eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا ‌نماز‌مون ‌رو برای‌ این‌ بخونیم‌ که ‌خدا دوست‌داره، نه‌ از ‌سر ‌اجبار و‌ تکلیف...!!! باشه؟! ┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دلایل مسلمان شدن و انتخاب حجاب خانم پاریس 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
آدما فکر میکنن هر چی منتظرشون بمونی عاشقتر میشی! غافل ازینکه طرف مقابل تو نبودشون تنهایی زندگی کردن رو یاد می گیره...! 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــدایا... ما برای داشتن دست های تو ریسمان نبسته ایم،دل بسته ایم همین که حال دلمان خوب باشد برایمان کافیست الهی امشب حال دلتون خوب باشه🌹 شبتون سرشار از آرامش✨🌜 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
ما شب زدگان درپی نوریم آقا از هجر تو درحالِ عبوریم آقا روشن شده آسمان وپایان شب است ما منتظرِصبحِ ظهوریم آقا 🔸شاعر: علی ساعدی 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 آرات پاشو گذاشت روی پاهای حسین و گفت:-مگه نگفتم حرف بزنی خونت رو میریزم هان؟ -خیلی خب فقط بگو‌ این آدما برای چی اینجوری شورش کردن؟مگه نیومدن پی اورهان؟ -نخیر اومدن دنبال دخترش،اومدن دسته گلی که به آب دادی رو با خودشون ببرن،تاوان کاری که کردی رو اون دختره بیچاره با بچه توی شکمش پس میده! به سختی آب دهنشو فرو داد و پرسید:-بچه؟از چه بچه ای حرف میزنی؟مگه...مگه لیلا آبستنه؟! آرات اخمی کرد و در جوابش گفت:-نگو که نمیدونستی،گمون میکردم نقشه خود بی شرفت باشه که خواستی با این کار آبروی اورهان خان رو بریزی،یعنی تو نقشه کشیدی تا دختره بیچاره از برادر خودش آبستن بشه؟ -نه...قرار ما این نبود فقط میخواستم پسره آقاشو به درک واصل کنه و همه چیز و به چنگ بیاره،همین...من خبر نداشتم دختره آبستنه،حالا چه بلایی به سرش میارن؟ این بار آرات عصبی چنگی به موهای حسین زد و سرش رو کشید عقب:-مرتیکه بی شرف خب وقتی این دو نفر زن و شوهر شدن چه توقعی داشتی؟لابد میخواستی دستشونم بهم نخوره؟حالا هر چی بشه خونش گردن توئه تو بهترین حالت بچه اش رو میکشن و رهاش میکنن تا از شدت خونریزی بمیره کم گناهی نیست دختره از برادر خودش بارداره،هرچند برای تو چه فرقی میکنه؟نکنه واقعا مارو خر فرض کردی هان؟ بی توجه بهشون از سوراخ طویله به بیرون زل زده بودم و قلبم بی وقفه میکوبید،دعا میکردم کاش سهیلا خاتون لیلا رو فراری داده باشه اما با شنیدن صدای جیغ کشیدنش قلبم فشرده شد،دشتمو گذاشتم روی دستگیره در:-پیداش کردن بیا بریم نباید بذاریم بلایی به سرش بیارن! اینو گفتمو خواستم بیرون برم که آرات محکم دستمو گرفت و صدای عصبی آیاز توی گوشم پیچید:-برین کنار یکیتون دستش بهش بخوره بهش رحم نمیکنم،گناه این دختر چیه؟چی از جونش میخواین،اگه دنبال گناهکار میگردین اون منم،یالا هر کسی میخواد مجازاتم کنه بیاد جلو! -ما با تو کاری نداریم اون بچه نباید زنده بمونه،این لکه ننگ باید پاک بشه! با بلند شدن ولوله رعیت،حسین ترسیده خودش رو روی پای آرات انداخت:-جلوشون رو بگیر پسر،به خدا قسم اشتباه میکنن لیلا اصلا دختر اورهان نیست و الا من آیاز رو نمیفرستادم تا عقدش کنه،بهشون بگو اون بچه حرومزاده نیست... متعجب به سمت حسین چرخیدم،آرات چشمی ریز کرد و زل زد بهش:-نمیفهمم چی داری میگی؟واضح حرف بزن! -لیلا دختر منه،دختر منو سهیلا،اون خواهر آیاز نیست! -از بس توی این طویله زندونی بودی زده به سرت،میدونی به خاطر این حرفی که داری میزنی چی به سرت میاد؟ -برام مهم نیست،قسمت میدم جون لیلا رو نجات بدی،اون گناهی نداره،میدونم اگه بقیه بفهمن بازم آبرویی برای دخترم نمیمونه ولی حداقل اینجوری جونش در امانه،تو رو به جون عزیزت قسم میدم نجاتش بده اون بی گناهه! آرات نگاهی به من که مات برده با دهنی نیمه باز نگاهش میکردم انداخت،نفسم از حرفای این مرد بالا نمیومد یعنی سهیلا خاتون دور از چشم آقام با این مرد خوابیده بود؟اما چرا؟این مرد حتی ذره ای از آقام بهتر نبود،حتما داشت دروغ میگفت اما دلیلی نداشت؟چرا باید با گفتن همچین حرفی جون لیلا رو نجات بده؟ با یادآوری اتفاقات کلبه قدمی بهش نزدیک شدم:-راست میگی،لیلا دختر توئه نه؟! برای همینم از آیاز خواسته بودی بدزدتش گفته بودی بهش آسیبی نرسونه؟تو که میدونستی لیلا دخترته چرا زودتر نگفتی؟اینجوری که راحت تر آبروی آقامو میبردی! -آره به جون عزیزم راست میگم به خدا فقط چون نمیخواستم به خاطر من توی موقعیت بدی قرار بگیره چیزی نگفتم از اول تصمیمم بی آبرو‌کردن آقات بود،اون و برادرش خیلی در حقم بدی کردن،اما وقتی اون روز توی کلبه بی بی حکیمه دیدمش،حس عجیبی داشتم هنوز نمیدونستم بچه ای دارم،گمون میکردم سهیلا موقع فرارش دخترامو کشته ،وقتی از مردم ده شنیدم دختر اول اورهان زندس فهمیدم خودشه خواستم برای چند لحظه هم شده ببینمش و بهش بگم که آقاشم،اما نشد بعدم به خاطر لیلا از بی آبرو کردن آقات دست برداشتم و به مردنش رضایت دادم،من خبر نداشتم آبستنه،آیاز بهم نگفته بود، دستامو باز کنین ده یالا چرا معطلین الان میکشنش! آرات لگدی بهش زد و عصبی غرید:-داری دروغ میگی حتما نقشه جدیدته میخوای کار نیمه تمومتو تموم کنی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 -چه دروغی دارم بگم،خان شما همین الانشم مرده دیگه توی ده آبرویی براش نمونده،دارم راستشو میگم قبل از این که شما دو تا دنیا بیاین آقای این دختر میخواست سهیلا رو طلاق بده و با دخترخاله من عروسی کنه،فرستاده بودش خونه آقاش تنها راه برگشتنش این بود که آبستن بشه،منم نمیخواستم آنای این دختر زن این مردیکه بشه برای همین دزدکی رفتم پیش سهیلا و هر طور شده راضیش کردم،میدونست اگه به کسی چیزی بگه بی آبرو میشه اورهان تا حالا دستشم به سهیلا نخورده،قسم میخورم لیلا دختر منه! -از کجا معلوم نخوای چرت و پرت تحویل رعیت بدی و جری ترشون کنی؟اصلا چرا سهیلا خاتون چیزی نگفت؟اگه توی این مدت همه چیز رو میدونست چرا با وجود اشکای دخترش ساکت موند؟چرا نگفت که آیاز برادرش نیست؟ -نمیدونم خبر ندارم،اون زنیکه به جز خودش به کسی فکر نمیکنه و رو کرد سمت منو ادامه داد:-دختر اگه واقعا جون خواهرت برات مهمه بیا دستای منو باز کن! دو به شک نگاهی به در طویله انداختم،قدرت تصمیم گیری نداشتم از این میترسیدم حق با آرات باشه و اینم نقشه اش باشه و بخواد آزادش کنم تا کار نیمه تمومش رو تموم کنه! داشتم به همین چیزا فکر میکردم که صدای جیغ لیلا و بلافاصله داد آیاز بلند شد:-ولش کن مردیکه حرومزاده به علی قسم جنازه تک تکتون رو می ندازم کف این حیاط! -تنهایی حریف ما نمیشی پسر بکش کنار ما نمیذاریم همچین آدمی توی ده زندگی کنه! -خیلی خب منو این دختر از این ده میریم دیگه چی میخواین؟ -معلومه که باید برین اما بعد از مردن این دختر و بچه حرومزادش! -حرف دهنت رو بفهم بی شرف... با شنیدن صدای درگیری ،آرات شتاب زده یقه حسین رو گرفت و از جا بلندش کرد و یکی یکی شروع کرد به باز کردن دست و پاهاش:-یالا راه بیفت،باید تموم حرفایی که زدی رو جلوی همه تکرار کنی اگه بخوای کلمه ای اضافه تر بگی یا کار دیگه ای بکنی در جا میکشمت! حسین نیمه جون سری تکون داد و آرات نگاهی بهم انداخت و گفت:-همینجا بمون تا همه چیز آروم نشده بیرون نیا! اینو گفت و کشون کشون تا جلوی در کشوند و حسین لنگون به دنبالش راه افتاد،وحشت زده لای در رو باز کردم و زل زدم به لیلا که چند تا مرد دوره اش کرده بودن و آیاز که سعی داشت با چوب توی دستش ازش محافظت کنه...قلبم پر تپش میکوبید... آرات به سختی جمعیت رو کنار زد و‌ نزدیک آیاز شد و حسین رو هل داد روی زمین و داد کشید:-هیچ چیز اینجوری نیست که فکر میکنین این دختر،دختر واقعی خان نیست فقط اورهان خان سرپرستیشو به عهده گرفته بعد از گفتن این حرف نگاهی عصبی به صورت حسین انداخت و گفت:-یالا حرف بزن،همه چیز رو بگو! حسین نگاهی به جمعیت انداخت و بدون مقدمه گفت:-راست میگه لیلا دختر منه نه اورهان! مردی از میون جمعیت جلو اومد و گفت:-چرا چرت و پرت میگی پسر،مارو چی فرض کردی؟اون زمان که بچه های اورهان خان به دنیا می اومدن زن من توی همین عمارت کار میکرد حتی همین جمیله بچه هاو دنیا آورد،حداقل میگشتی آدم درست و حسابی تری پیدا میکردی شاید دروغت رو باور میکردیم اورهان خان بچه این مرد رو به سرپرستی گرفته؟نمیتونی سر ما رو شیره بمالی یالا برو کنار! با این حرف دوباره همه شروع کردن به حرف زدن،لیلا اشکاش رو پس زد و دست به شکم ایستاد و ناباور زل زد به صورت حسین،شاید اونم مثل رعیتی که رو به روش ایستاده بودن گمون میکرد آرات،حسین رو مجبور کرده برای نجات دادن جونش اون حرفارو بزنه اصلا انتظارشم نداشت حسین واقعا آقاش باشه! -چه دروغی مرد من آقای این دخترم خون من توی رگ هاشه،اورهان خان از چیزی خبر نداره،اون بچه منو سهیلا خاتونه! با صدای بی جون آقام چشم از لیلا گرفتم:-اینجا چه خبره؟ نگاهم چرخید سمتش که در حالیکه دستش روی شونه های عمو آتاش تکیه داده بود نزدیک میشد،اون اینجا چیکار میکرد اگه بلایی سرش می آوردن چی؟خواستم از طویله بیرون بزنم اما با یاداوری حرفای آرات همونجا ایستادم نمیخواستم دردسر جدیدی درست کنم،هیچ زنی توی حیاط نبود، نگران حال آنامم بودم اما میدونستم توی اتاقشه حتما عمو آتاش بهش سپرده که نباید بیرون بیاد! صدای مردی از میون جمعیت بلند شد:-ما باید اینو از شما بپرسیم اورهان خان،این مرد کیه که ادعا میکنه آقای دخترتونه؟ آقام اخماشو در هم کرد و نزدیک شد به حسین: -کی این بی شرف رو آزاد کرده؟ حسین توی همون حالت نگاهی به جدی به صورت آقام انداخت:-بحث ما بمونه برای بعد اورهان خان الان پای جون دخترم در میونه،لیلا دختر تو نیست،میتونی اینو از زن اولت بپرسی که برای اینکه طلاقش ندی با من هم خواب شد. آقام با همون حال مشتش رو جمع کرد و خم شد و یک دستی یقه حسین رو گرفت و کشیدش بالا و با همون دست مشت محکمی به صورتش خوابوند،از اونجا درست چهره لیلا رو نمیدیدم اما مطمئن بودم حسابی شوکه شده...                    @Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
✨در این شب زیبای بهاری ✨می سپارمتان به ⭐️اون کسی که تو دیار ✨بـی کسی بین همه ی ⭐️ دلواپسی ها مونس ✨ و همدممان اسـت ⭐️شبتون در آغوش اَمن خدا ✨به امیـد ⭐️فـردایـی پـراز بـهتـرینها 💫شـب_بـخیر🌸 🌙🌟 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
ای خسرو خوبان، نظری سوی گدا کن ای دوست بیا، رحم به تنهایی ما کن... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 وضعیت بقیه عمارت هم همینطور بود همه ماتشون برده بود و همه گمون میکردن که حسین دروغ میگه! -این مرتیکه رو برگردونین همون جایی که بود،ببرینش تا همینجا جنازشو پهن زمین نکردم،برای دخترم هم خودم تصمیم میگیرم! -اینجوری نمیشه اورهان خان جای این دختر اینجا نیست،اون از برادرش بارداره مایه ننگ آبادیه باید به ما تحویلش بدی! کارگرا داشتن حسین رو برمیگردوندن طویله که داد کشید:-بهتون گفتم اون دختر منه،میتونم ثابت کنم،اورهان داری به خاطر کینه ات الکی دختر بی گناه رو به کشتن میدی،اگه کسی رو میخوای مجازات کنی منو،اون زنیم،میدونی که راست میگم اینا ول کن نیستن،اصلا برات عجیب نیست که چطوری بعد از فرستادنش خونه آقاش آبستن شد؟کار من بود نمیخواستم طلاقش بدی و دست بذاری روی دختر خاله من،میتونی ازش بپرسی،خبرش کن بیاد! آقام رنگ به رو نداشت سفید سفید شده بود توی دو راهی بدی گیر کرده بود و باید بین آبروش و دخترش یکی رو انتخاب میکرد هر چند که در دو حالت آبروش توی خطر بود،اخم کرده و با مشتای گره کرده به حسین زل زده بود که آرات نزدیک شد و چیزی توی گوشش گفت و آقام دستی به صورتش کشید و سری به نشونه مثبت تکون داد... نمیدونم دقیقا چی بهش گفت اما بلافاصله دوید سمت اتاق لیلا،حتما پی سهیلا رفته بود،خدا خدا میکردم حرفای حسین راست باشه،اینطوری حداقل لیلا زنده میموند! دقیقه ای گذشت و آقام سعی در آروم کردن جمعیت داشت و ازشون میخواست تا روشن شدن همه چیز صبر کنن و اونا هم از سر کنجکاوی هم که شده حرفشو قبول کردن! نفسم توی هوای طویله گرفته بود،حتما آنامم الان حال خوبی نداشت،اگه سهیلا خاتون منکر همه چیز میشد این جمعیت نادون لیلا رو میکشتن،اما فکر نکنم منکر بشه به هر حال سهیلا مادرشه حتما به اینجوری مردن دخترش رضایت نمیده باید به دروغ هم‌که شده همه چیز رو قبول کنه! با صدای عمو مرتضی دوباره رو کردم سمت حیاط،بازوش رو گرفته بود توی دست و داد میکشید:-خان سهیلا خاتون خواستن از عمارت بیرون برن بهشون گفتم اول باید از شما اجازه بگیرن اما چاقویی به بازوم‌ زدن و فرار کردن! چشمام از تعجب گشاد شد چی داشت میگفت سهیلا فرار کرده پس حرفای حسین همه راست بود شایدم از ترسش این کارو کرده بود! با این حرف حسین که انگار از عصبانیت تو حال خودش نبود دادی کشید و گفت:-بهتون که گفتم ببینین از ترس فرار میکنه هنوز دور نشده بگیرینش! با این حرف آقام شوکه شده دوباره تکیه اش رو به عمو آتاش داد و آیاز به دنبال سهیلا دوید به سمت بیرون و دوباره توی عمارت ولوله به پا شد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 هنوز چند ثانیه نگذشته بود که آیاز دست خالی و با قدم هایی محکم برگشت متعجب در طویله رو تا آخر باز کردم تا ببینم چی شده که با دیدن سهیلا خاتون که با همراهی چند رعیت داخل میشد نفس آسوده ای کشیدم،مردی که همراهش بود جلو اومد و رو به جوونی که انگار جمعیت رو رهبری میکرد گفت:-این یکی داشت فرار میکرد! پسر سری تکون داد و تا خواست چیزی بگه آقام عصبی جلو اومد و با همون حال خرابش با اخم زل زد تو چشمای سهیلا خاتون:-این مردیکه چی میگه؟هاااان؟ سهیلا خاتون که وحشت کرده بود نگاهی به لیلا انداخت و گفت:-دروغ میگه،میدونه کارش تمومه میخواد منو هم با خودش به کشتن بده! -آخه من چه دشمنی باید با تو داشته باشم زن،حرف بزن این دختر ،دختر تو هم هس اگه حقیقت رو نگی این جماعت از خونش نمیگذرن! -گفتم که...دروغ میگه! آقام جلو تر اومد و فک سهیلا رو گرفت توی دستاش و فشاری بهش داد:-پس چه مرگت بود که فرار کردی؟هان؟ -ت...ترسیدم،گمون کردم حرفش رو باور میکنین! -اولش نه اما الان که فکر میکنم... چشمم به آقام بود که با صدای سیلی که توی گوش سهیلا خورد از جا پریدم،لیلا؟ سهیلا دستش رو روی صورتش گذاشت و نگاهی به صورت لیلا که سیلی ای بهش زده بود انداخت و خواست چیزی بگه که لیلا پر از بغض غرید:-پس به خاطر این بود که خواستی بمیرم،اون سنگ رو برای این به سرم کوبیدی نه؟تورو یاد گناهی که کرده بودی می انداختم؟ من انقدر جرات داشتم که به خاطرت تو روی آقام و کسی که بزرگم کرده بود بایستم بهشون گفتم باید از جنازه من رد بشن تا بذارم بلایی سرت بیارن اما تو چی؟وقتی میتونستی جون بچه امو نجات بدی تموم این مدت تشویقم میکردی تا از بین ببرمش،الانم که بیشتر از همیشه به حمایتت احتیاج داشتم خواستی فرار کنی؟ تو دیگه چجور مادری هستی؟کاش هیچوقت دوباره نمیدیدمت اونجوری تصویر بهتری ازت توی ذهنم میموند! سهیلا خاتون مات برده و دست به صورت به لیلا نگاه میکرد که آقام عصبی بازوشو کشید و برد سمت مهمونخونه و داخل شد داد کشید:-هر کس اومد داخل خودم میکشمش! عمو آتاش که آقامو همراهی میکرد نگران نشست در مهمونخونه و یکی از رعیتا داد کشید: -انگار آبروریزیای این آدما یکی دوتا نیست،خان آبادی که اینجوری باشه چه توقعی از مردمش میره،نباید اجازه بدیم همچین آدمایی توی دهمون بمونن اول از این مرد شروع کنیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲☀️🤚سلام دوستانِ عزیز 🍃🌲☀️روزتون بخیر و سعادت 🍃🌲☀️سلامتی و موفقیت قرینِ همیشگیِ زندگیتون 🍃🌲☀️در پناهِ خدا؛ دعای اهل بیت ع وفرشته های خدا باشین. 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
321311168578.mp3
5.09M
🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای :ریزه ریزه .. 🍃🏕🎤مرتضی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠