❤️#سلام_امام_زمانم🌺🤚🏻
همه هست آرزویــم شـــرف لقای مهدی
چه خوشست گر ببینم رخ دلربای مهدی
چه خوشست روزی، ز ڪنار بیت ڪعبه
به تمــام اهــل عــالم برسد صدای مهدی
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨🕊
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدچهاردهم♻️
🌿﷽🌿
از ظھر تا حالا حرف حسین دلم را به آتش کشیده. فرھاد تو کجایی؟!. فقط سالم باش. ھمین
برای من کافی است. تنھایم بذار ولی باش. دست روی شکمم می گذارم و تا خود
دستشویی می دوم. سرم را توی توالت فرنگی می کنم و عق می زنم. شانه ھایم به ھم
نزدیک می شوند و باز بالا می آورم. نفسم بالا نمی آید دیگر. سیفون را می کشم. دست به
زمین می گیرم و خودم را عقب می کشم. سرم را تکیه می دھم به دیوار. پاھایم را دراز می
کنم.
امروز صبح برای شیمی درمانی با بابی به بیمارستان رفتیم و باز حالت تھوع و استفراغ دارد
پدرم را درمی آورد. مامان ھر یکساعت یکبار زنگ می زند. نگرانی را پشت لحن جدی اش
پنھان می کند ولی می دانم دلش آشوب است. دست و پایم یخ کرده اند. جانی در بدنم
نمانده. دوباره معده ام به ھم می پیچد. به سرعت سرم را می برم توی توالت و عق می
زنم.
حرف دکتر توی سرم صدا می کند:
-با توجه به سونوگرافیت و وضعیت پوستت باید عمل کنی. خیلی زود.
بابی با اخم ھای در ھم رفته پرسید:
-چه عملی؟!.
دکتر آزمایشات و برگه سونوگرافی را روی میز گذاشت و دست به سینه شد.
-زردی پوستش به خاطر انسداد مجاری صفراویه. سلولھای سرطانی دارن پخش می شن.
مثل این بود که دارد در مورد یک فرمول شیمیایی حرف می زند یا مثلا حل شدن جوھر قرمز
توی یک لیوان آب. خون خونم را خورد.
گرمی دست بابی را روی مشتم حس کردم. دکتر جراحی بود که به توصیه پزشک خودم مرا
معالجه می کرد. پرسیدم:
-خطرناکه؟!. عمل رو می گم.
-نمی تونم الآن چیزی بگم. باید اول شکم باز شه و ببینیم اون تو چه خبره؟!. به احتمال زیاد
پانکراس رو برمی داریم و انسداد رو برطرف می کنیم تا پوستت به رنگ طبیعیش برگرده.
مثل یک ماشین حرف می زد ولی تنھا حسنش این بود که سرم شیره نمالید و رک و راست
ھمه چیز را گفت. آه کشیدم:
- زنده می مونم؟!.
آرام چند ضربه روی پایم زد. دل و روده ام به ھم پیچید. حرکاتش مرا بیشتر نگران کرد. وقتی
چیزی نباشد راحت می گویند که خبری نیست ولی وقتی اتفاق بدی قرار است بیفتد شروع
می کنند دلداری دادن. می زنند روی شانه آدم یا از در شوخی وارد می شوند. آن موقع است
که ما بیمارھا می فھمیم یا داریم می میریم یا اوضاع قمر در عقرب است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدپانزدهم♻️
🌿﷽🌿
-اگر مشکلی نیست تو لیست عمل بذارمت؟.
من و بابی به ھم نگاه کردیم. بابی جواب داد.
-مامانش اینجا نیست. بذارید یه مشورت ھم با ایشون داشته باشیم.
بابی با مامان حرف زد و قرار شد شنبه ھفته ی دیگر عملم کنند.
دست روی گلویم می گذارم و زردآب بالا می آورم. بابی خواست با او به خانه اش بروم.
بیچاره خیلی اصرار کرد ولی چون می دانستم بعدش به چه حال و روزی می افتم قبول
نکردم. دل و دماغ آنجا بودن را ندارم. نمی خواستم الھه و ھستی با دیدن قیافه درب و داغانم
وحشت کنند. نمی خواستم امیریل حال و روزم را بفھمد.
روی چھار دست و پا می روم توی پذیرایی. خودم را می کشم روی کاناپه. آنقدر بی جانم که
نای بلند کردن یک پایم را که آویزان است، ندارم. دل و روده ام چسبیده به گلویم.
شب شده و از حسین خبری نیست. کجایی فرھاد؟!. چشم روی ھم می گذارم. لرز به تنم
نشسته ولی حتی حال ندارم توی مبل جمع شوم. صدای گوشی ام بلند می شود. یکباره
توی دلم خالی می شود. ھوای اتاق تمام می شود و چیزی توی قلبم پرپر می زند.
بابی که بیرون رفت تا با مامان خصوصی حرف بزند، صدای تلفن ھمراھم توی اتاق پیچید. با
دیدن اسم روژین ھری دلم ریخت پایین. به ھول و ولا افتادم که جواب بدھم یا ندھم؟!. پیش
خودم فکر کردم "نکند فرھاد می خواھد برگردد پیشم؟!." دستی که دارو به آن وصل بود را
روی قلبم بی قرارم گذاشتم و گفتم:
-روژین؟!.
-حسینم.
توی دلم وایلا شد. با صدای لرزانی گفتم:
-حسین سلام.
-سلام. لیلی فرھاد کجاست؟!. سه روزه گم و گور شده!.
صدای نگرانش دلشوره به جانم انداخت. یکدفعه نشستم.
-من.. من نمی دونم!.
سکوت میکند. صدای روژین را شنیدم که مرتب می گفت: چی میگه؟!. چی میگه؟!.
نگران پرسید:
-چیزی شده بین شماھا؟!.
چانه ام را به سینه چسباندم. بیخودی شرمنده بودم!. مگر من خواستم که مریض شوم؟!.
مگر من خواستم اینقدر زود بمیرم؟!. ھیچ چیز این بیماری به دلخواه من نبود. ھیچ چیز؟!. یک
روز توی خیابان راه می رفتم و یک ساعت بعدش دکتری به من گفت شش ماه بیشتر زنده
نیستم و به زودی خواھم مرد.
-ما از ھم جدا شدیم.
شوکه شده بود. از صدایش فھمیدم.
-چرا آخه؟!.
به روی خودم نیاوردم. پرسیدم:
-شاید خونه اشه؟!.
-نیست. ماشینشم نیست. ھیچ جا نیست. چکار کردی لیلی؟!. تو ولش کردی نه؟!. شما
دخترا چتونه؟!. دیگه چی میخواید؟!
بغض بزرگ شد. بزرگ و بزرگ تر. گلویم ورم کرد. به سختی آب دھانم را قورت دادم.
-حسین خبری شد به منم بگو. خواھش می کنم!.
-تو که زدی زیر کاسه کوزه اش. دیگر خبر رو واسه چی می خوای؟!.
و قطع کرد. دلم سوخت. گوشی را روی سینه ام گذاشتم و تا شدم.
با ھر بدبختی است از روی کاناپه بلند می شوم. خدا کند حسین باشد!. دست به دیوار می
گیرم و سلانه سلانه می روم اتاق خواب. فرھاد؟! فرھاد؟!. کجایی تو؟!. یک چیز را می
دانی؟!. می دانم که برمی گردی!. تو آدم تنھا گذاشتن نیستی. حداقل گروھت را تنھا نمی
گذاری. ولی آخر کجایی؟!.
با دستی لرزان گوشی را از روی میز برمی دارم. امیریل است. آه از نھادم بلند می شود. روی
تخت دراز می کشم و با بی حالی جواب می دھم.
-سلام.
-سلام.
ھمین. ساکت می شویم. نفس ھای من کوتاھند و خس خس صدا می دھند ولی او آرام و
منظم نفس می کشد.
-خوبی؟!.
پلک ھایم روی ھم می افتند. ضعف شدیدی دارم.
-خوبم.
-آماده شو. دارم میام دنبالت.
حالا چطور این را راضی کنم؟!. با بی میلی جواب می دھم.
-من جایی نمیام.
-من تو راھم و تو آماده میشی.
حرف حالی اش نمی شود.
-نمیام.
-وسایل شخصیتو بردار.
با تمام بی جانی ام داد می کشم.
-نمیام. نمیام. چرا گوش نمی دی؟!.
سکوت می کند. صدای نفس ھای حرصی اش می پیچد توی گوشی. او آن طرف خط و من
این طرف. اتاق تاریک است. تنھا یک چراغ توی پذیرایی روشن گذاشته ام. چقدر ھوای سرد
است!. مگر تابستان نیست؟!. تابستان من ھوایش زمستانی است.
-چیزی شده؟!.
چیزی شده امیریل. قلبم مثل یک تکه کاغذ مچاله می شود و در ھم می رود. با بغض می
گویم:
-ف...
باقی حرفم را می خورم. می خواستم بگویم فرھاد را برایم پیدا کند. ولی پشیمان می شوم.
حوصله نیش زدن ھایش را ندارم. نگران می پرسد:
-لیلی چی شده؟!.
نفس عمیقی می کشم تا بتوانم حرف بزنم. تا بغض امانم بدھد.
-می خوام تنھا باشم ھمین.
...-
-ھیچ اتفاقی نمیفته امیریل.
....-
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبا و دلنشین 🌸🌹
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبشون رو نشکونید ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️🦋میگویند تا معشوق را نبینی عاشق نمیشوی
ما تورا ندیده دل باختیم🍃
اَللّـهُمَّ عَجِل لِوَلِیِکَ الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدشانزدهم♻️
🌿﷽🌿
از سکوتش کلافه می شوم. طاقت کم محلی اش را ندارم.
-امیریل خواھش می کنم!.
-من گوشی رو دم دستم می ذارم. ھر اتفاقی افتاد بھم خبر می دی.
می گویم: چشم.
-گوشیت ھم سایلنت نباشه.
-باشه.
دوباره مایعی ترش و سوزان از معده ام بالا می آید. گوشی را می اندازم و می دوم سمت
دستشویی و بالا می آورم.. تمام تنم می لرزد. سردم شده. دست به دیوار می گیرم و توی
تاریک و روشن خانه مسیر آمده را برمی گردم. با قدم ھایی کند و کوچک. با قلبی سنگین که
انگار تویش سرب ریخته اند. موھای تنم از لرز سیخ می شوند. می روم جلوی پنجره باز اتاقم.
چشمم می افتد به گنبد فیروزه ای. نور سبزش میان چراغ ھای شھر مرا می خواند. باز
محتاجت شده ام. می دانم!. می دانم!. موقع دل تنگی سراغت می آیم ولی خودت آنقدر
بھمان فشار می آوری که به این بھانه حالی ازت بپرسیم!. لبم را گاز می گیرم. زانوھایم تا
می شوند. تا می شوند و می خورند زمین. سرم را لبه پنجره می گذارم و به التماس می
افتم.
-فقط یه خبر ازش بده. یه خبر.
باز ھوس معامله به سرم می زند.
-بیا معامله کنیم. من که چیزی واسه باختن ندارم. خودت ھم می دونی دستم خیلی خالیه.
ولی تو یه خبر ازش بده من می کشم کنار. قول میدم. قول میدم. به روح بابا. راضی شو.
راضی شو.
دارم خفه می شوم. حس می کنم دیگر نمی توانم ادامه بدھم. شده ام یک لامپ سوخته
که به ھیچ کاری نمی آید. باید یکی بازم کند و بیندازدم دور. از ھمان پایین، پنجره را می
بندم. چھار دست و پا می روم توی تختم . پتو را می کشم رویم. پلکھایم را روی ھم می
گذارم و دل می بندم به این معامله. کم کم چشم ھایم گرم می شود و به خواب می روم.
باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه ای سرخوش با بال ھای سفید جلوتر از
من پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. بھش نمی رسد. باد می وزد
و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم به
شماره می افتد. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به سمت آسمان آبی
کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد. پایین پیراھنم بال بال می زند.
با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به ھن و ھن می افتم. به دور و برم
نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس عمیقی می کشم. بوی گل حالم را
کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد میانشان موج انداخته. به موج بازی
باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھای تنھایم. گرمم شده و دانه ھای عرق روی
پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم و چشم می دوزم به
آسمان. چھره ای از بابا می بینم که به من لبخند می زند و در یک آن محو می شود. دست
ھایم را می گذارم کنار دھانم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-بابا!. بابا!.
صدایم توی دشت می پیچد و انگار صدھا دختر دارند بابایشان را صدا می زنند.
-بابا!. بابا!.
-من اینجام.
برمی گردم. درست کنارم ایستاده. با ھمان لبخند ملایم روی لب ھایش. با ھمان چشم ھای
مھربان. شکمش ھمچنان بزرگ است. صورتش را مثل ھمیشه اصلاح کرده و موھای
جوگندمی اش را به طرف بالا شانه زده. زیرلب می گویم: بابا.
دستم را توی دستان پرمو و تپلش می گیرد. لبخندش پاک نمی شود
نگاھش پر از حرف است. فشاری به دست ھایم می آورد و می گوید:
- بریم؟!.
دستم را به سرعت پس می کشم. می ترسم و عقب می روم. مردھای زندگی ام را می
بینم که دو طرف بابا ایستاده اند. بابی و مامان ھم ھستند. دلم می گیرد. بغض می کنم. لب
ھایم را روی ھم می فشارم و قلبم مچاله می شود. سرم را به طرفین تکان می دھم.
-نه حالا. حالا نه.
در چشم به ھم زدنی می شوم ھمان پروانه با بال ھای سفید. سبک شده ام. بابا رفته.
ولی آنھا ھنوز ایستاده اند. بال می زنم و دور خودم می چرخم از بغض. بال می زنم و باد
درست می شود. می چرخم و می چرخم. حالا باد شده گردبادی بزرگ. من ھنوز می چرخم
و گردباد آنھا را در خود می بلعد. ھمه ی ما در گربادی که درست کرده ام گیر افتاده ایم و می
چرخیم. من در مرکزم و ھمه به دور من.
پلک ھایم را باز می کنم. اتاق تاریک تاریک است. چند بار پلک می زنم. نفسم سنگین است
و سکوت ھمه جای خانه پخش شده. آرنجم را به تخت فشار می دھم و می نشینم. سرم
گیج می رود. دست روی سرم می گذارم. چشمھایم را چند لحظه می بندم تا حالم بھتر
شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌸سلام
🌼بهار شوق انگیز
🌸بر قامت سبز وجودتان
🌼شڪوفہ باران باد
🌸لبتان پرخنده🌹😂
🌼قلبتان ازمهرآڪنده❤️
🌸صبحتون به طراوت عطرشڪوفہها
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب رفتار خودمون باشیم وگله ای از کسی نداشته باشیم گندم ز گندم میروید جو ز جو
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چراغ خانه پدر و مادر خاموش شدنی نیست... 😍
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبای گل پامچال
فصل بهاره🌸🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Ashoob.mp3
7.77M
💢آهنگ حمید هیراد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
این جـهان را بےبهاری تا بہ ڪے
شیـعیـان را بیـقرارے تا بہ ڪے
ڪے میایـے با ڪدامیـن قافـلہ
مهدیا چشم انتـظارے تا بہ ڪے
#نذر_فرج_۵_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_به_حق_زینبکبری
@delneveshte_hadis110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفدهم♻️
🌿﷽🌿
چشم که باز می کنم میان سیاھی خانه، چھره خندان بابا را می بینم. منم لبخند می
زنم. خودش می داند که چقدر دوستش دارم.
نمی دانم چند ساعت خوابیده ام. لرزم از بین رفته و حالا از درون گر گرفته ام. مثل کوره می
سوزم. تی شرت به تنم چسبیده و ریشه موھایم خیس شده. خانه دم دارد. لباسم را از یقه
بیرون می کشم و روی تخت می اندازم. بلند می شوم. کورمال کورمال راه می روم. کلید برق
را می زنم و نور می ریزد توی اتاق. پنجره را باز می کنم. ھوای بیرون ھم گرم است و خبری
از باد نیست. انگار آسمان ھم نفسش بند آمده. دھانم خشک شده و طعم بدی می دھد.
می خواھم از اتاق خارج شوم که صدای زنگ دوچرخه به من می فھماند پیام دارم. گوشی را
از کنار پاتختی برمی دارم.
" لیلی جان! خواھش می کنم ایمیلتو چک کن"
نگاھم سر می خورد روی تخت و بعد روی میز تحریر. لپ تاپ را می بینم. روی صندلی می
نشینم. روشنش می کنم. صفحه ایمیلم را باز می کنم. به صفحه خیره ام. به ھمان مربع
آبی رنگ و ُرد که بالایش نوشته: "برای عزیزترینم". این عبارت دو کلمه ای مرا می ترساند. زیر
لب "عزیزترینم" را تکرار می کنم.
چرا امیریل باید این کلمه را بنویسد؟!. چرا باید مرا عزیزترینش بداند؟!. تمام برخوردھایمان
یکی یکی در ذھنم رنگ می گیرند. حرف ھایی که این آخرھا میانمان رد و بدل شد. نگاه
ھایش!. رفتارھای ضد و نقیضش!. نه! امکان ندارد درگیر من شده باشد!. این وسط ھمین را
کم داشتم!.
مانده ام بازش کنم یا نه؟!. چند لحظه می گذرد. به خودم می گویم:" آخرش چی؟!. او را که
می شناسم، پیگیرتر از این حرفھاست. سمج است." رویش کلیک می کنم و صفحه برایم باز
می شود. شروع به خواندن می کنم با پاھایی که روی صندلی توی شکمم جمع کرده ام.
"لیلی عزیزم،
این چند وقت ھر بار تو را دیدم، تمام جرات و شھامت مردانه ام را جمع کردم تا اعتراف کنم.
اعترافی که باورش ھم برای خودم سخت است. بگذار برایت از ناگفته ھایم بگویم. این روزھا
گیج و گاگول به نظر می آیم. البته این مسئله درباره دلم صادق نیست. من با خودم یک دل
شده ام. من تو را می خواھم. عزیزتر از جانم! من عاشقت شده ام. چیزی که برای خودم ھم
قابل ھضم نیست. شاید ھمین الآن داری به حرف ھای گذشته مان فکر می کنی. به حرف
ھایمان درباره عشق. به چیزھایی که من گفتم. ولی حالا می خواھم بگویم تمامشان را پس
می گیرم و تو ھم ھمه شان را بریز دور. می دانی؟!. تو تمام معادله ھای من را به ھم ریخته
ای. فرمول ھایم را. اندازه گیری ھایم را. می خواھم بگویم. خدای من!!!. نمی دانم دقیقا باید
به تو، به عشقم، چه بگویم!. لیلی. لیلی جانم!. می خواھم بگویم، دل من میان تارتار
موھایت می تپد. میان دستان لاغر و کشیده ات. میان چشم ھایت. میان نفس ھای
سنگینت. قلب بیچاره من، منتظر یک اشاره از طرف توست. تو عزیز دلم! مرا افسون کرده ای.
جادوی تو، لیلی، مرا از پا انداخته است. باور نمی کنی نه؟!. حق داری. من ھم ھنوز باورم
نمی شود این حرف ھا را می زنم. اینھا را نوشته ام چون حرف چشمانم را نمی خوانی یا اگر
می خوانی به روی خودت نمی آوری. میخواھم خوب به حرف ھایم فکر کنی. مرا بی جواب
نگذار. منتظر می مانم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهجدهم♻️
🌿﷽🌿
با چشمان درشت شده و دھان باز خیره ام به صفحه، به اسمش. "امیریل". این نامه
عاشقانه را باور ندارم. باورم نمی شود امیریل ھم بتواند این طور با احساس بنویسد. امیریل
منطقی توی تله عشق افتاده!. خدای من!. لپ تاپ را می بندم. لبخند، نرم نرمک، مھمان لب
ھایم می شود. با صدای بلند می خندم. می خندم به بازی روزگار. صدای غش غش خنده ام
پشت سکوت را می لرزاند. دیوانه شده است!. از عشق من!. چی به سرمان آمده؟!. چرا
ھمه چیز به ھم گره خورده؟!. دیگر عقلم از کار افتاده. دلش گیر تار تار موھای من است؟!.
انگشتان لاغر و کشیده ام را روی دھانم می گذارم و آنقدر می خندم که اشک از گوشه
چشمانم راه می گیرد. دلش گیر تار تار موھای من است!. یاد شبی می افتم که چند تار مو
از روی شانه ھایم برداشت و لمسشان کرد. چرا نفھمیدم؟!. دست روی صورتم می گذارم و
سرم را به عقب می برم و می خندم. با صندلی از پشت روی فرش کرک بلند قرمز می افتم.
خنده ام بند می آید. به سقف خیره می شوم در حالیکه دست ھایم مثل صلیب کنارم افتاده
اند. نگاھم می افتد به کارت ھای پونز شده روی دیوار. به عکس ھایمان. عکس ھای من و
امیریل در کویر. عکس ھای من و فرھاد توی بازار. چشمم می افتد به کارتی آبی رنگ که
رویش با خودکار صورتی و خطی درشت نوشته ام:
"ھر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت. امید آخرین اگر تویی، برای من بمان"
حسین این جملات عاشقانه را جلوی ما به روژین زد و ما برایشان سوت و کف زدیم. وقتی
سرم را برگرداندم دیدم که فرھاد پشت ھاله ای از دود سیگارش، خیره است به من. کجایی
فرھاد؟!. نمی دانم این بیماری برای کدام مان ترسناکتر است؟!. برای تو؟!. یا برای من؟!.
نمی دانم وقتی امیریل بفھمد چیزی تا مرگ من نمانده باز ھم اینطور عاشقانه برایم خواھد
نوشت؟!. فرار نخواھد کرد؟!.
بغض توی گلویم می نشیند. نمی توانم بوی خاطراتمان را از روی ذھنم پاک کنم. عطر سبک
و دلپذیرشان روی نبض زندگی ام ریخته شده و به ھر طرف که می چرخم، پراکنده می شود
و مرا از خود بی خود می کند. می ترسم. خیلی زیاد. از تنھایی می ترسم. می ترسم این
بیماری باعث شود عزیزانم را از دست بدھم. گریه ام می گیرد. با صدای بلند گریه می کنم.
اشک از کنار چشمانم راه می گیرد و می ریزد روی صندلی. برای خاطرات شیرین گذشته ام
اشک می ریزم. برای فرھاد بیچاره! برای امیریل دیوانه!. قرار بود من فرھاد را پاک کنم نه
اینکه با آمدن امیریل معادله سخت و سخت تر شود؟!. چند دقیقه گریه می کنم. بینی ام که
کیپ می شود و نفسم تنگ، دست از گریه کردن برمی دارم. آب بینی ام را با پشت دستم
پاک می کنم و ساعدم را روی چشمانم می کشم. از روی صندلی بلند می شوم.
به طرف دستشویی می روم. روبروی آینه گرد می ایستم. به خودم نگاه می کنم. چقدر لاغر
شده ام. چقدر زرد و بی جان. دور چشم ھایم ھاله ای سیاه جا خوش کرده. ولی چشمانم.
چشمانم برق دارند. برق عشق تویشان می درخشد. چرا حسین زنگ نمی زند؟!. چرا کسی
از فرھاد به من خبر نمی ھد؟!. با امیریل چه کنم؟!. چطور ممکن است او با فرمول ھایش دل
به من بسته باشد؟!. نکند باز بازی اش گرفته؟!. توی سرم بازار مسگرھاست!.
دستی میان موھای کم پشتم می کشم. موھای بلندم. درب کابینت زیر روشویی را باز می
کنم. میان خنزر پنزرھا را می گردم. ماشین ریش تراش بابا را بیرون می کشم. آخرین بار کی
بود که بابا ازش استفاده کرد؟!. یادم نمی آید. به برق وصلش می کنم. دکمه اش را می زنم.
صدای وور وورش بلند می شود.
این آخرین بار است یا اولین؟!. یکی بگوید دارم آخرین ھا را تجربه می کنم یا اولین ھا؟!. آخر
اولین بار است که عاشق شده ام!. اولین بار مردی مرا بوسید!. اولین بار است سرطان می
گیرم!. اولین بار است که موھایم را می تراشم!. و اولین بار است که دارم می میرم!. اولین
بار است یا آخرین بار؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️طلوع روز جدید
🌸بر شما مبارک
☀️قدمهایش پر برکت
🌸حضورش نعمت
☀️هر لحظه اش غنیمت
🌸و روح و جسم تون سلامت باد
سلام
صبحتون سرشار از آرامش🌹
➥ @hedye110
💚💚💚💚💚💚💚💚
💚پروفایل
💚من #حجاب را دوست دارم...
💚به عشق #امام_زمان
💚 #امر_به_معروف
@delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا محشره ، حتما ببینیند و با جان دل بشنوید .
پیشنهاد میکنم 2 بار بشنوید👌😍
#انگیزشی
🦋🔷🦋
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
Omid Hajili - Dokhte Shirazi - 128 - musicsweb.ir.mp3
3.2M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای محلی شیرازی : دختر شیرازی ...
🍃🌲🎤امید حاجیلی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹