eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
یادم می یاد شبی که عروسی بهراد توی خونه برگزار شد خودم رو توی اتاقم حبس کرده بودم..... اون شب بهراد انقدر حواسش پرت بود که حتی برای خداحافظی هم پیشم نیومد..... از این کارش خیلی دلم گرفت...... با رفتن بهراد واقعا خیلی تنها شدم....... بیشتر وقتا توی خودم بودم و با کسی زیاد حرف نمی زدم...... بدجور افسرده شده بودم...... حتی وقتایی که بهراد با زنش می اومدن خونه عمو سعی می کردم کمتر باهاشون روبه رو شم....... از اون دختر خیلی بدم می اومد چون بهراد رو از من گرفته بود...... بیشتر وقتا برای فرار از تنهایی خودم رو توی درس و کتابام غرق کرده بودم....... عاقبت زد و توی رشته ی حسابداری دانشگاه قبول شدم...... عمو با شنیدن خبر قبولیم سرازپا نمی شناخت...... وقتی شنید قبول شدم کل فامیل و دوست و آشنا رو وعده گرفت و جشن بزرگی برام توی خونه ش برگزار کرد..... خیلی از خانواده های فامیل عمو که موقعیتم را می فهمیدن اونشب به طور غیرمـ ـستقیم بهم می فهموندند که دست روی هردختری بذارم حاضرن دخترشون رو به من بدن و من دامادشون باشم....... اما من نمیخواستم ازدواج کنم........ بیشتر دوست داشتم کار کنم و روی پای خودم بایستم...... بهراد که بعد از ازدواج کل اختیار و سرمایه ی شرکت و کارخونه های پدرزنش رو به عهده گرفته بود...... بهم پیشنهاد کرد پیشش کار کنم به عنوان حسابدار..... گفت حسابدار امین می خواد و چه کسی بهتر از من...... با اینکه سرجریان عروسیش زیاد دل خوشی از بهراد نداشتم ..... اما با اینحال پیشنهاد بدی هم نبود حداقل با وضعیت من که دانشجو بودم و جایی به این ترو فرزی بهم کار نمی داد این بهترین موقعیت بود...... برای همین قبول کردم و به عنوان حسابدار توی شرکت بهراد استخدام شدم..... بهراد توی کار اخلاقش خیلی فرق داشت با خونه...... توی کارش خیلی منظم و دقیق عمل می کرد و خیلی سخت گیر و جدی بود...... منم تا جایی که می تونستم با جون و دل کارم رو انجام می دادم تا بهانه ای به دستش ندم....... اما با همه ی اینا بازم دلخوریم از بهراد کم نشده بود...... چند بار که ناخودآگاه توی حساب کتابا یه اشتباه کوچیک پیش می اومد روزگارم رو سیاه می کرد...... یادمه چندین بار خیلی بد جلوی همکارا ضایعم کرد....... غرورم خیلی شکست اما بازم دم نزدم...... منتظر یه فرصت بودم که انتقام تمام این بدخلقی ها و تمام کارایی که بهم کرده بود رو سرش دربیارم اما نمی دونستم چطور...... تا اینکه بهراد بچه دار شد و خدا بهش یه پسر داد..‌ 💐💐💐💐🔶💐💐💐💐 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
🔹 🦚 :-شیرین حواست باشه درست بند بندازی عروسمون رو زخمی نکنی،این حرف عزیز باعث شد نیش فرحناز تا بناگوش باز بشه،حتما خیلی خوشحال بود که بلاخره تونسته به آرزوش برسه و زن اردشیر بشه،حتی به قیمت نابود کردن آرزوهای من،آهی کشیدمو به سمت عزیز رفتم:-عزیز با من کاری داشتین؟  عزیز که تازه متوجه حضور من شده بود،دستمو گرفت و گفت:-بیا بشین دختر بعد فرحناز نوبت توئه!  -اما عزیز من نمیخوام بند بندازم! عزیز اخمی بهم کرد و درگوشم گفت:-الان مادرشوهرت و زنای عمارتش میرسن کاری نکن آبروریزی بشه بعدشم بیا اتاق من کار مهمی باهات دارم! با ناراحتی سرمو پایین انداختمو نشستم تا کار فرحناز تموم بشه بعد از اینکه شیرین صورت فرحناز رو بند‌انداخت زنعمو با خوشحالی النگویی توی دستش کرد،پوزخندی اومد روی لبم انگار از عروس جدیدش خوشش اومده بود یا شایدم از آقاش میترسید! شیرین به طرفم اومد چهار زانو نشستم و دستام رو توی هم قفل کردم‌، صورتم با هر نخی که می انداخت آتیش میگرفت و همه این ها رو از چشم زنعمو میدیدم،کارش که تموم شد آیینه ای گرفت رو به روم صورتم سرخ سرخ شده بود،انگار اون چهره معصوم بچگیم برای همیشه رفته بود و جاشو با یه چهره زنونه عوض کرده بود،نورگل خاتون در حالیکه کل میکشید همراه زیور که همه میگفتن قراره مادرشوهره من باشه از در وارد شدن،نورگل خاتون نگاهی به چهره جدیدم انداخت و گفت:-ماشاالله دختر چقدر خوشگل شدی،تازه رنگ چشمات داره خودنمایی میکنه،چشماش همرنگ جوونیای بی بیه،مگه نه زیور؟ زیور با غرور نگاهی بهم انداخت و گفت:-چشمای بی بی یه چیز دیگه بود،اما اینم بد نیست خوشگله! -از نظر من که کاملا شبیهه،بیا النگوی عروس جدیدمونو دستش کن! 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 با مهربونی لبخندی بهش زدم و زیور النگو به دست نزدیکم شد و در حالیکه به صورتم لبخند مسخره ای میزد النگو رو با فشار توی دستم انداخت،لبخند آرومی زدمو تشکر کردم به جای اون نورگل خاتون گفت:-ان شاالله مبارکت باشه عروس سبز بخت بشی،حالا پاشو لباستو تن کن که اسبا حاضرن باید راه بیفتیم سمت عمارت ما! چشمی گفتمو از سر جام بلند شدمو راه افتادم سمت اتاقمون،تاره متوجه سوزش دستم شدم نگاهی بهش انداختم پوستش کنده شده بود،مطمئن بودم از قصد این کارو کرده بود آخه النگو به دستم بزرگم بود،انگار یادش رفته بود من دارم تاوان کار دخترشو پس میدم! مستقیم وارد اتاقمون شدمو بقچه ای که مادرم بهم داده بود رو باز کردمو لباسی که برام حکم کفن رو داشت تنم کردم و رو به روی آیینه ایستادمو آهی از ته دل کشیدم،با صدای عزیز که غرغر کنان وارد اتاقمون شده بود چشم از تصویر غمگینم توی آیینه برداشتم:-مگه نگفتم بعد از اصلاح بیا اتاقم کارت دارم؟ -ببخشید عزیز فراموش کردم! -اشکالی نداره،بیا بشین اینجا چند کلوم حرف باهات دارم دونه به دونه گوش میدی،دوباره سر به هوا بازی در نمیاری از یادت بره چی بهت گفتما!  با ناراحتی سر به زیر انداختمو در حالیکه با انگشتام بازی میکردم زیرلب چشمی گفتم و عزیز ادامه داد:-امشب عقدکنونته اما عروسیت هفته بعده،خان هنوز یه پسر مجرد دیگه داره که از شوهر تو بزرگتره اول باید اونو زن بده،آخه عیب میدونن پسر کوچکتر اول عروسی کنه همین روزا سرو کلش پیدا میشه وقتی اومد عروسیتونو میگیرن اما تا اون روز حتی اجازه نمیدی پسر خان نزدیکت بشه و بهت دست بزنه،اگه ازت خواست امشب بمونی قبول نمیکنی میگی عزیزم اجازه نداده تا شب عروسی نزدیکم بشی فهمیدی؟ از حرفای عزیز هم نور امید به دلم تابید و هم ترسیدم،آخه تا روز عروسی حتما اورهان هم میرسید و میتونست جلوی همه چیز رو بگیره،اما منظور عزیز از اینکه نذارم بهم دست بزنه چی بود؟با لکنت پرسیدم:-عزیز مگه قراره بلایی سرم بیاره؟من میترسم! لبخندی زد و دستی به سرم کشید:-نترس دخترم کاری که گفتمو بکن تا روز عروسیت همه چیز رو بهت یاد میدم،الان پاشو برو که گلناز اسپند به دست جلوی در منتظرته،انگار از تو بیشتر برای این مراسم ذوق داره!🕊🕊🕊🕊 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻