eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 💖🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خسته ام از درد یتیمی، ولی ناامید هرگز…! یقین دارم که روزی ظهور خواهید کرد و با نگاه پدرانه تان، طومار دردهای زمین درهم میپیچد… ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همراهان همیشگی صبحتون بخیر........ 🦋🌹 ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 عمه با صدایی که به شدت می لرزید لب زد: -داداش به خدا منم راضی نیستم اما این پسر چهار سال فاطیما رو می خواد... -غلط کرده بحث رو همین جا تمومش کنید! عصبی از جیب کت قهوه ایش پاکت سیگارش رو در آورده و سیگار دیگه ای روشن کرد! -اتابک،روی منو زمین میندازی؟ هممون خوب میدونستیم عمو هیچوقت نمی تونه روی حرفش عزیز نه حرف بیاره! -عزیز باز من رو... عزیز ابرویی بالا انداخت باعث شد عمو حرفش رو بخوره. -هر چی خودتون صلاح می دونید اما اگه فردا به مشکل خوردن دیگه نمیاید سراغ من! زنعمو عصبانی از اینکه عمو قبول کرده بود رو به منو مادرم گفت:فضولی بسه دیگه پاشین برین به کارتون برسین! مادرم حسابی تعجب کرده بود حتما اونم مثل من داشت به این فکر میکرد که فرهاد کجا فاطیما رو دیده که اینجوری دلباختش شده اما انگار میترسید،میترسید سرنوشت خودش دوباره تکرار بشه اونم با دختر خواهرش! عمه اون شب اومد در اتاقمونو زد و گفت فردا حاضر باشین بریم خواستگاری،باورم نمیشد که قراره منو مادرمم همراهشون بریم آخه تو هیچکودوم از مراسمای مهم مارو همراه خودشون نمیبردن! ❤️ چند ساعتی با مادرم دنبال لباس مناسب میگشتم که برای فردا بپوشم اما دریغ از یه لباس بی وصله بهترین لباسای من لباسای دسته دوم سحرناز بود که تقریبا منو مادرم همراه هم توش جا میشدیم،مادرم نگاهی بهم انداخت و گفت:-اشکالی نداره غریبه که نیستن همینارو میپوشیم! لبخندی بهش زدمو دستشو بوسیدم و اون شب از ذوق خواب به چشمام نیومد! فردا صبحش مادرم موهامو شونه کرد و بافت،پیرهن کهنه و رنگ و رو رفته اما تمیزی به تنم کرد و خودشم لباس همیشگیش رو پوشید،یه سالی میشد که رنگ لباس نو ندیده بود،حاضر و آماده لب پنجره اتاق نشسته بودمو زل زده بودم به حیاط تا بیان مارو خبر کنن و بریم اما با دیدن زنعمو که هیکل چاقشو تکون تکون میداد و به سمتمون میومد اخمام توی هم گره خورد،حتما بازم اومده بود تا بگه نمیتونین بیاین! رسید پشت در و فریاد زد ساقی،دخترتو بردارو بیا دیرمون شد! اخمام باز شد و با لبخند رو به مادرم گفتم:-بریم آنا اومدن دنبالمون! همراه مادرم راه افتادیم سمت ایوون قرار بود آقام تو عمارت بمونه و تو نبود اتابک خان به امور رسیدگی کنه،با دیدن سینی های هدیه که برای خواستگاری تدارک دیده بودن چشمام برقی زد،پر بود از قند و شیرینی و پارچه،مشغول نگاه کردن بودم که زنعمو رو به مادرم گفت:-یکیش رو تو میاری اون یکی هم بذار رو سر آیسن راه بیفتین که دیرمون شده،با تعجب نالیدم:-مگه گلناز و ناهید رو نمیارین؟ -بلبل زبونی نکن و راه بیفت،خونواده عروس از الان باید بفهمن چه جایگاهی پیش ما دارن و حساب کار دستشون بیاد! نگاهی به مادرم انداختمو با بغض سینی رو روی سرم جادادمو پشت سرشون راه افتادیم! حالا فهمیدم چرا از منو مادرم خواسته بودن همراهشون بریم،پس میخواستن خاله صنوبر رو کنفت کنن و از الان جایگاه دخترشو بهش بفهمونن،وگرنه هر مراسم مهم دیگه ای بود مارو نمیبردن همیشه میگفتن ظاهر مادرم باعث آبروریزیشون میشه،ظاهری که خودشون براش ساخته بودن! سینی چشم روشنی رو روی سرمون گذاشتیم و تا خونه خاله صنوبر حمل کردیم پاهام دیگه جون نداشت حتی سرمم از درد زوق زوق میکرد! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
『♥️』 امیدوارم زندگیاتون پر از باورم نمیشه موفق شدم باشه به جای کاش میتونستم ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
『♥️』 همونی که از نرفتنش مطمئنی؛ به بدترین نوع ممکن میره @mosbat_andishi          🏴🖤🏴
『♥️』 فکرش رو بکن یک روزی به جایگاهی میرسی که تمام آدمایی که تو رو از دست دادن افسوس میخورن اما تو خوشحالی که آدمای بی ارزش زندگیت رو پشت سر گذاشتی و بی محابا به سمت اهدافت رو به جلو حرکت کردی! من فکر میکنم موفقیت اینجوری رقم میخوره که تو کاریو که بهش مطمئن نیستی انجام ندی ولی کاری که بهش مطمئنی رو به هر قیمتی شده انجام بدی! حواست باشه زندگی انقدر طولانی نیست که وقت کنی بدهیاتو با خودت صاف کنی! تو به خودت بدهکار نباش دیگه هیچی مهم نیست! متن از مانگ میرزایی ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
『♥️』 عاقبت یک روز یک نفر می آید و تمام آنهایی که رفته اند را از یادمان می برد... ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
سـردےِرفتار بـا غیـر بےشڪ جایـز اسـت -مــاهِ من بـا مـن چـرا اینگونه برخورد میڪنے؟! ' ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقم بر همه عالم ک همه عالم از اوست ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
عصر روز تاسوعاست. هواى بسيار گرم اين بيابان همه را به ستوه آورده است. عمرسعد با عدّه اى از ياران خود به سوى فرات حركت مى كند. او مى خواهد در آب فرات آب تنى كند. به به، چه آب خنك و با صفايى! صداى خنده و قهقهه بلند است. واى بر تو! آب را بر كودكان حسين بسته اى و خودت در آن لذت مى برى. در اين هنگام سوارى از راه مى رسد. گويى از راهى دور آمده است. ــ من بايد همين حالا عمرسعد را ببينم. ــ فرمانده آب تنى مى كند، بايد صبر كنى. ــ من از كوفه مى آيم و خبر مهمّى براى او دارم. به عمرسعد خبر مى دهند و او اجازه مى دهد تا آن مرد نزدش برود. عمرسعد او را شناخت زيرا پول زيادى به او داده است تا خبرهاى مهم اردوگاه ابن زياد را براى او بياورد. ــ اى عمرسعد! به هوش باش! شمر در راه است و مى خواهد گردن تو را بزند. ــ آخر مگر من چه كرده ام؟ ــ خبر ملاقات تو با حسين به گوش ابن زياد رسيده و او خيلى خشمگين شده و به شمر دستور داده است تا به كربلا بيايد. تو بايد خيلى زود جنگ با حسين را آغاز كنى و اگر بخواهى لحظه اى ترديد كنى شمر از راه خواهد رسيد و گردن تو را خواهد زد. عمرسعد به فكر فرو مى رود. وقتى ابن زياد به او پيشنهاد كرد كه به كربلا برود، به او جايزه و پول فراوان داد و احترام زيادى براى او قائل بود. او به اين خيال به كربلا آمد تا كارى كند كه جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بياندازد، امّا اكنون اگر بخواهد به صلح بينديشد جانش در خطر است. او فرصتى ندارد و شمر به زودى از راه مى رسد. عمرسعد از فرات بيرون آمد. لباس خود را پوشيد و پس از ورود به خيمه فرماندهى، دستور داد تا شيپور جنگ زده شود. نگاه كن! همه سپاه كوفه به تكاپو افتادند. چه غوغايى بر پا شده است! همه سربازان خوشحال اند كه سرانجام دستور حمله صادر شده است. زيرا آنها هفت روز است كه در اين بيابان معطل اند. عمرسعد زره بر تن كرده و شمشير در دست مى گيرد. شمر اين راه را به اين اميد طى مى كند كه گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بيش از سى و سه هزار سرباز شود. شمر با خود فكر مى كند كه اگر او فرمانده سپاه كوفه بشود، يزيد جايزه بزرگى به او خواهد داد. شمر كيسه هاى طلا را در دست خود احساس مى كند و شايد هم به فكر حكومت منطقه مركزى ايران است. بعيد نيست كه اگر او عمرسعد را از ميان بردارد، ابن زياد او را امير رى كند، امّا شمر خبر ندارد كه عمرسعد از همه جريان با خبر شده است و نمى گذارد در اين عرصه رقابت، بازنده شود. شمر به كربلا مى رسد و مى بيند كه سپاه كوفه آماده حمله است. او نزد عمرسعد مى آيد. عمرسعد را مى بيند كه لباس رزم پوشيده و شمشير در دست گرفته است. به او مى گويد: "اى عمرسعد، نامه اى از طرف ابن زياد برايت آورده ام". عمرسعد نامه را مى گيرد و خود را به بى خبرى مى زند و خيلى عادى شروع به خواندن آن مى كند. صداى قهقهه عمرسعد بلند مى شود: "آمده اى تا فرمانده كل قوّا شوى، مگر من مرده ام؟! نه، اين خيال ها را از سرت بيرون كن. من خودم كار حسين را تمام مى كنم". شمر كه احساس مى كند بازى را باخته است، سرش را پايين مى اندازد. عمرسعد خيلى زيرك است و مى داند كه شمر تشنه قدرت و رياست است و اگر او را به حال خود رها كند، مايه درد سر خواهد شد. بدين ترتيب تصميم مى گيرد كه از راه رفاقت كارى كند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده كند. ــ اى شمر! من تو را فرمانده نيروهاى پياده مى كنم. هر چه سريع تر برو و نيروهايت را آماده كن. ــ چشم، قربان! بدين ترتيب، عمرسعد براى رسيدن به اهداف خود بزرگ ترين رقيب خود را اين گونه به خدمت مى گيرد. سپاه كوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده اند تا به سوى امام حسين()حمله كنند. سواره نظام، پياده نظام، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده اند. عمرسعد با تشريفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى گيرد. آنجا را نگاه كن! امروز او فرمانده بيش از سى و سه هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند. آيا شما مى دانيد عمرسعد چگونه دستور حمله را مى دهد؟ اين صداى عمرسعد است كه مى شنوى: "اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت"! درست شنيديد! اين صداى اوست: "اگر در اين جنگ كشته شويد شما شهيد هستيد و به بهشت مى رويد. شما سربازانى هستيد كه در راه خدا مبارزه مى كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد". همسفرم! مظلوميّت امام حسين(ع) فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست. يكى ديگر از مظلوميّت هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند. براى اين مصيبت نيز، بايد اشك ماتم ريخت كه امام حسين(ع) را به عنوان دشمن خدا معرّفى كردند. تبليغات عمرسعد كارى كرد كه مردم نادان و بىوفاى كوفه، باور كردند كه امام حسين(ع) از دين خ
ارج شده و كشتن او واجب است. آنها با عنصر دين به جنگ امام حسين(ع) آمدند. به عبارت ديگر، آنها براى زنده كردن اسلامِ ساختگى، با اسلام واقعى جنگيدند. امام حسين(ع) كنار خيمه نشسته است. بىوفايى كوفيان دل او را به درد آورده است. لحظاتى خواب به چشم آن حضرت مى آيد. در خواب مهمان جدّش پيامبرمى شود. پيامبر به ايشان مى فرمايد: "اى حسين! تو به زودى، مهمان ما خواهى بود". صداى هياهوى سپاه كوفه به گوش مى رسد! زينب(س) از خيمه بيرون مى آيد و نگاهى به صحراى كربلا مى كند. خداى من! حمله كوفيان آغاز شده است. آنها به سوى ما مى آيند. شمشيرها و نيزه ها در دست، همچون سيل خروشان در حركت اند. زينب(س) سراسيمه به سوى خيمه برادر مى آيد، امّا مى بيند كه برادرش، سر روى زانو نهاده و گويى خوابش برده است. نزديك مى آيد و كنار او مى نشيند و به آرامى مى گويد: "برادر! آيا اين هياهو را مى شنوى؟ دشمنان به سوى ما مى آيند". امام سر خود را از روى زانوهايش بلند مى كند. خواهر را كنار خود مى بيند و مى گويد: "اكنون نزد پيامبر بودم. او به من فرمود: به زودى مهمان من خواهى بود". زينب(س) نگاهى به برادر دارد و نيم نگاهى به سپاهى كه به اين طرف مى آيند. او متوجّه مى شود كه بايد از برادر دل بكند. برادر عزم سفر دارد. اشكى كه در چشمان زينب(س) حلقه زده بود فرو مى ريزد. گريه او به گوش زن ها و بچّه ها مى رسد و موجى از گريه در خيمه ها به پا مى شود. امام به او مى فرمايد: "خواهرم، آرام باش!". سپاه كوفه به پيش مى آيد. امام از جا برمى خيزد و به سوى برادرش عبّاس مى رود و مى فرمايد: "جانم فدايت!". درست شنيدى، امام حسين(ع) به عبّاس چنين مى گويد: "جانم فدايت، برو و ببين چه خبر شده است؟ اينان كه چنين با شتاب مى آيند چه مى خواهند؟". عبّاس بر اسب سوار مى شود و همراه بيست نفر از ياران امام به سوى سپاه كوفه حركت مى كند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجيبى به خيمه نشينان مى دهد. آرى! تا عبّاس پاسدار خيمه هاست غم به دل راه ندارد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕اللهم‌صل‌علی‌محمدوال محمدوعجل‌فرجهم💕 💖🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبر سختره یا نماز؟؟ اللهم عجل لولیک الفرج ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر. تا سلام دیگر........ التماس دعای فرج........ 🦋🌟✨🌙🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 💖🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای منتظران گنج نهان می آید آرامش جان عاشقان می آید      بر بام سخر طلایه داران ظهور گفتند که صاحب الزمان می آید (: ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 وقتی رسیدیم چهره خاله صنوبر که دم در ایستاده بود با دیدن منو مادرم که سینی به سر به سمتشون میرفتیم حسابی توی هم رفت،مشخص بود از کار زنعمو اصلا خوشش نیومده و منظورشو خوب فهمیده،نزدیک شدم و سلامی کردم به اجبار پول خورده ای که توی دستش بود و برای کلفتا حاضر کرده بود داخل سینی روی سر منو مادرم گذاشت و لبخندی بهم زد،زنعمو و عمه با دیدن این صحنه با پوزخندی که گوشه لبشون جا خوش کرده بودن وارد شدن! سینی ها رو گذاشتیم وسط اتاق و گوشه ای نشستیم،سکه ای که خاله داده بود رو گوشه پیراهنم پنهون کردمو چشم چرخوندم دنبال فاطیما که نگاهم خورد به چشمای حسین و سریع سر به زیر انداخت هیچوقت از نگاهای یواشکی که بهم می انداخت خوشم نمیومد! خیلی خوشحال بودم که فاطیما قراره عروس جدید عمارت باشه،اینجوری شاید وضعیت منو مادرمم به عنوان خاله و دختر خالش بهتر میشد،فرهاد هم که از خوشی لحظه ای لبخندش بند نمیومد انگار دنیارو بهش داده بودن،بر عکس عمو و زنعمو که با دیدن وضعیت فقیرانه خونه قیافه هاشون حسابی تو هم رفته بود،داشتم دستامو که از گرفتن سینی حسابی خشک شده بود رو ماساژ میدادم که زنعمو بدون مقدمه گفت:-پول خوردات رو نگه می داشتی واسه جهاز لازمت می شد صنوبر جان! -خانوم جان ما نه عقده مال و منال جمع کردن داریم نه از مال پدر شوهرمون خوردیم و شکم پروروندیم خدا روشکر روزی مون دست خداست! از جوابی که خاله داده بود دلم خنک شد خنده ریزی کردمو نگاهی به چهره گوش تا گوش سرخ شده زنعمو انداختم! عمو اتابک پوزخندی زد و عصبی سیگاری گوشه لبش گذاشت رو به عزیز گفت:حرفاتونو بزنید من کارایی مهم تر از حرفای خاله زنکی دارم! عزیز درست مثل همیشه که وقتایی که میخواست جدی حرف بزنه عصاشو تو دستاش میفشرد و لبشو با زبون خیس میکرد گفت:-صنوبر همون طور که می دونی من راضی به این ازدواج نبودم و نیستم فقط بخاطر پسرم فرهاد حاضر شدم بیام خواستگاری دخترت،اینارم نمیگم از الان کدورتی بینمون پیش بیاد خواستم بدونی خاطر فرهاد خیلی برام عزیزه که به خاطرش پا روی نظرات خودم بذارم،اومدیم دخترتو برای پسرمون خواستگاری کنیم! 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
هرگز نگو دنیا به من پشت کرده، شاید این تویی، که برعکس نشسته ای… ↷↷↷ 🦋🖤🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴