فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبشون رو نشکونید ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️🦋میگویند تا معشوق را نبینی عاشق نمیشوی
ما تورا ندیده دل باختیم🍃
اَللّـهُمَّ عَجِل لِوَلِیِکَ الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدشانزدهم♻️
🌿﷽🌿
از سکوتش کلافه می شوم. طاقت کم محلی اش را ندارم.
-امیریل خواھش می کنم!.
-من گوشی رو دم دستم می ذارم. ھر اتفاقی افتاد بھم خبر می دی.
می گویم: چشم.
-گوشیت ھم سایلنت نباشه.
-باشه.
دوباره مایعی ترش و سوزان از معده ام بالا می آید. گوشی را می اندازم و می دوم سمت
دستشویی و بالا می آورم.. تمام تنم می لرزد. سردم شده. دست به دیوار می گیرم و توی
تاریک و روشن خانه مسیر آمده را برمی گردم. با قدم ھایی کند و کوچک. با قلبی سنگین که
انگار تویش سرب ریخته اند. موھای تنم از لرز سیخ می شوند. می روم جلوی پنجره باز اتاقم.
چشمم می افتد به گنبد فیروزه ای. نور سبزش میان چراغ ھای شھر مرا می خواند. باز
محتاجت شده ام. می دانم!. می دانم!. موقع دل تنگی سراغت می آیم ولی خودت آنقدر
بھمان فشار می آوری که به این بھانه حالی ازت بپرسیم!. لبم را گاز می گیرم. زانوھایم تا
می شوند. تا می شوند و می خورند زمین. سرم را لبه پنجره می گذارم و به التماس می
افتم.
-فقط یه خبر ازش بده. یه خبر.
باز ھوس معامله به سرم می زند.
-بیا معامله کنیم. من که چیزی واسه باختن ندارم. خودت ھم می دونی دستم خیلی خالیه.
ولی تو یه خبر ازش بده من می کشم کنار. قول میدم. قول میدم. به روح بابا. راضی شو.
راضی شو.
دارم خفه می شوم. حس می کنم دیگر نمی توانم ادامه بدھم. شده ام یک لامپ سوخته
که به ھیچ کاری نمی آید. باید یکی بازم کند و بیندازدم دور. از ھمان پایین، پنجره را می
بندم. چھار دست و پا می روم توی تختم . پتو را می کشم رویم. پلکھایم را روی ھم می
گذارم و دل می بندم به این معامله. کم کم چشم ھایم گرم می شود و به خواب می روم.
باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه ای سرخوش با بال ھای سفید جلوتر از
من پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. بھش نمی رسد. باد می وزد
و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم به
شماره می افتد. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به سمت آسمان آبی
کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد. پایین پیراھنم بال بال می زند.
با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به ھن و ھن می افتم. به دور و برم
نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس عمیقی می کشم. بوی گل حالم را
کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد میانشان موج انداخته. به موج بازی
باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھای تنھایم. گرمم شده و دانه ھای عرق روی
پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم و چشم می دوزم به
آسمان. چھره ای از بابا می بینم که به من لبخند می زند و در یک آن محو می شود. دست
ھایم را می گذارم کنار دھانم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-بابا!. بابا!.
صدایم توی دشت می پیچد و انگار صدھا دختر دارند بابایشان را صدا می زنند.
-بابا!. بابا!.
-من اینجام.
برمی گردم. درست کنارم ایستاده. با ھمان لبخند ملایم روی لب ھایش. با ھمان چشم ھای
مھربان. شکمش ھمچنان بزرگ است. صورتش را مثل ھمیشه اصلاح کرده و موھای
جوگندمی اش را به طرف بالا شانه زده. زیرلب می گویم: بابا.
دستم را توی دستان پرمو و تپلش می گیرد. لبخندش پاک نمی شود
نگاھش پر از حرف است. فشاری به دست ھایم می آورد و می گوید:
- بریم؟!.
دستم را به سرعت پس می کشم. می ترسم و عقب می روم. مردھای زندگی ام را می
بینم که دو طرف بابا ایستاده اند. بابی و مامان ھم ھستند. دلم می گیرد. بغض می کنم. لب
ھایم را روی ھم می فشارم و قلبم مچاله می شود. سرم را به طرفین تکان می دھم.
-نه حالا. حالا نه.
در چشم به ھم زدنی می شوم ھمان پروانه با بال ھای سفید. سبک شده ام. بابا رفته.
ولی آنھا ھنوز ایستاده اند. بال می زنم و دور خودم می چرخم از بغض. بال می زنم و باد
درست می شود. می چرخم و می چرخم. حالا باد شده گردبادی بزرگ. من ھنوز می چرخم
و گردباد آنھا را در خود می بلعد. ھمه ی ما در گربادی که درست کرده ام گیر افتاده ایم و می
چرخیم. من در مرکزم و ھمه به دور من.
پلک ھایم را باز می کنم. اتاق تاریک تاریک است. چند بار پلک می زنم. نفسم سنگین است
و سکوت ھمه جای خانه پخش شده. آرنجم را به تخت فشار می دھم و می نشینم. سرم
گیج می رود. دست روی سرم می گذارم. چشمھایم را چند لحظه می بندم تا حالم بھتر
شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌸سلام
🌼بهار شوق انگیز
🌸بر قامت سبز وجودتان
🌼شڪوفہ باران باد
🌸لبتان پرخنده🌹😂
🌼قلبتان ازمهرآڪنده❤️
🌸صبحتون به طراوت عطرشڪوفہها
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواظب رفتار خودمون باشیم وگله ای از کسی نداشته باشیم گندم ز گندم میروید جو ز جو
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چراغ خانه پدر و مادر خاموش شدنی نیست... 😍
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبای گل پامچال
فصل بهاره🌸🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Ashoob.mp3
7.77M
💢آهنگ حمید هیراد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
این جـهان را بےبهاری تا بہ ڪے
شیـعیـان را بیـقرارے تا بہ ڪے
ڪے میایـے با ڪدامیـن قافـلہ
مهدیا چشم انتـظارے تا بہ ڪے
#نذر_فرج_۵_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_به_حق_زینبکبری
@delneveshte_hadis110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفدهم♻️
🌿﷽🌿
چشم که باز می کنم میان سیاھی خانه، چھره خندان بابا را می بینم. منم لبخند می
زنم. خودش می داند که چقدر دوستش دارم.
نمی دانم چند ساعت خوابیده ام. لرزم از بین رفته و حالا از درون گر گرفته ام. مثل کوره می
سوزم. تی شرت به تنم چسبیده و ریشه موھایم خیس شده. خانه دم دارد. لباسم را از یقه
بیرون می کشم و روی تخت می اندازم. بلند می شوم. کورمال کورمال راه می روم. کلید برق
را می زنم و نور می ریزد توی اتاق. پنجره را باز می کنم. ھوای بیرون ھم گرم است و خبری
از باد نیست. انگار آسمان ھم نفسش بند آمده. دھانم خشک شده و طعم بدی می دھد.
می خواھم از اتاق خارج شوم که صدای زنگ دوچرخه به من می فھماند پیام دارم. گوشی را
از کنار پاتختی برمی دارم.
" لیلی جان! خواھش می کنم ایمیلتو چک کن"
نگاھم سر می خورد روی تخت و بعد روی میز تحریر. لپ تاپ را می بینم. روی صندلی می
نشینم. روشنش می کنم. صفحه ایمیلم را باز می کنم. به صفحه خیره ام. به ھمان مربع
آبی رنگ و ُرد که بالایش نوشته: "برای عزیزترینم". این عبارت دو کلمه ای مرا می ترساند. زیر
لب "عزیزترینم" را تکرار می کنم.
چرا امیریل باید این کلمه را بنویسد؟!. چرا باید مرا عزیزترینش بداند؟!. تمام برخوردھایمان
یکی یکی در ذھنم رنگ می گیرند. حرف ھایی که این آخرھا میانمان رد و بدل شد. نگاه
ھایش!. رفتارھای ضد و نقیضش!. نه! امکان ندارد درگیر من شده باشد!. این وسط ھمین را
کم داشتم!.
مانده ام بازش کنم یا نه؟!. چند لحظه می گذرد. به خودم می گویم:" آخرش چی؟!. او را که
می شناسم، پیگیرتر از این حرفھاست. سمج است." رویش کلیک می کنم و صفحه برایم باز
می شود. شروع به خواندن می کنم با پاھایی که روی صندلی توی شکمم جمع کرده ام.
"لیلی عزیزم،
این چند وقت ھر بار تو را دیدم، تمام جرات و شھامت مردانه ام را جمع کردم تا اعتراف کنم.
اعترافی که باورش ھم برای خودم سخت است. بگذار برایت از ناگفته ھایم بگویم. این روزھا
گیج و گاگول به نظر می آیم. البته این مسئله درباره دلم صادق نیست. من با خودم یک دل
شده ام. من تو را می خواھم. عزیزتر از جانم! من عاشقت شده ام. چیزی که برای خودم ھم
قابل ھضم نیست. شاید ھمین الآن داری به حرف ھای گذشته مان فکر می کنی. به حرف
ھایمان درباره عشق. به چیزھایی که من گفتم. ولی حالا می خواھم بگویم تمامشان را پس
می گیرم و تو ھم ھمه شان را بریز دور. می دانی؟!. تو تمام معادله ھای من را به ھم ریخته
ای. فرمول ھایم را. اندازه گیری ھایم را. می خواھم بگویم. خدای من!!!. نمی دانم دقیقا باید
به تو، به عشقم، چه بگویم!. لیلی. لیلی جانم!. می خواھم بگویم، دل من میان تارتار
موھایت می تپد. میان دستان لاغر و کشیده ات. میان چشم ھایت. میان نفس ھای
سنگینت. قلب بیچاره من، منتظر یک اشاره از طرف توست. تو عزیز دلم! مرا افسون کرده ای.
جادوی تو، لیلی، مرا از پا انداخته است. باور نمی کنی نه؟!. حق داری. من ھم ھنوز باورم
نمی شود این حرف ھا را می زنم. اینھا را نوشته ام چون حرف چشمانم را نمی خوانی یا اگر
می خوانی به روی خودت نمی آوری. میخواھم خوب به حرف ھایم فکر کنی. مرا بی جواب
نگذار. منتظر می مانم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهجدهم♻️
🌿﷽🌿
با چشمان درشت شده و دھان باز خیره ام به صفحه، به اسمش. "امیریل". این نامه
عاشقانه را باور ندارم. باورم نمی شود امیریل ھم بتواند این طور با احساس بنویسد. امیریل
منطقی توی تله عشق افتاده!. خدای من!. لپ تاپ را می بندم. لبخند، نرم نرمک، مھمان لب
ھایم می شود. با صدای بلند می خندم. می خندم به بازی روزگار. صدای غش غش خنده ام
پشت سکوت را می لرزاند. دیوانه شده است!. از عشق من!. چی به سرمان آمده؟!. چرا
ھمه چیز به ھم گره خورده؟!. دیگر عقلم از کار افتاده. دلش گیر تار تار موھای من است؟!.
انگشتان لاغر و کشیده ام را روی دھانم می گذارم و آنقدر می خندم که اشک از گوشه
چشمانم راه می گیرد. دلش گیر تار تار موھای من است!. یاد شبی می افتم که چند تار مو
از روی شانه ھایم برداشت و لمسشان کرد. چرا نفھمیدم؟!. دست روی صورتم می گذارم و
سرم را به عقب می برم و می خندم. با صندلی از پشت روی فرش کرک بلند قرمز می افتم.
خنده ام بند می آید. به سقف خیره می شوم در حالیکه دست ھایم مثل صلیب کنارم افتاده
اند. نگاھم می افتد به کارت ھای پونز شده روی دیوار. به عکس ھایمان. عکس ھای من و
امیریل در کویر. عکس ھای من و فرھاد توی بازار. چشمم می افتد به کارتی آبی رنگ که
رویش با خودکار صورتی و خطی درشت نوشته ام:
"ھر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت. امید آخرین اگر تویی، برای من بمان"
حسین این جملات عاشقانه را جلوی ما به روژین زد و ما برایشان سوت و کف زدیم. وقتی
سرم را برگرداندم دیدم که فرھاد پشت ھاله ای از دود سیگارش، خیره است به من. کجایی
فرھاد؟!. نمی دانم این بیماری برای کدام مان ترسناکتر است؟!. برای تو؟!. یا برای من؟!.
نمی دانم وقتی امیریل بفھمد چیزی تا مرگ من نمانده باز ھم اینطور عاشقانه برایم خواھد
نوشت؟!. فرار نخواھد کرد؟!.
بغض توی گلویم می نشیند. نمی توانم بوی خاطراتمان را از روی ذھنم پاک کنم. عطر سبک
و دلپذیرشان روی نبض زندگی ام ریخته شده و به ھر طرف که می چرخم، پراکنده می شود
و مرا از خود بی خود می کند. می ترسم. خیلی زیاد. از تنھایی می ترسم. می ترسم این
بیماری باعث شود عزیزانم را از دست بدھم. گریه ام می گیرد. با صدای بلند گریه می کنم.
اشک از کنار چشمانم راه می گیرد و می ریزد روی صندلی. برای خاطرات شیرین گذشته ام
اشک می ریزم. برای فرھاد بیچاره! برای امیریل دیوانه!. قرار بود من فرھاد را پاک کنم نه
اینکه با آمدن امیریل معادله سخت و سخت تر شود؟!. چند دقیقه گریه می کنم. بینی ام که
کیپ می شود و نفسم تنگ، دست از گریه کردن برمی دارم. آب بینی ام را با پشت دستم
پاک می کنم و ساعدم را روی چشمانم می کشم. از روی صندلی بلند می شوم.
به طرف دستشویی می روم. روبروی آینه گرد می ایستم. به خودم نگاه می کنم. چقدر لاغر
شده ام. چقدر زرد و بی جان. دور چشم ھایم ھاله ای سیاه جا خوش کرده. ولی چشمانم.
چشمانم برق دارند. برق عشق تویشان می درخشد. چرا حسین زنگ نمی زند؟!. چرا کسی
از فرھاد به من خبر نمی ھد؟!. با امیریل چه کنم؟!. چطور ممکن است او با فرمول ھایش دل
به من بسته باشد؟!. نکند باز بازی اش گرفته؟!. توی سرم بازار مسگرھاست!.
دستی میان موھای کم پشتم می کشم. موھای بلندم. درب کابینت زیر روشویی را باز می
کنم. میان خنزر پنزرھا را می گردم. ماشین ریش تراش بابا را بیرون می کشم. آخرین بار کی
بود که بابا ازش استفاده کرد؟!. یادم نمی آید. به برق وصلش می کنم. دکمه اش را می زنم.
صدای وور وورش بلند می شود.
این آخرین بار است یا اولین؟!. یکی بگوید دارم آخرین ھا را تجربه می کنم یا اولین ھا؟!. آخر
اولین بار است که عاشق شده ام!. اولین بار مردی مرا بوسید!. اولین بار است سرطان می
گیرم!. اولین بار است که موھایم را می تراشم!. و اولین بار است که دارم می میرم!. اولین
بار است یا آخرین بار؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️طلوع روز جدید
🌸بر شما مبارک
☀️قدمهایش پر برکت
🌸حضورش نعمت
☀️هر لحظه اش غنیمت
🌸و روح و جسم تون سلامت باد
سلام
صبحتون سرشار از آرامش🌹
➥ @hedye110
💚💚💚💚💚💚💚💚
💚پروفایل
💚من #حجاب را دوست دارم...
💚به عشق #امام_زمان
💚 #امر_به_معروف
@delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا محشره ، حتما ببینیند و با جان دل بشنوید .
پیشنهاد میکنم 2 بار بشنوید👌😍
#انگیزشی
🦋🔷🦋
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
Omid Hajili - Dokhte Shirazi - 128 - musicsweb.ir.mp3
3.2M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای محلی شیرازی : دختر شیرازی ...
🍃🌲🎤امید حاجیلی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت نشانه روانشناسی پختگی یک آدم در زندگی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🍃بہ نام او ڪه...
🌼رحمان و رحیم است
🍃بہ احسان عادت
🌼وخُلقِ ڪریم است
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 #سلام_امام_زمانم 💚
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟
گل نرگس بگو مولا کجایی؟
جهان دلتنگ رویت گشته بنگر
تو ای روشنگر شبها کجایی؟
دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟
تو ای ذکر همه لبها کجایی؟
سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨🕊
#امام_زمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدنوزدهم♻️
🌿﷽🌿
ماشین را کنار گوشم می گذارم و به طرف بالا می کشم. می روم بالاتر. پشت سرم. تارھای
افتاده روی شانه لختم را فوت می کنم. یک دسته روی استخوان ترقوه ام چسبیده. برش می
دارم و روی کف می اندازمش. موھایم روی سرامیک سفید دستشویی می افتند. دسته
دسته.
ماشین را کنار می گذارم. به خودم نگاه می کنم توی آینه. به لیلی!. تیغی برمی دارم و
ابروھایم را که تکه تکه ریخته اند، کامل می زنم. حالا چھره ام کاملا شبیه آدم ھای سرطانی
شده. صورتی لاغر و کشیده. سر بی مو. چشم ھای چال افتاده. رنگ و رویی زرد. ولی خدا
می داند ما سرطانی ھا ھم دلمان می خواھد زندگی کنیم. عاشقی کنیم. ازدواج کنیم و
بچه دار شویم. باز محتویات معده ام بالا می آید و من سرم را توی روشویی می گیرم و عق
می زنم.
****
مامان امشب برمی گردد. دو روز دیگر عمل دارم و فردا باید بستری شوم. نه جواب زنگ ھای
امیریل را می دھم نه کسی خبری از فرھاد به من می دھد.
توی آشپزخانه غذایی برای شب درست می کنم که صدای زنگ گوشی ام بلند می شود.
دستم را با پارچه ای خشک می کنم. بی اشتھایی جانم را گرفته. دو روز است تقریبا غذای
درست و حسابی نخورده ام. حالت تھوع ام بھتر شده ولی میل به چیزی ندارم. می روم توی
اتاقم و گوشی را از روی تخت برمی دارم. دیدن اسم روژین قلبم را می لرزاند. بی تردید جواب
می دھم:
-پیداش کردید؟!.
صدای ھق ھقش می پیچد تو گوشی و دست و پای من به لرزه می افتند. دست می گیرم
به تخت تا سقوط نکنم. دلم پیچ می خورد از گریه اش. لب می زنم:
-روژین؟!.
صدای ھای ھایش بلند می شود و من روی زمین زانو می زنم. گریه اش درد دارد و می
سوزاندم. خدایا خودت رحمی کن!. فرھاد؟!.
-روژین تو رو قرآن حرف بزن.
گریه امانش نمی دھد. ھق میزند. می میرم و زنده می شوم. صدای جیغ زن ھا می ریزد
توی گوشم. قلبم توی سینه می ریزد. چنگ می زنم به فرش. چنگ می زنم به دامان خدا!.
فرھاد!. التماسش می کنم.
-روژین تو رو خدا حرف بزن. چی شده؟!.
نفس بریده می گوید.
-بیا بھشت زھرا. بیا لیلی. بیا که خونه خراب شدیم. بیا این قطعه.
نمی شنوم. انگار روژین از ته چاھی عمیق با من حرف می زند و باقی حرف ھایش را نمی
شنوم. گوشی از میان انگشتان بی حسم سر می خورد و می افتد زمین. فرھاد چکار کردی
با من؟!. خدایا این یکی را دیگر نمی توانم تحمل کنم!. ھمانطور مبھوت روی زمین نشسته
ام. نمی دانم باید چکار کنم!. زنگ خانه از جا می پراندم و من جیغ می کشم. رعشه می
گیرم. دست به زمین می گیرم و بلند می شوم. تمام تنم می لرزد. دلم نمی خواھد فرھاد با
من بازی کرده باشد!. مانتو می پوشم. روسری می دارم و می اندازم روی سرم. دست به
دیوار می روم سمت پذیرایی. مچ پایم پیچ می خورد و چھار دست و پا می افتم زمین. نفسم
بند می رود. باید بلند شوم و بروم آنجا. باز ھم فرھاد خواسته با ترفندی مرا بکشاند بیرون!.
باید بروم و این بار حسابی دعوایش کنم!. راه می افتم. زلزله ای درونم به پا شده!. گریه
روژین. جیغ زن ھا. خدایا!. خدایا!. وسط پذیرایی کم می آورم و می نشینم. زار می زنم. فریاد
می کشم:
-فرھاد!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻