💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدیکم♻️
🌿﷽🌿
برمی گردم و اتاقش را ترک می کنم. ھنوز چند قدم بیرون نرفتم که از بازویم می گیرد و می
کشدم توی اتاقش. در را می بندد و مرا می چسباند به در. حالا ضعف و ترس و ھیجان ریخته
توی تنم. اگر بازوھایم را رھا کند روی زمین پخش می شوم. عصبانی است خیلی عصبانی.
چشم از من برنمی دارد. قلبم می کوبد و می کوبد.
-دارم خفه میشم. می فھمی؟!. آخه به کی بگم که منو بفھمه؟!. دردمو به کی بگم؟! ھا؟!.
حرفی نمی زنم. راستش را بخواھی من ھیچ چیزی نمی فھمم. تو برایم مثل یک فرمول
ریاضی می مانی. پر از سینوس و تانژانت و کوتانژانت به توان دو و جذر و تصاعد و ھزار بعلاوه
و منھا. اگر ساعت ھا دست به چانه بزنم و خیره شوم به فرمول، ھیچ راه حلی برایش پیدا
نمی کنم. مقابلش احساس خنگی می کنم. می شوم کودن ترین دانش آموز کلاس.
-ھی به خودم می گم منطقی باش. منطقی باش. ولی می بینم نمی تونم و دارم خفه
میشم.
سرش را روی سرم می گذارد. جا می خورم. چرا این کارھا را می کند؟!. چرا سرراست حرف
نمی زند؟!. خدا کند دست ھایم را رھا نکند. رمقی برایم نمانده.
آرام می گوید:
-نمی دونم دارم از اون بالا می افتم پایین، یا دارم از پایین می رم بالا. نمی دونم مسئله
ذھنیمو حل کردم یا یه مسئله دیگه طرح کردم.
یکباره ولم می کند و می کشد عقب. سریع به دستگیره در چنگ می زنم و خودم را به
سختی نگه می دارم. چشم ھای امیریل طور غریبی است. یک جوری که گیجم می کند.
انگار او ھم بغض دارد.
-فلج شدم لیلی ولی این کرختی و فلجی رو دوست دارم. خیلی. درد می کشم ولی این درد
رو ھم خیلی دوست دارم.
با انگشت می زند روی شقیقه اش.
-ھمه چیز این تو از نظم خارج شده.
سرش را به تاسف تکان می دھد و آه می کشد.
-ولی می دونی بدبختی کجاست؟!.
و من مثل کودک شش ساله خنگی که مقابل استاد دانشگاھی ایستاده که دارد از فرمول
اینشتین حرف می زند سرم را به طرف بالا تکان می دھم. با غصه می گوید:
-بدبختی اینجاست که من این بی نظمی رو دوست دارم. می خوامش.
برمی گردد و دست می کشد توی صورتش. از چی حرف می زند من یکی که نمی فھمم. از
کدام فلجی و درد؟!. از کدام بی نظمی؟!. پشت به من دست به کمر می شود.
برو بیرون لطفا. می خوام لباس عوض کنم.
از اتاقش می روم بیرون. ھیچ از کارھا و حرف ھایش سر درنمی آورم. برایم قابل درک نیست.
نفس عمیقی می کشم و دست به دیوار می روم به اتاق بابی. خیلی وقت است دارد با
مامان تنھایی حرف می زند.
چند ضربه به در می زنم. بابی می گوید:
-بیا تو لیلی.
می روم تو. مامان کنار بابی روی تخت نشسته. چشم ھا و بینی اش از گریه پف کرده اند.
می روم جلوی ھر دو، می نشینم پایین پایشان. بابی با ھمان لبخند گرمش می گوید:
-ورپریده! شنیدم سفیرامید شدی.
از اینکه مثل گذشته ھا با من حرف می زند و ترحمی در رفتارش نیست خوشحالم. زانوھایم
را بغل می گیرم و لبخند می زنم.
-درسته. اگه تعداد اعضای گروه زیاد بشه، تقسیمشون می کنند و من می تونم مدیر یکی از
گروه ھا بشم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
قربونِ بودنت برم من،
رفیق جان♡
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
من با آدمایی ...
بگو بخند کردم که پشت سرم ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
یه دیالوگی...
توی فیلم بود ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
گل نرگس!
نمیدانیم چه شد
این همه عطر نرگس را از یاد بردیم.
شما دعایی کن، شاید به حرمت دعایت ماهم برگشتیم.
✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصددوم♻️
🌿﷽🌿
مامان رو ترش می کند و با اعتراض می گوید.
-من یه ساعته دارم بھت چی می گم کامبیز!. چرا ھیچ کس حرف من مادر رو نمی فھمه؟!.
چرا کسی من رو درک نمی کنه؟!. من نمی خوام آواره این بیمارستان و اون بیمارستان شه.
باید بیشتر استراحت کنه. بمونه خونه.
بابی چانه روی عصایش می گذارد و صاف زل می زند توی چشم ھایم.
-لیلی مثل یه پرنده آوازخون می مونه. فرح با محبت مادرانه ات بند نبند به پاش و نندازش تو
قفس. بذار ھر جور دوست داره زندگی کنه. راھش غلط نیست.
مامان دلخور می گوید:
-من اینکارو می کنم؟!. من فقط می خوام خودش رو خسته نکنه. به فکر شرایطش باشه.
دست به زانوھایم می گیرم و به سختی بلند می شوم. جلو می روم و سر مامان را بغل می
کنم.
-مامان اینقدر سخت نگیر. بذار کاری رو که از ته قلبم دوست دارم انجام بدم. روزی که زمین
گیر بشم اونوقت وقت برای خوابیدن و موندن تو خونه زیاده.
با عصبانیت مرا از خودش جدا می کند. می توپد بھم.
-دفعه آخرت باشه که این حرف رو زدی. فھمیدی یا نه؟!.
با آرامش چشم می بندم و باز می کنم.
-چشم عزیزم.
روی زمین می نشینم. بابی لحظه ای از من چشم برنمی دارد. نگاھش آنقدر مھربان است
که قلبم آرام می گیرد. با لبخندی می گویم:
-کی قراره شیرینی شما دوتا رو بخوریم؟!.
بابی نگاھش را ازم می گیرد و می دوزد به مامان. مامان سرش را پایین می اندازد. فین فین
می کند و دستمال کاغذی را با انگشتانش تکه تکه می کند. بابی نفس عمیقی می کشد.
-مامانت جواب نه به من داده وروجک.
با بھت به مامان نگاه می کنم. می بینم چقدر شانه ھایش افتاده. لاغر شده. او بیشتر از من
زجر می کشد. شاید چون من می روم و او با دنیایی از غم می ماند. می فھمم چه می
کشد ولی کاری از دستم برنمی آید. به جلو خم می شوم و دستھایش را می گیرم. سرش
را بالا می گیرد. مامان عزیزم!.
-مامان بذار من خیالم راحت باشه. بذار ھر وقت اتفاقی افتاد به خودم بگم مامان تنھا نیست
و جاش امنه. خواھش می کنم با بابی ازدواج کن.
باز به گریه می افتد. صورتش را با دست ھایش می پوشاند. بابی با ابرو بھم اشاره می کند
تنھایشان بگذارم. با آه ترکشان می کنم و می روم اتاق ھستی.
دلم می خواھد با فرھاد حرف بزنم. تا وقتی فرصت ھست صدای گرمش را بشنوم. ولی
رویش را ندارم. زنگ بزنم بگویم چی؟!. ھی می نشینم. ھی پا می شوم. دراز می کشم.
نکند بد باشد!. نه! چرا بد باشد؟!. فقط می خواھم باھاش حرف بزنم. آخرش گوشی را برمی
دارم و تماس می گیرم. صدای گرم و مھربانش می پیچد توی گوشم.
-لیلی جان!.
اینجور که صدایم می کند چیزی توی دلم می جوشد و بغض سفتی به گلویم می چسبد.
-سلام.
سروصدایی می آید. حس می کنم استودیو باشد.
-سلام به روی ماھت خانم.
از این ھمه محبت توی خودم جمع می شوم. کوچک می شوم. خجالت زده می گویم:
-خوبی؟!.
صدای بلند خنده اش می پیچد توی گوشی و چشمان من خیس می شود. می دانی فرھاد!
مامان وقتی امروز شنید با تو بیرون بوده ام کلی مرا دعوا کرد. گفت:" لیلی دلت را سنگ
کن". و من با خودم گفتم:" کاش اصلا دل نداشتم". مامان گفت:" داری پسر مردم را گیر می
اندازی و نابودش می کنی!". راست می گوید فرھاد؟!. چون مریضم و تو بفھمی نابود می
شوی؟!. من چی؟! منی که دلم گیر دلت شده چی؟!. خنده اش که تمام می شود و به
نرمی جواب می دھد:
-لیلی!. لیلی جان!. تو که ھستی خوبم.
توی دلم می گویم: تو ھم که باشی من خوبم".
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدسوم♻️
🌿﷽🌿
ھر دو ساکتیم. صدای نفس ھایمان می پیچد توی گوشی. کمی بعد می گوید:
-با یه کنسرت آخر ھفته چطوری؟!.
کنسرت؟!. این ھم از آن چیزھایی است که تا به حال تجربه اش نکرده ام.
-کنسرت کی؟!.
-یه کنسرت زیرزمینی و غیرمجاز راک.
تا زیرزمینی و غیرمجاز را می شنوم بی اختیار سر برمی گردانم و دوروبرم را نگاه می کنم. به
خودم که می آیم خنده ام می گیرد. از ھیجان این یکی نمی توان گذشت.
-میام.
-از این پایه بودنت خیلی خوشم میاد.
مکث می کند. اینبار خیلی جدی می گوید:
باید حرف بزنیم لیلی. حرف ھای حسابی.
مامان گفت:" بگو و تمامش کن و بکش کنار". و دل من آتش گرفت. مامان نمی داند آنقدر
عشق فرھاد در وجود من ارتفاع دارد که اگر نباشد من از آن بالا می افتم و می میرم. فرھاد
میخواھد حرف حسابی بزند. من می خواھم حرف حسابی بزنم. تھش کجاست؟!. تو می
دانی؟!.
به عکس دونفری مان نگاه می کنم. لبم را می برم جلو و می گذارم روی انگشتانش که دور
شانه ام حلقه شده. می بوسمشان. کاش برایم بمانی فرھاد.
-چی شده؟!.
با صدای امیریل از جایم می پرم. می بینم که با ابروھای بالا رفته میان اتاق ایستاده. سریع
می نشینم و گوشی را پشتم قایم می کنم. با کنجکاوی و چشم ھای تنگ شده نگاه می
کند به من دستپاچه.
با چانه به پشتم اشاره می کند.
-جریان چیه؟!.
سرم را به دو طرف تکان می دھم.
-ھیچی. ھیچی.
می آید نزدیکم روی تخت ھستی می نشیند. به شانه ھایم نگاه می کند. دستش را جلو
می آورد و چندین تار مو از روی شانه ام برمی دارد. خجالت می کشم. شاید پیش خودش
فکر کند چه دختر کثیفی!. می آیم موھا را بگیرم که دستش را عقب می کشد.
-کاری نداشته باش.
تارھا را بین انگشتانش می گیرد و لمس شان می کند.
-موھات می ریزه.
حس بدی دارم. دوباره دستم را دراز می کنم تارھا را بگیرم که زیر دستم می زند.
-گفتم نکن.
اخم می کنم.
-من آدم کثیفی نیستم.
و او تارھای بلوند بلند را لمس می کند و جوابی نمی دھد. کف دستم را جلویش می گیرم.
-امیریل اونا رو بده من.
نگاھش را بالا می آورد و می دوزد به موھایم. دست می کشم روی سرم و مرتب شان می
کنم. نگاھش سر می خورد پایین. توی چشم ھایم. قھوه ای چشمانش می روند و می آیند.
نفسم تنگ می شود. چرا اینطور نگاھم می کند؟!.
ھستی می دود تو و روی پای من می نشیند. نفسم را می دھم بیرون. امیریل رویش را
برمی گرداند.
ھستی دست ھایش را دور گردنم حلقه می کند.
-بیا بازی.
امیر یل به موھای ریخته شده روی شانه ام خیره می شود.
-موھات خیلی بلنده.
ھستی می گوید:
-مث لاپونسل(راپونزل)
امیریل بھم نگاه می کند. از ھستی می پرسم.
-راپونزل کچل میشه؟!.
ھستی لب ھایش را جلو می دھد و فکر می کند. سرش را تکان می دھد که موھای
مواجش می رقصند.
- نه نمی شن.
با غصه می گویم:
-پس من راپونزل نیستم.
الھه ھستی را صدا می زند. می دود بیرون. امیریل خم می شود به طرفم. دستش را جلو
می آورد و من گیج می شوم. با پشت انگشت سبابه اش روی گونه ام می کشد. نگاھش
می کنم. چشمانش مھربانند. ولی غمگین. چیزی نمی گوید. فقط نرم گونه ام را نوازش می
کند. چرا؟!. چرا عجیب غریب رفتار می کند؟!. نکند می خواھد بازی ام بدھد؟!. ضربان قلبم
که بالا می رود یاد حرفش می افتم" ھمین الان من باعث شدم ضربان قلبت بره بالا و دھنت
خشک شه. پس تو عاشق من شدی؟!". باز می خواھد بازی درآورد و به ریشم بخندد. سریع
سرم را عقب می کشم که دستش در ھوا می ماند. اخم غلیظی می کند.
-دوست نداری بھت دست بزنم؟!.
-دوست ندارم بازیم بدی.
با بھت می گوید:
-از کدوم بازی حرف می زنی؟!.
اگر او به خاطر ندارد ولی من تک تک رفتارھای او را یادم ھست. عقب تر می روم و پشتم را
می چسبانم به تاج تخت.
-چرا دست برنمی داری؟!. چرا می خوای مرتب ھورمون ھای شیمیایی منو بالا پایین کنی؟!.
که بگی یه احمقم؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اما این بهترین فیلم کوتاهی بود که میتونستم امروز ببینم♥️
لطفا تا انتها تماشا کنید👌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی آهنگ ها هرچی هم قدیمی باشه بازم به دل میشینه مثل این آهنگ ،،،❤🌷
#دختر_قوچانی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
🌱 حفظ #حجاب برای شادی قلب #امام_زمان (عج) و روح شهدا
🌺حجاب یادگار #حضرت_زهرا (س)
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
مهمترین چیزی که یاد گرفتم
اینه که هر کسی میتونه
قلب داشته باشه
ولی وجدان نصیب هر کسی نمیشه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
پروردگارا،
بر دلم آرامشی فرو ریز ....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هرگز نخوری غصه ی حرف دگران را...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
ای چاره ی درخواستگان ادرکنی
ای مونس و یار بی کسان ادرکنی
من بیکسم وخسته ومهجور وضعیف
یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدچهارم♻️
🌿﷽🌿
عمیق نگاھم می کند. پوزخند می زند.
-تو احمق بودنت شک نکن.
این تحقیرکردن ھایش کفرم را درمی آورد. فقط به جانم نیش می زند.
-حرف دیگه ای ھم داری؟!.
از جایش بلند می شود.
-حرف؟!. من اینھمه حرف زدم. تو کدوم رو فھمیدی؟!. اصلا چیزی فھمیدی؟!.
سرم را رو به بالا تکان می دھم.
-نه!.
دست به کمر می شود. حرص می خورد.
-منم جور دیگه ای بلد نیستم بگم.
شانه بالا می اندازم.
-پس چطور کمکت کنم؟!.
سرش را رو به سقف می گیرد و نفسش را فوت می کند بیرون. او کلافه است و منم گنگ.
-من ازت کمک خواستم؟!. آره؟!.
باز بداخلاق می شود. ما دوتا زبان ھمدیگر را نمی فھمیم. پلک می بندم. نفسم را تا ته ته
ریه ھایم می فرستم و بعد می دھم بیرون. جان بحث کردن ندارم. دلم فقط آرامش می
خواھد. چشم باز می کنم و می بینم خیره است به من.
-دنیای تو پیچیده است. منم سرم انقدر شلوغه که نمی تونم منطق و فلسفه و ریاضی و بالا
و پایین و فلجی ذھنتو بفھمم. تو ھمیشه از قانون و اصول و نظم حرف می زنی. از خط کشی
ھای زندگیت. از یه عالمه فرمول. دنیای تو ھندسی شده است امیریل. در حالیکه ذھن من
پر شده از آواز و جاز و معنای زندگی.
سرش را می کشد جلو. چشم ھایش ریز شده اند. با شک می پرسد.
-ھنوز فرھاد رو می بینی؟!.
یکه می خورم. دستم می رود پشتم و گوشی را لمس می کنم. من من می کنم.
-چ ... چرا می پرسی؟!.
نگاھش حرکت دستانم را دنبال می کند.
-چون ذھنت پر شده از آواز و جاز نه فرمول و ھندسه.
آب دھانم را قورت می دھم. نمی دانم چرا دیگر دوست ندارم درباره فرھاد به او چیزی بگویم.
سرم را پایین می اندازم.
کمی می ایستد و بعد اتاق را ترک می کند ولی ھنوز از دیدم خارج نشده که با عجله و کلافه
می آید تو. بالای سرم خم می شود. انگشت اشاره اش را می گیرد جلو چشمھایم و چند بار
تکانش می دھد. ھی می خواھد چیزی بگوید ولی حرفش را می خورد. دستش را می اندازد.
چند بار به تاسف سرش را تکان می دھد. می رود بیرون. صورتم را می پوشانم. دستھایم
به وضوح می لرزند. امیریل ته مانده انرژی را که دارم می گیرد.
*
-تو می دونی امیریل چشه؟!. چند وقتیه سرحال نیست.
الھه توی چارچوب ایستاده. دست ھایم را روی زانوھایم می گذارم.
-نمی دونم الھه جون.
سرش را می چرخاند به طرف بیرون. شاید می خواھد مطمئن شود کسی دوروبرش نیست.
ناامید می گوید:
- نمی دونم این چند وقته چشه. خیلی کلافه است. حالا چرا فرح جان گریه کرده؟!.
خودش جواب خودش را می دھد. دست کنار دھانش می گذارد و آرام می گوید:
-فکر کنم با بابی حرفشون شده. آخه از اتاق بابی که اومد بیرون چشاش سرخ سرخ بود.
سرم را به معنی فھمیدن تکان می دھم. من ھم ھمانطور جوابش را می دھم. آرام و یواش.
-بریم خونه امون باھاش حرف می زنم. نگران نباش.
-چی بگم والا. تو چرا روز به روز داری آب میری؟!.
سعی می کنم لبخند بزنم.
-این چند وقت پشت ھم مریض شدم. مال اونه. چیزی نیست. خوب میشم.
به آخرین حرفی که زدم اعتمادی ندارم.
-تو رو خدا تو یکی مواظب خودت باش. نمی دونم چرا دلشوره دارم!. انگار ھمه یه جوری
شدن. نذار این وسط نگرانی تو رو ھم داشته باشم.
این را می گوید و می رود بیرون.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدپنجم♻️
🌿﷽🌿
سردرگمم. حرف ھای فرھاد. اتمام حجتی که باید با او بکنم.
کارھای گیج کننده امیریل. حس و حال مامان. ھمه چیز به ھم گره خورده و ریشه خیلی
ھاشان خودم ھستم. برای اینکه از فکر و خیال راحت شوم می روم سراغ لپ تاپم. وبلاگ را
باز می کنم. پیامی از امریکا دارم. بازش می کنم و شروع می کنم به خواندن.
Dear Leili,
I’m John Tailor. A psychotherapist at the University of Stanford. I read your daily notes...
لیلی عزیز.
رمان از بام تا آسمان/اثر مریم موسیوند
192
من جان تیلور، روان درمانگر از دانشگاه استنفورد ھستم. یادداشت ھای تو را خواندم و جذب
قسمت نحوه ی گروه درمانی تان شدم. من، خودم، با بیماران سرطانی سروکار دارم و کار
شما برایم جالب و ارزشمند آمد. گروه ھای روان درمانی سال ھاست که در اروپا برای بیماران
با بیماری ھای لاعلاج انجام می شود. برایم جالب است این روش در ایران ھنوز راه نیفتاده
است. در ھر صورت بنده حاضرم تجربیات خود را با گروه کوچک شما درمیان بگذارم. اگر شما
ھم تمایلی به این تبادل دارید لطفا به من اطلاع دھید.
منتظر جواب شما ھستم.
با احترام،
جان تیلور.
to your respond as soon as possible. I’m looking forward
Sincerely yours,
John Tailor.
از خوشحالی دیدن پیام، دست روی دھانم می گذارم و جیغ خفه ای می کشم. این ارتباط
می تواند جانی تازه به گروه ما تزریق کند. پیام را برای عمو فرید و دکتر ھاشمی می فرستم.
****
تا برسیم نه من نه فرھاد کلامی نمی گوییم. می پیچد توی کوچه ای پھن. دو طرف خیابان
دو ردیف درختان قطور با شاخه ھای آویزان قد کشیده اند به سمت آسمان. جانی و کافکا را
می بینم که کناری منتظرمان ایستاده اند. پیاده که می شویم و حال و احوال پرسی مان
تمام می شود می رویم به سمت خانه ای ته کوچه بن بست که تا نرسی، درش از پشت
درختی تنومند پیدا نیست.
بلیط ھایمان را فرھاد به دو مرد درشت ھیکل که جلوی در ایستاده اند نشان می دھد. راه را
برایمان باز می کنند. وارد که می شویم ھمه چیز در ظلمات فرو رفته. ترس و ھیجان ضربان
قلبم را بالا می برد. ھیچ صدایی نمی آید. من و فرھاد جلو می رویم و روژین و حسین پشت
سر ما و بعد کافکا و جانی. خواننده را نمی شناسم ولی این جور که از حرفھای آنھا فھمیده
ام اجازه خواندن ندارد. درختان زیر نور ماه مثل این می ماند که کاکل شان را سفید کرده اند.
سنگ ھای درشت و ریز راه باریک بین درختان را زیر کفشم حس می کنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هوای زیستن یا رب
چنین سنگین چرا باید؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
لنگه های چوبی درب حیاطمان
گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
ولی خوش به حالشان
که لنگه ی همند ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
من یقین دارم
زیباترین اتفاق برای من
دوست داشتن تو بود ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
*وَ ادامه بِده ِ .
به خاطر ِ اینکه ِ خُدا پُشتِتِه .☕
•––––––☆––––––•
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹