#ان_شاء_الله_بزودی
ڪسے آرام مےآید، نگاهش خیس عرفان اسٺ
قدمهایش پراز معنا،دلش ازجنس باران اسٺ
ڪسے فانوس بر دستش،بسان نور مےآید
امید قلب ما روزے، ز راه دور می آید ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتپنجم 🌺
با شل شدن دست لیلا و صدای آخش دستی روی سرم گذاشتم و با ترس ازش فاصله گرفتم،تازه متوجه حضور آرات توی چند قدمیم شده بودم،با دستش بازوی لیلا رو گرفته بود و چسبونده بودش به دیوار:-مگه کری،دارم میگم کار من بود،من همه چیز رو به آقات گفتم،چون لازم بود که بدونه،تو هم چشماتو باز کن اون زن دوستت نیست،اون کسیه که یک مرتبه نه چندین مرتبه قصد جونت رو کرده،حالا میخواست با دست تو زنعمو رو هم به کشتن بده تا انتقامش رو بگیره،پس الکی سنگش رو به سینه نزن...
ببینم دوباره به این دختر هم حرفی زدی همه چیز رو در مورد آیاز به آقاجونت میگم فهمیدی؟
-بگو اونوقت منم میگم که عمو...
با دادای که آرات کشید ترسیده چشم بر هم گذاشتم:-به جهنم برام مهم نیست برو به همه بگو،اصلا اشتباه کردم همون موقع حرفت گوش کردمو بهشون نگفتم،حالا برو بگو ببین کی بیشتر از همه ضرر میکنه،داغ عمو آوان سرد شده اما آیاز....اون هنوز زندس،اگه نمیخوای آقات بفهمن دامادش قصد جون خواهر زنش و پسر برادرش رو کرده بود و چقدر به خون خودش تشنس این دیوونه بازیاتو بذار کنار،حالیت شد چی گفتم؟
لیلا عصبی نگاهی بین منو آرات رد و بدل کرد و گفت:-خیلی خب ولم کن!
آرات بازوی لیلا رو رها کرد و به سمتم چرخید:-اگه بهت نزدیک شد جیغ و هوار راه بنداز اونوقت ببینم میخواد جواب آقاشو چی بده!
با چشمای پر از اشک سری تکون دادمو آرات عصبی از اتاق بیرون رفت!
هنوزم متوجه حرفاش نبودم منظورش چی بود که گوهر قصد جون لیلا رو کرده؟اصلا این زن کی بود؟
با ترس خودم رو کشوندم گوشه اتاق و خزیدم زیر پتو از ترس لیلا جرات بستن پلکامو هم نداشتم از این میترسیدم که بخواد توی خواب بلایی سرم بیاره،نگاهش که نشون میداد چقدر به خونم تشنس!
همینجور که زیرچشمی حرکاتش رو میپاییدم در باز شد و ملک نگران داخل شد نگاهی به لیلا انداخت و با احتیاط نزدیک من روی تشک دراز کشید،نگاهی به صورتش انداختم انگار از همه چیز خبر داشت،با فکر اینکه نکنه آنامم شنیده باشه در گوشش لب زدم:-چرا انقدر زود اومدی بخوابی؟
-آرات خان گفت بیام،انگار میترسید لیلا بخواد بلایی سرت بیاره،باز چی شده؟
آهی کشیدمو با فکر به اینکه با حضور ملک لیلا نمیتونه کاری کنه چشم بر هم گذاشتم ملک هم وقتی دید جوابی نگرفت پتو رو کشید روی خودش و خوابید!
صبح زودتر از ملک از خواب بیدار شدم میدونستم آقام آدم فرستاده دنبال گوهر و مطمئن بودم امروز توی عمارت غوغا به پا میشه،لیلا هم اینو خوب میدونست که حالش مثل اسپند روی آتیش بود و قبل از بالا اومدن آفتاب رفته بود تا توی اون هوای سرد کشیک آقاجون رو بده تا ببینه خبری از گوهر شده یا نه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتششم 🌺
هر چند بعید میدونستم گوهر رو پیدا کنن چون با رفتاری که دفعه آخر آرات باهاش کرده بود اگه واقعا قصد جون آنامو کرده بود باید تا الان دمش رو گذاشته باشه روی کولش و از اون کلبه فرار کرده باشه!
چند ساعتی از صبح سپری شده بود وهنوز از آرات خبری نبود،کنار آقام توی مهمونخونه نشسته بودم تا اگه خبری شد اول از همه بفهمم،البته این که از تنها موندن توی اتاق با لیلا هم میترسیدم بی تاثیر نبود!
دل تو دلم نبود ببینم گوهر کیه وچرا قصد جون آنامو کرده اما میدونستم هر کی که هست آقام رو بدجوری بهم ریخته،با دیدن حال آقام بلند شدم برم سمت مطبخ براش چایی بیارم که با صدای آرات که از حیاط به گوشم خورد نفسم توی سینه حبس شد،داخل شد نگاهی به من و بعد به آقام انداخت و گفت:-آوردمش خان عمو،از اون کلبه رفته بود اما آدمی که گذاشته بودم بپادش نشونی جایی که رفته بود رو میدونست!
آقام دستی روی شونه آرات گذاشت و مضطرب گفت:-خیلی خب پسر،الان کجاس؟
-تو اتاق کلفتاس گفتم شاید بهتر باشه قبل از بقیه شما ببینیدش اگه شما بخواین میارمش اینجا!
آقام سینه ای صاف کرد و با صدای دو رگه ای گفت:-خوب کردی پسر،نیازی نیست بیاریش اینجا خودم همراهت میام!
با بیرون رفتن آقام سریع دستمو گرفتم به در و کفشامو پا کردمو آروم پشت سرشون راه افتادم،لیلا جلوی اتاق کلفتا ایستاده بود و داشت با عمو مرتضی بحث میکرد،با صدای آقام همون چند قدمیشون ایستادم خدارو شکر از همینجا هم کامل بهشون اشراف داشتم:-چه خبره اینجا؟
-آقا...خانوم اصرار داشتن برن داخل گفتم باید اول شما اجازه بدین عصبانی شدن!
-آقاجون اشتباه میکنید این زن کسی نیست که شما فکر میکنید بهتون گفتم که اون تقصیری نداره،من رفتم پیشش و ازش خواستم بهم کمک کنه،اشتباه کردم اجازه بدین بره!
-برگرد توی اتاقت بهتره توی این مسئله دخالت نکنی اگه چیزی که میگی درست باشه و بی گناه،خودم راهیش میکنم بره!
-اما آقاجون...
آقاجون عصبی انگشت اشارشو به نشونه سکوت گذاشت روی بینیشو و دستاشو پشت سرش گذاشت و رو به عمو مرتضی گفت:-یالا بگو بیاد بیرون!
عمو مرتضی چشمی گفت و سرش رو برد داخل اتاق و چیزی گفت و چند ثانیه بعد گوهر سربه زیر جلوی آقام ایستاد،درست صورتش رو نمیدیدم تا بفهمم تو چه حالیه،آقام همونطوری که دستشو پشتش گره داده بود نزدیک شد و یک قدمیش ایستاد و گفت:-سرتو بگیر بالا!
گوهر بی توجه به حرف آقام حتی ذره ای وضعیتش رو تغییر نداد و آقام با صدای بلندتری داد کشید:-مگه با تو نیستم،نکنه جادو جنبل کرت کرده؟
با این حرف ترسیده سر بلند کرد و آقاجون نگاهی دقیق به صورتش انداخت و دستی به یقه پیرهنش گذاشت و نفسی بیرون داد،رگ پیشونیش و سرخی صورتش از همون چند قدمی هم به وضوح پیدا بود و سینه اش از خشم بالا و پایین میشد:-پس آرات درست میگفت،گمون نمیکردم بعد از این همه سال سر و کلت دوباره پیدا بشه،با خودم میگفتم اگه زنده هم باشی حتما یه گوشه افتادی و داری تقاص کاراتو پس میدی،دفعه آخری که دیدمت قصد جون دخترمو کردی خواستی جونش رو بگیری اما به هدفت نرسیدی، بعد از این همه سال هنوز آدم نشدی نه؟
میخواستی از دخترت به قاتل بسازی؟اونو ابزاری کنی برای گرفتن انتقام؟بهت اجازه نمیدم هر غلطی دلت خواست با خانوادم بکنی، فقط بشین و تماشا کن ببین چه بلایی به سرت میارم تا دیگه جادو جنبل و چیز خورکردن بقیه از سرت بیفته...اینو گفت و عصبی چرخید سمت عمو مرتضی و گفت:- بندازینش توی طویله!
به سختی بزاق دهنمو قورت دادم و با رفتن آقام نگاهمو سر دادم روی لیلا که ناباور دستش رو به دیوار تکیه داد و با چشمای گشاد شده به گوهر نگاه میکرد،منظور آقاجون چی بود که گفت میخواستی از دخترت یه قاتل بسازی یعنی گوهر...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
053-DJSHAHRYARSAGHAFI.mp3
26.76M
🎧🎤❣🎼☀️ مجموعهای از آواهای شاد و زیبا تقدیم لحظات زندگیتون 👌😍...
🍃🏕❣🕊😇خیلی شاد و قشنگه خیلییی
🍃🏕❣🕊جمعتون شاد و زیبا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💞🦋 @JomLax 🦋💞
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
💭
در لیستِ نیازمندی هایم
بعد از یک گُلدانِ جدید نوشتم؛
نیاز به نوازش هم دارم!
سپس دوباره سرم را روی زمین گذاشتم و پاهای تو را تجسم کردم
در حالی که موهایم را نوازش میکردی :)
🦋💞
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
گاهی دلت از کسی میگیره
که فکر می کردی با تمام
آدمهای کنارت فرق داره!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
قاب فرش حرم «امام حسین علیه السلام» و «حضرت عباس علیه السلام»!!😳😍
فقط ۱۱۰ تومان!!📍
با این کیفیت و این قیمت جایی پیدا میکنی؟؟
تا تموم نشده زود بیا😎
https://eitaa.com/joinchat/104726870C5c3468070d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣تو ای خدای مهربانم
❣من به هر خیری که برایم بفرستی سخت محتاجم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات 💥
شما خوبان 🌷
شبتون نورانی 💥
دلهاتون خدایی ♥️
شب بخیر 🌷
التماس دعا 🙏
🌷🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
@hedye110
سلام بر تو هنگامی که نماز می خوانی
بیش از این چشم به راه مان نگذار…
ای صاحب زمان، ای منجی عالم…
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتهفتم 🌺
هول زده دست ننه حوری رو گرفته بود و به سمت طویله میبرد کنجکاو به سمتشون قدم برداشتم!
گوشه روسریشو به دهن گرفت و با ترس اشاره ای به داخل طویله کرد:-به خدا قسم خودش بود،بردنش اون تو!
-اوووف بیا بریم نگاه کن دختر بهت که گفتم حتما خیالاتی شدی!
-من نمیام شما تنها برین!
ننه سری تکون داد و قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم پشت سر عمو مرتضی رفت توی طویله!
با رفتنش منم جرات کردمو پشت سرش داخل شدم میخواستم دوباره چهره گوهر رو ببینم همیشه دلم میخواست بدونم زن اول آقام و کسی که این همه بدی ازش شنیده بودم چه شکلیه،همیشه شکل دیگه ای تصورش میکردم!
همین که خواستم قدم به داخل طویله بذارم با جیغی که ننه حوری کشید با وحشت به عقب برگشتم، مثل اینکه جن دیده باشه توی حیاط میچرخید و بسم الله میگفت،با حرکاتش کم کم همه اهل عمارت توی حیاط جمع شدن،عمو آتاش که اول همه از اتاقش بیرون پریده بود دوید به سمتش و بازوشو گرفت:-چرا همچین میکنی؟مگه دیوونه شدی زن؟
ننه اشاره ای به در طویله کرد و بریده بریده گفت:-سسسهیلا برگشته!
عمو پوفی کشید و گفت:-همچین داد و بیداد راه انداختی خیال کردم آقای خدا بیامرزم از اون دنیا برگشته...یک دفعه ایستاد انگار که تازه فهمیده بود ننه حوری چی گفته اخماشو درهم کرد و نگاهی بهش انداخت:-چی گفتی؟کی برگشته؟
-سهیلا،دختر خواهرم!
با این حرف عمو دستی به گردنش کشید و چرخید سمت آنام که توی درگاه اتاقش ایستاده بود و با چشمای گشاد شده نگاهش میکرد:-چی داری میگی؟نکنه خیالاتی شدی؟
به جای ننه حوری آرات نزدیک شد و گفت:-آقاجون راست میگه من پیداش کردم،نیم ساعتی میشه آوردمش عمارت!
عمو عصبی یقه پیرهن آرات رو گرفت:-الان کجاست؟فکر نکردی باید قبل از آوردنش به اینجا به من یا عموت خبر بدی!
-راستش خان عمو خبر دارن ،چون...چون قصد جون زنعمو رو کرده بود خان عمو گفت بندازیمش توی طویله!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتهشتم 🌺
با این حرف عمو ضربه محکمی به سینه آرات کوبید:-الان باید به من خبر بدی؟با خودت فکر نکردی بودنش اینجا چقدر خطرناک تر از اون بیرونه؟خیال کردی عموت به همین راحتی خون یه زن رو میریزه؟نخیر عموت فقط بلده به دیگران اجازه بده پاشونو از گلیمشون دراز تر کنن،آدمِ کشتن نیست...
-تو نمیخواد نگران باشی آتاش من خودم میدونم چطوری مجازاتش کنم!
عمو نگاهی به آقام که این حرف رو زده بود انداخت و پوزخندی زد:-ببینیم و تعریف کنیم خان داداش!
اینو گفت و عصبی داخل اتاقش شد و درو به هم کوبید!
آقامم لبخند تلخی به لب نشوند و رفت سمت اتاق آنام!
***
نزدیکای غروب بود که دیگه همه عمارت از برگشت سهیلا خاتون با خبر شده بودن، آقامم همه چیز رو به آنام گفت، بی بی مدام زیر لب نفرین میکرد،همه ترسیده بودن حتی ماهرخ و رباب خانوم،هیچ کس جرات نزدیک شدن به در طویله رو نداشت مخصوصا اونایی که از قبل سهیلا خاتون رو میشناختن بیشتر وحشت زده بودن با خودشون میگفتن حالا که جنبل و جادو میکنه از قبلش هم خطرناک تره،فقط آرات ساعتی یک مرتبه میرفت و بهش سر میزد!
بی حوصله از اتاق آنام بیرون اومدم لیلا هنوزم توی اتاق خودش رو زندونی کرده بود،عمارت دوباره بوی غم میداد!
هنوز حرفای عمو توی سرم بود،واقعا آقام چطوری میخواست مادر دختر خودش رو بکشه؟
با دیدن آرات نزدیک طویله آهی کشیدمو رفتم سمتش:-چیکار میکنه؟
-هیچی نشسته یه گوشه و جوری نگاه میکنه که انگار ارث پدرش رو طلب داره!
-حالا چی میشه چه بلایی سرش میارن؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:-بلاخره یه جایی باید تقاص کارشو پس بده یا نه؟به نظرم هر بلایی به سرش بیارن حقشه!
-اما اون مادر لیلاس!
-اون مادر لیلا نیست اگه هنوز عقلی براش مونده باشه باید اینو بفهمه،لازم نکرده براش دل بسوزونی یادت که نرفته همین دیروز باهات چه رفتاری کرد!
-چطوری شناختیش؟گوهر رو میگم از کجا فهمیدی سهیلا خاتونه؟
نگاهی به پایین انداخت و گفت:-راستش وقتی بچه بودم همیشه ازش میترسیدم سعی میکردم نزدیک اتاقش نشم،وقتی اومد سراغ لیلا و با سنگ کوبید توی سرش منم همونجا بودم تا دیدمش فرار کردم تا چند سال هر شب کابوسش رو میدیدم تصویرش یه جورایی توی ذهنم نقش بسته بود اون روز که رفتیم پی لیلا تا دیدمش به چشمم آشنا اومد،اما هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا دیدمش،تا دیشب یک دفعه به یاد آوردمش و وقتی فهمیدم توی اون شیشه زهر ریخته مطمئن شدم حدسم درسته!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
•
.
مجلسِشوراۍقلبم ، طرحِچشمتراکهدید…
باسهفوریتبه ❲مجنونِتوگشتن❳ رأۍداد♥️ˇˇ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
عاشقی درد اسٺ و درمان نیـــز هـــم
مشکل اسٺ این عشق و آسان نیز هم!
#شهریار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠