eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
با اجازه مادران گرامی. خواهشاتا اخرمتن بخونید؛ الحق که خیلی قشنگه ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻩ ! ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ! ﺑﺎﺑﺎ برای من کار پیدا کن! ﺑﺎﺑﺎ برای من سرمایه بده! ﺑﺎﺑﺎ من .................... *ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻢ*: ﺑﺎﺑﺎ! ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ... ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﻡ ﻭ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ داشته باشم ﺑﻬﺶ (به بابام) ﻧﻖ ﺯﺩﻡ! ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ بابام ﻧﭙﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﺎﺑﺎ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟؟؟ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم ﺍَﺯِمون ﻣﯿﭙــﺮﺳﯿﺪﻥ : ﺑــﺎﺑــﺎﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻣـﺎﻣــﺎﻧﺘﻮ؟ ! می گفتیم : ﻫﺮ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺷﻮﻧﻮ !! ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻧﻪ! ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!! ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺪﻭﻣﻪ؟؟؟ ما ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺒﯽ می گفتیم : ﻣﺎﻣﺎﻧــﻮ !!! ﺑﯿــﭽﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ! ﻟﺒــﺨﻨﺪ تلخی ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ... ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ ﺟﻠــﻮﯼ ﻫﻤﻪ !!! ﺍﻣﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬــﻤﯿﻢ ﭘــﺪﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﺪ ﺗــﺎ ﺯﻥ ﻭ بچه ش ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷــﻦ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ﺑﺎﺵ! ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﻢ. ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ ... ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ.. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿ ﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان پدر میگذاشت ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ... ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭی آنان ﻣﯿ ﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!! ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ. ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ: ﭘﺴﺮ... ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ باقی ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟! ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ... فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ باقی گذاشته باشم! ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : خیر ﭘﺴﺮم. اشتباه میکنی. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ! پسر با تعجب پرسید: چه چیزی را؟! آن مرد پیر گفت: تو ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ ... ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ باقی گذاشته ای... و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!! کاش سوره ای به نام "پدر" بود که این گونه آغاز میشد: قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد و قسم بر چشمان همیشه نگرانت... قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند و قسم بر غربتت، ..... وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست ...😔 به ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺳﺎﻻﺭﻩ، ﻫﺮ ﭼﯽ ﻓﺮﺷﺘﻪ، ﺑﻨﺎم ﭘـــــــﺪﺭ زنده باد همه ی پدران در قید حیات و شاد باد روح تمامی پدران عزیز سفر کرده.. من به افتخار پدرم پخش کردم... شما هم؛ اگه دوست داری به افتخار⚘ ( مقام پدر)⚘ چه در قید حیات باشند برای سلامتی پدران و چه به رحمت خدا رفته اند برای علو درجاتشان پخش کن💙⚘💙 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 فقط_حیدرامیرالمومنین_است eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خداوندا اگر داری بنای دادن عیدی جهانی را منور کن به نور حضرت مهدی 😍 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ھستی را زمین می گذارم. شروع می کند به دویدن با پاھای پرھنه اش. او احتیاط نمی فھمد. برایش مھم نیست زمین سرد است. کودک است دیگر. می گوید: -نمی تونی منو بگیری؟!. دلش بازی می خواھد. به ھستی محل نمی گذارم. به طرف در می روم. ھیچ کس چیزی نمی گوید که ناگھان کفش ھایم را می کنم و روی پنجه پاھام می ایستم. انگشتان دستانم را خم می کنم و صدایم را کلفت. به طرف ھستی برمی گردم. -خودتو نجات بده و گرنه می خورمت. ھستی جیغی از ته دل می کشد و طوری می خندد که الھه پشت پنجره می آید. او می دود و مرتب به پشت سرش نگاه می کند. -منو نخور. نخور. دایی نجاتم بده. خوش به حالش. دایی را جایگزین باباش کرده. ولی وقتی بابای من رفت، خودم را وقف دختر خوب مامان بودن کردم. ھیچ جایگزینی نبود. در حالیکه در چھره امیریل شادی را می شود دید مرتب می گوید: -لیدی ھا مواظب باشید. -خانما نخورید به منقل. - اینوری نیاید. و من پر از حس کودکانه ام امشب در کنار ھستی. بعد از مدتھا از ته دل می خندم. چیزی که در زندگی من و مامان کم پیش می آید. یا بھتر است بگویم ھیچ وقت پیش نمی آید. حالا که فکرش را می کنم می بینم راستی راستی دلم یک خواھر کوچکتر می خواھد یا یک بچه از وجود خودم. درد شدیدی در دلم می پیچید. باز معده درد لعنتی. روی دو زانو می نشینم. اخم می کنم. نفسم بند می رود. ھستی که فکر می کند این ھم قسمتی از بازی است خودش را روی من می اندازد که ھر دو روی زمین می افتیم. صورتم را غرق بوسه ھای خیسش می کند. نگاه دردآلودم با نگاه متعجب امیریل یکی می شود. کباب ھا را رھا می کند و به طرف ما می آید. **** سبک سنگین می کنم. میان اتاقم راه می روم و راه می روم و فکر می کنم. افکارم را از این کاسه به آن کاسه می ریزم. مامان صبح قبل از رفتنش به آلمان دوباره از من خواست جدی تر به ازدواج آنھا فکر کنم. خوب راستش را بخواھی حالا که عمیق تر به آن فکر می کنم به این نتیجه می رسم که مامان دارد شانه خالی می کند از مسئولیتش. می خواھد با سپردن من به خانواده استاد راسخی خیال خودش را راحت کند. انگار شده ام گوشت اضافه. دلگیرم از مامان. پشت میز کارم می نشینم. لپ تاپ را روشن می کنم و سی دی را داخلش می گذارم. دو ماه دیگر در مشھد باید مقاله ام را ارائه بدھم. چند ماه می شود که خودم را در اتاقم حبس کرده ام و روی مقاله ام کار می کنم. ھم کلاسی ھایم به طعنه می گویند که به خاطر مامان صندلی دکترای من از قبل رزرو شده است ولی کسی نمی بیند چند ساعت از روزم را صرف نوشتن و تحقیق می کنم. مرتب کتاب ھا را چک می کنم و مشخصاتشان را یادداشت می کنم. موقع شام ھستی قسمتی از کبابش را به من داده بود. الھه با تعجب گفته بود که دخترش آنقدر خسیس است که از اموالش چیزی به کسی نمی دھد حتی غذایش. می دانم کار ھمان پنکه بازی است. امیریل گفته بود با من تماس می گیرد. اسم مترجمان زن را از روی سی دی روی کاغذ منتقل می کنم. تلفن ھمراھم زنگ می خورد. جواب می دھم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر زیبا یک حنجره می‌تونه 🥺 دلتنگی و بغض رو به تصور بکشه...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Khani Boori - Morteza Esmaeilzadeh.mp3
3.93M
خٰانیٖ بُوری ، تِنِه مٰانع نَبُومِه 😔 دیٖگِه هَرچیٖ بَوی قٰانِع نَبُومِه 💔 🎙 🎶 نوای دلی و اصیل مازندرانی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
صبح که میشود قلبم را از نو ♥️ برای کنار تو تپیدن کوک میکنم ... ⏰ و این یعنی خودِ خودِ زندگی...🌹                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
با اصالت بودن خیلی زیباست فقط کافیه رفتارت با حرفات یکی باشه 🌼🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
باسلام و درود ضمن عرض تبریک موالید سراسر سعادت ماه رجب المرجب که همگی عید هستند یک مجموعه هدیه های خاص براتون داریم ابتدا نیت کنید و از بین اعداد (۱ تا ۱۰ ) یک شماره انتخاب کنید و روی پاکت اون شماره بزنید وهدیه تون رو دریافت کنید🌹 پاکت 1️⃣ پاکت 2⃣ پاکت 3⃣ پاکت 4⃣ پاکت 5⃣ پاکت 6⃣ پاکت 7⃣ پاکت 8⃣ پاکت 9⃣ پاکت 0⃣1⃣ بزرگواران این نامه‌ها برگرفته از توقیعات امام زمان (عج) برای شیعیانشون هست. این پیام رو برای دوستانتون هم ارسال کنید و این هدیه ی زیبا رو بهشون عیدی بدهید. اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
مولاے مهربان و تو اے عشق من سلام عجل ولیڪ الفرج آقاے من سلام در ندبہ‌هاے جمعہ تو را جستجو ڪنم زیباترین بهانہ دنیاے من سلام @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
وصفِ زینب بنویسیم به اوصافِ حسین... یا، حسین است به اوصاف سراسر زینب!؟ @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند فقط_حیدرامیرالمومنین_است eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 ○●○●○
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -بله. -سلام. صبح بخیر. روز را با مھربانی شروع کرده است. -سلام. صبح شما ھم بخیر. -خونه ای؟!. چند روز از پیشنھاد کارش می گذرد و من فکر می کردم پشیمان شده. -بله. چطور؟!. -اگه کاری نداری میام دنبالت بریم مجتمع رو ببینیم. دستی میان موھایم می کشم. نمی دانم قبول کنم یا نه. دو به شک ھستم. من جواب قطعی بھش نداده ام ولی ظاھرا او تصمیمش را گرفته. این کار را می خواھم. تنوعی است در این روزھای تکراری من. ولی نمی خواھم خیلی زود جواب قطعی بدھم که فکر کند از ھول حلیم داخل دیگ افتاده ام. پس سکوت می کنم. -من چمرانم. تازه بابی رو رسوندم دانشگاه. تا گیشا راھی نیست. اگه میای بیام دنبالت؟. سنگ مفت گنجشک مفت. حالا که او تصمیم دارد مرا سوپروایزر کند چرا من رد کنم!. ھمه مدرسانی که در آموزشگاه تدریس می کنند آرزوی این را دارند، روزی سوپروایزر شوند. می توانم ھم برای دکترا بخوانم ھم مدیریت را امتحان کنم. -آماده میشم. -ده دقیقه دیگه اونجام. وقتی داخل ماشین می نشینم با تعجبی که سعی در پنھان کردنش دارد، نگاھی به سرتا پایم می اندازد. خودش کت و شلوار مشکی با پیراھن سفید پوشیده. شاید بھتر بود لباس رسمی تری می پوشیدم. شال خردلی با مانتو مشکی پوشیده ام که حاشیه آن شعری از نظامی به خردلی نوشته شده. موھای بلندم را بافته و روی شانه انداخته ام. چیزی نمی گوید و به راه می افتیم. میان ترافیک اتوبان ھمت گیر افتاده ایم. سکوت را می شکنم. -من ارتباطی بین مھندسی برق و اداره یه مجتمع نمی بینم. نگاھش به ماشین ھای روبروست. دست روی لبش گذاشته است. کوتاه جواب می دھد. -ارتباطی نیست. من ھم که ھمین را گفتم!. کمی به طرفش می چرخم. ابروھایش به ھم نزدیک تر شده اند. -شما یه نخبه اید پس... میان حرفم می آید. -بودم. منظورش چیست؟!. یعنی دیگر نخبه نیست؟!. نگاھش می کنم ولی او خیال ادامه دادن ندارد. شانه ای بالا می اندازم و سرم را به طرف ماشین بغلی می چرخانم. دختر جوانی راننده است و سیگاری دود می کند. -از وقتی آخرین اختراعمو دانشگاه به اسم خودش تموم کرد از نخبه بودن دست کشیدم. الان طرح ھامو، فکرامو می فروشم. سرش را به طرفم می چرخاند. نگاھش جدی است و آرام. انگار این موضوع برایش حل شده. درد ندارد یا دارد به روی خودش نمی آورد. ولی من کمی ناراحت می شوم. مثل این است که مقاله ھایم را بفروشم. در این چند دیدار فقط از او یک کلمه شنیده ام: پول. -یه دو دوتا چھار تا کنی می فھمی وقتی اختراع می کنی ھیچ کجا جات نیست، اسمت نیست. باید خیلی زرنگ باشی که قبل از ثبت زحماتت کسی ندزدتش. پس چه دردیه؟!. می فروشمش به کسی که ازش یه استفاده ای می بره و جیب منم پر پول میشه. نمی دانم. شاید حق با او باشد. بعد از دیدن مجتمع پیروزی مرا به مجتمع فعلی در نواب می برد. ساختمان پنج طبقه ایست که ھر طبقه مخصوص یک رشته است. معماری. طراحی لباس. جواھر سازی و گریم و کامپیوتر. طبقه چھارم دپارتمان زبان است. به سوپروایزر زبان که زنی بلند قد و درشت ھیکل ولی زیبارو است، معرفی ام می کند. بخش ھای مختلف را نشانم می دھد و دست آخر به اتاق مدیریت در طبقه پنجم می رویم. در را باز می کند تا وارد شوم. خودش بعد از من داخل می شود. به یکی از مبل ھای قھوه ای چرم اشاره کرد. -بشین. پشت میز بزرگ قھوه ای- قرمزش می رود و می نشیند. -خوب؟!. به مسافت فکر کردم. -راھش خیلی دوره. با انگشت روی میز ضربه می زند. -ھم این مجتمع و ھم اون یکی نزدیکه مترو ان. این یکی از مزیتاشه. مشکلی از نظر رفت و آمد نداری. خوب مثل اینکه زرنگ تر از این حرف ھاست که بشود بر سر مالش زد. قیافه ناراضی ھا را به خودم می گیرم. امیریل دقیق نگاھم می کند. -و؟!. قسمت اشاره به دستمزد، ھمیشه منفورترین بخش مصاحبه است. -حقوق و شرایط کاری. ژست رئیس ھا را می گیرد. صاف می نشیند و دست راستش را بند میز می کند. -ماھی یه تومن. ابروھایم در ھم می رود و با تعجب می پرسم: -یه تومن؟!. -کمه؟!. -البته. قراره ھر روز اینجا باشم به عنوان سوپروایزر. او ھم کم نمی آورد. کار بلد است. -ولی نه سابقه داری و نه تمام وقت قراره کار کنی. -من فکر می کنم دو تا ھشت شب تقریبا تمام وقت حساب میشه. چون ساعت ناھار و نماز و نداره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
(عج) روزهـای نیامدنت را می شمارم و رو به قبله امن یجیـب میخوانـم ... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 سکوت می کند. انگشتانش را جلوی دھانش قفل می کند و زل می زند به من. شق و رق می نشینم. کوتاه بیا نبودم. من ھم برای خودم بروبیایی دارم. -داری چونه می زنی. من به سوپروایزرم تو ھمین مجتمع ھمینقدر می دم. کمی مکث می کند. حس می کنم می خواھد تاثیر حرفش را بیش تر کند. -و با سابقه ھم ھست. مرتب "باسابقه" را تکرار می کند که مثلا نقطه ضعفم است. دست به سینه می شوم. -من انتخاب خودتونم. ھر چی بیشتر عیب روی من بذارید در واقع دارید از انتخاب خودتون ایراد می گیرید. نمی دانم چه دردی است که اینطور زیرپوستی به ھم سیخونک می زنیم. او با انگشت روی میز می زند و من با نوک کفش به زمین. کمی که می گذرد به صندلی اش تکیه می دھد. -باشه. با ھم کنار میایم. نمی دانم به کدام دلیل قبول می کند ولی ھر چه ھست به من حس خوب برنده شدن دست می دھد. -فعلا دو ماه با خانم جعفری کار کن. راه و چاھو یاد بگیر. تا دو ماه دیگه اون مجتمع راه میفته و میری اونجا. این فرمو پر کن. از کشو میزش برگه ای را در می آورد و روی میز می گذارد. بلند می شوم و به طرفش می روم. چشمش راه می گیرد روی شعر مانتو ام و زیر لب زمزمه می کند. -"تو پنداری که من لیلی پرستمرم من آن لیلای لیلی می پرستم" نگاھش در نگاھم قفل می شود. نمی دانم در ذھنش چه می گذرد. معنی نگاھش برایم خوانا نیست. با دست فرم را به جلو سر می دھد. برش می دارم و روی مبل می نشینم و مشغول نوشتن می شوم. او ادامه می دھد. -اینجا یه محیط اداریه. لطفا از فردا لباس رسمی تری بپوش و مقنعه سر کن. من آقای راسخی ام و تو خانم موحد. نظم فوق العاده برام مھمه و صبر در برخورد با ھنرجوھا. غیبت بی دلیل برابره با اخراج. از جایش بلند می شود و کنار پنجره قدی رو به خیابان می ایستد. پنجره پرده ای ندارد. سیگاری روشن می کند. زل می زند به آسمان. به چند تکه ابر سفید. کنارش می ایستم. از اینجا انگار میان زمین و آسمانی. معلقی. دود سیگارش را به طرف مخالف بیرون می دھد. فرم را تحویلش می دھم. کیفم را بر می دارم که می پرسد: کجا؟!. -برم دیگه. به فرم نگاه می اندازد. -بشین ظھر با ھم می ریم. اولین باره این منطقه میای. خودم برمی گردونمت. -بچه که نیستم. سرش را بالا می گیرد. با ابروی بالا رفته چشم می دوزد به شعر، به قلب نقره ای گیره موھایم و بعد به چشمانم. خوب!. دارد می گوید: مطمئنی؟!. چشمانش شوخ نیست. جدی است. خودم را به نفھمیدن می زنم. نمی دانم باید رسمی حرف بزنم یا خودمانی مثل خودش. -خودت که گفتی از مزایای مجتمع نزدیکیش به متروئه. با اون برمی گردم. -باشه. -خدافظ تا فردا. می رود پشت میزش و فرم را در کشو می گذارد. -لیلی؟! -راستی؟!. به ھم نگاه می کنیم. دستش را به طرف جیب داخلی کتش می برد. شنیدن اسمم از زبان این مرد کمی برایم غریب است. می گوید: -تو بگو. میان اتاق، کیف به دست، ایستاده ام. -دیشب فکر کنم گیره موھام افتاده توبالکن خونه اتون. شما ندیدینش؟! دستش متوقف می شود. مردد است. انگار که پشیمان شده باشد، دستش را می اندازد. سرش را به علامت منفی تکان می دھد. آن گیره را خیلی دوست دارم. یادگاری بابا بود. -شما چیزی می خواستید بگید؟!. می نشیند و لپ تاپش را روشن می کند. -معده ات چطوره؟. -بھترم. حس می کنم این امیریل، ھمان امیریل آن روزی نیست که آرزوی مرگم را کرد. حس می کنم آن روز خیلی دور ایستاده بود و حالا کمی نزدیک تر آمده. نزدیک تر به من ایستاده. ولی ھمچنان دستش را به نشانه ایست جلویم نگه داشته. یعنی از این چیزی که ھست جلوتر نیا. سرش را تکان می دھد. -به سلامت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 این خوب است که حرفی از استاد و مامان به میان نمی آورد. ظاھرا مامان عجله اش از ھمه بیشتر است. نمی فھممش. ھم دارد من و ھم خودش را کوچک می کند. از مجتمع که بیرون می آیم به دور و بر نگاه می اندازم. خیابان شلوغی است. دست فروش ھا بساط پھن کرده اند. یکی فال حافظ می فروشد. پسری جوان سبزی ھای دسته شده را روی چرخ دستی چیده و چند زن دورش جمع شده اند. راه می افتم به سمت مترو. مردم صبح از خانه بیرون می آیند و خرید می کنند و دوباره باز برمی گردند خانه. شب پدر بر میگردد و دور ھم شام می خوردند. زندگی شده است ھمین. روزمرگی. مثل خط صاف روی نوار قلبی. به مترو نزدیک می شوم که صدایی می شنوم. نه! صدای بوق و فحش راننده تاکسی را نمی گویم یا صدای فریاد مرد میان سال ایستاده کنار وانت بار که می گوید: -بدو بیا. چاقاله بادوم نوبرانه. توت فرنگی نوبرانه. صدای ویلن را می گویم که از پنجره ای میان ھمھمه مردم خو کرده به زندگی به گوش می رسد. نوای آرام و غمگینی است. ولی زیبا. دلم را می لرزاند. انگار آھنگ شده تیشه و به جان کوه دلم افتاده. صدای ساز مرا به سمت خودش می خواند. چند قدم آن طرف تر نوشته شده: آموزشگاه موسیقی ھمایون. وارد می شوم. حسی ته قلبم می جوشد. میز و صندلی ای می بینم که باید متعلق به منشی باشد ولی کسی پشتش ننشسته. اتاق روبروی در را نگاھی می کنم. با دیدن سماور در حال جوش و کابینت و یخچال می شود حدس زد آبدارخانه است. صدا از لای در نیمه باز می آید. دست روی دستگیره می گذارم و آرام به طرف داخل ھلش می دھم. صدای ویلن قطع می شود. پسر بیست ھفت-ھشت ساله ای می بینم که با ویلنی زیر چانه اش به من خیره است. موھای مجعدش تا پایین گردن آمده. تیشرت سفیدی به تن دارد با پیراھنی چھارخانه سبز و قھوه ای رویش و شلوار جینی به پا. چشمان قھوه ای کشیده زیر ابروھای ھشتی. دھانی گوشتی. استخوان بندی درشتی ندارد ولی ظریف ھم نیست. اتاق سرد است و خالی. کمی دلگیر است و فقط یک پنچره کوچک رو به بیرون دارد که بسته است. نور به زحمت خودش را به داخل اتاق می رساند. پسر جوان نگاھی به ساعت دایره ای روی دیوار می اندازد و بعد به من. -ھنرجوی جدیدی؟! چه صدای گرمی دارد!. سرم را به طرفین تکان می دھم. -صدای سازتون منو کشوند اینجا. لبخند کم جانی می زند. با آرشه به صندلی روبرویش اشاره می کند که یک متر ھم با خودش فاصله ندارد.. -بشین. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
AUD-20210612-WA0006.mp3
8.73M
💠 محمد علیزاده 🔙خندتو قربون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌷عالـم‌پـر‌اسـت‌از‌تـو‌وخـالیـست‌جـای‌تـو در‌هیـچ‌پـرده‌نـیسـت‌نبـاشـد‌نـوای‌تـو...! ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹