#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستهفدهم
✨﷽✨
آیا خانجان کس من بود ؟ تنها دلسوزی که می تونست دردی از من دوا کنه ؟
آیا هاشم می تونست کس من بشه ؟ آیا اون منو درک می کرد و راه رو برای من باز میذاشت ؟
ساعت ها فکر کردم و بدون اینکه بتونم تصمیم خاصی بگیرم , با اضطراب خوابم برد ...
و صبح اول وقت با خانجان راه افتادیم طرف پرورشگاه ...
خاله هم قرار بود بعد از ظهر تو خواستگاری حاضر بشه ...
وقتی رسیدیم , مرادی تو حیاط منتظر من بود ...
سودابه رو صدا کردم تا خانجان رو دستش بسپرم , بعد ببینم مرادی با من چیکار داره که تو حیاط منتظر من ایستاده ...
سودابه که اومد , بچه ها هم طبق معمول با دیدن من دنبالش اومدن تو حیاط و لیلا جون , لیلا جون می کردن و هر کدومشون یک کاری با من داشتن ...
یا می خواستن از هم گله کنن یا خوابی رو که دیده بودن برای من تعریف کنن و یا به بهانه ی دلتنگی سراغم میومدن .. .
این تمام واقعیت زندگی من بود ... عشق اون بچه ها و وابستگی ما به هم ...
خانجان با تعجب به اونا نگاه می کرد و شاید تو این مدت باور نکرده بود که من مشغول چه کاری هستم ...
گفتم : سودابه , ایشون خانجان من هستن ... ببرشون تو دفتر تا من بیام ...
به بچه ها هم گفتم : برگردین , من الان میام باهاتون حرف می زنم ... همه برگردن تو ساختمون ...
تنها حدسی که می شد زد , این بود که مادر مرادی پشیمون شده باشه ... برای همین می خواستم تنها باهاش حرف بزنم .......
شاید سودابه هم همین حدس رو زده بود چون با چشمی نگران به من نگاه می کرد و به خانجان گفت : بفرمایید , منم مثل دخترتون ... با من بیاین خانجان ....
از مرادی پرسیدم :چی شده این وقت صبح اینجایین ؟
گفت : چیزی نیست خانم , خیره ... دیروز من تقاضای کمک هزینه برای مدرسه ی بچه ها رو رد کردم ...
ولی فکر نمی کنم به این زودی پولی دست شما رو بگیره ...
اما فکر کنم دلتون پاکه , چون خدا براتون رسوند ... یک آدم خیرخواه پیدا شد و پولی رو که نذر این پرورشگاه کرده بود رو آورد و داد به من گفت پول رو به دست شما برسونم تا هر طور صلاح می دونین خرج کنین ...
و یک پاکت پر از پول از جیب بغل کتش در آورد و داد به من ...
فورا ازش گرفتم و گفتم : دستش درد نکنه ... آقای مرادی می خواستم بپرسم کی بوده ولی به من چه , هر کی بوده خدا بهش عوض بده , برای من چه فرق می کنه ...
خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... اونه که روزی رسونه , آدما وسیله هستن ...
خوب ... شب که قرارمون سر جاشه , آره ؟
گفت : بله , اون که حتما ... من زود اومدم چون تو اداره کار دارم و دیروزم نبودم ...
ببخشید جنس های شما رو هم فردا میارم , امروز نمی رسم ... کم و کسر که ندارین ؟
گفتم : نه , امروز رو یک کاریش می کنم ... شما برو ...
با خودم گفتم خدا رو شکر یک خبر خوب بهم رسید ... حالا باید برم خرید ...
وای خانجان رو چیکار کنم ؟ ...
از در که رفتم تو , باز بچه های کوچک تر ریختن دورم ... یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم و به حرفشون گوش دادم ...
و خانجان اونجا ایستاده بود و منو تماشا می کرد ...
گفتم : بچه ها , این خانم رو بهتون معرفی می کنم ... اسمشون مادربزرگه ...
از این به بعد مادربزرگ همه ی شماست و امروز حتما براتون یک قصه می گه ... اون مهربون ترین مادربزرگ دنیاس ...
حالا همه برین تو صف برای ناشتایی ...
خانجان با من میاین تو آشپزخونه ؟
همین طور که با تعجب به اطراف نگاه می کرد , سرشو تکون داد و دنبال من راه افتاد ...
وقتی خانجان با زبیده و نسا و بقیه آشنا شد و دید که ما همه مشغول کاریم , شروع کرد به کمک کردن ...
اون زنی بود که خیلی کارا از عهده اش بر میومد ... کمی بعد گفتم : خانجان من باید برم برای پرورشگاه خرید , شما میاین یا می مونین کمک می کنین ؟
گفت : نه مادر , همین جا هستم ... تو خیالت راحت باشه , برو و به سلامتی برگرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
کِی خزانم میشود مولا بهار؟
کِی کناره میرود گرد و غبار؟
یک سؤال از طعمِ بغض واَشک و آه
کِی به پایان میرسد این انتظار؟💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستهجدهم
✨﷽✨
برگشتم تو دفتر تا حاضر بشم ... پول ها رو شمردم ...
مقدار زیادی بود ... اونقدر که نمی تونست کارِ یک خیرخواه باشه و اینکه گفته بود مستقیم به دست من برسونن , ذهنم رو می کشید طرف اینکه هاشم این پولا رو فرستاده ...
بهترین کار این بود که به روی خودم نیارم ... چون در این صورت مدیونش می شدم ...
اول نشستم و هر چی که لازم بود نوشتم و بعد یک درشکه کرایه کردم و راه افتادم طرف استانبول ...
همه ی لوازم تحریری که بچه ها لازم داشتن رو خریدم ... خیلی چیزایی که حتی ضروری هم نبود براشون گرفتم تا تو مدرسه از بچه های دیگه کم نیارن ...
اونقدر خوشحال بودم که دلم می خواست پرواز کنم و خیلی برام جالب بود که هر کجا اسم پرورشگاه رو میاوردم , کلی بهم تخفیف می دادن ...
من سی و نه تا بچه ی زیر هفت سال داشتم که برای همه ی اونا هم عروسک های ارزون و جورواجور گرفتم تا برای اونا هم دست خالی نباشم ...
هر چیزی که یادداشت کرده بودم رو خریدم جز کفش ... هنوز همه ی اونا فقط دمپایی پاشون می کردن و من قدرت اینکه برای همشون بخرم رو نداشتم ...
بعد با همون درشکه رفتم خیاط خونه ... لباس های اون چهار تا بچه رو گرفتم و روپوش هاشونو سفارش دادم و بهم قول داد تا دو روز دیگه که اول مهر بود , اونا رو تحویل بده و من اجرت بیشتری بهش بدم ...
بعد به اندازه ی تمام دخترا شیرینی و میوه خریدم ... داشتم ولخرجی می کردم ولی چنان لذتی به من می داد که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
کارم که تموم شد , فکر کردم برم خونه و یک دست لباس برای سودابه بیارم و یکم وسیله برای پذیرایی ...
ممکن بود خاله دیر برسه و من می خواستم قبل از اومدن مادر مرادی , همه چیز حاضر باشه ...
درشکه جلوی در حیاط نگه داشت و من از همون جا رفتم تو خونه ...
ساعت از سه گذشته بود ... اصلا احساس گرسنگی و تشنگی نمی کردم ولی خسته شده بودم ...
زود وسایل رو جمع کردم و بستم تو یک بقچه و برگشتم دم در ...
تا درو باز کردم , سینه به سینه با هرمز روبرو شدم ...
گفتم : ترسیدم , تو اینجا چیکار می کنی ؟
گفت : تو بگو داری چیکار می کنی ؟
گفتم : وای نگو , سرگیجه گرفتم ... اصلا نمی دونم به کدوم کارم برسم ... باور کن خیلی سرم شلوغه , همه چیز در هم و بر هم شده ...
امروز نتونستم برای بچه ها کفش بگیرم ... اندازه ی پاشونو نداشتم ...
گفت : این درشکه برای تو اینجا ایستاده ؟
گفتم : آره , وسایل مدرسه ی بچه ها و خواستگاری امشب رو خریدم ...
گفت : خواستگاری کی ؟ تو ؟
گفتم : نه بابا , یکی از دخترای پرورشگاه رو دارم شوهر می دم ...
گفت : وای لیلا چه کارایی می کنی تو ؟ ... بیا وسایلت رو بذار تو ماشین من , خودم می رسونمت و تو راه یکم حرف بزنیم ...
گفتم : باشه , اتفاقا خیلی از درشکه سواری خسته شدم ... منم باهات کار دارم , می خواستم تو رو ببینم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستنوزدهم
✨﷽✨
پول درشکه رو هم خودش حساب کرد و منو سوار کرد و با هم راه افتادیم ...
خیلی افسرده به نظر رسید ...
پرسیدم : تو خوبی ؟
گفت : تو چی ؟ خوبی ؟
گفتم : از من نپرس , اگر برات بگم سرت سوت می کشه ... نمی دونم چرا یک مرتبه اینقدر کارام تو در تو شد ! ... پس تو بگو چطوری ؟ چرا اوقاتت تلخه ؟
گفت : در واقع چیز مهمی نیست , از اینجا که بریم درست می شه ...
گفتم : هرمز من همیشه با تو درددل می کنم , تو چرا به من نمی گی ؟ ...
سرشو تکون داد و گفت : آخه چیزی نیست که بگم ... لیتا بیخودی بهانه گیری می کنه و دعوا راه میندازه ...
اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشه , باید زودتر برگردم ... لیلا دارم می رم ولی دلم اینجاست ...
بعد چونه شو یکم برد بالا و ابروشو در هم کرد و ادامه داد : راستش رو بهت بگم به کسی نمی گی ؟
گفتم : معلومه , نه که نمی گم ...
گفت : پشیمون شدم ... از اینکه با لیتا ازدواج کردم خیلی پشیمونم ... دلم می خواد ایران بمونم , دوست ندارم برگردم ... همه ی کسانی که دوستشون دارم اینجان ...
مادر از همه مهم تره ... دیگه تنها شده , داره پیر میشه و به من احتیاج داره ... اون تمام زندگیشو وقف ما کرد , از دل جون هر کاری از دستش بر میومد برای ما انجام داد ...
حالا نوبت ما بود که بهش برسیم ...
ملیزمان که فقط یکی رو می خواد ازش مراقبت کنه ... ایران بانو که سرگرم زندگی خودشه ... خان زاده هم که تکلیفش معلومه ...
می مونه من که دارم می رم ...
من ساکت بودم و گوش می کردم ...
خودش ادامه داد : شنیدم انیس الدوله می خواد برای هاشم بیاد خواستگاری تو ؟ می خوای قبول کنی ؟
گفتم : نه , فکر نمی کنم ... راستش نمی دونم ... من به درد اونا نمی خورم , می ترسم وصله ی ناجور بشم ...
گفت : تو از اونا سری , خودتو دست کم نگیر ... ولی فعلا این کارو نکن ... برو دنبال موسیقی , یاد بگیر و پیشرفت کن ... به کارِت برس ولی زن اون پسره نشو ...
گفتم : چرا ؟
گفت : نگو چرا , چون خودت دلیلشو می دونی ... مناسب تو نیستن , به خدا همین ... فقط می ترسم تو دردسر بیفتی ... تو برای من خیلی عزیزی , خودتم می دونی چقدر برام ارزش داری ...
همش حواسم دنبال توست ... نمی خوام دوباره عذاب بکشی ...
گفتم : مگه الان تو خودت رو تو دردسر ننداختی ؟ منم مثل تو , چه فرقی می کنه ؟ زندگی همینه دیگه ...
یکم سکوت کرد و گفت : یادته وقتی تو ازدواج کردی , از ایران رفتم ؟ فکر می کردم دیگه هرگز نمی بینمت ... ولی برگشتم ...
اما با لیتا ازدواج کردم و برگشتم ... کاش نمی اومدم ... حالا دارم با همون حال بدی که اون بار رفتم , دوباره می رم ...
یک مرتبه احساس کردم دارم خفه می شم ... واقعا نمی تونستم نفس بکشم ...
دستم رو گذاشتم روی سینه ام ... به زحمت گفتم : هرمز ... لیتا خیلی دختر خوبیه , بهت تبریک میگم ... تو آدمی نیستی که با زندگی یک دختر بازی کنی ... تو مردی , باشرفی , یک آقای به تمام معنی هستی ... برو هر چی تو دلش هست از بین ببر و باهاش زندگی کن ...
اون دختر با هزار امید و آرزو زن تو شده و باهات اومده اینجا ... لیتا زن خوبی برای تو می شه ...
بهم قول بده , خواهش می کنم ... به خاطر خواهر و برادریمون این کارو بکن , تو تنها برادر من توی این دنیایی ...
باز اخم هاشو در هم کشید و تا دم پرورشگاه حرفی نزد ... منم ساکت شدم ...
می ترسیدم دیگه کلامی به زبون بیارم ...
پیاده شدم ... اونم پیاده شد و کمک کرد به آقا یدی تا وسایل رو ببره تو ساختمون و گفت : لیلا چند روز دیگه من می رم , حتما بیا خونه ببینمت ...
گفتم : البته که میام ... حتما ...
و سریع سوار شد و رفت ...
داشتم داغون می شدم ... اگر اون همه مسئولیت رو سرم نریخته بود , خدا می دونه اون شب من چه حالی پیدا می کردم .. ولی باید خودمو کنترل می کردم ...
راستی چرا هرمز این کارو با من کرد ؟ اون مرد عاقلی بود و ازش نمی دیدم این همه بی فکر باشه , چطور دلش اومد اینطور با احساسات من بازی کنه ؟ ...
من که منظور اونو فهمیدم , ولی کاش اشتباه کرده بودم ...
شایدم می خواست منو تو تصمیمی که هنوز نگرفته بودم متزلزل کنه ...
آخ , خدای من کمک کن ... نه لیلا ... نه , با خودت این کارو نکن ...
اون شبی که من تو گندم زار خوابیدم , هرمز رو از دلم کاملا بیرون کردم و برگشتم ...
حالام دیگه نمی خوام بهش فکر کنم ... هرگز ...
اون برادر منه و همین طور خواهد بود ...
خانجان دم درِ ساختمون منتظر من بود ... باز طبق معمول دلش شور می زد ...
وقتی منو دید , گفت : کجا بودی مادر ؟ تو که هلاک شدی ... بیا یک چیزی بخور ...
گفتم : ساکت خانجان ... تو رو خدا اینجا از این حرفا نزن , این بچه ها هیچ وقت مادر نداشتن ... مراقب باش ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
♥️🍃
بزرگترین رازدار زندگیت کیه؟
قلبت.
بزرگترین تصمیم گیرنده زندگیت کیه؟
مغزت.
بزرگترین همراه زندگیت کیه؟
پاهات.
میخوام بگم «قهرمان»
زندگیت خودتی فقط به خودت تکیه کن.
❤️🕊احوال نیـک ◕‿◕
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
@hedye110
🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
هر آینه از غیب ندا می آید
از ماذنه ی فَرَج صدا می آید
ای منتظران گناه را ترک کنید
ارباب خودش پیش شما می آید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فرج_مولا_صلوات
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
YEKNET.IR - roze - fatemieh 99.10.26 - seyed reza narimani.mp3
11.35M
🔳 #ایام_فاطمیه
روضه حضرت زهرا(س)
بوی دود از خانه ی مولا به عالم میرسد
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@hedye110
مداحی آنلاین - هر کجا شعله دیدیم - مطیعی.mp3
8.33M
🔳 #ایام_فاطمیه
هرکجا شعله دیدیم
داغ ما تازه تر شد
🎤 #میثم_مطیعی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@delneveshte_hadis110
4_5985366432571983445.mp3
6.02M
🔳 #ایام_فاطمیه
اسم تو میبارد از نفس باران
نور رخت دارد جلوهی بی پایان
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم🤚🏻💕
🏳️آقاترین سکوت مرا غرق نور کن💎
مارا قرین منت ولطف حضور کن
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود💎
🏳️اقا شفاعت این ناصبور کن
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم💎
🏳️اقا توراقسم به شهیدان ظهور کن.🤲
💫اللهم عجل لولیک الفرج.💫
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستم
✨﷽✨
رفتم تو اتاق بازی و مدتی دراز کشیدم ...
دیگه آمادگی هیچ کاری رو نداشتم ... دست و دلم نمی رفت ... دلم می خواست هیچ مسئولیتی نداشتم و ساعت ها می خوابیدم ... ولی به خودم نهیب زدم لیلا , خجالت بکش ... احمقِ زودباور ... پاشو به زندگی خودت برس ...
نباید خودمو دست این دنیا بدم , یعنی نمی تونم ... من این همه بچه داشتم و نگاه اونا به من بود ... منی که خودم هنوز نمی دونستم تو زندگی چی درسته و چی غلط ...
از جام بلند شدم و بچه ها رو صدا زدم ... دور تا دور توی اتاق نشستن و براشون توضیح دادم که چه کسانی می رن مدرسه و چرا بقیه باید همین جا درس بخونن ...
بعدم اول عروسک های اون بچه ها رو بهشون دادم و ذوقی که تو چشم اونا دیدم , حالم رو بهتر کرد ...
تا اون زمان , هیچکدوم عروسکی نو نداشتن ...
و بعدم لوازم بچه ها رو دادم و این کلی وقتم رو گرفت ...
نماز خوندم و سودابه رو آماده کردم ... لباسم رو بهش دادم و پوشید ...
موهاشو بافتم و کمی سرخاب به گونه هاش مالیدم ...
اتاق رو آماده کردم و شیرینی و میوه چیدم ...
شام بچه ها رو که می خواستن بدن , خانجان به جای من کمک کرد و من رفتم خوابیدم ...
بالاخره خاله اومد ... همون موقع مرادی و مادرش و دو تا خانم دیگه هم پشت سرش رسیدن ...
خانجان و خاله اوضاع رو تو دستشون گرفتن و من ناخواسته اصلا اونجا نبودم ...
بیشتر به دلیل کاری که هرمز با من کرده بود , فکر می کردم ... خیلی زیاد از دستش عصبانی و ناراحت بودم ...
با خودم گفتم من هاشم رو دوست دارم و بارها قلبم برای اون زده و به هیجان اومدم پس زنش می شم , هرچی بادا باد ... آره , من هاشم رو دوست دارم ... می خوام کس من باشه ...
یک مرتبه دیدم جلسه تموم شد و دارن دست می زنن و مبارک باشه میگن ... سودابه شیرینی تعارف کرد و مادر مرادی رو بوسید و اینطوری قرار شد به زودی اون دو نفر سر سفره ی عقد بشینن ...
در حالی که من خیلی حرفا آماده کرده بودم بزنم تا سودابه با شرایط بهتری شوهر کنه , اصلا نفهمیدم چی شد ...
وقتی اونا رفتن , موقع خواب بچه ها بود ...
به خانجان نگاه کردم و گفتم : میشه شب اینجا بمونیم ؟ شما ناراحت نمی شین ؟
گفت : نه عزیز دلم , بمونیم ... منو ببخش , نفهمیدم تو داری چیکار می کنی ...
گفتم : میشه امشب برای بچه ها قصه بگی ؟ یکی از اونا رو که برای من تعریف می کردی ...
آهی کشید و اشک تو چشمش جمع شد و گفت : امروز اون بچه ها به من می گفتن مادربزرگ ...
می دونی وقتی اسم بچه ی یتیم میاد , آدم نمی تونه این حسی رو که با اونا تماس می گیره داشته باشه ؟ ... من حالا می فهمم تو چی می گفتی ...
لیلا , درد این طفل معصوم ها از دور معلوم نمی شه ... وقتی بهشون نزدیک میشی , می فهمی ...
مادر منو می بخشی ؟ اصلا نمی دونستم تو داری چیکار می کنی ...
الانم خیالم راحت نشد ... تو داری جونت رو برای این دخترا می ذاری , این طوری خودتم از بین می ری ...
گفتم : پاشو بریم تو اتاق بازی ... بچه ها اونجان , می خوام براشون ساز بزنم ...
و ویولنم رو برداشتم و با هم رفتیم ...
دخترا همین طور که میوه و شیرنیی می خوردن و دست می زدن , من شروع کردم به نواختن ...
دوباره چشمم رو بستم و به جایی رفتم که بهش تعلق داشتم ... توی یک غروب خورشید , گندم زارهای طلایی , ساز زدم و چرخیدم ... پرواز کردم تا آسمون ...
توی ابرها غرق شدم ...
اونجا که همه چیز سفید بود و از سیاهی خبری نبود ...بعد سازم رو زمین گذاشتم و کنار دیوار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی پای زهرا و خانجان قصه گفت : یکی بود یکی نبود , غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود ...
یک پیرزن مهربون بود یک حیاط داشت قد یک قربیل ... یک درخت داشت قد یک چوب کبریت ...
این درخت هر سال یک دونه انجیر می داد ...
من این قصه رو بارها شنیده بودم ...
دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستیکم
✨﷽✨
فردا باید اول وقت می رفتم اداره آموزش و پرورش ... این بود که صبح زود بیدار شدم و کارای لازم رو انجام دادم و سفارش هامو کردم و راه افتادم ...
در کمال تعجب , دم در مرادی رو دیدم ... با ذوق و شوقی که تو صورتش پیدا بود , با هیجان به من گفت : مادرم راضی شده لیلا خانم , می خواد سودابه رو از شما خواستگاری کنه ...
پرسیدم : از من چرا ؟ آهان , باشه باشه ... من ترتیبش رو می دم ...چشم ... مبارکه ...
آقای مرادی دارم آموزش و پرورش , می خواین شما هم بیاین ؟ ... برای مدرسه بچه ها دارم می رم ...
گفت : اِ ... اِ پس بذارین اول به سودابه خانم خبر بدم ...
گفتم : بیا بریم , بعدا بهش می گیم ... چقدر شما مردا عجولین ؟
**
رئیس اداره گفت : متاسفانه ما نتونستیم بچه ها رو تو مدرسه ها جا بدیم , تعدادشون زیاده ...
مدیرهای مدرسه قبول نکردن دخترای بزرگتر سر کلاس کوچیک تر ها بشینن , راستش ما هم ...
وسط حرفش گفتم : راستش اینه که چون پرورشگاهی بودن ترسیدن این بچه ها رو قبول کنن ...
تاسف منم آقای رئیس , برای اون دلیه که یک ذره رحم و شقفت توش نیست و همه ی زندگی رو دور و ور منافع خودش می ببینه ...
ولی اینطوری نمی شه , من باید این بچه ها رو تو مدرسه ها نامنویسی کنم ... شما بگو کجا ؟ من خودم میر م و راضیشون می کنم ...
گفت : صبر کنین , ما نشستیم و یک راهی پیدا کردیم ... سه تا معلم بهتون می دم ...
می تونین همون جا کلاس درست کنین ؟
گفتم : برای هفت ساله ها حرفشم نزنین , فقط می خوام برن مدرسه ... اونا باید تو جامعه باشن ... آقای محترم , این دخترا وقتی بزرگ می شن و از پرورشگاه می رن بیرون , قدرت هیچ کاری رو ندارن چون از همه چیز دورن ... می خوام اونا تو جامعه باشن و راه و روش زندگی رو یاد بگیرن ...
اصلا به من بگین چه کسی این حق رو از اونا گرفته ؟ ... جرمشون چیه ؟
گفت : والله به خدا من سعی خودمو کردم ولی ...
گفتم : ولی نداره ... من سی و دو تا بچه ی هفت ساله دارم , حالا شما اسم مدرسه ای رو که قبولشون نکرده رو به من بدین ... باید این بچه ها قاطی بقیه ی شاگردا درس بخونن ...
نُه نفر کلاس دوم هم دارم که سنشون می خوره برن مدرسه ...
برای بقیه سه تا معلم بدین , قبول ... خودم کاراشو می کنم تا اینا درس بخونن ...
گفت : دخترم این طوری نمی شه ... اگر می خوای باهاتون همکاری کنیم , شما هم باید با ما همکاری کنین ...
گفتم : چرا شما متوجه نیستین ؟ این بچه ها نباید برن مدرسه ؟ تو همون پرورشگاه که خودم داشتم درسشون می دادم , شما چه کاری برای من کردین ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻