هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
امشب خواب به چشم على(ع) نمى آيد، او گاهى نماز مى خواند و گاهى دعا مى كند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. گاه از اتاق خود بيرون مى رود و به آسمان نگاه مى كند و مى گويد: "به خدا قسم امشب همان شبى است كه به من وعده داده شده است".
او سوره "يس" را مى خواند، ذكر "لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِالله" را زياد مى گويد. دست به آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! ديدار خودت را برايم مبارك گردان".
اُم كُلثوم اين سخن پدر را مى شنود و نگران مى شود، به ياد سخنان چند روز قبل پدر مى افتد، آن شب كه پدر براى آنان خواب خود را تعريف كرد. خوابى كه حكايت از پرواز پدر به اوج آسمان ها مى كرد.
ــ پدر جان! چه شده است؟ چرا اين گونه بى تاب هستيد و منتظر؟
ــ دختر عزيزم! به زودى سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به ديدار خدا خواهم رفت.
صداى گريه اُم كُلثوم بلند مى شود، او چگونه باور كند كه به همين زودى پدر، از پيش او خواهد رفت؟
ــ گريه نكن، دخترم! اين وعده اى است كه پيامبر به من داده است، من نزد او مى روم.
ــ داغ شما براى ما بسيار سخت خواهد بود.
* * *
مولاى من! امشب، نگاهت به آسمان خيره مانده است و خاطرات سال هاى دور برايت زنده مى شود...
وقتى كه نوجوانى بيش نبودى به خانه پيامبر مى رفتى، پيامبر چقدر تو را دوست مى داشت، تو اوّل كسى بودى كه به او ايمان آوردى.
شبى در بستر پيامبر خوابيدى تا او بتواند به سوى مدينه هجرت كند، آن شب چه شب خطرناكى بود! چهل جنگجو آماده بودند كه صبح طلوع كند تا به خانه پيامبر هجوم برند، آن شب فداكارى تو باعث شد پيامبر بتواند به سلامت از مكّه برود.
به ياد روزهاى مدينه مى افتى، روزى كه داماد پيامبر شدى و همسر فاطمه(ع). فاطمه(ع) مايه آرامش تو بود و بهترين هديه خدا براى تو.
در همه جنگ ها تو يار و ياور پيامبر بودى و اگر شجاعت و مردانگى تو نبود از پيروزى هم خبرى نبود.
در روز غدير هم پيامبر تو را بر روى دست گرفت و ولايت تو را به مردم معرّفى كرد.
روزها چقدر سريع گذشتند تا اين كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت. او تو را طلبيد و به تو خبر داد كه بعد از او مردم با تو چه خواهند كرد. او از تو خواست تا بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
100.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ﺧـﺪﺍﻳـﺎ...
🕊ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ
✨ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم
🌸ﺧﻮﺏ باشـد ﻭ دلشان خوش
🕊و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
✨ ﺑﺮ ﻟﺒﺸـﺎﻥ...
🌸ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفی ﺳﺖ...
🕊خدایا...
✨ﺩﺭ همه لحظات ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ
🌸ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵگرم و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ
شبتون بخیر و دلتـون شاد 🌙
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
@hedye110
وعده ها دادم به دل، روزی می آیی از سفر
کی محقق می شود این آرزوی شیعیان؟
#امام_زمان_عج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسیپنجم🌺
از این همه اعتماد به نفسی که داشت حرصم میگرفت با عصبانیت دندون بهم هم ساییدمو پشتمو کردم بهش و بدون اینکه چیزی بگم داخل اتاق شدم،چی میشد به جای اون مجبورم میکردن با آرات ازدواج کنم!
-بلاخره اومدی؟گمون کردم منو فراموشی کردی!
نگاهی به ملک که دست به شکم رو به روم ایستاده بود انداختم:-چی شده دلدرد داری؟
-اصلا چیزی خوردم که بخوام دلدرد بگیرم؟
با این حرف لب به دندون گزیدم اصلا فراموشم شده بسپارن برای ملک شام ببرن:-معذرت میخوام ملک الان میگم برات شام حاضر کنن!
اینو گفتمو قبل از اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون اومدمو به یکی از خدمتکارا سپردم تا براش شام حاضر کنن و دوباره برگشتم توی اتاق!
حدود یک ساعتی گذشت و ملک مشغول خوردن شامش بود و زیور خاتون دراز کشیده بود توی اتاق و منم توی افکار خودم غرق بودم که صدای خدمتکاری توی
فضای عمارت پیچید که با بغض داد میکشید:-خانوم حال خان بهم خورده!
زیور خاتون با شنیدن این حرف سریع از جا بلند شد و روسریش رو پیچید دور سرش و از اتاق بیرون رفت منم از سر کنجکاوی دنبالش راه افتادم،با وارد شدن به اتاق خان نگاهم افتاد به فرهان که نگران کنار خان و عمه روی صندلی نشسته بود و عمه داشت با بغض با خانی که حال خوشی نداشت صحبت میکرد:-تا کی میخوای تموم فشار کارای این عمارت رو بذاری روی دوش خودت نمیبینی چقدر ضعیف شدی؟گفتی تا قبل از عروسی نمیتونی اختیارات عمارت رو بدی دست فرهان بیا اینم عروس،بسه دیگه مرد یکم هم استراحت کن!
اصغرخان سرفه ای خلطی کرد و گفت:-نمیشه زن نمیتونم همه مال و اموالمو بدم دست یه الف بچه،بقیه هم حقی دارن،اجازه بده داماد شه بعد راجع بهش حرف میزنیم!
-راجع به کی حرف میزنی مگه دیگه جز فرهان کسی هم برات مونده؟نکنه میخوای اموالت رو بسپاری دست اون برادر قماربازت، حال و روز خودت رو نمیبینی اگه زبونم لال بلایی سرت بیاد منو بچه هات آواره میشیم،اینجوری حداقل فرهان بالا سرمون هست!
خان نگاه غمگینی به فرهان انداخت،دلم به حالش سوخت هنوز نمرده بود و عمه داشت ازش طلب ارث میکرد!
میترسیدم که نکنه عمه به خاطر همین منو دعوت کرده باشه،میخواست خان رو توی عمل انجام شده قرار بده،اما من به هیچ وجه حاضر نبودم زن فرهان بشم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدسیششم🌺
با صدای فرهان رو از صورت غمگین خان گرفتم:-این حرفا چیه میزنی آنا،بدون آقاجون چه فرقی میکنه کجا زندگی کنیم،در ضمن نترس تو آواره نمیشی،برادرات هر چی بشه پشتت هستن!
عمه بغض کرده نگاهی به فرهان انداخت و گفت:-تو چی میفهمی من چه دردی دارم پسر،مگه من نگران خودمم منم میگم کار کردن زیادی و خوردن حرص و جوش رعیت برای آقات خوب نیست،دیگه باید به فکر سلامتیش باشه!
با سرفه های پشت سرهم خان فرهان نگران تر از قبل از جا بلند شد و رو به عمه گفت:-بسه دیگه فعلا وقت این حرفا نیست و عصبی داد کشید:-
پس این طبیب چی شد؟
خدمتکاری که جلوی در ایستاده بود ترسیده گفت:-آقا همون موقع که گفتین رضا قلی رو فرستادم دنبالش الان میرسه!
با یادآوری ملک هول زده رو به فرهان لب زدم:-ملللک ماماس،طبابت سرش میشه،الان میرم خبرش کنم!
فرهان متعجب نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد،با شتاب از اتاق بیرون زدمو فوری همراه ملک برگشتم،چند دقیقه ای بالا سر خان نشست و داشت معاینه اش میکرد،فرهان کنارم ایستاد و همونجور سر به زیر گفت:-ممنونم دختر دایی!
متعجب نگاهمو از ملک گرفتمو به صورت جدیش زل زدم،واقعا خودش بود؟گمون نمیکردم همچین شخصیتی داشته باشه،به علاوه اینکه خیلی نگران سلامتی آقاش بود،بدون اینکه مثل عمه نگران مال و اموال باشه انگار فقط به خود خان فکر میکرد!
با صدای ملک رو از فرهان گرفتم:-خیلی وقته سرفه میکنن؟
قبل از عمه فرهان جواب داد:-نه چند وقتی میشه اینطوری شده!
-طبیب قبلا معاینشون کرده؟دوایی چیزی نداده؟ممکنه یکی از اون دوا ها باعث شده باشه حالشون بدتر بشه!
با این حرف نگاهم رفت سمت عمه منتظر بودم از دوایی که توی جوشونده ریخت بگه که عصبی لب زد:-نه دختر،دوایی چیزی نخورده تو مامایی از طبابت چی سر در میاری آخه برو کنار مریض ترش نکنی!
چشمام از تعجب گرد شد،نمیفهمیدم عمه چرا داره دروغ میگه،خودم با چشمای خودم دیده بودم چیزی توی لیوان خان ریخت حتی شاید همین الانم توی جیب لباسش باشه،پس چرا داره پنهونش میکنه؟ نکنه مسئول این حال بد خان هم خودشه؟یعنی خان رو چیز خور کرده؟
***
با ورود طبیب عمه،ملک رو کناری زد و دوید سمتش:-تورو خدا به دادمون برسین ببینید دوباره چی به روزش اومده!
ماتم برده بود توی اون لحظه هیچ چیز جز عمه و اون دوا از ذهنم نمیگذشت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
استاد معتز آقائیTahdir joze14.mp3
زمان:
حجم:
3.84M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء چهاردهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
خداوندا، خداوندا !!!
قرارم باش و یارم باش …
جهان تاریکی محض است !!!
میترسم ،
کنارم باش …
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Garsha Rezaei9663737318.mp3
زمان:
حجم:
428.1K
🎤❣🎼☀️آوای بسیار زیبای :دلم براتبیقراره ...
🎧🎤گرشا رضائی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
@Muzicshadjadid4_5958818037124578841.mp3
زمان:
حجم:
2.76M
🎧🎤❣🎼☀️آوایی اروم وزیبای : ممنون که توی خاطره هامی...
🎧🎤گرشا رضایی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلدوم🪴
🌿﷽🌿
پيامبر از دنيا رفت و روزهاى سياه شروع شد، فقط هفت روز از وفات پيامبر بيشتر نگذشته بود كه تو صداى عُمر (خليفه دوّم) را شنيدى. او از داخل كوچه فرياد مى زد: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با ابوبكر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم" .40
و تو بايد صبر مى كردى، اين دستور رسول خدا بود، يكى فرياد زد: "برويد هيزم بياوريد تا اين خانه را آتش بزنم" .
فرياد عُمر بار ديگر بلند شد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .
آتش زبانه مى كشيد، دشمن به جوانانى كه در كوچه بودند گفته بود كه اهل اين خانه مرتدّ و از دين خدا خارج شده اند و براى حفظ اسلام بايد آنها را سوزاند.
آقاى من! چه روزهاى سختى بر تو گذشته است، ياد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم مى كند.
تو به ياد آن لحظه اى مى افتى كه فاطمه(ع) پشت در ايستاده بود، تو آن روز هيچ يار و ياورى نداشتى. فقط فاطمه(ع) با تو بود، عمر مى دانست كه فاطمه(ع)پشت در است، صبر كرد تا در، نيم سوخته شد ، سپس لگد محكمى به در كوبيد.
فاطمه تو بين در و ديوار قرار گرفت ، آخر چرا؟ مگر پيامبر نفرموده بود كه فاطمه(ع) پاره تن من است؟44
آن روز تو صداى ناله فاطمه(ع) را شنيدى. چگونه مى توانى آن را فراموش كنى؟
آن نامردها براى چند روز حكومت دنيا چه كردند! به ياد مى آورى وقتى كه ريسمان سياهى به گردنت انداختند و تو را به سوى مسجد بردند تا با ابوبكر بيعت كنى؟
هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمه(ع) مبتلا شدى، ديگر كسى نبود تا در پناه او آرام بگيرى، براى همين به بيابان پناه بردى و با چاه درد دل كردى...
مولاى من!
چه سال هاى سختى بر تو گذشت، بيست و پنج سال صبر كردى تا اينكه مردم به دورت جمع شدند و با تو بيعت كردند، تو آن روز به كوفه آمدى تا در اينجا بتوانى راحت تر به امور مسلمانان رسيدگى كنى. خيلى از آنان بر پيمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت كردند. مردم كوفه، لياقت داشتنِ رهبرى مانند تو را نداشتند، آنها كارى كردند كه تو مرگ خود را از خدا طلبيدى...
خدا كند دعاى تو مستجاب نشود، اگر تو بروى همه يتيمان كوفه تنها و غريب خواهند شد. اگر تو بروى...
* * *
نيمه شب فرا رسيده و اُم كُلثوم هنوز بيدار است. اكنون پدر او را صدا مى زند:
ــ دخترم! من مى خواهم كمى بخوابم، ساعتى ديگر مرا از خواب بيدار كن!
ــ به چشم! پدر جان!
ساعتى مى گذرد، اُم كُلثوم براى بيدار كردن پدر مى آيد، على(ع)از خواب بيدار مى شود، از ظرف آبى كه دخترش آورده است، وضو مى گيرد، عبا بر دوش مى اندازد و عمّامه خود بر سر مى گيرد تا به مسجد كوفه برود.
اُم كُلثوم، حسّ غريبى را تجربه مى كند، نمى داند چرا اين قدر دلشوره دارد، رو به پدر مى كند و مى گويد: پدر جان! كاش امشب به مسجد نمى رفتيد و در خانه نماز مى خوانديد!
پدر به او نگاهى مى كند، لبخندى مى زند و به او مى فهماند كه بايد برود.
اكنون على(ع) وارد حياط خانه مى شود و مى خواهد به سمت درِ خانه برود كه فريادِ مرغابى هايى كه در خانه اُم كُلثوم هستند، بلند مى شود.
چرا اين مرغابى ها، اين وقت شب، اين قدر سر و صدا مى كنند؟ چه شده است؟
امام لحظه اى مى ايستد، نگاهى به مرغابى ها مى كند و مى گويد: "مصيبتى در پيش است كه اين مرغابى ها اين گونه نوحه مى كنند".
اين سخن على(ع) چه پيامى دارد؟ آيا مصيبت بزرگى در پيش است كه حتى پرندگان هم در آن نوحه خواهند خواند؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef