eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای که روشن شود از نـور تو هر صبح جهان روشنـــای دل من حضرت خورشـید سلام❤️ 🔸شاعر: حمید بیرانوند فرج مولا صلواتـــــــ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 با چشمان درشت شده و دھان باز خیره ام به صفحه، به اسمش. این نامه عاشقانه را باور ندارم. باورم نمی شود که او چنین جلمه ھای با احساسی را برای من نوشته باشد. لپ تاپ را می بندم. لبخند، نرم نرمک، مھمان لب ھایم می شود. با صدای بلند می خندم. می خندم به بازی روزگار. صدای غش غش خنده ام پشت سکوت را می لرزاند. دیوانه شده است!. از عشق من!. چه بر سر ما آمده؟!. چرا ھمه چیز به ھم گره خورده؟!. من دیگر عقلم از کار افتاده. دلش گیر تار تار موھای من است؟!. انگشتان لاغر و کشیده ام را روی دھانم می گذارم و آنقدر می خندم که اشک از گوشه چشمانم راه می گیرد. دلش گیر تار تار موھای من است!. دستم را روی صورتم می گذارم و سرم را به عقب می برم و می خندم. با صندلی از پشت روی فرش کرک بلند قرمز می افتم. خنده ام بند می آید. به سقف خیره می شوم در حالیکه دست ھایم مثل صلیب کنارم افتاده اند. نگاھم می افتد به کارت ھای پونز شده روی دیوار. به عکس ھایمان. روی کارتی آبی رنگ که رویش با خودکار صورتی و خطی درشت نوشته ام: "ھر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت. امید آخرین اگر تویی، برای من بمان" حسین این جلات عاشقانه را پیش ھمه به روژین زد و ما برایشان سوت و کف زدیم و وقتی سرم را برگرداندم دیدم که او در پشت ھاله ای از دود سیگارش، خیره من است. بغض توی گلویم می نشیند. نمی توانم بوی خاطراتمان را از روی ذھنم پاک کنم. عطر سبک و دلپذیرشان روی نبض زندگی ام ریخته شده و به ھر طرف که می چرخم، پراکنده می شود و مرا از خود بی خود می کند. می ترسم. خیلی زیاد. گریه ام می گیرد. با صدای بلند گریه می کنم. اشک از کنار چشمانم راه می گیرد و روی صندلی می ریزد. برای خاطرات شیرین گذشته ام اشک می ریزم. چند دقیقه گریه می کنم. بینی ام که کیپ می شود و نفسم تنگ، دست از گریه کردن برمی دارم. آب بینی ام را با پشت دستم پاک می کنم و ساعدم را روی چشمانم می کشم. از روی صندلی بلند می شوم. به طرف دستشویی می روم. روبروی آینه گرد می ایستم. به خودم نگاه می کنم. لاغرتر شده ام. ولی چشمانم برق دارد. برق عشق در چشمانم می درخشد ولی من شده ام ھمان کبک که سرش را زیر برف کرده و خودش را به نفھمی زده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دستی میان موھای کم پشتم می کشم. موھای بلندم. درب کابینت زیر روشویی را باز می کنم. میان خنزر پنزرھا را می گردم. ماشین ریش تراشی بابا را بیرون می کشم. آخرین بار کی بود که بابا ازش استفاده کرد؟!. یادم نمی آید. به برق وصلش می کنم. دکمه اش را می زنم. صدای وور وورش بلند می شود. لبخند می زنم. دیگر یاد گرفته ام در لحظه زندگی کنم. ھمین لحظه را خوش است. از فردا چه کسی خبر دارد؟. ماشین را کنار گوشم می گذارم و به طرف بالا می کشم. تارھای افتاده روی شانه لختم را فوت می کنم. یک دسته روی استخوان ترقوه ام چسبیده. برشان می دارم و روی کف می اندازمشان. موھایم روی سرامیک سفید دستشویی می افتند. دسته دسته. * روی پله برقی ایستاده ام. لبه ھای مانتوی جلو بازم را به ھم نزدیک می کنم. ھوا کمی سوز دارد. پا روی سینه پل می گذارم. نسیم ملایم بھاری میان شالم می پیچید و موھای رھا شده ام را به بازی می گیرد. شیطانک دوست داشتنی. ساعت چھار بعدازظھر است. سرم را بالا می گیرم. خورشید فاصله ای تا کنج آسمان ندارد. اوه! آنجا را ببین. برج میلاد را می گویم. ھمیشه باعث شگفتی من است که کمر این برج لاغر مردنی را زلزله ھم نمی تواند بشکند. زشت است ولی کله بزرگش را مغرورانه به آسمان می چسباند. او را دوست دارم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
از درد زمانه‌ی فلج می‌خوانم  از ساحت آخرین حجج می‌خوانم  در خلوت لیله الرغائب آری عجل لولیک الفرج می‌خوانم شاعر:کیهان فولادی @hedye110
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 امشب لیلةالرغائب هست یادتون نره اعضای کانال و بنده ی حقیر را دعا بفرمائید تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
«تــــــو» نَهایتِ عِشقی نَهـایتِ «دوست‌داشتن» در لابلای این «بینهایت‌ها» چقـــــدر «خوشبخـــــــتم» 💍 که تو سهم «قَلـــــب» مَنی...💖                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Reza Sadeghi - Eshghe Toei (320).mp3
7.62M
🎙 🎶 عشق تویی♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
- بامردم زندگی کن🍃 ولی برای مردم زندگی نکن🍊                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 به قرارم فکر می کنم. قراری عجیب. خودش را الھه معرفی کرد. آنقدر آدمھا را میان ذھنم پس و پیش کردم تا ته چھره اش یواش یواش روی صفحه اش نقش بست. دختری با لبخندی بزرگ، پوستی روشن. ھمین. سال ھا از آخرین دیدارمان می گذرد. گفته بود برای امر خیر می خواھد مرا ببیند. امیر خیر!. تا آنجا که عقل من قد می دھد این یعنی خواستگاری!. برای کی؟! امیریل؟!. بعید به نظر می رسد. از امیریل، برادرش، پسری نه خیلی قد بلند با چشمانی تیره و پوستی گندمی را به یاد دارم. آن موقع ھا بیست و سه چھار سال بیشتر نداشت. او از من چی به یاد داشت؟!. آخرین بار، ھفت سال پیش، ختم بابا دیدمشان. حال و روزم زار و نزار بود. لب ھای خشکیده. پوست و استخوان. چشمانی گودافتاده. دختری که آرام گریه می کرد. وسط پل، پیرمردی ترازویی کنار پایش گذاشته و چشمان چال افتاده اش خیره به من است. پوست صورتش از گرما و سرمای روزگار قھوه ای شده، مثل چرم. چند شیار عمیق کنار چشم ھا و لبش ردی از روزگارند. روی ترازو می روم. نگاه به عقربه می کنم. عدد شصت و دو را نشان می دھد. دو ھزار تومان از زیپ بغل کیفم درمی آورم و در دست دراز شده پیرمرد می گذارم. می روم تا به قرارم برسم. چند کوچه پایین تر از پل، کافه "ھاچین و واچین" محل دیدارمان است. چرا باید امیریل از من خواستگاری کند؟!. شاید این خواستگاری پیشنھاد پدرشان است. به او چه می گویند؟!. آھان. یادم آمد. "بابی" . ولی ما خودمان را آدم ھای روشنفکری می دانیم و این جور خواستگاری ھای سفارشی کمی برای مان افت دارد. ممکن است در ھمان دیدارھا دلبسته من شده باشد؟!. نه!. محال است. پس چطور ھفت سال از دوری من ھلاک نشده؟!. از این فکر ریز ریز می خندم. رو به روی در دو لنگه کافه می ایستم. طرح ھلالی در با شیشه ھای مربعی قرمز و زرد و آبی مرا یاد خانه مادربزرگ ھا می اندازد. جای مناسب و رومانتیکی برای خواستگاری انتخاب کرده. نه! خوش سلیقه است!. دو طرف در چند گلدان شمعدانی گذاشته اند که لبخند به لب مشتری ھا می آورد. میان شیشه ھای رنگی، تصویر دختری می بینم بلند قد. با استخوان بندی نه خیلی درشت. صورتی تقریبا گرد. چشمانی قھوه ای آرام. موھای مشکی مجعد رھا شده روی شانه. شال آبی فیروزه ای. کیفی به ھمان رنگ. با مانتویی قھوه ای. به خودم لبخند می زنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 در را به طرف داخل فشار می دھم و وارد می شوم و ھمان ابتدا بوی چوب سوخته و عود به مشامم می رسد. حس خوبی وجودم را می گیرد. شومینه ای در وسط تعبیه شده که چند ھیزم درشت در آن می سوزد. مرد جوانی در گوشه کافه تار می نوازد. آھنگی غمگین. نگاھم را میان کافه می گردانم تا چھره آشنایی ببینم. میز به میز. گوشه به گوشه. به مرد و زنی می رسم که، ایستاده، به من نگاه می کنند. خودش است. امیریل. ولی جاافتاده و استخوان ترکانده. با نگاھی جدی. بی لبخند. چرا خودش ھم آمده؟!. کنارش الھه ایستاده با لبخندی بر لبانش. جلو می روم. کنار میز می ایستم. -سلام. الھه صندلی ش را عقب می فرستد. خیلی ناگھانی مرا در آغوش می کشد. جا می خورم. این صمیمیت بی جا مھر تاییدی است بر افکار من. از روی شانه اش به مرد چھارشانه روبرویم نگاه می کنم. چشمانش جدی است. اخم کوچکی میان دو ابروی پھنش افتاده. ھیچ آشنایی در آن ھا به من خوشامد نمی گوید. شک می کنم. پس این امر خیر چه بود؟!. بوسه ھای الھه که تمام می شود و خودش را عقب می کشد، نگاه از امیریل می گیرم و زیر لب می گویم: -سلام. سری تکان می دھد و او ھم به ھمان آھستگی جوابم را می دھد. الھه دستم را می گیرد و می نشیند و مرا وادار به نشستن می کند. -حالت چطوره عزیزم؟!. نگاھش بین من و برادرش می رود و می آید. با انگشتانش روی میز می زند. -می بینی امیریل. ھزار ماشاالله چه خانمی شده واسه خودش. دوباره نگاھش را سمت من می چرخاند. -ماشاالله لیلی جون. خانم شدی!. می دونی چند وقته ھمو ندیدیم؟!. فقط یک کلمه جواب دارم. -بله. امیریل با گوشی اش روی میز بازی می کند. انگشتش را روی آن گذاشته و دایره وار می چرخاندش. حرفی برای گفتن به زبانم نمی آید. تلاش می کنم لبخند بزنم. رو به الھه می گویم: -پدر خوبن؟!. نمی دانم چرا نگاھش مرتب بین من و امیریل در نوسان است. یک نگاه مستاصل. یک جور درماندگی در نگاھش وجود دارد. با این کارش مرا نگران می کند. انگار برای لبخند زدن زیاد به خودش فشاد می آورد. -بله. بابی حالش خوبه. نمی بینیش؟!. نمی دانم چرا پدرشان را "بابی" صدا می کنند. کیفم را روی میز خالی کنار دستم می گذارم. -نه. زیاد دانشگاه نمیرم. امیریل منو را به طرف من سر می دھد. نگاھم نمی کند. الھه دستپاچه است و این مسئله دارد مرا آزار می دھد. ھمه حس خوبم پوچ می شود. -چی دوست دارین میل کنین؟!. از جو پیش آمده خوشم نمی آید. جدیت و نگاه گریزان امیریل. نگرانی الھه. اخم می کنم. ترجیح می دم حرفی که قرار است آخر گفته شود اول بشنوم. دست ھایم را روی سینه چلیپا می کنم و بی توجه به حرف امیریل به چشمان الھه زل می زنم که از پشت شیشه عینک درشت به نظر می رسد. -من چیزی نمی خورم. ممنون. اینجام تا چیزی که قراره بگید رو بشنوم. خوب؟!. الھه دستش را روی بازویم می گذارد. سردی انگشتانش را به خوبی حس می کنم. گره ابروھایم شدیدتر می شود. نگاھی به امیر یل می اندازم که اخم کرده به من چشم دوخته است. -میگم عزیزم. چه عجله ای داری!. یه چیزی سفارش بده. کاپ کیک ھای اینجا عالیه. ھوم؟! نظرت چیه؟!. -الھه جان!. صدایم نشان می دھد کمی استرس دارم. الھه گوشه لبش را گاز می گیرد. من من می کند. -راستش لیلی جون. خوب... ما... یعنی خانواده من و شما خیلی وقته ھمو می شناسیم... خیلی وقته مامان من به رحمت خدا رفته... بابی... یعنی... نفسش را کلافه بیرون می دھد و بعد لبخند لرزانی می زند. امیریل دستانش را روی میز می گذارد. انگشتانش را در ھم قفل و کمرش را به طرف جلو خم می کند. مردی می بینم محکم، باصلابت. خیره در چشمانم می گوید: -آبجی بھت گفته میخوایم در مورد امر خیر صحبت کنیم. در واقع ما می خوایم... الھه اینبار دستش را روی دست ھای برادر کوچکترش می گذارد و با استرس می گوید: -امیریل!. امیریل نگاھش را از من نمی گیرد. نفسم تند شده. حس بدی زیر پوست تنم می خزد. ضربان قلبم بالا رفته. سعی می کنم آرام باشم. لب باز نمی کنم. امیریل ادامه می دھد. -ما می خوایم فرح جان رو برای بابی خواستگاری کنیم. او ادامه می دھد و من دیگر نمی شنوم. من در ھمان کلمه "فرح جان" باقی مانده ام. فرح، مادرم را می گوید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدای مهـربانـم 🍃به دلهایمان صفای صبح 🌸به دیدگانمان توان دیدن زیبائی ها 🍃و به دستـانمـان تـوان و قـدرت 🌸هدیه دادن عشق را عنایت بفـرما 🍃تمامی لحظات را پر از خیر و برکت 🌸و اتفاق های قشنگ برای عزیزانم مقدر بفرما 🍃الهی آمیـن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Hojat Ashrafzadeh _ Mokhatabe Khaas (320).mp3
9.34M
🍃💚حجت اشرف زاده                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Houshmand_Aghili-Farda_To_Miayi.mp3
2.57M
🌺🎼 آوای بسیار زیبای فردا تو میایی... 🍃🌴☀️خبر های خوش در راه است😍👌. 🍃🌼از هوشمند عقیلی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستت دارم بخواهی یا نخواهی بیایی یا نیایی من همیشه همینطور عاشقانه برایت می نویسم ...‌♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷