AUD-20220604-WA0016.mp3
3.77M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب بیستم و ششم (۱۰۹ مائده الی ۳۵ انعام)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
مداحی آنلاین - تواضع امام خمینی - آیت الله مجتهدی تهرانی.mp3
1.87M
🏴 #رحلت_امام_خمینی(ره)
♨️تواضع امام خمینی(ره)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@Allah_Almighty
●➼┅═❧═┅┅───┄
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادهشتم ♻️
🌿﷽🌿
نگاھی به تک تکشان می کنم. ھیچ چیزی را از قبل آماده نکرده ام. آمده ام حرفم را بزنم و
بروم. میکروفون را روشن میکنم.
-سلام.
صدای یکی پیچید:
-برخرمگس معرکه لعنت.
ھمه می زنند زیر خنده. من ھم می خندم.
یکی دیگر از آن طرف سالن می گوید:
-چطوری مطوری خوشگله؟!.
با خودم می گویم درد امانم را بریده ولی تا حرف ھایم را نزنم بی خیال نمی شوم. موھا را از
جلوی چشمم می دھم کنار.
حالا اکثرشان به من نگاه می کنند. دراز کش. دست به سینه، زانو به بغل. با صدای محکمی
می گویم:
-اسم من لیلیه.
یکی دیگر خوشمزگی می کند.
-منم مجنونم. بپر بغلم.
صدای ھرھر خنده اشان بلند می شود. ھر کس چیزی می گوید. می گذارم خوب بخندند. زن
مسئول به من نگاه می کند. لبخند می زنم. به زنی که این حرف را زد خیره می شوم. زنی
است سی -سی و یک سال. با موھای سیاه که نامنظم روی صورت لاغرش ریخته. بلوز و
شلوار رنگ و رو رفته ای تنش کرده. خیره توی چشمش می گویم:
- ولی من یه بیمار سرطانی ام.
دیگر کسی چیزی نمی گوید. تعجب را از چھره اشان می خوانم. کلاه گیس را برمی دارم و
می اندازم زمین. دستمال مرطوبی از توی کیفم درمی آورم و آرایشم را جلو چشمھایشان
پاک می کنم. چھره ی واقعی ام برایشان مشخص می شود. به تک تک شان نگاه می کنم.
-دکترا گفتن زیاد وقت ندارم. پنج ماه پیش گفتن شیش ماه. ولی من ھنوز سرپام.
توجه ھمه جمع شده. به من گوش می دھند.
-اومدم اینجا یه چیزیو بگم و برم.
سکوت می کنم تا تاثیر حرفم بیشتر شود. دردم بیشتر می شود. صدایم را بالاتر می برم.
-اگه زندگیتونو نمی خواید بدینش به من.
با تمام وجوم می گویم:
-میخواید زندگیتونو با مواد مخدر از بین ببرید. جسموتون می خواید با شیشه و کراک نابود
کنید. این کارو نکیند بدینش به من. من عاشق زندگیم. پانکراستون رو نمی خواید؟! من می
خوامش. کبدتونو چی؟!. بدینش به من.
صدایی از ھیچ کس در نمی آید. ھمه گوششان را داده اند به من. با صداقت می گویم:
-من عاشق اینم که مادر بشم ولی نمی تونم. پس اگه رحمتونو نمی خواید بدینش به من.
من دلم یه بچه می خواد. بچه ای که تو بغلم بگیرمش و بوش بکشم. من روز به روز زندگی
شما رو می خوام. من تک به تک عضو بدنتونو می خوام. نمی خواینش؟!. مشکلی نیست.
من برش می دارم. من لیلی. که سرطان داره تمام اعضا بدنشو نابود می کنه به قلب و کلیه
و ریه ھاتون نیاز دارم. به استخون ھاتون. به معده اتون. به دست ھاتون که موقع خودن غذا
نلرزه.
با حرارت می گویم:
زندگیتونو بدین به من. من می خوامش. تا اونجایی که بتونم می خرمش. لحظه لحظه شو.
سکوتی سنگین میان سوله پیچیده. ھمه به من نگاه می کنند. ھمه نشسته اند و دیگر
کسی دراز کش نیست. درد چنان زیاد شده که دیگر نمی توانم راست بایستم. خم می شوم
جلو. زانوھایم تا می شوند. سرم را می گیرم بالا و با قیافه ای درھم بھشان نگاه می کنم.
ھمه نیم خیز شده اند و نگران به من نگاه می کنند. با صدایی لرزان می گویم:
-من یه عاشقم ولی نمی تونم ازدواج کنم اگه سلامتی تونو نمی خواید بدینش به من.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهفتادنهم ♻️
🌿﷽🌿
زانو می زنم زمین. نفسم می برد. زن مسئول می دود بیرون. ھمه دور من جمع می شوند.
زن ھایی که پوستشان مثل من زرد است. ھر کدام چیزی می گویند. یکی پشتم را می مالد.
روی زمین دراز می کشم و توی خودم جمع می شوم.
-یکی آب بھش بده.
-کیفشو بگردید شاید توش مسکنی چیزی داشته باشه.
صدای زن را می شنوم که در حالیکه نفس نفس می زند می گوید:
-بکشید کنار. روسری ھاتونو سر کنید.
دورم خلوت می وشد و می بینم امیریل ھراسان می آید تو. زانو می زند و مرا از زمین بلند
می کند. می دود بیرون. جانم دارد بالا می آید. در ماشین را زن مسئول باز می کند و امیریل
مرا می خواباند صندلی عقب. می نشیند پشت فرمان و ماشین را راه می اندازد. سرم را
می کنم توی چرم صندلی. چنگ می زنم به مانتوم. امیریل گاز می دھد و سرعت ماشین
لحظه به لحظه بیشتر می شود. پیچ و تاب می خورم از درد. امیریل برمی گردد پشت و با
نگرانی می گوید:
-الان می رسیم. الآن می رسیم عزیزدلم.
نفس ھایم را کوتاه کوتاه می دھم بیرون. سرم را کمی بالا می آورم و می گویم:
-امیریل!؟.
یک لحظه سرش را برمی گرداند:
-جان دلم؟!.
با صدای ضعیفی می گویم:
-من خوبم. خوبم.
تمام تنم خیس عرق می شود. ھمه را می فھمم. صدای بوق ھای پشت سرھم امیریل. گاز
دادن ھایش. تاب می خورم و درد نمی افتد. سعی می کنم صدایم درنیاید. درد از شکمم
شروع می شود و می کشد پشتم. لبم را گاز می گیرم تا به گریه نیفتم. با صدای ترمز بلندی
ماشین می ایستد. امیریل می پرد بیرون. در را باز می کند و مرا بغل می زند. زیر لب می
گویم:
-آخ!.
تمام طول حیاط را می دود و من از درد دارم می میرم. چنگ می زنم به لباسش. بی قرارم.
نفس نفس می زند:
-الآن بھت.. مسکن.. می زنند. طاقت بیار.
می دود سمت اورژانس. داد می زند:
-یکی کمک کنه. زود باشید.
پرستارھا می آیند بیرون. چشمانم را می بندم. می گذارندم روی برانکارد. توی خودم مچاله
می شوم. پرستار از امیریل می پرسد:
-چشه و اسم دکترش کیه؟!.
آرام و قرار ندارم. پیچ و تاب می خورم. به بالش، به تخت به ھمه چیز چنگ می زنم. امیریل
جواب پرستار را می دھد. امیریل را می فرستند بیرون. خیالم که راحت می شود دیگر
نیست، می زنم زیر گریه. ھای ھای. پرستار با آمپولی می آید تو.
-بخواب به پشت.
تمام تنم می لرزد. از درد عضلاتم منقبض شده اند. می گویم:
-نمی تونم.
در ھمان حالت خمیده آمپول را برایم می زنند. دراز می کشم و گریه می کنم. به حالت
سجده در می آیم و گریه می کنم از درد. چنگ می زنم به ھر چه که به دستم برسد. و درد
آرام آرام می افتد و چشم ھایم گرم می شود. می بینم که امیریل می آید تو با چھره ای
گرفته. چند ثانیه بعدش ھمه جا خاموش می شود. تاریک. و من می روم توی دنیایی بی
درد.
.
.
.
پلک ھای سنگینم را باز می کنم. کرخت و سنگینم. حس می کنم کسی دستم را گرفته.
ھوشیارتر می شوم. نگاه می کنم به صاحب دست. مامان است. آرام صدایش می زنم:
-مامان.
صدای پاھایی را می شنوم. سر که می چرخانم. ھمه را دورم می بینم. توی بیمارستانم و
ھمه ھستند. مامان. بابی. الھه که دارد بی صدا گریه می کند. امیریل و فرھاد. دور تخت
جمع می شوند. لبخند می زنم:
-سلام. چه خبره اینجا؟!.
مامان دستم را می بوسد.
-سلام مامان جان. قربونت برم!.
با اخم کمرنگی نگاه میکنم به امیریل:
-چرا گفتی بھشون؟!.
دست به سینه ایستاده و چشم از من برنمی دارد. ھمه نگرانند. این را از قیافه ھاشان می
خوانم. مامان پشت دستم را نوازش می کند. رو بھش می گویم:
-مامان می خوام یه خواھش ازت کنم.
چشم ھایش را ریز می کند.
-چی می خوای؟!.
نگاه می کنم به بابی. ابروھایش بالا می رود.
-با بابی ازدواج کن. این تنھا خواھش من از شماست.
کسی چیزی نمی گوید. مامان نفس عمیقی می کشد. لب پاینش را می برد توی دھانش.
فکر می کند. بعد سرش را بالا می گیرد.
-این چیزیه که تو می خوای؟!. با این کار خوشحال میشی؟!.
اگر مامان با بابی ازدواج کند دیگر خیالم از بابتش راحت می شود. می دانم این خانواده
تنھایش نمی گذارند. سرم را به نشانه تایید تکان می دھم.
مامان نگاه می کند به بابی. می خواھد چیزی بگوید که با خنده می گویم:
-اینجوری که نه!. بابی باید شمارو از من خواستگاری کنه!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🐬معلم پرسيد
#عشق چند بخشه
زود دستم رو بالا گرفتم
گفتم "يك بخش"...
اما از #وقتي كه تو روشناختم
فهميدم عشق "سه" بخشه
عطش ديدن تو #شوق با
تو بودن" و اندوه بي تو بودن...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در لگدکوب حوادث جان دیگر یافتم
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
027.mp3
3.07M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب بیستم و هفتم (۳۶ الی ۷۳ انعام)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
ای چراغ همہ ادوار ڪــــجایی آقا؟
ای دوای دل بیــمار ڪـــــجایی آقا؟
خبری از خبر آمدنت بهتـــــر نیست
ای تو صدر همہ اخبار ڪجایی آقا؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتاد♻️
🌿﷽🌿
لبخند روی لب ھمه می نشیند.
بابی عقب می رود و روی صندلی اش می نشیند.
-ببین این ورپریده چجور می خواد منو به زور قالب کنه به مامانش؟!.
می خندم. امیریل و الھه می روند پشت سر بابی می ایستند. دوباره می شوند یک خانواده.
مامان کنار من ایستاده. فرھاد دستی می کشد پس سرش و می گوید:
-منم اینجا نقش شاھد رو دارم.
بابی دست ھایش را می گذارد روی عصایش. نگاه می کند به مامان.
-فرح خودت منوخوب می شناسی. من یه چینی بند زده ام. سکته کردم و خوابیدم
بیمارستان. چشمامم اذیتم می کنن. ھوا کمی آلوده میشه خونه نشین می شم. از کارم که
بیکار شدم.
به خنده می افتم.
-بابی دارید با این حرف ھا پشیمونم می کنید.
ھمه می خندند. بابی ابروھایش را برایم تو ھم می کشد.
-نیا تو حرفم پدر صلواتی.
با سر به الھه و امیریل اشاره می کند. الھه دستش را گذاشته روی شانه پدرش.
-با بچه ھام زندگی می کنم. بخوای با من زندگی کنی باید بیای تو ھمون خونه ای که بچه
ھام ھستن. قدم دخترت ھم روی چشمم. با ھستی برام فرقی نداره و به ھمون اندازه
شیطونه.
با خنده اعتراض می کنم:
-بابی!.
امیریل می گوید:
-با این تیکه حرف بابی موافقم.
چشم ھایم را برای امیریل درشت می کنم. دوباره خوشحالی و لبخند برگشته میانمان.
بابی سکوت می کند. مامان چشم ازش برنمی دارد. الھه با خوشرویی می گوید:
-فرح جان شما حاضرید با بابی ما ازدواج کنید؟!.
لب ھا ی مامان می لرزند. اشک توی چشمانش نشسته. دستش را محکم می گیرم و
فشارش می دھم. بھم نگاه می کند و می گوید:
-با اجازه لیلی جانم بله.
الھه کل می کشد. قلبم پر پر می کند. انگار کسی سنگ بزرگی از روی سینه ام بر می دارد.
حالا می توانم راحت نفس بکشم. دست می زنم. ھمه برایشان دست می زنیم. امیریل می
رود سمت در.
-برم شیرینی بخرم و بیام.
فرھاد ھم می رود باھاش. بابی می آید و پیشانی ام را می بوسد. حالا سبک تر شده ام.
آنقدر سبک که می توانم پرواز کنم. به سوی آسمان.
*
مامان و بابی کنار ھم نشسته اند. حالا دیگر زن و شوھرند. دیگر از لپ تاپ مامان خبری
نیست. دست از کوه کتاب ھاش برداشته. میان ما می چرخد و در کارھا کمک مان می کند.
ھستی گوشه پذیرایی پازلش را می چیند. موھایش ریخته توی صورتش. الھه توی آشپزخانه
است. دست به مبل می گیرم و می روم پیشش. گوجه ھا را سیخ می کند. می گویم:
-کمک نمی خوای.
برمی گردد و لبخند می زند:
-می تونی گوجه ھا رو ببری واسه امیریل؟!.
با خوشحالی می روم و سینی را ازش می گیرم. کمکم می کند تا بروم توی بالکن. فرھاد
کباب سیخ می زند. امیریل زغال ھا را ریخته توی منقل و بادشان می زند. سیاه و گل انداخته
کنار ھم. سیاه ھا با گلی ھا یکی که می شوند جرقه ای می زنند. سینی را می گیرم
طرفشان. امیریل می گیردش. می گذاردش روی صندلی.
-ممنون.
فرھاد چشمکی برایم می زند که به سختی می توانم خنده ام را کنترل کنم. روی صندلی
کنار امیریل می نشینم. پنکه را می آورد جلو و روشنش می کند. بوی دود زغال می ریزد توی
ھوا. کمی بعد کباب ھا را می چیند روی منقل. ھستی با پاھای برھنه می آید پیش ما. با
لبھای سرخ و خیسش می گوید:
-چقد دیگه درست میشه دایی؟!.
باز شروع کرد. امیریل بدون اینکه نگاھش کند می گوید:
-ھمیشه این سوال رو می پرسی و منم بھت میگم بیست دقیقه دیگه.
ھستی می آید و می نشیند روی پاھای من. دست ھایش را دور گردنم می پیچد و سرش را
می گذارد روی سینه ام. سرش را می بوسم. نگاھم می کشد سمت امیریل. نگاه می کنم
به دست ھای مردانه اش. به چانه اش. لب ھایش. چشم ھایش. او بھترین دوستی است
که در کنار خودم دارم. یکی از نعمت ھای خداوند. می گوید:
-چیه؟!.
جا می خورم. ھول می گویم:
-ھا؟!
لبش را خیس می کند و با لبخندی می گوید:
-زل زدی به من!.
عجب آدمی است. به رویم می آورد. یکدفعه یاد اولین باری می افتم که ھمین جا ھمین
حرفھا را به ھم زدیم. او ھم جوری نگاھم می کند یعنی" تو ھم یادت ھست؟!"
با ذوقی می گویم:
-امیریل!.
ھر دو به خنده می افتیم. فرھاد از کنارش سرک می کشد. با ابروھای بالا رفته می گوید:
-جریان چیه؟!.
با شیطنت چند بار ابرویم را بالا می اندازم. امیریل خودش را مشغول می کند. این چیزھا فقط
مال من و اوست. قرار نیست کسی دیگر سھمی توی خاطرات ما داشته باشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتادیکم ♻️
🌿﷽🌿
گاھی
بعضی چیزھا خیلی شخصی است. باید بماند بین دل من و صاحب خاطره. ھستی از روی
پایم بلند می شود و می رود جلوی پنکه. نگاه می کند به من. از جایم بلند می شوم و می
روم کنارش.
امیریل غر می زند:
-باز شروع شد.
فرھاد گیج ما را نگاه می کند. دھانمان را می بریم جلوی پنکه. بادش موھای روشن ھستی
را به پرواز درمی آورد. می گوییم:
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.
و تمام " آ" ھایمان می لرزند. دلمان پر از شور کودکی می شود. زندگی دارد دوباره و دوباره
تکرار می شود. انگار رسیده ایم به نقطه شروع و باز ھم باید جلو برویم و لحظه ھا را بسازیم.
فرھاد را کنارم می بینم. حالا ھر سه با خنده دھانمان را می بریم جلو و دوباره می گوییم:
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.
امیریل سری تکان می دھد.
-ھمه عین ھمید.
غر زدن ھایش را شروع کرده. سر که برمی گردانم، می بینم دستش را چرخانده و ساعتش
را نگاه می کند. بند دلم پاره می شود. از یکی دو ساعت پیش، این چندمین بار است که این
کار را می کند. دلھره می آید سراغم. حسی به من می گوید می خواھد جایی برود.
سنگینی نگاھم را حس می کند که سرش را بالا می گیرد. اخم می کنم. نفس عمیقی می
کشد و نگاھش را می دزدد. کجا می خواھد برود؟!. برود که چکار کند؟!. غم عالم می ریزد
توی دلم. ھستی مرا می بوسد و با خنده می گوید:
-لیلی بذارم زمین.
می رود جلوی فرھاد. از گوشه پیراھن لیمویی اش می گیرد و می پرد بالا و پایین.
-بیا منو بخول. بیا منو بخول فرھاد.
فرھاد خنده اش می گیرد. انگشتھایش را شکل پنجه می گیرد و چشم ھایش را درشت می
کند. ھستی می دود توی بالکن. فرھاد پی اش می دود و با صدای کلفت شده می گوید:
-خیلی گشنمه.
خرناسی می کشد که ھستی جیغ بلندی می کشد و غش غش می خندد. کنارامیریل می
ایستم. دست می گذارم روی بازویش و آرام صدایش می زنم:
-امیریل؟!.
نگاھم نمی کند. سیخ ھا را جابجا می کند. فقط می گوید:
-بعدا لیلی. بعدا.
و من تا بعدا می سوزم و چیزی به زبان نمی آورم. حس غریبی دارم. دلم مثل کاغذ بی
خطی می ماند که ھر بار که امیریل نگاھی به ساعتش می اندازد بیشتر مچاله می شود.
نرفته دلتنگی می آید سراغم. می فھمم بار سفری را بسته و دارد می رود.
سر میز شام، ھمه شادند، می آیم قاشق برنج را بگذارم دھانم که لرزش دستم نمی گذارد.
ھمه نگاھم می کند. امیریل دستم را می گیرد و کمکم می کند. لرزشش که می افتد
نگاھشان می کنم با لبخند.
-حالا شد. دیگه نمی لرزه.
قاشق را می گذارم دھانم. مامان آه می کشد. سرش را می اندازد پایین و بی حرف غذایش
را می خورد. دست بابی را که روی دستش می بینم دلم قرص می شود که او ھست.
ھمیشه. پشت مامانم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐬وقتی #دعا میکنی،
دعای تو از این جهان خارج میشود
و به جایی میرود که #هیچ_زمانی نیست.
دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود.
دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را #مینویسند میرود.
و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را
با توجه به #دعایت مینویسد.
و مولانا میگوید :
گر در طلب #گوهر کانی، کانی
گر در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در #جستن آنی، آنی..
@delneveshte_hadis110
🦋🌸بہ کوتاهی آن لحظہ شادی کہ گذشت
غصہ هم میگذرد…🌿
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
خیلیییمراقباینقلبتباشرفیق❤️❤️🩹
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴بررسی نظرات رسانه های غربی درمورد دکتر جلیلی
+ببینید هجمه توپخانه ی دشمن به سمت کیست تا اصلح رابشناسید.
🇮🇷
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
028.mp3
3.26M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب بیستم و هشتم (۷۴ الی ۱۱۰ انعام)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
ای حجت ثانی عشرای مهدی جان
بـر طلعت زیبـای تـو دائـم صـلوات
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتاددوم ♻️
🌿﷽🌿
شام که تمام می شد، امیریل می رود بیرون و نگاه مرا دنبال خودش می کشد. دست فرھاد
را پشت صندلی ام حس می کنم. سرم را به طرفش می گردانم. سرش را می آورد جلو و
دم گوشش می گوید:
-ھر تصمیمی گرفت، بھش احترام بذار.
پس او خبر دارد. ھمه کمک می کنند تا میز را جمع کنند. دل آشوبه می گیرم.
الھه می آید و دم گوشم می گوید:
-امیریل تو حیاط کارت داره.
رو می کنم سمت فرھاد که با لبخند نگاھمان می کند.
-امیریل کارم داره.
-برو.
بلند می شوم و می روم بیرون. پشت به من ایستاده و دارد سیگار می کشد. با بغض می
گویم:
سرش را می چرخاند طرفم. سیگارش را می اندازد پایین و زیر پایش خاموشش می کند. می
اید روبرویم می ایستد. نگاھم می کند. عمیق و طولانی. لبخند می زنم. دست ھایش را
داخل جیب شلوارش کرده.
صدایش بی نھایت مھربان است.
-یه چیزیو می دونی.
سرم را به دو طرف تکان می دھم که "چیه؟!".
-بھت حسودی می کنم.
زیر لب می گویم.
-دیونه!.
لبخند کمرنگی می زند. نگاھش غمگین است.
-به سر بی موت حسودی می کنم. به ابروی نداشته ات. به مزه ھای ریخته ات حسودی می
کنم.
بغض می کنم. کمی مکث می کند و ادامه می دھد.
-به تن لاغرت، به زیر چشمھای گود افتاده ات، به نفسی که وقتی تند تند راه میری سخت
بالا میاد حسودی می کنم.
نم اشک را می توانم توی چشمانش ببینم. زیرلب می گویم:
-امیریل!.
کف دستش را می آورد جلو. ساکت می شوم.
-بذار حرفمو بزنم. به اون مردی که سرشو تراشیده، کنارت وایساده حسودی می کنم. به
برق چشمات به لبخند درخشنده ات به گرمی دلت حسودی می کنم لیلی. به این که می
لرزی ولی وایسادی حسودی می کنم. به حال خوبت.
پشتش را به من می کند. سرش را رو به بالا می گیرد. می بینم که دستش را زیر چشمانش
می کشد. شعله ای از آتش توی سینه ام زبانه می کشد. چه کرده ام با تو مرد؟!. کمی بعد
برمی گردد.
-به شھامتت. به اینکه تونستی از نو شروع کنی. اینکه خوردی زمین ولی بازم بلند شدی.
شدی یه سلحشور واقعی. به ھمه چیزایی که داری حسودی می کنم. حتی به اون
ھیولایی که افاده به جونت حسودی می کنم.
اشک ھایم می چکد. حرف ھایش طعم تلخ خداحافظی می دھد. چیزی توی گلویم گلوله
می شود که فقط با اشک بیرون می ریزد. دستی به صورتش می کشد و دل من می ریزد.
- دارم میرم.
آرام می پرسم:
-کجا؟!.
سرش را پایین می اندازد. با نوک کفشش طرح ھایی روی زمین می کشد.
-کجاش مھم نیست. فقط حس می کنم باید چند روزی برم. باید این سرباز بره. بره تو
سنگرش و فکر کنه. بابی و فرح جان که با ھمند. از بابت تو ھم که خیالم تخته. الھه و
ھستی ھم می تونن چند روزی نبودن منو تحمل کنن.
از روی صندوق عقب ماشینش گلدان گلش را برمی دارد و می دھد به دستم. بگونیایش
غرق شکوفه شده. با ذوق می گویم:
-بگونیای تو ھم گل دادن.
لبخند می زند.
-فکر کردی فقط تو حواست به گلته؟!. دارم می دمش دستت امانت. فقط تو معنی این گلارو
می دونی. برگردم می خوامش.
سرم را به معنی باشه تکان می دھم. چمدانش را از کنار دیوار برمی دارد. می گذاردش
صندق عقب. با نگاه کارھایش را دنبال می کنم. برمی گردد و تا دلش می خواھد نگاھم می
کند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتادسوم ♻️
🌿﷽🌿
-چی دوست داری برات سوغات بیارم؟!.
چشمھایم را جمع می کنم و لبھایم را غنچه می کنم. غمگین می خندد.
-غافلگیرم کن.
-سختش کردی.
عقب عقب می رود.
-می خوام وقتی برمی گردم باشی.
اشک ھایم را پاک می کنم.
-من بدون خداحافظی جایی نمیرم. تا می تونی خوش بگذرون.
تکان نمی خورد. حس می کنم نمی تواند دل بکند. حس می کنم کندن برایش سخت است.
باید برایش راحتش کنم.
-برو امیریل.
سرش را با بغض به طرفین تکان می دھد. با گلدان میان دستانم پا تند می کنم طرف خانه.
سعی می کنم نفس بکشم. از بینی نفس می گیرم و از دھان می دھم بیرون. دوباره و
دوباره. فرھاد پایین پله ھا می آید و کمکم می کند بروم بالا. ھمه می روند پایین برای
خداحافظی. پشت پنجره می ایستم. پرده را کنار می زنم. سوار ماشینش می شود. می رود
ولی من می دانم تا وقتی برگردد یک جای دلم تنگ است. تنگ مردی که مردانه پای عاشقی
اش ماند.
مامان و بابی را تنھا می گذاریم. فرھاد ما را می رساند خانه. الھه و ھستی می روند توی
اتاق مامان می خوابند. خسته روی تختم می نشینم. فرھاد توی اتاق قدم می زند. دست
می کشد به سرش و گاھی برمی گردد و مرا نگاه می کند. به رویش می خندم. او ھم
لبخند می زند. می گویم:
-نمی خوای بری؟!.
چینی به بینی اش می اندازد.
-یعنی برم؟!.
ابروھایم را بالا می اندازم.
-آره دیگه.
گوشه ابرویش را می خاراند.
-باشه. من برم دیگه.
می گوید ولی ایستاده توی اتاق. به خنده می افتم. سرم را تکیه می دھم به تاج تخت و با
لذت و عشق نگاھش می کنم. دست به کمر روبرویم می ایستد. با چشمانی ملتمس گوید:
-امشب اینجا بمونم؟!.
از جایم پا می شوم. می روم مقابلش می ایستم. دست می اندازم دور گردنش. دستانش را
می پیچد دور کمرم. روی نوک پاھایم بلند می شوم. چشمانم را می بندم. لبھایش را لمس
می کنم. مرا محکم به خودش می چسباند و ھمراھی ام می کند. سیراب که می شویم،
کنار می کشم. می گویم:
-حالا برو.
سرش را به دو طرف تکان می دھد.
-یه دونه ای!.
عقب عقب می رود و تنھایم می گذارد. می روم کنار پنجره. بگونیای امیریل را می گذارم کنار
گلم. ھر دو پر از شکوفه شده اند. قبل از بیرون آمدن از خانه، نامه ای را که برایش نوشته ام
را دادم دست بابی. ازش خواسته وقتی نبودم بدھد بھش.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیهالسلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها......
و شهدای سانحه بالگرد رئیسجمهور شهید...
🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
AUD-20220607-WA0070.mp3
2.67M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب بیستم و نهم (۱۱۱ الی ۱۴۰ انعام)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
سلام بر مولای مهربانی
که آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران
و دعاگویان آن روزگار نورانی
و قریب...
السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتادسوم ♻️
🌿﷽🌿
سلام امیریل،
امیریل. امیریل. امیریل. آخ که صدا کردنت ھم دلم را گرم می کند. می دانم حالا که این نامه
را می خوانی، بار سفر را بسته ام و از میانتان رفته ام. می دانم چه حال پریشانی داری!.
دلت چقدر پر غصه شده!. ولی به خاطرات خوبمان فکر کن. به روزھای خوبی که با ھم
داشتیم. یادت می آید بعد از سالھا چطور با ھم روبرو شدیم؟. چطور با ھم دعوا کردیم؟!.
برای اولین بار دوچرخه سواری کردیم. کویر رفتیم. از عشق گفتیم و تویش افتادیم!. دل به
دختری بستی که رفتنش حتمی بود. فھمیدی دلم با فرھاد است. پا روی دلت گذاشتی و
مردانه کنار کشیدی و پشتم ایستادی. آخ امیریل!. روحت چقدر بزرگ است مرد!.
تقدیر ما این بود که عاشق شویم و به وصل نرسیم. درست مانند لیلی و مجنون. شیرین و
فرھاد. عشق توی قلب ھای ما جاودانه شد.
می دانم تا لحظه آخر کنارم مانده ای و تنھایم نگذاشته ای. ھوای مامان را داشته ای. شاید
توی آن لحظات نتوانسته باشم ازت تشکر کنم ولی حالا می گویم به خاطر تمام بودنت ازت
ممنونم. ھمین از دستم برمی آید.
ازت می خواھم حالا که میانتان نیستم درھای دلت را نبندی و دلت را بسپاری به دست
ھای دختری خوشبخت که تو را در کنارش خواھد داشت. به خودت فرصت بده طعم یک
عاشقی پر ماجرا را بچشی. بگذار دختری نوازش ھا دستت را بچشد. جانم گفتن ھایت را
لمس کند. بگذار دل دختری برایت بتپد. آخ که عاشقی با تو چقدر شیرین خواھد بود. پس این
فرصت را به خودت بده. حالا که با قصه دل آشنا شدی، این قصه را برای دختری دیگر بخوان.
امیریل جانم،
از رفتنم غصه نخور. اشک نریز. من آن بالا حالم خوب است. گاھی بابا سر به سرم می گذارد
و گاھی با دوستانم جمع می شویم و از دلتنگیمان برای شما می گوییم. آنجا آنجور که می
گویند سخت نمی گذرد. خدایی ھست مھربان و آدم ھایی که می شناسیم و به ھم سر
می زنیم. پس تو اینجا به خودت سخت نگیر. به ھم نریز. استوار باش مثل ھمیشه که بودی.
گاھی به خودت برس. برو سفر. کارھای دلی کن. حسرتی برای خودت نگذار.
تو امیریل عزیز!. سلحشوری ھستی که دست یک پیاده نظام را گرفتی و بالا کشیدی. بودنت
ھدیه خداوند بود در روزھای سخت زندگیم. ببین چقدر حالم خوب است. پس بلند شو و
زندگی کن. لیلی را بسپار به خاطره ھا. به روزگاری در گذشته.
در آخر ازت می خواھم ھوای مامانم را داشته باشی. نگذاری زیاد توی خودش برود. ببرش
بیرون. برایش پسری کن. گاھی ھم به فرھاد سر بزن.قهوه ای بخورید و از خاطراتتان
بگویید شاید دردتان کم شود.
لیلی.
می روم توی تختم. پتو را می کشم رویم. چشم روی ھم می گذارم و می خوابم. خوابی
عمیق. خوابی عجیب.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتادچهارم ♻️
🌿﷽🌿
*
توی بیابانی خشک راه می روم. تنھای تنھا. پای برھنه. خورشید توی دل آسمان می تابد. نه
خانه ای ھست. نه درختی که کمی زیر سایه اش جانی تازه کنم. تشنه ام و زبانم مثل چوب
شده. ھر طرف را نگاه می کنم آسمان است و زمین خشک. دست کنار دھانم می گذارم و
فریاد می کشم:
-کسی اینجا نیست؟!.
صدایم برمی گردد.
-نیست. نیست.
دور خودم می چرخم. میان بیابان بی آب و علفی گیر افتاده ام و نمی دانم باید چکار کنم.
سرم از گرما جوش آورده. عرق از سروکولم می ریزد. کف پاھایم زخم شده و می سوزد. ھر
قدم که برمی دارم، ردی از خون روی خاک برشته شده، باقی می ماند. از تشنگی بی تابم.
به سختی می توانم دھانم را باز کنم. می روم و می روم. کجا؟! نمی دانم!. توانم کم و
کمتر می شود. زانوھایم سست می شوند. دست به زانو می شوم. نفس نفس می زنم.
سینه ام پر از درد است.
سرم را که بالا می گیرم، طرف چپم باغی بزرگ می بینم با دیوارھای کاھگلی که چند جایی
از چینه بالایش ریخته. از سرتاسر دیوار شاخه ھای درخت مو به طرف بیرون آویزان شده اند.
از ھمین جا ھم می توانم خوشه ھای سبز و درشت انگور را ببینم. چند بار پلک می زنم. قد
راست می کنم و لنگان می روم طرفش. دست به دیوار می گیرم و دورش می زنم. می
رسم به در دو لته چوبی باغ. دو کوبه بزرگ آھنی رویش دیده می شود. یک لنگه در باز است.
حس می کنم برای ورود نیاز به اجازه ندارم. می روم تو.
ته باغ معلوم نیست. تا چشم کار می کند درخت مو است که روی داربست جا خوش کرده و
سقفی شده روی سر باغ و سایه انداخته رویش. برگ ھای سبز و انگورھای رسیده از
داربست آویزانند. از لابلای برگ ھا و خوشه ھا اشعه ھای باریک و سفید خورشید می تابد
داخل و باغ را رویایی و حیرت انگیز کرده. با دھانی باز می روم جلوتر. وسط باغ جوی آبی رد
می شود و صدای شرشرش روح خسته ام را نوازش می کند. می نشینم لب جوی. پیراھنم
را می کشم بالا و پاھای زخمی ام را می گذارم تویش. خنکی دلچسب آب را تا عمق جانم
حس می کنم. درد آرام آرام می افتد. صدای چھچھه بلبلی بلند می شود. سرم را بالا می
گیرم. بلبلی با سینه ای قھوه ای با بال ھایی به رنگ سیاه و قرمز روی خوشه ای نشسته و
سینه اش را داده جلو. نوکش را باز کرده و آوازی دلنشین سر می دھد. ھوا جور خاصی خنک
است. نسیمی می وزد و می پیچد لای موھایم. چیزی ته باغ می بینم. سرم را می برم جلو
و با چشمانی تنگ خوب نگاه می کنم. آن ته، کسی روی تخت نشسته. بلند میشوم و این
بار بدون اینکه دردی توی پاھایم حس کنم می روم جلو. جلوتر. چشمانم را تنگ می کنم تا
خوب ببینمش. او ھم بلند می شود و می آید جلو. با دیدنش، اینجا، لبخند روی لبھایم می
نشیند. نزدیکم که می شود با صورتی خندان می گوید:
-اومدی بلاخره؟!.
از این حرف بابا تعجب می کنم. منتظرم بوده؟!. حالم عجیب خوب است. سبکم. رھا. تھی از
ھر دلمشغولی و دغدغه. بدون ھیچ نگرانی. ھیچ چیز میان ذھنم نیست. حتی میان دلم.
می گویم:
-اومدم بابا.
دست می گذارد روی شانه ام و می گوید:
-گفته بودن مھمون دارم.
لبخند می زنم. سرم را بالا می گیرم و چشمم می خورد به خوشه انگور که خیلی بالاست.
خیلی بالا. ھر حبه اش اندازه گردوست. بابا دستش را دراز می کند و انگور میان دستش قرار
می گیرد. حبه ای می کند و می گذارد دھانش. چشم ھای مشتاق مرا که می بیند، می
خندد. ھیچ پیر نشده. درست مثل شب قبل از رفتنش می ماند. یکی دیگر جدا می کند و
می گذارد کف دستم. حبه ای سبز و درشت و بزرگ. می گذارم دھانم. چشم ھایم را می
بندم. شیرینی اش تمام وجودم را می گیرد. مزه ای می دھد که تا حالا نچشیده ام. مثل
عسل است. شیرینی بی نظیری دارد. آنقدر آبدار است که تشنگی ام را رفع می کند.
عطرش مثل ھیچ انگوری که تا حالا خورده ام نیست. چشم که باز می کنم، بابا با لبخندی
خاص نگاھم می کند. با نگاھی خاص.
دستش را بالا می برد و خوشه انگور را جدا می کند. لای پیراھن سفیدم را می دھد بالا و
می گذاردش میانش. خوشه انگور سنگین است. تمام دامنم را پر کرده. دو دستی دامنم را
می گیرم که انگورم نیفتد. عطر خوشش می پیچد توی دماغم و سرکیفم می آورد.
-این سھم تو بود. بھم گفتن بدم به تو.
دوباره به انگور نگاه می کنم. دست پشت شانه ام می گذارد و ھلم می دھد طرف در.
-حالا برو.
.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻