#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهجدهم
خانجان تا آخر شب موند ... حسین اومده بود دنبالشون ولی علی برنگشته بود و چون حال و روز من خوب نبود , دلش نیومد منو تنها بذارن و خاله مجبور شد برای همه شام درست کنه ...
سفره بزرگی پهن شد ولی بازم علی نیومد ... هر کس چیزی می گفت و تمام شب همه در مورد ما حرف می زدن ولی انگار من چیزی نمی شنیدم و همه ی حواسم به این بود که بین علی و عزیز خانم چی گذشته ...
از اینکه دیر کرده بود دو حالت ممکن بود اتفاق افتاده باشه ... یا با هم صلح کرده بودن و علی راضی شده بود زن بگیره یا دعوای سختی کرده بودن و بحثشون به جای باریکی کشیده بود و باز علی خونین و زخمی برمی گرده ...
بالاخره خانجان با اشک و آه از من خداحافظی کرد و صورتم رو غرق بوسه کرد و منو دست خاله سپرد و با حسین رفتن ...
به زودی همه خوابیدن و من توی اتاقم پشت پنجره , منتظر علی بودم ...
تو حیاط چادر زده بودن و از اونجا درِ کوچه رو نمی دیدم ولی گوشم تیز بود تا اگر صدایی شنیدم , خودمو به علی برسونم ...
اتاق ما بخاری نداشت و سرد بود و فقط با کرسی خودمون رو گرم می کردیم ...
از سرما می لرزیدم ولی دلم راضی نمی شد برم زیر کرسی ...
یک پتو کشیدم روی شونه هام و بازم موندم ...
دو ساعتی طول کشید تا اون صدایی رو که منتظرش بودم رو شنیدم ...
در رو باز کردم و تو سیاهی شب و هوای ابری دیدمش که داره میاد ... دل تو دلم نبود که الان با چه حالی اون برگشته ...
وقتی نزدیک شد , دست هاشو باز کرد و با خوشحالی گفت : لیلا , همه چیز درست شد ... ماشین رو گرفتم ... دیگه عزیزم از دستم ناراحت نیست ...
و از پله اومد بالا ... خواست بغلم کنه , گفتم : صبر کن ببینم , با چه شرطی ماشین رو بهت داد ؟
گفت : به مرگ تو , هیچی ... بیا بریم تو برات تعریف کنم چی شد ...
من مثل یخ وارفته بودم چون احساس می کردم عزیز خانم بازم تو یک نقشه ی دیگه برای منه و به این راحتی نیست که از اینجا با اون وضع رفته باشه و حالا به علی ماشین داده باشه ...
گفت : چرا وایستادی ؟ بیا دیگه ...
و دستم رو گرفت و کشید تو اتاق ... تند تند لباس هاشو در آورد و لباس خونه پوشید و رفت زیر کرسی ...
همین طورم حرف می زد : باور کن , به جون خودت قسم , وقتی چشمش به من افتاد که کاردم می زدی خونم در نمی اومد کوتاه اومد و گفت : علی جون , پسرم , تو پاره ی جیگر منی ... بد تو رو که نمی خوام ...
هر چی می گم به خاطر خودته ... من پام لبه گوره , می خوام سرو سامون تو رو ببینم و بعد برم ...
باشه , اگر تو این طوری خوشبختی , منم راضیم ...
بهش گفتم : عزیز , باز دبه در نیاری و فردا دوباره با لیلا بدرفتاری کنی ؟ این موضوع زن گرفتن چیه رفتی خونه ی خاله گفتی ؟
به خدا لیلا پشیمون شده بود و گفت : اصلا غلط کردم ... تو برو لیلا رو بیار اینجا , خودم از دلش در میارم ...
به خدا عزیزم زن بدی نیست , مهربونه ولی نمی دونه چطوری اینو ثابت کنه ... ببین چقدر بهم پول داد ؟
فکر کنم پنج تومن باشه , بیا بشماریم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
چہبگویم ڪه بیابان بہ بیابان چہ ڪشید
من بہ وصف سفرش هیچ بہذهنم نرسید
ڪه اویسقرنے هم بہ محمد(ص) نرسید
عاقبٺ حضرٺ #معصومہ_س بہ مشهد نرسید
#وفات_حضرت_معصومه_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام ما قرار شد از شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داشته باشیم بعضی از عزیزان یادشون رفته انگار😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
دعای زیبا کوتاه و پر از معنا ؛
خدایا، هم به دوستانم هم به دشمنانم هرچی واسه من میخوان اول به خودشون بده...!
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
قلمـت را بردار ✍
بنویس از همـه خوبیها،
زندگـــی، عشــــق، امیــد🌱
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریـــم، گــــل رز🌹
بنـویس از دل یـک عاشـقِ بیتـابِ وصـال،
از تمنـــــا بنویــــس✨
از دل کـوچـک یک غنـچه کـه وقـت اسـت
دگر باز شود 🌸؛
بنـــویس از لبـــــخند
از نگاهـی بنویـــس کــه پـر از عشــق به هر
جای جهــان مینگرد💞
قلمـــــت را بردار روی کاغــــــذ بنویس،
زندگی باهمه تلخیها بازهم شیرین است.
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
این خاصیت پاییز است،🍁
آدمها را از همیشه عاشقتر میکند؛
مگر میشود پاییز باشد،
و دلت هوایِ قدم زدن در خیابان را نکند!!
تو باشی ، باد باشد ، باران باشد ...
و یکخیابان پر از برگهای خیس و نارنجی
که بساطِ دلبرانهی پاییز را پهن کرده است.
#پاییزِدلانگیز 🍂
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدنوزدهم
می دم دست تو نگه دار , بعد از دهه می ریم می گردیم ... حالا هم ماشین داریم هم پول ...
اونقدر تو تهرون می گردیم و خوش می گذرونیم که خودت خسته بشی ... اصلا می ریم خانجانم برمی داریم یکم دلش باز بشه ... راستی بالاخره خانجان اومد ؟
من همینطور که ایستاده بودم و نگاهش می کردم , پرسیدم : شام خوردی ؟
گفت : آره , عزیز حسابی برام تدارک دیده بود ... دلم نیومد حالا که مهربون شده دلشو بشکنم ...
ناراحت که نشدی من با مادرم شام خوردم ؟
گفتم : نه ... دیروقته , بخوابیم ...
گفت : چرا اخم هات تو همه ؟ خوشحال نشدی ؟
گفتم :معلومه نه ... علی , تو خیلی ساده ای ... عزیز خانم اینجا هر چی از دهنش در اومد به من گفت و نفرینم کرد , بعد به تو ماشین داده و پول ... حالا من باید چی فکر کنم ؟
گفت : به این فکر کن از این به بعد ماشین داریم ... داده درستش کردن و مثل عروس شده , می برمت کلاس و برت می گردونم مثل آدم حسابی ها ...
ولی کن این حرفا رو ... من نمی ذارم به تو صدمه ای بزنه , تو عزیز دل منی ... تو , لیلا و من , مجنون ... تو نباشی سر می ذارم به کوه و بیابون ...
و خودشو قاه قاه خندید و ادامه داد : ببین از عشق تو , شاعر هم شدم ...
علی مثل بچه ای که اسباب بازی خودشو بعد از یک تنبیه طولانی پس گرفته باشه , خوشحال بود و شاد و شنگول خوابید و من با ترس از آینده ای که در انتظارمه , تا صبح به سقف نگاه کردم و فکر می کردم عزیز خانم برای چی این کارو کرده ؟! ...
فردا علی که از اداره اومد و ناهارو خورد , منو برد کلاس و گفت : لیلا جون تا کلاست تموم بشه , من یک سر به عزیز می زنم و برمی گردم ... بهش قول دادم ...
خوب پیره دیگه به من احتیاج داره , تو که ناراحت نمی شی ؟
آه بلندی از سینه ام بیرون اومد و گفتم : نه , برو ...
گفت : قربونت برم , زود برمی گردم ... جایی نری , میام دنبالت ...
گفتم : علی من می خوام به روضه برسم , زود بیا ...
گفت : آره , زود میام ... کاری ندارم که , فقط سر می زنم ...
و گاز داد و رفت ...
وقتی کلاس تموم شد , اون نبود و هر چی صبر کردم هم نیومد ...
پولی نداشتم که سوار تاکسی یا درشکه بشم ...
پیاده , تو هوای سرد , تا خونه رفتم ...
سوز بدی میومد که تا مغز استخوانم یخ کرده بود ...
اونقدر سردم بود که وقتی رسیدم , نمی تونستم برم کمک و رفتم به اتاقم و زیر کرسی خوابیدم ...
ولی گرم نمی شدم و مدام از تو وجودم می لرزیدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدبیستم
چون شب قبل نخوابیده بودم , خوابم برد ...
و وقتی بیدار شدم , احساس کردم حالم خوب نیست و نمی تونم از جام بلند بشم ...
کمی بعد ملیزمان اومد سراغم و وقتی فهمید مریض شدم , ازم مراقبت کرد و چون علی اصلا شب رو برنگشت خونه و تب من بالا بود , با خاله پیش من موندن ...
اونقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به چیزی فکر کنم ...
از نیمه های شب بیدار شدم ... علی هنوز نیومده بود ...
تنها فکری که به ذهنم می رسید , این بود که اون شب عزیز خانم برای علی زن گرفته باشه و برای همین اون مونده وگرنه هیچ کس نمی تونست علی رو وادار کنه این طوری منو ول کنه ...
صحنه هایی که جلوی چشمم مجسم می شد , قلبم رو پاره پاره می کرد ...
چرا اینقدر من به علی علاقمند شده بودم ؟ حالا اگر زن بگیره , من چیکار باید می کردم ؟ ...
دوباره خوابم برد و اختر رو تو بغل علی دیدم و هراسون پریدم و نشستم ...
و دیگه خوابم نبرد ...
هنوز تب داشتم ولی حالم با جوشونده ای که خاله بهم داده بود , بهترشده بود ...
اذان صبح خاله و ملیزمان که موقتی پیش من خوابیده بودن تا علی بیاد , برای نماز صبح بیدار شدن و متوجه شدن که علی هنوز نیومده و من بیدار , چشم به راه اونم ...
خاله عصبانی بود و مثل اینکه اونم فکر منو می کرد و زیر لب به علی بد و بیراه می گفت , از من پرسید : حالت بهتره خاله ؟
گفتم : بله ولی دلم شور می زنه ... اگر عزیز خانم کار خودشو کرده باشه , چی می شه ؟ خاله , تو رو خدا کمکم کن ...
گفت : نه , به دلت بد نیار .. علی این کارو نمی کنه , من اونو می شناسم ... ازش عصبانیم که چرا شب رو نیومده ...
گفتم : خوب اگر کرد , چی ؟
سری تکون داد و لب هاشو در هم کشید و با افسوس گفت : چه می دونم به خدا ... اگر کرد , خیلی بد می شه ...
با هوو زندگی کردن برای تو سخته , اونم مردی که این طور تا حالا تو رو حلوا حلوا کرده ... اگر بی مهر بود یک چیزی ولی اینطوری تو طاقت نمیاری ... ای خدا , نمی دونم چی بگم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
May 11
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
سلام دوستان عزیز تعداد صلواتهای فرستاده شده ⤵️⤵️
۲۱۸۷۵
ممنونم از همه ی دوستانی که در ختم صلوات شرکت کردند اجرتون با امام رضا علیه السلام 🌺🌺🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای که در ظلمت دنیای دلم مهتابی
تو تسلی دل غمزده و بی تابی
سالها فکر من اینست و همه شب سخنم
مهدی فاطمه پس کی به جهان میتابی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدبیستیکم
ولی اگر من پدری از روزگار عزیز خانم در نیاوردم , اسمم رو عوض می کنم ... این زن به همه می گه عفریته ولی واقعا خودش خیلی بدجنس و بدذاته ...
ملیزمان که هنوز درست بیدار نشده بود و خوابش میومد , گفت : الهی بمیرم برات لیلا ... چقدر داری عذاب می کشی , دلت کف دستته ... منم دلم شور افتاد
اونا رفتن برای نماز و منم وضو گرفتم و نماز خوندم و کلی گریه کردم ...
بازم با همون حالم کنار پنجره ایستادم و مجسم کردم علی الان با خیال راحت کنار اختر خوابه ...
و این قلبم رو آتیش می زد ...
خیلی شنیده بودم که مردی زن دوم و سوم گرفته ولی نمی دونستم این حس چقدر غیرقابل تحمله ...
خانجانم همیشه خدا رو شکر می کرد که به سرش هوو نیومده و من بدون دونستن این حس , از این موضوع وحشت داشتم ... حالا می فهمیدم که چقدر زن ها هستن که با هوو می سازن و دم نمی زنن و عذابی دردناک رو تا آخر عمر تحمل می کنن ...
ولی من نمی خواستم این وضع رو تجربه کنم ... از دست دادنِ علی هم برام سخت و غیرقابل تحمل بود ...
دنبال راه چاره می گشتم و منتظرش بودم بیاد خونه ...
تمام امیدم به این بود که بعد از اینکه اومد , همه چیز رو از دلم در بیاره ...
می دونستم که باید بره اداره و بدون لباس فرم نمی تونه , پس اومدنش نزدیک بود ...
ولی آفتاب زد و اون نیومد ...
اشک چشمم بند نمی اومد ...
یک مرتبه صدای شیون از خونه ی خاله شنیدم ...
یعنی چی ؟ چی شده ؟ فقط ملیزمان و شوهرش اونجا بودن ...
خاله برای چی با صدای بلند گریه می کنه ؟ ...
زود چادرم رو سرم کردم و رفتم ببینم چه خبره ...
منظر و هوشنگ , خاله رو گرفته بودن و هر چهار تا پریشون شده بودن و گریه می کردن ...
شوهر عشرت کنار دیوار ایستاده بود و اونم یک دستمال روی چشمش گذاشته بود و شونه هاش تکون می خورد ...
پرسیدم : چی شده خاله جونم ؟ چی شدی ؟
نشست رو زمین و با دو دست پشت سر هم زد روی پاش و در حالی که شیون می کرد , گفت : وای ... وای ... لیلا ... خاله ... بیچاره شدیم ... بد خت شدیم ... علی ... علی ... علی ...
پرسیدم : زن گرفته ؟
خاله همین طور که خودشو می زد , گفت : کاش زن گرفته بود ...
رو کردم به شوهر عشرت و گفتم : میزعبدالله , تو رو خدا بگین علی کجاست ؟
همینطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت , گفت : والله به خدا چی بگم ؟ ... من بعد از ظهری رفتم خونه ی عزیز خانم ... عشرت ناهار اونجا بود , به منم گفت از سر کار بیا ... وقتی رسیدم دیدم علی اونجاست و داره با مادرش جر و بحث می کنه ...
شوکت و عشرت از پشتی شما در اومدن و علی هم شیر شد و تو روی عزیز خانم وایستاد و کارشون بالا گرفت ...
بعد علی عصبانی شد و خودشو زد و سرشو کوبید به دیوار ...
اصلا نمی تونستم جلوشو بگیرم ... داد می زد : من زنم رو دوست دارم ...
ای خدا , چی بگم لیلا خانم ؟ ...
خیلی بد بود ... عزیز خانم از یک طرف علی و شوکت و عشرت از طرف دیگه افتادن به جون هم ...
بالاخره من به زور علی رو با خودم از خونه بردم بیرون ...
دیگه ماشین هم نداشت , گویا عزیز خانم سوییچ ماشین رو خواسته بود و اونم پرت کرده بود طرفش ...
گفتم : خوب بگین پس الان علی کو ؟
گفت : دیروقت بود , با هم پیاده میومدیم طرف خونه ی شما ... نفهمیدم به خدا , منِ خاک بر سر از کنار میومدم و علی کنارم بود ... نمی دونم چی شد که یک ماشین زد بهش و یک مرتبه رفت رو هوا و با سر خورد زمین ...
لیلا خانم نمی دونی چی کشیدم ... فورا بردمش بیمارستان ولی فایده نداشت , انگار در جا تموم کرده بود ...
من هنوز جرات نکردم به مادرش بگم , یکراست اومدم اینجا ...
اول یک جیغ بلند کشیدم و بعد بی رمق روی زمین ولو شدم ...
نفسم داشت بند میومد ... دیگه صدایی از گلوم در نیومد ... یک حالت خفگی بهم دست داد ...
اصلا حرف میز عبدالله رو هضم نکردم ... انگار مغزم خالی شده بود ...
خاله داد زد : بگیرین لیلا رو ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻