چند لقمه غذا بخورم ولی واقعا از فکر و خیال , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ...
داشتم فکر می کردم این همه محدود کردن زن برای چیه ؟ خوب من اگر بخوام کار بدی بکنم که هر طوری بود راهشو پیدا می کردم , ولی آخه چرا از صبح تا شب باید بشنوم زن این کارو نمی کنه ... زن اون کارو نمی کنه ...
کارایی که مردا به راحتی انجامش می دادن , برای من ممنوع بود ...
و این وسط کسی که مادرم بود , از این اسارت پشتیبانی می کرد ...
کاش حداقل طوری رفتار می کرد که می تونستم با هاش درددل کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستهفدهم
✨﷽✨
آیا خانجان کس من بود ؟ تنها دلسوزی که می تونست دردی از من دوا کنه ؟
آیا هاشم می تونست کس من بشه ؟ آیا اون منو درک می کرد و راه رو برای من باز میذاشت ؟
ساعت ها فکر کردم و بدون اینکه بتونم تصمیم خاصی بگیرم , با اضطراب خوابم برد ...
و صبح اول وقت با خانجان راه افتادیم طرف پرورشگاه ...
خاله هم قرار بود بعد از ظهر تو خواستگاری حاضر بشه ...
وقتی رسیدیم , مرادی تو حیاط منتظر من بود ...
سودابه رو صدا کردم تا خانجان رو دستش بسپرم , بعد ببینم مرادی با من چیکار داره که تو حیاط منتظر من ایستاده ...
سودابه که اومد , بچه ها هم طبق معمول با دیدن من دنبالش اومدن تو حیاط و لیلا جون , لیلا جون می کردن و هر کدومشون یک کاری با من داشتن ...
یا می خواستن از هم گله کنن یا خوابی رو که دیده بودن برای من تعریف کنن و یا به بهانه ی دلتنگی سراغم میومدن .. .
این تمام واقعیت زندگی من بود ... عشق اون بچه ها و وابستگی ما به هم ...
خانجان با تعجب به اونا نگاه می کرد و شاید تو این مدت باور نکرده بود که من مشغول چه کاری هستم ...
گفتم : سودابه , ایشون خانجان من هستن ... ببرشون تو دفتر تا من بیام ...
به بچه ها هم گفتم : برگردین , من الان میام باهاتون حرف می زنم ... همه برگردن تو ساختمون ...
تنها حدسی که می شد زد , این بود که مادر مرادی پشیمون شده باشه ... برای همین می خواستم تنها باهاش حرف بزنم .......
شاید سودابه هم همین حدس رو زده بود چون با چشمی نگران به من نگاه می کرد و به خانجان گفت : بفرمایید , منم مثل دخترتون ... با من بیاین خانجان ....
از مرادی پرسیدم :چی شده این وقت صبح اینجایین ؟
گفت : چیزی نیست خانم , خیره ... دیروز من تقاضای کمک هزینه برای مدرسه ی بچه ها رو رد کردم ...
ولی فکر نمی کنم به این زودی پولی دست شما رو بگیره ...
اما فکر کنم دلتون پاکه , چون خدا براتون رسوند ... یک آدم خیرخواه پیدا شد و پولی رو که نذر این پرورشگاه کرده بود رو آورد و داد به من گفت پول رو به دست شما برسونم تا هر طور صلاح می دونین خرج کنین ...
و یک پاکت پر از پول از جیب بغل کتش در آورد و داد به من ...
فورا ازش گرفتم و گفتم : دستش درد نکنه ... آقای مرادی می خواستم بپرسم کی بوده ولی به من چه , هر کی بوده خدا بهش عوض بده , برای من چه فرق می کنه ...
خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... اونه که روزی رسونه , آدما وسیله هستن ...
خوب ... شب که قرارمون سر جاشه , آره ؟
گفت : بله , اون که حتما ... من زود اومدم چون تو اداره کار دارم و دیروزم نبودم ...
ببخشید جنس های شما رو هم فردا میارم , امروز نمی رسم ... کم و کسر که ندارین ؟
گفتم : نه , امروز رو یک کاریش می کنم ... شما برو ...
با خودم گفتم خدا رو شکر یک خبر خوب بهم رسید ... حالا باید برم خرید ...
وای خانجان رو چیکار کنم ؟ ...
از در که رفتم تو , باز بچه های کوچک تر ریختن دورم ... یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم و به حرفشون گوش دادم ...
و خانجان اونجا ایستاده بود و منو تماشا می کرد ...
گفتم : بچه ها , این خانم رو بهتون معرفی می کنم ... اسمشون مادربزرگه ...
از این به بعد مادربزرگ همه ی شماست و امروز حتما براتون یک قصه می گه ... اون مهربون ترین مادربزرگ دنیاس ...
حالا همه برین تو صف برای ناشتایی ...
خانجان با من میاین تو آشپزخونه ؟
همین طور که با تعجب به اطراف نگاه می کرد , سرشو تکون داد و دنبال من راه افتاد ...
وقتی خانجان با زبیده و نسا و بقیه آشنا شد و دید که ما همه مشغول کاریم , شروع کرد به کمک کردن ...
اون زنی بود که خیلی کارا از عهده اش بر میومد ... کمی بعد گفتم : خانجان من باید برم برای پرورشگاه خرید , شما میاین یا می مونین کمک می کنین ؟
گفت : نه مادر , همین جا هستم ... تو خیالت راحت باشه , برو و به سلامتی برگرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
کِی خزانم میشود مولا بهار؟
کِی کناره میرود گرد و غبار؟
یک سؤال از طعمِ بغض واَشک و آه
کِی به پایان میرسد این انتظار؟💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستهجدهم
✨﷽✨
برگشتم تو دفتر تا حاضر بشم ... پول ها رو شمردم ...
مقدار زیادی بود ... اونقدر که نمی تونست کارِ یک خیرخواه باشه و اینکه گفته بود مستقیم به دست من برسونن , ذهنم رو می کشید طرف اینکه هاشم این پولا رو فرستاده ...
بهترین کار این بود که به روی خودم نیارم ... چون در این صورت مدیونش می شدم ...
اول نشستم و هر چی که لازم بود نوشتم و بعد یک درشکه کرایه کردم و راه افتادم طرف استانبول ...
همه ی لوازم تحریری که بچه ها لازم داشتن رو خریدم ... خیلی چیزایی که حتی ضروری هم نبود براشون گرفتم تا تو مدرسه از بچه های دیگه کم نیارن ...
اونقدر خوشحال بودم که دلم می خواست پرواز کنم و خیلی برام جالب بود که هر کجا اسم پرورشگاه رو میاوردم , کلی بهم تخفیف می دادن ...
من سی و نه تا بچه ی زیر هفت سال داشتم که برای همه ی اونا هم عروسک های ارزون و جورواجور گرفتم تا برای اونا هم دست خالی نباشم ...
هر چیزی که یادداشت کرده بودم رو خریدم جز کفش ... هنوز همه ی اونا فقط دمپایی پاشون می کردن و من قدرت اینکه برای همشون بخرم رو نداشتم ...
بعد با همون درشکه رفتم خیاط خونه ... لباس های اون چهار تا بچه رو گرفتم و روپوش هاشونو سفارش دادم و بهم قول داد تا دو روز دیگه که اول مهر بود , اونا رو تحویل بده و من اجرت بیشتری بهش بدم ...
بعد به اندازه ی تمام دخترا شیرینی و میوه خریدم ... داشتم ولخرجی می کردم ولی چنان لذتی به من می داد که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
کارم که تموم شد , فکر کردم برم خونه و یک دست لباس برای سودابه بیارم و یکم وسیله برای پذیرایی ...
ممکن بود خاله دیر برسه و من می خواستم قبل از اومدن مادر مرادی , همه چیز حاضر باشه ...
درشکه جلوی در حیاط نگه داشت و من از همون جا رفتم تو خونه ...
ساعت از سه گذشته بود ... اصلا احساس گرسنگی و تشنگی نمی کردم ولی خسته شده بودم ...
زود وسایل رو جمع کردم و بستم تو یک بقچه و برگشتم دم در ...
تا درو باز کردم , سینه به سینه با هرمز روبرو شدم ...
گفتم : ترسیدم , تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : تو بگو داری چیکار می کنی ؟
گفتم : وای نگو , سرگیجه گرفتم ... اصلا نمی دونم به کدوم کارم برسم ... باور کن خیلی سرم شلوغه , همه چیز در هم و بر هم شده ...
امروز نتونستم برای بچه ها کفش بگیرم ... اندازه ی پاشونو نداشتم ...
گفت : این درشکه برای تو اینجا ایستاده ؟
گفتم : آره , وسایل مدرسه ی بچه ها و خواستگاری امشب رو خریدم ...
گفت : خواستگاری کی ؟ تو ؟
گفتم : نه بابا , یکی از دخترای پرورشگاه رو دارم شوهر می دم ...
گفت : وای لیلا چه کارایی می کنی تو ؟ ... بیا وسایلت رو بذار تو ماشین من , خودم می رسونمت و تو راه یکم حرف بزنیم ...
گفتم : باشه , اتفاقا خیلی از درشکه سواری خسته شدم ... منم باهات کار دارم , می خواستم تو رو ببینم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻