eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪاش عیـــدے مـــرا نقـــدے دهنـــد روزیمـــ را دیــدن مهـــدے(عج) دهنـــد💚 💔یــــآصــآحــِبــَ اَڶزَمـــآݩ أدرِڪݩے💔  🇮🇷 🇮🇷             eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶
راستی دقت کردید به تاریخ امسال؟ عید فطر لاکچریتون مبارک🌹😍🤲 رندترین عید فطر 02/02/02😍👌👌👌 @hedye110
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
دیر گاهیست که افتاده ام ازخویش به دور 🍃🌷شاید این عید به دیدار خودم هم بروم 🍃📚قیصر امین پور 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴📹☀️دیداری از پایتخت خوزستان اهواز زیبا 🍃🌴☀️سرزمین طلای سیاه 🍃🌴☀️زمینهای حاصلخیز 🍃🌴☀️طبیعتی کم‌نظیر 🍃🌴☀️و نخلهای برافراشته 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
💕سلام امام زمانم مهدی جان 💜 تمام ها رو بہ آسمان باز است ببار حضرت باران ڪہ فصل است ڪجا قدم زده اے تا ببوسم آنجا را ڪہ بوسہ بر اثر عین پرواز است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 حسابی کنجکاو شده بودم،یعنی هدفش چی بود؟نکنه میخواست دوا رو به خورد کسی بده؟اما کی؟ پاورچین پاورچین قدم هامو به سمت مطبخ برداشتم و تا خواستم یواشکی سرکی به داخل بکشم آرات با عجله بیرون اومد،اونقدر عصبی بود که خدارو شکر متوجه حضور من نشد،نفسی بیرون دادمو از این که نتونستم بفهمم توی مطبخ چه کاری داشته حرصی زدم روی در و با صدای جیغ کوتاهی که از داخل به گوشم رسید متعجب سرم رو داخل مطبخ کردم و با دیدن ملک لبخند گشادی روی لبم نشست:-چته دختر؟زهره ترک شدم معلوم نیس همه امشب چشون شده! با خوشحالی وارد مطبخ شدمو با دیدن دمنوش توی دست ملک پرسیدم:-ملک آرات اینجا چیکار داشت؟ ابرویی بالا انداخت و گفت:-نمیدونم چش بود یه شیشه آورده میگه این برای چی خوبه؟ -خب؟نکنه ازش داخل دمنوش ریخت؟ لبش رو به دندون گزید و گفت:-میگم جنی شدی نگو نه یعنی من میذارم کسی همچین دوایی به خورد آنات بده؟آقات که الکی منو نیاورده اینجا،اومدم مراقب خانوم باشم،خدایی نکرده اگه مویی از سرشون کم بشه اول همه پای من گیره! -خیلی خب ملک من که چیزی نگفتم،اصلا مگه چی توی اون شیشه بود؟ -مگه تو دوا ها رو میشناسی؟همینقدر بگم که چیز خوبی نبود اگه هر بار چند قطره ازش به خورد کسی بدی توی چند ماه آدم رو از پا در میاره! با این حرف چشمام اندازه دو تا نعلبکی شد،باورم نمیشد لیلا مقداری از اون شیشه رو به خورد آنام داده بود،پس اون خون روی دستمال برای همین بود! -حالا چی شده همه در مورد اون دوا میپرسن؟ با ترس سری تکون دادمو گفتم:-چیزی نیس،دیدمش دست آرات کنجکاو شدم،من میرم توی اتاقم تو به کارت برس! -خیلی خب! لبی به دندون گزیدمو با ناراحتی از مطبخ بیرون رفتم،یعنی لیلا قصد جون آنامو کرده بود؟نه اگه کار لیلا بود که تا آخر شیشه رو به خوردش میداد،حتما کار گوهره خواسته با این کار آنامو ذره ذره به کشتن بده،اما چرا؟ با دیدن آقام که داشت همراه آرات به سمت اتاقمون میرفت از فکر بیرون اومدمو قدم هامو به سمتشون تند تر کردم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 -چی شده آقاجون؟ -لیلا داخله؟ -اوهوم! با گفتن این حرف بدون درنگ در اتاق رو باز کرد و داخل شد،منم پشت سرش با ترس رفتم داخل،لیلا که همرنگ گچ دیوار شده بود ترسیده سر جاش نشست و با صدایی لرزون پرسید:-آقاجون طوری شده؟ آقام که از خشم به نفس نفس افتاده بود اخماشو در هم کرد و گفت:-چرا همچین چیز مهمی رو از منو آنات پنهون کردی؟ لیلا که کم مونده بود پس بیفته با لب های لرزونش نگاهی به من انداخت:-منظورتون چیه آقاجون؟ آقاجون شیشه دارو رو گرفت جلوی روی لیلا و گفت:-اینو از کی گرفتی؟به اجازه کی وقتی نمیدونی چی داخلشه به خورد آنات دادیش؟ به یکباره نگاه لیلا با دیدن شیشه دست آقاجون رنگ خشم به خودش گرفت،دیگه از ترس چند دقیقه قبلش هیچ خبری نبود،شاید هم گمون میکرد آقاجون پی به راز بزرگش برده باشه و حالا با دیدن شیشه خیالش کمی آسوده شده بود! عصبی نگاهی به من انداخت و گفت:-میدونم کی این حرفارو بهتون زده آقاجون اما من کار اشتباهی نکردم،تموم اینا به خاطر صلاح آنا کردم! -صلاح آنات اینه که زهر به خوردش بدی؟هیچ میفهمی داری چیکار میکنی دختر؟ -چی؟کی بهتون گفته این زهره،آقاجون این دختر داره دروغ توی گوشتون میخونه اون خون به خاطر سرفه های آنا بود نه دوا! آقاجون ابروهاشو بالا انداخت و گفت:-خون؟از چی حرف میزنی؟چند وقت اینو به خورد آنات دادی؟ لیلا نگاهی به من انداخت و با شک گفت: -تا همون روزی که فهمیدیم آبستنه به خدا قسم راست میگم! -نکنه زده به سرت دختر؟برو دعا کن بلایی سر بچه توی شکم آنات نیاد،فردا صبح میفرستم پی اون زن دعا نویس اگه فرار کرده باشه تنبیه سختی در انتظارته! با بیرون رفتن آقام با شک نگاهی به آرات که بیرون ایستاده بود انداختم و خواستم چیزی بپرسم که سوزش بدی توی سرم احساس کردم:-خدا لعنتت کنه میخوای از چشم آقاجونم بندازیم؟چی از جونم میخوای؟چرا راحتم نمیذاری؟ -آخ،ولم کن،من به آقاجون چیزی نگفتم،ولم کن! -پس از کجا میدونست،هان؟ شیشه دارو دست اون چیکار میکرد؟ فقط تو خبر داشتی،خدا لعنتت کنه،حیف اون خوبی هایی که در حقت نکردم،الان میرم بهش میگم میخواستی با اون پسره محمد فردا کنی،ببینم تو هم از چشمش می افتی یا نه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💕ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ 2 ﺑﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻔﺖ ﻧﻤﺎ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ کشند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
👤 آیت‌الله خوشوقت می‌فرمود: شياطين رها نمی‌کنند و منتظرند وقتی تمام شد، جيب بعضی را همان روز می‌زنند. او را به گناهی مبتلا می‌کنند و همه از بين می‌رود. بعضی يک هفته‌ی ديگر؛ بعضی دو هفته ديگر و بالاخره کم هستند کسانی که بتوانند تا ماه رمضان آينده، آن نتايج مثبت و مفيد را در خود نگه دارند. @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
ڪسے آرام مےآید، نگاهش خیس عرفان اسٺ قدمهایش پراز معنا،دلش ازجنس باران اسٺ ڪسے فانوس بر دستش،بسان نور مےآید امید قلب ما روزے، ز راه دور می آید ... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 با شل شدن دست لیلا و صدای آخش دستی روی سرم گذاشتم و با ترس ازش فاصله گرفتم،تازه متوجه حضور آرات توی چند قدمیم شده بودم،با دستش بازوی لیلا رو گرفته بود و چسبونده بودش به دیوار:-مگه کری،دارم میگم کار من بود،من همه چیز رو به آقات گفتم،چون لازم بود که بدونه،تو هم چشماتو باز کن اون زن دوستت نیست،اون کسیه که یک مرتبه نه چندین مرتبه قصد جونت رو کرده،حالا میخواست با دست تو زنعمو رو هم به کشتن بده تا انتقامش رو بگیره،پس الکی سنگش رو به سینه نزن... ببینم دوباره به این دختر هم حرفی زدی همه چیز رو در مورد آیاز به آقاجونت میگم فهمیدی؟ -بگو اونوقت منم میگم که عمو... با دادای که آرات کشید ترسیده چشم بر هم گذاشتم:-به جهنم برام مهم نیست برو به همه بگو،اصلا اشتباه کردم همون موقع حرفت گوش کردمو بهشون نگفتم،حالا برو بگو ببین کی بیشتر از همه ضرر میکنه،داغ عمو آوان سرد شده اما آیاز....اون هنوز زندس،اگه نمیخوای آقات بفهمن دامادش قصد جون خواهر زنش و پسر برادرش رو کرده بود و چقدر به خون خودش تشنس این دیوونه بازیاتو بذار کنار،حالیت شد چی گفتم؟ لیلا عصبی نگاهی بین منو آرات رد و بدل کرد و گفت:-خیلی خب ولم کن! آرات بازوی لیلا رو رها کرد و به سمتم چرخید:-اگه بهت نزدیک شد جیغ و هوار راه بنداز اونوقت ببینم میخواد جواب آقاشو چی بده! با چشمای پر از اشک سری تکون دادمو آرات عصبی از اتاق بیرون رفت! هنوزم متوجه حرفاش نبودم منظورش چی بود که گوهر قصد جون لیلا رو کرده؟اصلا این زن کی بود؟ با ترس خودم رو کشوندم گوشه اتاق و خزیدم زیر پتو از ترس لیلا جرات بستن پلکامو هم نداشتم از این میترسیدم که بخواد توی خواب بلایی سرم بیاره،نگاهش که نشون میداد چقدر به خونم تشنس! همینجور که زیرچشمی حرکاتش رو میپاییدم در باز شد و ملک نگران داخل شد نگاهی به لیلا انداخت و با احتیاط نزدیک من روی تشک دراز کشید،نگاهی به صورتش انداختم انگار از همه چیز خبر داشت،با فکر اینکه نکنه آنامم شنیده باشه در گوشش لب زدم:-چرا انقدر زود اومدی بخوابی؟ -آرات خان گفت بیام،انگار میترسید لیلا بخواد بلایی سرت بیاره،باز چی شده؟ آهی کشیدمو با فکر به اینکه با حضور ملک لیلا نمیتونه کاری کنه چشم بر هم گذاشتم ملک هم وقتی دید جوابی نگرفت پتو رو کشید روی خودش و خوابید! صبح زودتر از ملک از خواب بیدار شدم میدونستم آقام آدم فرستاده دنبال گوهر و مطمئن بودم امروز توی عمارت غوغا به پا میشه،لیلا هم اینو خوب میدونست که حالش مثل اسپند روی آتیش بود و قبل از بالا اومدن آفتاب رفته بود تا توی اون هوای سرد کشیک آقاجون رو بده تا ببینه خبری از گوهر شده یا نه... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 هر چند بعید میدونستم گوهر رو پیدا کنن چون با رفتاری که دفعه آخر آرات باهاش کرده بود اگه واقعا قصد جون آنامو کرده بود باید تا الان دمش رو گذاشته باشه روی کولش و از اون کلبه فرار کرده باشه! چند ساعتی از صبح سپری شده بود وهنوز از آرات خبری نبود،کنار آقام توی مهمونخونه نشسته بودم تا اگه خبری شد اول از همه بفهمم،البته این که از تنها موندن توی اتاق با لیلا هم میترسیدم بی تاثیر نبود! دل تو دلم نبود ببینم گوهر کیه و‌چرا قصد جون آنامو کرده اما میدونستم‌ هر کی که هست آقام رو بدجوری بهم ریخته،با دیدن حال آقام بلند شدم برم سمت مطبخ براش چایی بیارم که با صدای آرات که از حیاط به گوشم خورد نفسم توی سینه حبس شد،داخل شد نگاهی به من و بعد به آقام انداخت و گفت:-آوردمش خان عمو،از اون کلبه رفته بود اما آدمی که گذاشته بودم بپادش نشونی جایی که رفته بود رو میدونست! آقام دستی روی شونه آرات گذاشت و مضطرب گفت:-خیلی خب پسر،الان کجاس؟ -تو اتاق کلفتاس گفتم شاید بهتر باشه قبل از بقیه شما ببینیدش اگه شما بخواین میارمش اینجا! آقام سینه ای صاف کرد و با صدای دو رگه ای گفت:-خوب کردی پسر،نیازی نیست بیاریش اینجا خودم همراهت میام! با بیرون رفتن آقام سریع دستمو گرفتم به در و کفشامو پا کردمو آروم پشت سرشون راه افتادم،لیلا جلوی اتاق کلفتا ایستاده بود و داشت با عمو مرتضی بحث میکرد،با صدای آقام همون چند قدمیشون ایستادم خدارو شکر از همینجا هم کامل بهشون اشراف داشتم:-چه خبره اینجا؟ -آقا...خانوم اصرار داشتن برن داخل گفتم باید اول شما اجازه بدین عصبانی شدن! -آقاجون اشتباه میکنید این زن کسی نیست که شما فکر میکنید بهتون گفتم که اون تقصیری نداره،من رفتم پیشش و ازش خواستم بهم کمک کنه،اشتباه کردم اجازه بدین بره! -برگرد توی اتاقت بهتره توی این مسئله دخالت نکنی اگه چیزی که میگی درست باشه و بی گناه،خودم راهیش میکنم بره! -اما آقاجون... آقاجون عصبی انگشت اشارشو به نشونه سکوت گذاشت روی بینیشو و دستاشو پشت سرش گذاشت و رو به عمو مرتضی گفت:-یالا بگو بیاد بیرون! عمو مرتضی چشمی گفت و سرش رو برد داخل اتاق و چیزی گفت و چند ثانیه بعد گوهر سربه زیر جلوی آقام ایستاد،درست صورتش رو نمیدیدم تا بفهمم تو چه حالیه،آقام همونطوری که دستشو پشتش گره داده بود نزدیک شد و یک قدمیش ایستاد و گفت:-سرتو بگیر بالا! گوهر بی توجه به حرف آقام حتی ذره ای وضعیتش رو تغییر نداد و آقام با صدای بلندتری داد کشید:-مگه با تو نیستم،نکنه جادو جنبل کرت کرده؟ با این حرف ترسیده سر بلند کرد و آقاجون نگاهی دقیق به صورتش انداخت و دستی به یقه پیرهنش گذاشت و نفسی بیرون داد،رگ پیشونیش و سرخی صورتش از همون چند قدمی هم به وضوح پیدا بود و سینه اش از خشم بالا و پایین میشد:-پس آرات درست میگفت،گمون نمیکردم بعد از این همه سال سر و کلت دوباره پیدا بشه،با خودم میگفتم اگه زنده هم باشی حتما یه گوشه افتادی و داری تقاص کاراتو پس میدی،دفعه آخری که دیدمت قصد جون دخترمو کردی خواستی جونش رو بگیری اما به هدفت نرسیدی، بعد از این همه سال هنوز آدم نشدی نه؟ میخواستی از دخترت به قاتل بسازی؟اونو ابزاری کنی برای گرفتن انتقام؟بهت اجازه نمیدم هر غلطی دلت خواست با خانوادم بکنی، فقط بشین و تماشا کن ببین چه بلایی به سرت میارم تا دیگه جادو جنبل و چیز خور‌کردن بقیه از سرت بیفته...اینو گفت و عصبی چرخید سمت عمو مرتضی و گفت:- بندازینش توی طویله! به سختی بزاق دهنمو قورت دادم و با رفتن آقام نگاهمو سر دادم روی لیلا که ناباور دستش رو به دیوار تکیه داد و با چشمای گشاد شده به گوهر نگاه میکرد،منظور آقاجون چی بود که گفت میخواستی از دخترت یه قاتل بسازی یعنی گوهر... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠