#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتنود
من همون چند سال پیش که رفتی فراموشت کردم لعنتی...... حالا چرا برگشتی.....چی از جونم می خوای؟ دستام کنار پاهام مشت شد....... خون خونم را می خورد..... قدم های سرد و خسته ام به جلو می رفت...... با دیدن ماهان و پریماه کنار هم اخم هایم بیشتر در هم فرو رفت..... دلم می خواست دست بندازم و گردن هردوتاشون رو بشکنم...... دیدن دوباره شون خاطرات این چند سال سختی که توی اون خراب شده کشیده بودم در من زنده می کرد...... با خودم عهد کرده بودم که حتی اگر یک بار دیگه تو این دنیای خاکی باهاشون روبه رو شدم.... انتقام تمام روزهایی که بهم جهنم کردن...... روزهایی که می تونستم برای خودم خوش باشم رو ازشون بگیرن...... اما..... اما حالا که می دیدمشون انگار قدرت هرعکس العملی رو از دست داده بودم..... انگار به معنای واقعی لال شده بودم...... مثل رباتی بودم که فقط حرکت می کنه..... ماهان و پریماه با دیدنم از جا بلند شدند...... پریماه با ناراحتی و ماهان با دهانی باز نگاهم می کردند....... دلم می خواست تیکه تیکه شون کنم با همین دستای خودم اما باز هم خودم را کنترل کردم...... رگ گردنم از شدت خشم بیرون زده بود..... اون دو تا بخصوص پریماه چشم ازم برنمی داشتند..... کف دستم از فشار انگشتانم قرمز شده بود..... نگاهم به جعبه ی شیرینی و سبد گل روی میز افتاد......... دندان هایم عصبی روی هم کلید شد........ رو به مشتی قربون که با نگرانی نگاهم می کرد گفتم: این آشغالا رو از روی میز بردار بنداز بیرون...... من احتیاجی به این چیزای کثیف ندارم..... ماهان و پریماه مات نگاهم می کردند...... روم رو برگردونم و خواستم برم که با صدای پریماه برجای میخکوب شدم...... نرو بهراد......خواهش می کنم ...... حرف دارم باهات........ بی توجه بهش راهم را گرفتم و خواستم برم .... که به آستین لباسم چنگ زد و توی مشتش فشردش..... چهره ام از عصبانیت در هم رفت.....
دستم را به سمت آستینم بردم..... موقعی که داشتم آستینم را از زیر دستش بیرون می کشیدم بی اختیار دستم به انگشتانش برخورد کرد....... که با نفرت دستم را پس کشیدم...... خواستم برم که اینبار صدای ناراحت ماهان توی گوشم پیچید: بهراد .... چندلحظه صبر کن خواهشا..... ما باید حتما باهات صحبت کنیم..... خیلی چیزا هست که تو ازشون بی خبری....... اخمی کردم..... عقده ی این چند ساله بدجور توی دلم نشسته بود...... حس می کردم کرولالی بیش نیستم...... بدون اینکه به عقب برگردم گفتم: چی کار داری که بعد از پنج سال اومدین سراغ من؟ اگه برای پول یا اخاذی از من اومدین توی این خونه چیزی برای بردن وجود نداره...... پس بهتره راهتون رو بگیرین و از همون جایی که اومدین برگردین...... گوشی برای شنیدن حرفاتون وجود نداره...... همون چند سال پیش که همه ی دارایی م همه چیزمو ازم گرفتین همه چی رو فراموش کردم...... دیگه دلم نمی خواد برگردم به اون روزای نکبتی..... صداش رود شنیدم که گفت: می دونم هرچی بگی حق داری رفیق..... ولی خواهش می کنم حداقل بخاطر خدا به حرفامون گوش بده...... فقط چند دقیقه بیشتر وقتتو نمی گیریم...... بعدش گورمون رو گم می کنیم و می ریم....... این را که گفت به سمتشان برگشتم..... خودم هم بدم نمی اومد حرفایشان را بشنوم..... خیلی دلم می خواست بدونم چرا این بلاها رو سرم اوردند..... اما سعی کردم به روی خودم نیارم که خیلی هم مشتاق شنیدن هستم.......
🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتنود
با وحشت از خواب پریدم،تموم دیشب کابوس رهام نکرده بود،مدام چهره اون پسره و چشمای سرخ شدش از خشم رو به روم بود ازش متنفر بودم،خواستم از سر جام بلند شم که چشمام سیاهی رفت انگشتمو روی گیج گاهم گذاشتمو به هر نحوی بود از سر جام بلند شدم،کل تنم درد میکرد انگار که از روی پشت بوم افتاده بودم درست مثل همون سیبایی که روز عقد تو دامن عروس میندازن،سرمو محکم تکون دادم نمیخواستم به این چیزای مزخرف فکر کنم،میخواستم هنوزم فکر کنم متعلق به اورهانم،دستی به موهام کشیدمو روسریمو سرم کردم و با این که تموم تنم درد میکرد به سمت آشپزخونه عمارت راه افتادم:-چت شده دختر،ناخوش احوالی؟
-نه عمه چیزیم نیست خواب بدی دیدم!
با شک نگاهی بهم انداخت و ابروهاشو داد بالا و گفت:-رنگ و روت پریده برو یه چیزی بخور!
چشمی گفتمو خجالت زده سرمو زیر انداختم و خواستم برم که گفت:-عمارت خان بالا اینجوری نیست که تا این موقع بخوابی حواستو جمع کن آبرومونو نبری چند وقت دیگه عروسیته!
بدون اینکه برگردم سمتش و جوابی بهش بدم با اخمای تو هم رفته وارد آشپزخونه شدم،از خودم متنفر بودم،چرا گذاشتم این آدما که کوچکترین حسی به من ندارن برای زندگیم تصمیم بگیرن،اما به خاطر اورهان و مادرم مجبور بودم:-خانوم جان بفرمایین براتون نون فطیر کنار گذاشتم راستی دیروز...
هول زده انگشتمو روی دهان گلناز گذاشتم،نمیخوام هیچی از دیروز بشنوم گلناز سرم درد میکنه میشه یکم تنهام بذاری؟
ناراحت نگاهی بهم انداخت و گفت:-معلومه که میشه خانوم جان،اما صبحونتونو بخورین رنگ به روتون نمونده!
سری تکون دادمو با خارج شدن گلناز نون رو روی میز بزرگی که وسط عمارت بود گذاشتمو به سرعت رفتم سمت چاقویی که همیشه آنام برای ریز ریز کردن گوشت ازش استفاده میکرد،گرفتمش تو دستامو نگاهی به تیغه تیزش کردم،شاید اگه من میمردم همه چیز تموم میشد،چاقو رو نزدیک کردم به مچ دستم میدونستم اگه این قسمت رو ببرم طولی نمیکشه که تموم خون بدنم خالی میشه،اما حتی جرأت این کارم نداشتم،مدام تصویر مادرم جلوی چشمم بود که دوباره زنعمو مجبورش میکرد کلفتی کنه،اون چه گناهی کرده بود؟اما حضور من بیشتر مایه آبروریزیشون بود،من حتما باید میمردم مصمم تر از قبل چاقو رو روی مچم گذاشتم اما اینبار صدای آشنایی مانعم شد،تموم تنم لرزید،مطمئن بودم صدای خودشه،اورهان من...🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻