هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
امشب لیلةالرغائب هست یادتون نره اعضای کانال و بنده ی حقیر را دعا بفرمائید
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
«تــــــو» نَهایتِ عِشقی
نَهـایتِ «دوستداشتن»
در لابلای این «بینهایتها»
چقـــــدر «خوشبخـــــــتم» 💍
که تو سهم «قَلـــــب» مَنی...💖
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
- بامردم زندگی کن🍃
ولی برای مردم زندگی نکن🍊
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپنجم♻️
🌿﷽🌿
به قرارم فکر می کنم. قراری عجیب. خودش را الھه معرفی کرد. آنقدر آدمھا را میان ذھنم
پس و پیش کردم تا ته چھره اش یواش یواش روی صفحه اش نقش بست. دختری با لبخندی
بزرگ، پوستی روشن. ھمین. سال ھا از آخرین دیدارمان می گذرد. گفته بود برای امر خیر
می خواھد مرا ببیند. امیر خیر!. تا آنجا که عقل من قد می دھد این یعنی خواستگاری!. برای
کی؟! امیریل؟!. بعید به نظر می رسد. از امیریل، برادرش، پسری نه خیلی قد بلند با
چشمانی تیره و پوستی گندمی را به یاد دارم. آن موقع ھا بیست و سه چھار سال بیشتر
نداشت. او از من چی به یاد داشت؟!. آخرین بار، ھفت سال پیش، ختم بابا دیدمشان. حال و
روزم زار و نزار بود. لب ھای خشکیده. پوست و استخوان. چشمانی گودافتاده. دختری که
آرام گریه می کرد.
وسط پل، پیرمردی ترازویی کنار پایش گذاشته و چشمان چال افتاده اش خیره به من است.
پوست صورتش از گرما و سرمای روزگار قھوه ای شده، مثل چرم. چند شیار عمیق کنار
چشم ھا و لبش ردی از روزگارند. روی ترازو می روم. نگاه به عقربه می کنم. عدد شصت و
دو را نشان می دھد. دو ھزار تومان از زیپ بغل کیفم درمی آورم و در دست دراز شده پیرمرد
می گذارم. می روم تا به قرارم برسم.
چند کوچه پایین تر از پل، کافه "ھاچین و واچین" محل دیدارمان است. چرا باید امیریل از من
خواستگاری کند؟!. شاید این خواستگاری پیشنھاد پدرشان است. به او چه می گویند؟!.
آھان. یادم آمد. "بابی" . ولی ما خودمان را آدم ھای روشنفکری می دانیم و این جور
خواستگاری ھای سفارشی کمی برای مان افت دارد. ممکن است در ھمان دیدارھا
دلبسته من شده باشد؟!. نه!. محال است. پس چطور ھفت سال از دوری من ھلاک
نشده؟!. از این فکر ریز ریز می خندم. رو به روی در دو لنگه کافه می ایستم. طرح ھلالی در
با شیشه ھای مربعی قرمز و زرد و آبی مرا یاد خانه مادربزرگ ھا می اندازد. جای مناسب و
رومانتیکی برای خواستگاری انتخاب کرده. نه! خوش سلیقه است!. دو طرف در چند گلدان
شمعدانی گذاشته اند که لبخند به لب مشتری ھا می آورد. میان شیشه ھای رنگی، تصویر
دختری می بینم بلند قد. با استخوان بندی نه خیلی درشت. صورتی تقریبا گرد. چشمانی
قھوه ای آرام. موھای مشکی مجعد رھا شده روی شانه. شال آبی فیروزه ای. کیفی به
ھمان رنگ. با مانتویی قھوه ای. به خودم لبخند می زنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتششم♻️
🌿﷽🌿
در را به طرف داخل فشار می دھم و وارد می شوم و ھمان ابتدا بوی چوب سوخته و عود به
مشامم می رسد. حس خوبی وجودم را می گیرد. شومینه ای در وسط تعبیه شده که چند
ھیزم درشت در آن می سوزد. مرد جوانی در گوشه کافه تار می نوازد. آھنگی غمگین. نگاھم
را میان کافه می گردانم تا چھره آشنایی ببینم. میز به میز. گوشه به گوشه. به مرد و زنی
می رسم که، ایستاده، به من نگاه می کنند. خودش است. امیریل. ولی جاافتاده و استخوان
ترکانده. با نگاھی جدی. بی لبخند. چرا خودش ھم آمده؟!. کنارش الھه ایستاده با لبخندی بر
لبانش. جلو می روم. کنار میز می ایستم.
-سلام.
الھه صندلی ش را عقب می فرستد. خیلی ناگھانی مرا در آغوش می کشد. جا می خورم.
این صمیمیت بی جا مھر تاییدی است بر افکار من. از روی شانه اش به مرد چھارشانه
روبرویم نگاه می کنم. چشمانش جدی است. اخم کوچکی میان دو ابروی پھنش افتاده. ھیچ
آشنایی در آن ھا به من خوشامد نمی گوید. شک می کنم. پس این امر خیر چه بود؟!. بوسه
ھای الھه که تمام می شود و خودش را عقب می کشد، نگاه از امیریل می گیرم و زیر لب
می گویم:
-سلام.
سری تکان می دھد و او ھم به ھمان آھستگی جوابم را می دھد. الھه دستم را می گیرد و
می نشیند و مرا وادار به نشستن می کند.
-حالت چطوره عزیزم؟!.
نگاھش بین من و برادرش می رود و می آید. با انگشتانش روی میز می زند.
-می بینی امیریل. ھزار ماشاالله چه خانمی شده واسه خودش.
دوباره نگاھش را سمت من می چرخاند.
-ماشاالله لیلی جون. خانم شدی!. می دونی چند وقته ھمو ندیدیم؟!.
فقط یک کلمه جواب دارم.
-بله.
امیریل با گوشی اش روی میز بازی می کند. انگشتش را روی آن گذاشته و دایره وار می
چرخاندش. حرفی برای گفتن به زبانم نمی آید. تلاش می کنم لبخند بزنم. رو به الھه می
گویم:
-پدر خوبن؟!.
نمی دانم چرا نگاھش مرتب بین من و امیریل در نوسان است. یک نگاه مستاصل. یک جور
درماندگی در نگاھش وجود دارد. با این کارش مرا نگران می کند. انگار برای لبخند زدن زیاد به
خودش فشاد می آورد.
-بله. بابی حالش خوبه. نمی بینیش؟!.
نمی دانم چرا پدرشان را "بابی" صدا می کنند. کیفم را روی میز خالی کنار دستم می
گذارم.
-نه. زیاد دانشگاه نمیرم.
امیریل منو را به طرف من سر می دھد. نگاھم نمی کند. الھه دستپاچه است و این مسئله
دارد مرا آزار می دھد. ھمه حس خوبم پوچ می شود.
-چی دوست دارین میل کنین؟!.
از جو پیش آمده خوشم نمی آید. جدیت و نگاه گریزان امیریل. نگرانی الھه. اخم می کنم.
ترجیح می دم حرفی که قرار است آخر گفته شود اول بشنوم. دست ھایم را روی سینه
چلیپا می کنم و بی توجه به حرف امیریل به چشمان الھه زل می زنم که از پشت شیشه
عینک درشت به نظر می رسد.
-من چیزی نمی خورم. ممنون. اینجام تا چیزی که قراره بگید رو بشنوم. خوب؟!.
الھه دستش را روی بازویم می گذارد. سردی انگشتانش را به خوبی حس می کنم. گره
ابروھایم شدیدتر می شود. نگاھی به امیر یل می اندازم که اخم کرده به من چشم دوخته
است.
-میگم عزیزم. چه عجله ای داری!. یه چیزی سفارش بده. کاپ کیک ھای اینجا عالیه. ھوم؟!
نظرت چیه؟!.
-الھه جان!.
صدایم نشان می دھد کمی استرس دارم. الھه گوشه لبش را گاز می گیرد. من من می کند.
-راستش لیلی جون. خوب... ما... یعنی خانواده من و شما خیلی وقته ھمو می شناسیم...
خیلی وقته مامان من به رحمت خدا رفته... بابی... یعنی...
نفسش را کلافه بیرون می دھد و بعد لبخند لرزانی می زند.
امیریل دستانش را روی میز می گذارد. انگشتانش را در ھم قفل و کمرش را به طرف جلو خم
می کند. مردی می بینم محکم، باصلابت. خیره در چشمانم می گوید:
-آبجی بھت گفته میخوایم در مورد امر خیر صحبت کنیم. در واقع ما می خوایم...
الھه اینبار دستش را روی دست ھای برادر کوچکترش می گذارد و با استرس می گوید:
-امیریل!.
امیریل نگاھش را از من نمی گیرد. نفسم تند شده. حس بدی زیر پوست تنم می خزد.
ضربان قلبم بالا رفته. سعی می کنم آرام باشم. لب باز نمی کنم. امیریل ادامه می دھد.
-ما می خوایم فرح جان رو برای بابی خواستگاری کنیم.
او ادامه می دھد و من دیگر نمی شنوم. من در ھمان کلمه "فرح جان" باقی مانده ام. فرح،
مادرم را می گوید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدای مهـربانـم
🍃به دلهایمان صفای صبح
🌸به دیدگانمان توان دیدن زیبائی ها
🍃و به دستـانمـان تـوان و قـدرت
🌸هدیه دادن عشق را عنایت بفـرما
🍃تمامی لحظات را پر از خیر و برکت
🌸و اتفاق های قشنگ برای عزیزانم مقدر بفرما
🍃الهی آمیـن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Houshmand_Aghili-Farda_To_Miayi.mp3
2.57M
🌺🎼 آوای بسیار زیبای فردا تو میایی...
🍃🌴☀️خبر های خوش در راه است😍👌.
🍃🌼از هوشمند عقیلی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستت دارم
بخواهی یا نخواهی
بیایی یا نیایی
من همیشه همینطور
عاشقانه برایت
می نویسم ...♥️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
تقصیر ماست غیبت طولانی شما
بغـض گلو گرفته پنهانـی شما
بر شوره زار معصیتم گریه می کنی
جانـم فدای دیده نورانـی شما
#شرمنده_ایم_مولا_جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهفتم♻️
🌿﷽🌿
دنیا یک دفعه بر سرم آوار می شود. مامان را برای پدرش خواستگاری می کند؟!. این دیگر
چه مسخره بازی است که راه انداخته اند؟!. اگر مامان اینجا بود، حتما جلوی شان می
ایستاد.
-البته بابی و فرح جان خیلی وقته با ھم به توافق رسیدن ولی این میون باید با شما ھم
صحبت می شد.
یکه می خورم. باورم نمی شود. مامان با بابی آنھا به توافق رسیده اند؟!. من، دختر بیست و
پنج ساله مامان ، ھنوز اندر خم یک کوچه ام، آن وقت چطور مامان می تواند وقتی دخترش
ھنوز ازدواج نکرده، دنبال عشق و عاشقی برود؟!. ھمه چیز احمقانه به نظر می آید. خیلی
احمقانه. چرا من متوجه چیزی نشده ام؟!.
-ما ترجیح دادیم اول شما رو در جریان...
دیگر ماندن و حرف بی ربط شنیدن فایده ای ندارد. کیفم را بر می دارم و از کافه بیرون می
زنم. عصبانیم. خیلی عصبانی. از حرفھای بی سرو تھی که شنیده ام گیجم. راه می افتم با
دست ھای مشت شده. می ایستم. دست به پیشانی ام می کشم. مسیر را برعکس آمده
ام. برمی گردم. آنھا ھم از کافه بیرون آمده اند و به من نگاه می کنند. خون خونم را می
خورد. الھه به دنبالم می دود. صدای تق تق کفش ھایش را می شنونم. زن قد کوتاھی
است. اگر مامان می فھمید، چه بی احترامی کرده ام، ساعت ھا برایم روضه می خواند که
دخترآداب دانی نیستم. بازویم کشیده می شود. سر برمی گردانم و زل می زنم در عینک
الھه. پوزخند می زنم.
-برید به بابی عزیزتون بگید، عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند.
امیریل جلو می آید. با اخم ھای درھم.
-مواظب حرف زدنت باش خانم عزیز.
الھه را کنار می زنم. سینه به سینه امیریل می ایستم. نه! باید به او بفھمانم یک من ماست
چقدر کره دارد. خیر سرش او در خیالم خواستگارم بود!. سرم را بالا می گیرم. پروانه درونم
شاھین شده. کم اتفاق می افتد و حالا یکی از آن مواقع نادر است.
-مگه شما اون تو مواظب حرف زدنتون بودید جناب؟!.
-حرف بی ربطی از ما شنیدی؟!.
-حرف بی ربطی نزدید؟!.
خیلی محکم و بی معطلی جواب می دھد:
-نه. ما خیلی محترمانه خواستگاری کردیم.
اسم خواستگاری مثل آب جوشی است که رویم می ریزند.
- اصلا چطور می تونید اینقدر راحت از خواستگاری مامانم حرف بزنید.
امیریل کوتاه نمی آید.
-بزرگش نکنید لطفا. دو نفر قراره یه زندگی رو شروع کنند و ما این وسط فقط باید تبریک بگیم.
پدر شما و مادر من خیلی وقته از دنیا رفتن. پس حساسیت و واکنش شما اغراق آمیزه.
الھه کنارمان می ایستد. سراسیمه است.
-اینجا درست نیست حرف بزنیم یا بریم تو کافه بشینیم یا تو ماشین. لیلی جان. امیریل.
برمی گردم و به راھم ادامه می دھم.
-مگه من بمیرم که بابی شما به عشق پیریش برسه.
-باشه. فقط بگو دقیقا کی می میری تا اونام تکلیفشونو بدونن.
صدای توبیخ گرانه الھه را می شنوم.
-امیریل!.
پاھام به زمین می چسبد. حرفش دردی می شود در وجودم. لبم می لرزد. دوباره پروانه شده
ام. آرام و بی آزار. بی دفاع.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتم♻️
🌿﷽🌿
می چرخم. اشک در چشمان نیش می زند. لب پایینم را به دندان می کشم. لبخند
ھمیشگی الھه دیگر نیست. رنجیده ام. شاید امیریل ھم این رنجش را از چھره ام می خواند
که صورتش را با دست ھای مردانه اش می پوشاند. دستانش را که پایین می آورد، نگاھش
متاسف است. دست ھایش را دو طرف کمرش می زند. لبه ھای کت اسپرتش کنار می روند.
سری به طرفین تکان می دھد.
-نباید اون حرفو می زدم. متاسفم. عصبانی شدم.
-شما ھر وقت عصبانی میشید آرزوی مرگ کسی رو می کنید.
دوباره به صورتش دست می کشد.
-حرف درستی نزدم. بازم میگم متاسفم.
چه فایده!. قلب من شکسته. از عاشقی ناگھانی مامان. از حرف ھای امیریل. از رفتن بابا.
الھه به سمتم می آید که من یک قدم عقب می روم. می چرخم و شروع به دویدن می کنم.
صدای پاھای مردانه ای را از پشت سرم می شنوم. حدس زدن اینکه چه کسی است کار
سختی نیست.
-صبر کن. لیلی. با توام.
با سرعت بیشتری می دوم. کیفم را بغل زده ام و فقط به جلو نگاه می کنم و می دوم.
صدای "لعنتی" گفتنش را می شنوم.
پله ھای پل را به سرعت بالا می روم. به مردی تنه می زنم. پایم به پله گیر می کند و ساقم
محکم به لبه آھنی می خورد. درد بدی در پایم می پیچد. لبم را به دندان می کشم. لنگ
لنگان می روم با بغض بزرگی که گلویم را پر کرده. به ماشینم می رسم. داخلش می نشینم
و پاچه شلوارم را بالا می زنم. پایم کبود شده و خون مرده. آخ مامان. مامان. حالا چطور در
چشمانت نگاه کنم؟!. وقت ھایی که من سرگرم نوشتن مقاله و پایان نامه ام بودم تو سرگرم
چه کاری بودی؟!. سرم را روی فرمان می گذارم.
****
وارد خانه می شوم. مثل ھمیشه تنھایی و سکوت به استقبالم می آیند. مامان دانشگاه
است. علوم تحقیقات. حس می کنم کسی با مشت به جانم افتاده و له لورده ام کرده و من
با دھانی خونی، صورتی ورم کرده و کبود و تنی خیس از عرق گوشه رینگ افتاده ام. تنھای
تنھا و گیج از ضربات. شش بعدازظھر است. یک بعدازظھر فروردینی. به اتاقم که می روم با
ھمان لباس ھا روی تخت می افتم و دست ھایم را زیر سرم می گذارم. چھره بابا در ذھنم
مجسم می شود. خاطراتمان یکی یکی جان می گیرند. با ھم آواز خواندن ھایمان موقع
رانندگی. سینما رفتن ھایمان. دعوا و قھرکردن ھایمان. می خواھم اعترافی بکنم. بعد از
گذشت ھفت سال از رفتن بابا، ھنوز او را از مامان بیشتر دوست دارم. اشک به چشمانم می
نشیند. ھیچ وقت فرصت نکردم از او خداحافظی کنم. یک روز سرد برفی، وقتی از مدرسه
برگشتم مامان لباس سیاه پوشیده و بابا برای ھمیشه رفته بود. خیلی ناگھانی ما را ترک
کرد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌼سلام صبح زیباتون بخیر ❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Ahmadreza Nabizade - Azizam (320).mp3
11.49M
🎧🎼آوای بسیار زیبای :عزیزم ...
🎤احمد رصا نبی زاده...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
| دم اذانے🌞🌱 |
.
دلم گرفتہ😔💔
چرا نمیرے پیش صاحبش؟؟🤷♀️
صاحبش😕
صاحب دلت 🙃❤
الانا دیگہ وقتشہ⏰✋
برو باهاش حرف بزن😌🌸
دلتو اروم ڪنہ🦋🌈
بدو مومن🏃♂️
بدو🏃♂️🏃♂️
تقبل الله اعمالکمـ🤲📿
التماسـِ دعا🦋
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا فهمیدم نقشه ایران چرا شبیه گربه است🐈😂😂
فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
#تلنگرانه
وقتی گناه نکنی ...
سلول به سلول بدنت خدا و #امام_زمان
عج رو صدا میزنه ...
لازم نیست تو کاری کنی...
فقط گناه نکن...
بقیش با خدا....
#گناه_نکن
🌸🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹