فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب رفتار خودمون باشیم وگله ای از کسی نداشته باشیم گندم ز گندم میروید جو ز جو
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چراغ خانه پدر و مادر خاموش شدنی نیست... 😍
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبای گل پامچال
فصل بهاره🌸🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Ashoob.mp3
7.77M
💢آهنگ حمید هیراد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
این جـهان را بےبهاری تا بہ ڪے
شیـعیـان را بیـقرارے تا بہ ڪے
ڪے میایـے با ڪدامیـن قافـلہ
مهدیا چشم انتـظارے تا بہ ڪے
#نذر_فرج_۵_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_به_حق_زینبکبری
@delneveshte_hadis110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفدهم♻️
🌿﷽🌿
چشم که باز می کنم میان سیاھی خانه، چھره خندان بابا را می بینم. منم لبخند می
زنم. خودش می داند که چقدر دوستش دارم.
نمی دانم چند ساعت خوابیده ام. لرزم از بین رفته و حالا از درون گر گرفته ام. مثل کوره می
سوزم. تی شرت به تنم چسبیده و ریشه موھایم خیس شده. خانه دم دارد. لباسم را از یقه
بیرون می کشم و روی تخت می اندازم. بلند می شوم. کورمال کورمال راه می روم. کلید برق
را می زنم و نور می ریزد توی اتاق. پنجره را باز می کنم. ھوای بیرون ھم گرم است و خبری
از باد نیست. انگار آسمان ھم نفسش بند آمده. دھانم خشک شده و طعم بدی می دھد.
می خواھم از اتاق خارج شوم که صدای زنگ دوچرخه به من می فھماند پیام دارم. گوشی را
از کنار پاتختی برمی دارم.
" لیلی جان! خواھش می کنم ایمیلتو چک کن"
نگاھم سر می خورد روی تخت و بعد روی میز تحریر. لپ تاپ را می بینم. روی صندلی می
نشینم. روشنش می کنم. صفحه ایمیلم را باز می کنم. به صفحه خیره ام. به ھمان مربع
آبی رنگ و ُرد که بالایش نوشته: "برای عزیزترینم". این عبارت دو کلمه ای مرا می ترساند. زیر
لب "عزیزترینم" را تکرار می کنم.
چرا امیریل باید این کلمه را بنویسد؟!. چرا باید مرا عزیزترینش بداند؟!. تمام برخوردھایمان
یکی یکی در ذھنم رنگ می گیرند. حرف ھایی که این آخرھا میانمان رد و بدل شد. نگاه
ھایش!. رفتارھای ضد و نقیضش!. نه! امکان ندارد درگیر من شده باشد!. این وسط ھمین را
کم داشتم!.
مانده ام بازش کنم یا نه؟!. چند لحظه می گذرد. به خودم می گویم:" آخرش چی؟!. او را که
می شناسم، پیگیرتر از این حرفھاست. سمج است." رویش کلیک می کنم و صفحه برایم باز
می شود. شروع به خواندن می کنم با پاھایی که روی صندلی توی شکمم جمع کرده ام.
"لیلی عزیزم،
این چند وقت ھر بار تو را دیدم، تمام جرات و شھامت مردانه ام را جمع کردم تا اعتراف کنم.
اعترافی که باورش ھم برای خودم سخت است. بگذار برایت از ناگفته ھایم بگویم. این روزھا
گیج و گاگول به نظر می آیم. البته این مسئله درباره دلم صادق نیست. من با خودم یک دل
شده ام. من تو را می خواھم. عزیزتر از جانم! من عاشقت شده ام. چیزی که برای خودم ھم
قابل ھضم نیست. شاید ھمین الآن داری به حرف ھای گذشته مان فکر می کنی. به حرف
ھایمان درباره عشق. به چیزھایی که من گفتم. ولی حالا می خواھم بگویم تمامشان را پس
می گیرم و تو ھم ھمه شان را بریز دور. می دانی؟!. تو تمام معادله ھای من را به ھم ریخته
ای. فرمول ھایم را. اندازه گیری ھایم را. می خواھم بگویم. خدای من!!!. نمی دانم دقیقا باید
به تو، به عشقم، چه بگویم!. لیلی. لیلی جانم!. می خواھم بگویم، دل من میان تارتار
موھایت می تپد. میان دستان لاغر و کشیده ات. میان چشم ھایت. میان نفس ھای
سنگینت. قلب بیچاره من، منتظر یک اشاره از طرف توست. تو عزیز دلم! مرا افسون کرده ای.
جادوی تو، لیلی، مرا از پا انداخته است. باور نمی کنی نه؟!. حق داری. من ھم ھنوز باورم
نمی شود این حرف ھا را می زنم. اینھا را نوشته ام چون حرف چشمانم را نمی خوانی یا اگر
می خوانی به روی خودت نمی آوری. میخواھم خوب به حرف ھایم فکر کنی. مرا بی جواب
نگذار. منتظر می مانم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهجدهم♻️
🌿﷽🌿
با چشمان درشت شده و دھان باز خیره ام به صفحه، به اسمش. "امیریل". این نامه
عاشقانه را باور ندارم. باورم نمی شود امیریل ھم بتواند این طور با احساس بنویسد. امیریل
منطقی توی تله عشق افتاده!. خدای من!. لپ تاپ را می بندم. لبخند، نرم نرمک، مھمان لب
ھایم می شود. با صدای بلند می خندم. می خندم به بازی روزگار. صدای غش غش خنده ام
پشت سکوت را می لرزاند. دیوانه شده است!. از عشق من!. چی به سرمان آمده؟!. چرا
ھمه چیز به ھم گره خورده؟!. دیگر عقلم از کار افتاده. دلش گیر تار تار موھای من است؟!.
انگشتان لاغر و کشیده ام را روی دھانم می گذارم و آنقدر می خندم که اشک از گوشه
چشمانم راه می گیرد. دلش گیر تار تار موھای من است!. یاد شبی می افتم که چند تار مو
از روی شانه ھایم برداشت و لمسشان کرد. چرا نفھمیدم؟!. دست روی صورتم می گذارم و
سرم را به عقب می برم و می خندم. با صندلی از پشت روی فرش کرک بلند قرمز می افتم.
خنده ام بند می آید. به سقف خیره می شوم در حالیکه دست ھایم مثل صلیب کنارم افتاده
اند. نگاھم می افتد به کارت ھای پونز شده روی دیوار. به عکس ھایمان. عکس ھای من و
امیریل در کویر. عکس ھای من و فرھاد توی بازار. چشمم می افتد به کارتی آبی رنگ که
رویش با خودکار صورتی و خطی درشت نوشته ام:
"ھر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت. امید آخرین اگر تویی، برای من بمان"
حسین این جملات عاشقانه را جلوی ما به روژین زد و ما برایشان سوت و کف زدیم. وقتی
سرم را برگرداندم دیدم که فرھاد پشت ھاله ای از دود سیگارش، خیره است به من. کجایی
فرھاد؟!. نمی دانم این بیماری برای کدام مان ترسناکتر است؟!. برای تو؟!. یا برای من؟!.
نمی دانم وقتی امیریل بفھمد چیزی تا مرگ من نمانده باز ھم اینطور عاشقانه برایم خواھد
نوشت؟!. فرار نخواھد کرد؟!.
بغض توی گلویم می نشیند. نمی توانم بوی خاطراتمان را از روی ذھنم پاک کنم. عطر سبک
و دلپذیرشان روی نبض زندگی ام ریخته شده و به ھر طرف که می چرخم، پراکنده می شود
و مرا از خود بی خود می کند. می ترسم. خیلی زیاد. از تنھایی می ترسم. می ترسم این
بیماری باعث شود عزیزانم را از دست بدھم. گریه ام می گیرد. با صدای بلند گریه می کنم.
اشک از کنار چشمانم راه می گیرد و می ریزد روی صندلی. برای خاطرات شیرین گذشته ام
اشک می ریزم. برای فرھاد بیچاره! برای امیریل دیوانه!. قرار بود من فرھاد را پاک کنم نه
اینکه با آمدن امیریل معادله سخت و سخت تر شود؟!. چند دقیقه گریه می کنم. بینی ام که
کیپ می شود و نفسم تنگ، دست از گریه کردن برمی دارم. آب بینی ام را با پشت دستم
پاک می کنم و ساعدم را روی چشمانم می کشم. از روی صندلی بلند می شوم.
به طرف دستشویی می روم. روبروی آینه گرد می ایستم. به خودم نگاه می کنم. چقدر لاغر
شده ام. چقدر زرد و بی جان. دور چشم ھایم ھاله ای سیاه جا خوش کرده. ولی چشمانم.
چشمانم برق دارند. برق عشق تویشان می درخشد. چرا حسین زنگ نمی زند؟!. چرا کسی
از فرھاد به من خبر نمی ھد؟!. با امیریل چه کنم؟!. چطور ممکن است او با فرمول ھایش دل
به من بسته باشد؟!. نکند باز بازی اش گرفته؟!. توی سرم بازار مسگرھاست!.
دستی میان موھای کم پشتم می کشم. موھای بلندم. درب کابینت زیر روشویی را باز می
کنم. میان خنزر پنزرھا را می گردم. ماشین ریش تراش بابا را بیرون می کشم. آخرین بار کی
بود که بابا ازش استفاده کرد؟!. یادم نمی آید. به برق وصلش می کنم. دکمه اش را می زنم.
صدای وور وورش بلند می شود.
این آخرین بار است یا اولین؟!. یکی بگوید دارم آخرین ھا را تجربه می کنم یا اولین ھا؟!. آخر
اولین بار است که عاشق شده ام!. اولین بار مردی مرا بوسید!. اولین بار است سرطان می
گیرم!. اولین بار است که موھایم را می تراشم!. و اولین بار است که دارم می میرم!. اولین
بار است یا آخرین بار؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️طلوع روز جدید
🌸بر شما مبارک
☀️قدمهایش پر برکت
🌸حضورش نعمت
☀️هر لحظه اش غنیمت
🌸و روح و جسم تون سلامت باد
سلام
صبحتون سرشار از آرامش🌹
➥ @hedye110
💚💚💚💚💚💚💚💚
💚پروفایل
💚من #حجاب را دوست دارم...
💚به عشق #امام_زمان
💚 #امر_به_معروف
@delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا محشره ، حتما ببینیند و با جان دل بشنوید .
پیشنهاد میکنم 2 بار بشنوید👌😍
#انگیزشی
🦋🔷🦋
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
Omid Hajili - Dokhte Shirazi - 128 - musicsweb.ir.mp3
3.2M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای محلی شیرازی : دختر شیرازی ...
🍃🌲🎤امید حاجیلی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت نشانه روانشناسی پختگی یک آدم در زندگی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 #سلام_امام_زمانم 💚
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟
گل نرگس بگو مولا کجایی؟
جهان دلتنگ رویت گشته بنگر
تو ای روشنگر شبها کجایی؟
دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟
تو ای ذکر همه لبها کجایی؟
سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨🕊
#امام_زمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدنوزدهم♻️
🌿﷽🌿
ماشین را کنار گوشم می گذارم و به طرف بالا می کشم. می روم بالاتر. پشت سرم. تارھای
افتاده روی شانه لختم را فوت می کنم. یک دسته روی استخوان ترقوه ام چسبیده. برش می
دارم و روی کف می اندازمش. موھایم روی سرامیک سفید دستشویی می افتند. دسته
دسته.
ماشین را کنار می گذارم. به خودم نگاه می کنم توی آینه. به لیلی!. تیغی برمی دارم و
ابروھایم را که تکه تکه ریخته اند، کامل می زنم. حالا چھره ام کاملا شبیه آدم ھای سرطانی
شده. صورتی لاغر و کشیده. سر بی مو. چشم ھای چال افتاده. رنگ و رویی زرد. ولی خدا
می داند ما سرطانی ھا ھم دلمان می خواھد زندگی کنیم. عاشقی کنیم. ازدواج کنیم و
بچه دار شویم. باز محتویات معده ام بالا می آید و من سرم را توی روشویی می گیرم و عق
می زنم.
****
مامان امشب برمی گردد. دو روز دیگر عمل دارم و فردا باید بستری شوم. نه جواب زنگ ھای
امیریل را می دھم نه کسی خبری از فرھاد به من می دھد.
توی آشپزخانه غذایی برای شب درست می کنم که صدای زنگ گوشی ام بلند می شود.
دستم را با پارچه ای خشک می کنم. بی اشتھایی جانم را گرفته. دو روز است تقریبا غذای
درست و حسابی نخورده ام. حالت تھوع ام بھتر شده ولی میل به چیزی ندارم. می روم توی
اتاقم و گوشی را از روی تخت برمی دارم. دیدن اسم روژین قلبم را می لرزاند. بی تردید جواب
می دھم:
-پیداش کردید؟!.
صدای ھق ھقش می پیچد تو گوشی و دست و پای من به لرزه می افتند. دست می گیرم
به تخت تا سقوط نکنم. دلم پیچ می خورد از گریه اش. لب می زنم:
-روژین؟!.
صدای ھای ھایش بلند می شود و من روی زمین زانو می زنم. گریه اش درد دارد و می
سوزاندم. خدایا خودت رحمی کن!. فرھاد؟!.
-روژین تو رو قرآن حرف بزن.
گریه امانش نمی دھد. ھق میزند. می میرم و زنده می شوم. صدای جیغ زن ھا می ریزد
توی گوشم. قلبم توی سینه می ریزد. چنگ می زنم به فرش. چنگ می زنم به دامان خدا!.
فرھاد!. التماسش می کنم.
-روژین تو رو خدا حرف بزن. چی شده؟!.
نفس بریده می گوید.
-بیا بھشت زھرا. بیا لیلی. بیا که خونه خراب شدیم. بیا این قطعه.
نمی شنوم. انگار روژین از ته چاھی عمیق با من حرف می زند و باقی حرف ھایش را نمی
شنوم. گوشی از میان انگشتان بی حسم سر می خورد و می افتد زمین. فرھاد چکار کردی
با من؟!. خدایا این یکی را دیگر نمی توانم تحمل کنم!. ھمانطور مبھوت روی زمین نشسته
ام. نمی دانم باید چکار کنم!. زنگ خانه از جا می پراندم و من جیغ می کشم. رعشه می
گیرم. دست به زمین می گیرم و بلند می شوم. تمام تنم می لرزد. دلم نمی خواھد فرھاد با
من بازی کرده باشد!. مانتو می پوشم. روسری می دارم و می اندازم روی سرم. دست به
دیوار می روم سمت پذیرایی. مچ پایم پیچ می خورد و چھار دست و پا می افتم زمین. نفسم
بند می رود. باید بلند شوم و بروم آنجا. باز ھم فرھاد خواسته با ترفندی مرا بکشاند بیرون!.
باید بروم و این بار حسابی دعوایش کنم!. راه می افتم. زلزله ای درونم به پا شده!. گریه
روژین. جیغ زن ھا. خدایا!. خدایا!. وسط پذیرایی کم می آورم و می نشینم. زار می زنم. فریاد
می کشم:
-فرھاد!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدبیستم♻️
🌿﷽🌿
نگذار تا لحظه آخر عمرم زمین گیر عشق تو باشم. از ته دل صدایش می زنم:
-فرھاد!.
دوباره زنگ خانه زده می شوم. کیفم را بر می دارم و بلند می شوم. امیریل است. در را باز
می کنم. یادم می افتد غذا روی گاز است. زیرش را خاموش می کنم و می روم بیرون. جلوی
آسانسور با قلبی بی قرار می ایستم. دست دور سینه ام می پیچم و تاب می خورم. در
آسانسور باز می شود و امیریل می خواد بیاید بیرون که با دیدن من خشکش می زند.
نگاھش ثابت مانده روی سربی موی من. دھانش باز باز است. دیگر برایم مھم نیست چه
فکری در مورد من می کند. دیگر نمی توانم بیماری ام را بیشتر از این پنھان کنم. می روم تو و
لبه کتش را می گیرم. التماس می کنم:
-امیریل به دادم برس.
گیج است و گنگ. تکان نمی خورد. پلک نمی زند. نگاه از سر طاسم نمی گیرد. تکانش می
دھم.
-منو ببر بھشت زھرا.
نگاه ماتش می آید پایین. می نشیند روی چشمھای ترم. لبه کتش را محکم تر می کشم.
-امیریل منو ببر بھشت زھرا.
سرم را روی سینه اش می گذارم.
-دارم می میرم. منو ببر.
از بھت که بیرون می آید مرا از خودش جدا می کند. با گیجی می گوید:
-بھشت زھرا؟!
دست روی صورتم می گذارم و زار می زنم.
-فرھاد.
زانوھایم که تا می شود زیر بغلم را می گیرد و می برد داخل. بازویم را گرفته و زل زده به من.
حرفی نمی زند. فقط نگاه می کند و نگاه می کند. می بردم توی ماشین. به راه می
اندازدش. ساکت است. ولی من اشک می ریزم. سرم را به شیشه ماشین تکیه می دھم.
گاھی برمی گردد و نگاھم می کند. در دل التماس فرھاد می کنم که بلایی سر خودش
نیاورده باشد. سرم را روی داشتبورد می گذارم و با صدای بلند گریه می کنم. دست روی
قلبم می گذارم. شانه ھایم تکان می خورند. یکدفعه ماشین را کناری می کشد. بازویم را
می گیرد و مرا به طرف خودش می چرخاند. تکانم می دھد. با عصبانیت می گوید:
-تمومش کن. داری خودتو نابود می کنی.
روسری از سرم سر می خورد و می افتد روی شانه ھایم. نمی توانم جلوی ھق ھقم را
بگیرم. او نمی داند اگر برای فرھاد اتفاقی افتاده باشد من خواھم مرد. نگاھش باز می نشیند
روی سرم. زیر لبم یگوید:
-موھات؟!.
و من می گویم:
-فرھاد!.
نگاھی غمگین به من می اندازد. از ماشین پیاده می شود و در را محکم می بندد. حالا وقت
این نیست که تو با خودت و من کلنجار بروی؟!. بیا و مرا به فرھاد برسان!. نگاه می کند به
من. غم چشمانش دیوانه ام می کند. دست می کشد میان موھایش. روی صورتش. راه می
رود و راه می رود. پیاده می شوم و با التماس می گویم:
-امیریل. خواھش می کنم بیا سوار شو.
با گام ھای بلند می آید جلو. دست ھایش را می گذارد کنار صورتم. درد توی چشمانش می
ریزد توی سینه ام. دست لرزان و یخ کرده ام را می گذارم روی مچ ھایش.
-منو ببر.
سرش را به سرم می چسباند.
-می برم به شرطی که آروم باشی.
-آرومم. آرومم. فقط بریم.
رھایم نمی کند. سرش را برنمی دارد. نفسش می ریزد توی صورتم. دلم جمع می شود.
کوچک می شود به اندازه یک بند انگشت. می گویم:
-امیریل.
خیلی آرام می گوید:
-جان دلم!.
و من با سری که به سرش چسبیده، با دستانی که دور مچ دستانش پیچیده ام، زار می زنم.
سخت شده!. خیلی سخت!.
ھنوز ماشین درست و حسابی نایستاده که خودم را از ماشین پرت می کنم پایین. می دوم
با خس خس سینه. می دوم با پاھای کم جان. می دوم به سمت قبرھای خالی و گود که
مثل لانه زنبور می مانند و قرار است یکی از ھمین روزھا منم توش بخوابم. می دوم به طرف
قبرھای خالی. به سمت جمعیتی که دور قبری جمع شده اند. صدای جیغ ھای روژین را می
شنوم. مو به تنم سیخ می شود و ھول می کنم. پایم به قبری گیر می کند و زمین می
خورم. درد در تمام تنم می پیچد. قد بلند کافکا را می بینم. ولی فرھاد را نه!. صدای قرآن می
آید. صدای گریه بلند زن ھا. صدای صلوات مردھا. امیریل تلاش می کند بلندم کند ولی من
بیشتر از این نمی توانم جلو بروم. من ھمین جا آوار می شوم. خدایا من فرھاد را از تو می
خواھم!. جیغ ھای روژین تمامی ندارد و انگار کسی ناخن روی قلب من می کشد. خدایا
قرارمان این شد که خبری ازش بھم بدھی. آخر بی انصاف خبر مرگش؟!. به گریه می افتم.
گریه ای تلخ. امیریل کنار گوشم می گوید:
-اونجا رو نگاه کن.
چرا حالم را نمی فھمد؟!. تکه ای از قلبم را در خاک می کنند. نه شاید تمام قلبم را!. دست
روی شانه ام می گذارد و کمی فشارش می دھد.
-با توام!.
گریه امانم نمی دھد. سرم را بالا می گیرم ولی فقط تصاویری مات از پشت اشک ھا می
بینم. با انگشت جایی را نشان می دھد.
-اون فرھاد نیست؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|بفرست برای هر کی به فکرت رسید👊🥰|
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 افکار منفی باعث شده جذبت بیاد پایین و نا امید بشی از ساختن رویاهات؟
کلی زحمت میکشی ولی انرژی منفی ول کنت نیست!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاد وپر انرژی باشین ❤️❤️🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹