فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام برعاشقان حضرت زینب(سلام الله علیها)🌹🍃
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست
🌸👇🌹👇🌷👇🌺👇🌸
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
📷#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
📝#خاطرات_و_زندگی_نامه_شهدایی
💿🎞#صوت_وکلیپ_های_مداحی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
به دعوت امام رضا علیه السلام تشریف بیاورید کانال امام مهربانی ها 😊
اینجا بوی آقام امام رضا علیه السلام رو استشمام میکنی❤️❤️
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
🦋🌻🌹
#کانالنکتههایناب🌹🇮🇷
نکته های ناب🪴 #علمیمذهبی #فرهنگی #جتماعی و #سیاسی
همراه با #کلیپهایتصویوصوتیفوقالعاده #جذابوتاثیرگذار و
مسائل به روز جامعه🪴
سخنرانی های #کوتاه از #اساتیدمطرحکشوری در موضوعات مختلف❣
و #متنهایبسیارزیبا🌹
منتظر شما هستیم.
بسم الله.⤵️⤵️
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مسابقه هم داریم با جوایز نقدی
💰💰💰💰💰💰
🌹🇮🇷🌹
#کانالدلنوشتهوحدیث
کانالیست متنوع که شامل #متن #عکسنوشته ، #فایل#های #صوتی #تصویری #انگیزشی #دلنوشته و حدیثهایناب #مسابقه و #رمانهایزیبا
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
از مسابقات جان نمونید🏃♀🏃♀🎁🎁
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
تک تک ثانیه هایی که تو را کم دارد
ساعتم درد، دلم درد، جهانم درد است
😔💔
کجایی مولای من
#ظهور_تنها_راه_نجات_است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستششم
✨﷽✨
اونا که رفتن , نا امید شدم ... فکر می کردم می تونم از اونا کمک بگیرم , ولی نشد ...
برگشتم تو دفتر و نشستم روی صندلی و به دو تا قاب عکسی که جلوی روم بود , نگاه کردم ...
شاه و ملکه با محبت دخترشون رو تو بغل گرفته بودن ...
با خودم فکر می کردم آخه من این عکس ها رو بزنم به دیوار که چی ؟
غیر از اینکه آیینه دق اونا بشه , چیز دیگه ای هم برای این بچه ها داره ؟
چرا کسی به این بچه ها فکر نمی کنه ؟ با زدن این عکس مدام به اونا یاد آوردی می کنیم که پدر و مادر ندارن ...
اونا که شاه و گدا نمی شناسن , پس فقط درد اونا رو سنگین می کنیم ...
مرادی اومد و پرسید : خوب حالا چیکار کنیم لیلا خانم ؟
گفتم : مجبورم دست به دامن انیس الدوله بشم ...
گفت : نه , در مورد من و سودابه خانم ...
گفتم : آهان ... هرکس به فکر خویشه ... چشم , بذار سودابه رو صدا کنم ...
سحر دختری بود که تازگی هر جا می رفتم , دنبال من بود ... ولی بی صدا و بی حرف , با نگاه محبتشو به من ابراز می کرد و منم دستی به سرش می کشیدم ...
دم در بود ... گفتم : سحر جان قربونت برم , برو سودابه خانم رو صدا کن بیاد اینجا ...
چشمش برق زد و گفت : چشم ...
و دوید و رفت ...
وقتی سودابه اومد , گفتم : بشین عزیزم ...
خوب آقای مرادی می خواد رسما تو رو خواستگاری کنه ... چیکار کنم , تو بگو ؟ ...
اینو که گفتم صورتش مثل خون قرمز شد و با شرم گفت : ریش و قیچی دست شما , من به جز شما که کسی رو ندارم ...
گفتم : فردا شب بیان اینجا خواستگاری تو , خوبه ؟ میگم خاله هم بیاد , چطوره ؟
سرشو به علامت رضا تکون داد ...
گفتم : آقای مرادی در این صورت ما فردا بعد از ظهر ساعت هفت , منتظر شماییم ... همین جا باشه , بهتره ...
نگران نباشین , من می دونم چیکار کنم ...
تا مرادی از در رفت بیرون , سودابه بدون مقدمه منو بغل کرد و هق و هق گریه کرد و گفت : مرسی لیلا جون , خدا تو رو سر راهم قرار داد ...
منم در یک آن صورتم خیس اشک شد ... چون درددلش رو می دونستم ...
گفتم : واقعا ؟ من فکر می کردم خدا تو رو سر راه من قرار داده ... اگر تو نبودی من همه ی کارام لنگ می شد ... آخ , ببینم ... تو وقتی عروسی کردی , دیگه نمیای پرورشگاه ؟
گفت : نمی دونم , ببینم مادر آقای مرادی چی میگه ...
گفتم : خوب تو چی می خوای ؟ اون مهمه ...
دست منو گرفت و هاله ای از غم و درد تو چشمش نشست و گفت : لیلا جون من مثل شما نیستم ,حق انتحاب ندارم ... در واقع هیچ حقی ندارم ...
من مثل یاسمن هستم ... ما با هم از بچگی بزرگ شدیم , با هم بی کسی رو تحمل کردیم و با هم برای آینده مون نگران بودیم ... حالا اون مُرده ... رفت , طوری که انگار اصلا نبوده ... نه عزیز کسی بود , نه کسی براش عزاداری کرد ...
من نمی خوام بی کس بمونم ... می خوام خانواده داشته باشم , کس و کار داشته باشم ...
گفتم : به من راست بگو , مرادی رو دوست داری ؟
گفت : فکر کنم ... ازش بدم نمیاد ... خوب چه می دونم دوست داشتن چیه ؟ اگر اینه که از ازدواج با اون راضیم ؟ آره , هستم ... و اینو به شما مدیونم ...
گفتم : ول کن این حرفا رو , ان شالله خوشبخت بشی عزیزم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستهفتم
✨﷽✨
من از الان تا آخر عمرم خواهر تو می شم , ولت نمی کنم ... دیگه نگو بی کسی ... چون من هستم , اون وقت بهم برمی خوره ها ...
سودابه رفت ...
و من داشتم فکر می کردم آخه تو از دل من چه خبر داری ؟ یک وقت هایی منم مثل تو احساس می کنم بی کسم ... شاید همه ی آدما , دنبال کس می گردن ... یکی که براشون باشه , بی چون و چرا و بی توقع ...
این کس فقط می تونه مادر باشه , همین و بس ... ولی دیگه همچین کسی نیست ؟
نه , نیست ... چون همه به دنبال همونی هستن , که ما هستم ...
می خوان کس پیدا کنن و اینطوری توقع ها و انتظارشون برآورده نمی شه ... چه خوب بود که یک روز همه ی ما آدما می خواستیم کس یکی دیگه باشیم , نه به دنبال کس بگردیم ...
تلفن زنگ زد و منو از فکر بیرون آورد ...
گوشی رو برداشتم ... عفت خانم بود ... گفت : لیلا جون خودتی ؟
گفتم : بله ... سلام , چی شده به من زنگ زدین ؟
گفت : می تونی فردا شب بیای خونه ی ما ؟
گفتم : نه , فردا کار دارم ...
گفت : کارت که تموم شد , بیا ... بگو فقط چه ساعتی منتظرت بشم ؟ ...
گفتم : تو رو خدا بگین چیکارم دارین ؟ چون نمی دونم چه ساعتی کارم تموم می شه ...
گفت : خیلی خوب , امشب بیا ... می تونی ؟
گفتم : بگین چیکار دارین ؟
گفت : تو بیا اینجا , خودت می فهمی ... بگو ساعت چند میای ؟ ساعت هفت خوبه ؟
گفتم : باشه, چشم ... بیام ببینم چه خبره ...
گوشی رو که گذاشتم , دلم شور افتاد ... تا حالا نشده بود عفت خانم به من زنگ بزنه , حتما مسئله ی مهمی پیش اومده بود ...
هنوز هوا از شب قبل ابری بود و گاهی نم نم بارون زمین رو خیس می کرد ...
از پنجره به حیاط نگاه کردم ... برگ ها زرد شده بودن و عین یک تابلو نقاشی پهن شده بودن روی زمین ...
دل منم به شدت گرفته بود ؛ ابری و بارونی ... چشمام منتظر یک تلنگر بودکه بباره , درست مثل آسمون ...
یک حس غربیی داشتم ... هم از اتفاقاتی که ممکن بود بیفته می ترسم , هم از راهی که در پیش داشتم و اونطوری که می خواستم نمی تونستم از بچه ها مراقبت کنم , به وحشت افتاده بودم ...
و هم اینکه نمی تونستم در مورد هاشم تصمیم بگیرم ...
از طرفی فکر می کردم عفت خانم می خواد در مورد من و هاشم حرف بزنه ...
روانم رو به هم ریخته بود ...
با خودم فکر می کردم چرا من که شب قبل وقتی با هاشم بودم اونطور قلبم براش می زد و دلم سرشار از محبت اون بود اما امروز فقط به بچه هام فکر کرده بودم و اصلا انیس خانم و هاشم رو از یاد بردم ؟ ...
و اینطوری متوجه شدم که پرورشگاه انتخاب اول من تو زندگی شده و این راهی بوده که تقدیر جلوی من گذاشته ...
اصلا با تمام وجود می خواستم اینطوری باشه ...
اون شب بچه ها شام کتلت داشتن و باید همه با هم کمک می کردیم چون سرخ کردن و آماده شدن اونا کار سختی بود ...
برای همین رفتم به آشپزخونه ...
زبیده اونجا تنها بود و داشت مایع کتلت رو درست می کرد ... سر یک لگن بزرگ نشسته بود و اونو مالش می داد ...
منو که دید , گفت : لیلا ؟ یک چیزی ازت می پرسم راستش بگو ...
گفتم : تا حالا ازم دروغ شنیدی ؟
بدون مقدمه گفت : تو می خوای زن مرادی بشی ؟ پس چرا آقا هاشم رو دنبال خودت می کشی ؟ گناه داره به خدا ...
گفتم : بهم گفتی راست بگم ؟ ... باشه ... فردا شب مرادی میاد اینجا خواستگاری ...
ولی نه برای من , برای سودابه ...
از جاش پرید و گفت : وا خاک به سرم , چقدر این سودابه موذیه ... راست میگی تو رو خدا ؟
ببین اصلا بُروز نمی ده ...
گفتم : آره بابا , حالا هم مشغول این کاریم ... ببخش بهت نگفتم , چون از مادرش خاطرم جمع نبود ... ترسیدم سر زبون بیفته ...
و در مورد آقا هاشم , تو تا حالا دیدی من برم دنبال اون ؟ والله ندیدی ... عزیز دلم , خانم مهربون , بزرگ تر پرورشگاه , اگر کسی این حرفا رو به من زده بود می زدم تو دهنش ولی تو رو خیلی دوست دارم که بهت حرفی نمی زنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب یلدا بهانه ای شد که چند دقیقه بیشتر دوستت داشته باشم .
صلی الله علیک یا اباعبدلله
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
کاش فـال شـب یـلــدای همــه ایـن شده بـود
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستهشتم
✨﷽✨
زبیده جان من نه می خوام شوهر کنم نه دنبال کسی راه میفتم ...
چون فهمیدم کارای مهم تری از شوهر کردن و عشق و عاشقی تو دنیا هست که هر روزش ده سال آدمو بزرگ می کنه ...
اما اینکه آقا هاشم چرا میاد دنبال من , از خودش بپرس ... تقصیر من نیست ...
گفت : نه به دوازده امام , به جون خودت , اگر من می خواستم فکری در مورد تو بکنم ...
فقط نگرانت بودم ولی حرف زدن بلد نیستم , نمی دونم چطوری باید بگم که به کسی بر نخوره ...
گفتم : شام رو زودتر بده , من باید برم کار دارم ... لطفا می شه به روی سودابه نیاری تا فردا ؟
گفت : خودت که می دونی من چقدر رازدارم ..و لام تا کام ووو
بعد همون دست کتلتیش را به علامت زیپ کشید رو لبش و طوری که می خواست از دل من در بیاره , گفت: تو برو لیلا جون , سودابه و چند تا از بچه ها کمک می کنن ...
برو خیالت راحت , به کارت برس ...
گفتم : نه خیالم راحت نیست , تا شش و نیم وقت دارم ...
سودابه اومده بود تو آشپزخونه و شروع کرد به کمک کردن ... این طرف و اونطرف می رفت ...
از صورتش چیزی معلوم نمی شد , خوشحاله یا غمگین !!! خیالش راحته یا استرس داره !! ...
انگار با درد کنار اومده بود ...
این حرفش تو گوشم صدا می کرد : من مثل تو نیستم ... می خوام کسی داشته باشم ...
اون شب بعد از اینکه کارامو کردم و آماده شدم , موقع رفتن به سودابه گفتم : مراقب همه چیز باش ...
درا رو قفل کن و مواظب باش وقتی همه خوابشون برد , بخوابی و صبح اول وقت دفتر رو خوب تمیز کنین تا من بیام ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستنهم
✨﷽✨
از در که رفتم بیرون , دیدم هاشم دوباره جلوی در ایستاده ...
قلبم باز شروع کرد به تپیدن ... آخه این چه عشقیه که فقط وقتی اونو می بینم به این حال میفتم و وقتی ازش دورم , یادم می ره ؟ ...
پیاده شد و گفت : سلام ... از پارسال تا الان تو رو ندیدم , دلم باز تنگ شده ...
گفتم : سلام , آخه چرا زحمت کشیدین ؟ گفتم که خودم می رم ... شما خبر داری که عفت خانم با من چیکار داره ؟
گفت : سوار شو بانوی من ...
گفتم : آقا هاشم این کارو نکنین , خواهش کردم ... این بار آخره , دیگه دنبال من نیاین که سوار نمی شم ...
وقتی راه افتاد گفت : نه , خبر ندارم ... به منم زنگ زد و گفت بیا اینجا کارت دارم , لیلا هم میاد ...
خوب معلومه جایی که تو باشی با سر می رم ...
پرس و جو کردم فهمیدم چه ساعتی قرار داری , سوار این ماشینه شدم که برم خونه ی دایی اما ... اما ... هر چی بهش گفتم ماشین نرو دنبال لیلا که تو ذوقت می زنه , به خرجش نرفت که نرفت ...
سرشو کج می کنه میاد اینجا ...
فکر کنم رقیب سرسخت من تو عشقِ تو , همین ماشینه ... تا روشنش می کنم یک مرتبه می ببینم اینجام ...
باور کن لیلا صبح یک کاری داشتم از اداره اومدم بیرون , یک مرتبه دیدم اینجام تا شاید تو از دربیرون بیای و یک بار ببینمت ...
لیلا ؟ عشق چیز عجیبه ...
عاشق جز معشوقش چیزی نمی ببینه ...
گفتم : فکر کنم چون نمی خواد چیز دیگه ای ببینه ...
اگر چیزی براش مهم تر باشه , فکرش می ره اونجا ...
آقا هاشم اگر برای این موضوع می خواین منو ببرین خونه ی عفت خانم , این کارو نکنین ... من دست از پرورشگاه برنمی دارم ...
الان داریم سر زبون ها میفتیم , من دلم نمی خواد کسی در موردم فکر بدی بکنه ...
گفت : عزیزترین کسم تویی , به جون خودت قسم نمی دونم زن داییم چیکار داره ... ولی اینو بدون تو به زودی زن من میشی و دهن همه بسته می شه , اگر نخوای می دزدمت ...
خنده م گرفت و گفتم : با اسب سفید یا با این ماشین که میگی رقیب توست ؟ ...
گفت : نه , با این نمیام ... این ماشین تو رو از دستم در میاره , نمی دونی چقدر جَلد تو شده ... دیگه امروز داشت دعوامون می شد ... گفتم آخه من کار و زندگی دارم , دم پرورشگاه چیکار می کنی ؟ ... حالیش نبود که نبود ... گفتم لامذهب دیگه بسه وایستادی ، برو به کارت برس ... از جاش تکون نمی خورد , تو هم که بیرون نیومدی ببینمت ...
گفتم : نبودم ... داشتم اسم بچه ها رو مدرسه می نوشتم ...
با تعجب پرسید : نوشتی ؟
گفتم : آره , چطور مگه ؟
گفت : مادر میگه نتونستن مدیر مدرسه رو راضی کنن ... تا حالا سابقه نداشته این بچه ها مدرسه برن ...
گفتم : ولی من از مادرتون سوء استفاده کردم و به اسم ایشون تهدیدش کردم ...
گفت : نه !!! چطوری ؟
جریان رو براش تعریف کردم و گفتم : حالا تو رو خدا به انیس خانم بگو هوای منو داشته باشه , هر آن ممکنه بفهمن و بچه ها رو بیرون کنن ...
حالا یک مقداری هم وسیله می خوان که آبرومند برن سر کلاس و از بچه های دیگه کم نیارن ... خیلی هم وقت نداریم ...
جلوی خونه ی عفت خانم نگه داشت و گفت : آی ماشین راه نیفتی دنبال لیلا بیای تو خونه , ما برمی گردیم ....
خنده م گرفت و گفتم : یکی نیست به خودت بگه
زنگ درو هاشم زد و عفت خانم درو باز کرد ...
با هم وارد شدیم ...
خیلی کنجکاو بودم زودتر بدونم با من چیکار داره ...
دو تا مرد جوون هم اونجا نشسته بودن ...
عفت خانم ما رو به هم معرفی کرد ... ایشون لیلا هستن ... آقا پرویز و آقای سروش ...
ولی چیزی نگفت که چرا خواسته بود من برم اونجا ... دل تو دلم نبود و گیج شده بودم ...
همه نشستن و قبل ازاینکه منم بشینم , عفت خانم گفت : لیلا جون , آمادگی داری ساز بزنی ؟ ...
اگر ممکنه همون قطعه ای رو که تمرین کردی , بزن ...
با تعجب گفتم : برای چی ؟!! ...
گفت : اول تو بزن , بعد می گم ... این طوری بهتره ...
نگاهی به هاشم کردم ... احساس کردم اونم مثل من جریان رو نمی دونه ...
به صورتم نگاه کرد و یک بار چشمشو باز و بسته کرد و اینطوری به من قوت قلب داد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این دنیا دو چیز بهترینند:
"زندگی کردن"ازسرشوق!
و"خندیدن" از تہ دل!
از صمیمـ قلب هردو را برایتان از خـــــداونــــــد مهربان خواســتارمـ 🌺
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درهیاهوی زندگی
گاهی باید چشمانت رابست
و به یک موسیقی دلنواز گوش داد
حال دلتون خوش...🎸
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹