فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم بہ💕🌸🍃
آنہــــــــــایی💕🌸🍃
ڪہ بی توقع💕🌸🍃
مہرباننـــــــد...!!💕
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای بارون ...
براتون یه حال خوب آرزو دارم...😍
اسم مکان رو نمیدونم ولی چون خیلی زیبا و آرامش بخش بود خواستم به شما خوبان هدیه کنم. 🍃🍃🍃
#عصرتون پراز خوشی🍁
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
میدانم که صبحی زیبا
خورشید رویتان میدرخشد
و من شادمانه تر از هر روز
سلام خواهم کرد...
السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِي
سلام بر تو هنگامی که صبح میکنی و هنگامی که شب مینمایی!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیام
✨﷽✨
ویولن رو برداشتم و شروع به زدن کردم ...
خط اول نت رو چند بار خارج زدم چون حواسم سر جاش نبود ...
ولی اون آهنگ منو با خودش می برد ... یکم بعد چشم هامو بستم و رفتم تو رویاهای خودم ...
به آخرش که رسیدم , با یک مکث کوتاه برای اینکه قسمت اول نت رو اشتباه زده بودم , دوباره برگشتم به اول قطعه ... و وسط نت خودم , چند گام پایین تر تمومش کردم ...
هم عفت خانم هم اون مهمون هاش که اون زمان بیست و دو سه سال بیشتر نداشتن و بعدا از بزرگان موسیقی ایران شدن , از هیجان از جاشون بلند شدن و دست زدن ...
من نمی دونستم کاری که اون زمان با قسمت آخر کرده بودم , یک جور هنر در نواختن به حساب میومد ...
یکی از اونا گفت : می تونی یک نت جدید رو برامون بزنی ...
عفت خانم گفت : معلومه که می تونه , بهتون که گفتم ...
لیلا هر نتی رو یک بار نگاه می کنه و بعد هم می زنه ...
گفتم : خوب , شاید ... نمی دونم , باید امتحان کنم ... ولی ببخشید اگر خوب نشد , من تازه کارم ...
سروش نت رو گذاشت جلوی من و نشست ... یکم بهش نگاه کردم ...
به نظرم رسید کار سختی نیست و حتی وقتی نت رو می خوندم , انگار برام آشنا بود ...
بعد شروع کردم به زدن ...
تازه فهمیده بودم این یکی از آهنگ هاییه که شب ها تو برنامه ی گل ها گوش می دادم ...
وقتی تموم شد , هر چهار تا مدتی برام دست زدن ...
سروش گفت : واقعا عالی بود ... هنوز تمرین کم دارین و خوب مسلط نیستن ولی فکر کنم استعداد لازم رو داشته باشین ...
هاشم پرسید : ببخشید برای چه کاری ؟ زن دایی ؟ موضوع چیه ؟
عفت خانم گفت : بذار حالا بهت بگم لیلا جون ...
ببین عزیزم , این دوستان ما می خوان یک ارکستر بزرگ درست کنن که تعداد زیادی نوازنده با هم ساز بزنن ... به این نوع کار میگن ارکستر سمفونیک ... می خوای تو هم جزو اونا باشی ؟ احتمالا برنامه شون تو رادیو بخش می شه ...
گفتم : نمی دونم ... واقعا ؟ نه , نمی شه ... من کار دارم ...
هاشم گفت : نه زن دایی , لیلا نمی تونه ... خیلی کار داره ...
سروش گفت : وقت زیادی نمی خواد ... همینقدر که سه چهار شب در هفته بیاین و با گروه تمرین کنین , ضبطش می کنیم ...
هاشم گفت : نمی تونه ... اصلا مادرشون اجازه نمی ده تو این کارا برن , خودتون که می دونین زن دایی ...
عفت خانم گفت : لیلا جون , آقای سروش دنبال من اومده بودن ... من گرفتار زندگی و درس دادن و دو تا بچه ام ... من تو رو معرفی کردم , فکر کردم می خوای پیشرفت کنی ... حالا خودت چی میگی ؟ ...
دلم می خواست برم ... خیلی خوب بود که من بتونم تو یک ارکستر بزرگ , ویولن بزنم ...
ولی گفتم : اجازه می دین یکم فکر کنم ؟
سروش گفت : بله حتما , چرا که نه ؟ ولی یادتون باشه اگر می خواین پیشرفت کنین باید تمرین کنین وگرنه فراموش می کنین ...
گفتم : حتما ... بهتون خبر می دم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسییکم
✨﷽✨
هاشم بلند شد و گفت : با اجازه من و لیلا باید بریم ...
تند تند راه افتادیم , انگار من زن اون بودم ... اینطوری جلوی اونا وانمود می کرد ...
وقتی نشستیم تو ماشین گفت : این زن دایی من چی با خودش فکر کرده ؟ حالا دیگه تو بری تو ارکستر بزنی , چشمم روشن ... اصلا خوشم نیومد اون دو نفر رو آورده بود ساز زدن تو رو ببینن ...
مرتیکه داشت با چشم هاش تو رو می خورد ... چیزی نمونده بود بزنم داغونش کنم ...
گفتم : آقا هاشم اونا کارشونو انجام می دادن ... منم شاید رفتم چون خیلی دوست دارم ...
یکم عصبی شد و گفت : مگه هر کاری آدم دوست داشته باشه باید انجام بده ؟ ... نمی شه ... تو زن من میشی و زن من نمی تونه این کارا رو بکنه ...
گفتم : اولا کی گفته من زن شمام , دوما پس من برای چی یاد گرفتم ؟ ...
گفت : چون مردت دوست داره براش بزنی ...
گفتم : آهان , یعنی من از بچگی خودمو آماده می کردم برای شما ساز بزنم که خوشتون بیاد ؟ ...
من لیلام آقا هاشم , با اون زنی که شما می خوای فرق دارم ... من اگر بزنم برای خودم و هر کس دلم بخواد , می زنم ... اصلا این کارا چیه شما می کنی ؟ ...
خوبه والله هنوز نه به باره نه داره , اسمش خاله موندگاره ... کی گفته شما مرد منی ؟
تو رو خدا دست از سرم بردار , من نمی تونم با مادر شما کنار بیام ... پرورشگاه رو هم نمی تونم ول کنم ...
گفت : ببین لیلا , یک کاری نکن همین الان تو رو بدزدم ...
و دست هاشو از روی فرمون برداشت و از هم باز کرد و داد زد : لیلا زن منه ... عشق منه ... هر کس سر راهم بیاد با من طرفه ..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو
ولبخند بزن
و به خودت بگو که
امروز روز من است..
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ارادت برایتان ارزو می کنم
لحظه لحظه زندگیتون
قرین این پنج حرف باشد
♥️آرامش
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
حماقت چیست…؟
این که من…
تو را…
با تمام بدی هایی که در حقم میکنی…!!
هنوز…
دوست دارم
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
بعضی وقتا لازمه گیاه باشی و فتوسنتز کنی ولی محتاج بعضیا نباشی !
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
نسلی هستیم که دوستت دارم هارو نگفتیم
تایپ کردیم فرستادیم برای کسایی که لیاقتشو نداشتن !
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
از شباهتتون فهمیدم که تو نسبتی با گاوآهن داری !
اومدی ، زندگیمو شخم زدی ، زیر و رو کردی
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
به بعضیام باس گفت:
بیشعوری قضیه فیثاغورث نیست که
هی سعی در اثبات کردنش دارید . . !
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
مـــن محتـاجِ درک شــدن نـیستــم،
فقـط دردم مـی آیـد خـَـر فـرض شـوم
بـــفـــهــــم . . .
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
ایـن روزٰا بَعضـیـا
دُنبـالِ اینَن واسِهـ
آدَمـ داستٰــان بِسازَنـ
اِنگـار داستٰـانـای خودِشـون
یـٰادشـون رَفتهـ
هه
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اینکه بی محلی می کنید به کسی که بهتون اهمیت میده شاخ بازی نیست، بی شعوریه !!!
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
#سلام_امام_مهربان
هر بزرگواری سلام داد، لطفا ۳ بار سوره توحید رو بخونه و ثوابش را هدیه کنه به امام مهدی (عج) ...
این کمتر کاریه که روزانه میتونیم انجام بدیم✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیدوم
✨﷽✨
خاله و پسر بزرگش , خان زاده , برای هرمز و لیتا سنگ تموم گذاشتن ...
اصلا خان های قلهک همیشه عروسی های مفصل می گرفتن و با تمام رسم و رسوم اونو اجرا می کردن ...
خان زاده برای کمک , هفت هشت تا زن و مرد از رعیت های خودشو آورده بود و خاله خیالش راحت بود و فرمون می داد و اونا اجرا می کردن و دیگه نیازی نبود که ما بهش کمک کنیم ...
اما من و خانجان نمی تونستیم تو اتاق خودمون بمونیم و حاضر بشیم , چون اونجا راه بهتری برای رفت و آمد به حیاط بود ...
برای همین وسایلمون رو بردیم تو اتاقی که من تو بچگی داشتم ... اتاق کوچکی که منو یاد خاطراتم مینداخت ...
چقدر گوشه ی این اتاق برای مادرم گریه کرده بودم ... نقاشی کشیدم و درس خوندم ...
یکم آرایش کردم و کت و دامنی که تازه دوخته بودم و فرصتی پیش نیومده بود ازش استفاده کنم رو پوشیدم ...
موهام هنوز دو سه سانتی بیشتر در نیومده بود , پس احتیاج به درست کردن نداشت ... و بالاخره کفش های مشکی پاشنه بلندی که خریده بودم رو پام کردم ...
این اولین باری بود که این طور کفشی رو می پوشیدم ...
خانجان مدام معترض بود و می گفت : یک چادر سفید سرت بنداز و یک گوشه بشین , خوبیت نداره زن بیوه به خودش برسه ... الان برات هزار تا حرف در میارن ...
گفتم : نه خانجان , اگر این کارا رو بکنی می ذارم می رم و اصلا تو عروسی شرکت نمی کنم ...
گفت : نمی کنی که نکن , فدای سرم ... خوب خیره سر شدی ... تو می خوای معصیت کنی و منم به گناه وادار کنی ؟ بزک کرده بری تو مجلس زن و مرد , دیگه من تو رو چطوری جمع کنم ؟
گفتم : خانجان تا حالا چه کسی منو جمع کرده ؟ مگه شما پیشم بودی ؟ من تا حالا کار اشتباهی کردم ؟
الان هم یک کسانی میان اینجا که نمی خوام جلوشون کم بیارم , باید شیک باشم ... خودتون که می دونین من اهل این حرفا نیستم ولی الان لازمه این کارو بکنم ...
گفت : لازم نکرده , آدم خدا و پیغمبرشو که به مردم دنیا نمی فروشه ... اگر می خوای بری تو عروسی باید چادر سرت کنی ... این بار من نمی ذارم تو حرفت رو به کرسی بشونی ...
در باز شد و خاله اومد تو ... در حالی که یک دست لباس مشکی ساتن رو دستش بود , پرسید : شماها اینجایین ؟
زود باش لیلا حاضر شو , عاقد اومده که لیتا رو مسلمون کنه و عقد کنه ...
آبجی جون شما برو که دین و ایمونت درست تره , مراقب باش همه چیز درست باشه ... دست شما سپرده ...
ببین خواهر , مو لا درزش نره ها ... مسلمون مسلمون بشه ها ... برو ببینم چیکار می کنی ...
خانجان جوگیر شد و فورا چادرشو سرش کرد و به من گفت : حواست باشه چی بهت گفتم ...
و رفت ...
خاله فورا درو بست و گفت : بگیر بپوش ... اینو برای تو خریدم ترسیدم زودتر بهت بدم آبجیم نذاره تو بپوشی ...
زود باش , امشب کلی آدم های شیک و پولدار میان اینجا ... این گردنبد رو هم بنداز ...
لباس اونقدر زیبا بود که نمی تونستم باور کنم ... چشمم پر از اشک شد و گفتم : خاله چی بهت بگم ؟ ...
الهی قربونت برم , تو این همه گرفتاری بازم به فکر من بودی ؟ ...
گفت : معلومه که هستم ... در واقع تو برای من نفر اولی , چرا اینو نمی فهمی ؟ ...زود باش بپوش و بیا بیرون تا آبجیم ندیده ...
یک لباس مشکی ساتن با یک یقه ی سه سانتی و آستین تا آرنج ...
قسمت بالا تنه یک برش داشت که سمت چپ , چین می خورد و یک سنجاق طلایی روی اون خودنمایی می کرد و یک دامن که از تو کمر , چهار تا پیلی دو پهلوی بزرگ داشت و یک ژیپون اونو پف دار نگه می داشت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیسوم
✨﷽✨
با اون کفش مشکی وقتی خودم تو آیینه نگاه کردم , نشناختم ...
چقدر فرق کرده بودم ... چند بار دور خودم گشتم ... دستم رو زدم به کمرم و ژست گرفتم ...
نه , واقعا خیلی خوب شده بودم ...
حالا باید کاری می کردم که تا اومدن مهمون ها , خانجان منو نبینه ...
ازش بر میومد جلوی بقیه دست منو بکشه و لباس رو از تنم در بیاره ...
از در اتاق که اومدم بیرون , ایران بانو منو دید ... چشمش گرد شده بود ... گفت : وای , لیلا ... چقدر قشنگ شدی ... بذار ببینمت , بچرخ ... ای خدا اصلا باورم نمی شه ... تو رو خدا همیشه همین طور لباس بپوش ...
توجه بقیه هم به من جلب شده بود و من می ترسیدم خانجان خبردار بشه ...
هر کس یک چیزی می گفت ...
گروه نوازنده ای که آورده بودن داشتن سازهاشو کوک می کردن و صدای بلندگو که به شدت خش خش می کرد و یکی مدام می گفت : یک , دو , سه ... امتحان می کنیم ...
بلند شده بود ...
چراغ های فراوانی که سر تا سر حیاط و اتاق ها و جلوی در کشیده شده بود , روشن شد و مهمون ها دسته دسته اومدن ... زرق و برق اونا چشم رو خیره می کرد ...
خاله و خان زاده جلوی در ازشون استقبال می کردن و من از توی ایوون منتظر هاشم و انیس خانم بودم ...
خانم های چادری برای اینکه معذب نباشن اگر دلشون می خواست به بالا راهنمایی می شدن و من اونا رو می برم به سرسرا و اونجا پذیرایی می شدن ...
ملیزمان خیلی دیر از سلمونی اومد ... اونم وقتی منو دید جا خورد و می گفت که : اول تو رو نشناختم ...
و من امیدوار بودم که روی انیس خانم هم همین تاثیر رو بذارم ...
با ملیزمان رفتیم و جایی که مشرف به گروه نوازنده ها بود , نشستیم ...
من چشمم به در بود تا هاشم بیاد که بالاخره انیس خانم با دو تا دختر و دامادهاش و پشت سرشون هاشم , وارد حیاط شدن ...
شاید دو کیلو طلا و جواهر به خودشون وصل کرده بودن ...
ملیزمان دستم رو گرفت و با اشتیاق پرسید : هاشم اینه ؟
گفتم : آره ...
گفت : دیوونه , قدش برای تو کوتاهه ...
گفتم : وا ؟؟ به من چه ؟ ...
گفت : امشب تو رو ببینه دیگه ولت نمی کنه ...
گفتم : انیس خانم نمی خواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
بیشتر کسانی که تو عروسی بودن , انیس خانم رو می شناختن ... جلوی پاش بلند شدن و اونم با همون گردن راست و غرور مخصوص به خودش سلام و احوال پرسی می کرد و بالاخره یکم اونطرف تر از ما نشستن ...
اما منو ندیدن ...
خاله با دست به من اشاره کرد که : بیا ...
فورا در حالی که بازم دست و پام می لرزید , از جام بلند شدم و رفتم به طرف خاله گفت : بیا اینجا مهمون ها رو راهنمایی کن , پیش من بمون ...
گفتم : چشم ... ولی برگشتم و به جایی که هاشم نشسته بود , نگاه کردم ...
حدسم درست بود ... نه تنها هاشم بلکه انیس خانم و دخترا و دامادهاش و هاشم داشتن منو نگاه می کردن ...
شایدم منظور خاله همین بود ...
دیگه مجبور بودم برم جلو و سلام کنم ...
هاشم و دامادهای انیس خانم از جاشون بلند شدن ولی خودش همین طور که نشسته بود , دستشو دراز کرد و با من دست داد و منو معرفی کرد : ایشون لیلا , سرپرست پرورشگاه ...
از حرفش بوی تحقیر میومد ...
هاشم فورا خودشو جلو انداخت و گفت : دخترِ خواهرِ خانمِ جواد خان هستن ...
ایشونم خواهر بزرگم , آذر بانو و خواهر دیگه ام , آرام دخت ...
و ایشون آقای علیِ خان سلطان ...
و ایشون حمیدرضا گلستانه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻