┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🦋🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آقای بی همتای من...
همتا هم نداری که
وقت نبودنت به دلم
وعده بدهم
شاید " مثلش " را پیدا کنم !
آقـــــــــای بی همتای من
بیــــــــــــا
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتنودششم
زیر لب تشکری از آنام کردم،تو یه لحظه یادآوری چشمای بی روح آتاش و پوزخند مسخره روی لبش باعث شد تعادلمو از دست بدم دستشو چنگ زدم تا از افتادنم جلوگیری کنم،حالت تهوع امونمو بریده بود دلم میخواست از اون شلوغی و اون آدمای مسخره که هیچکودوم به من اهمیتی نمیدادن دور بشم خدا رو شکر برای عقد فقط اهالی عمارت حضور داشتن و از بیرون کسی رو دعوت نکرده بودن:-چت شددختر؟
-نمیدونم آنا حالم اصلا خوش نیست!
-به خاطره اینه که از صبح چیزی نخوردی بیا بریم توی اتاق بگم گلناز برات یه چیزی بیاره،سری تکون دادمو همراه مادرم به سمت یکی از اتاقای عمارت حرکت کردیم اما هنوز نرسیده بودیم که مادرم وسط راه ایستاد و وقتی چرخیدم نگاهم افتاد تو چشمای زنعمو که بازوی مادرمو تو دستای زمختش گرفته بود و با چشمای وحشت زده نگاهی بهمون انداخت و لب زد:-کجا دارین میرین؟انگار میترسید فرار کنیم و مجبور شه بعد از عقد پسرشو بذاره توی این عمارت و برگرده خونه!
مادرم آروم در گوشش گفت:-دختر یکم حال نداره میخوام ببرمش یکی از این اتاقا یکم استراحت کنه؟
زنعمو در حالیکه پوزخند گوشه لباش بود گفت:- تازه عقد اصلی میخواد انجام بشه خوب نیست ببینن رفتی حالا پیش خودشون خیال میکنن حسودیت شده که پسر نداری،الان گلناز رو صدا میکنم ببرتش جایی استراحت کنه!
مادرم با اکراه سری تکون داد و نگاه غمگینی بهم انداخت و ایستاد کنار زنعمو،تا اومدن گلناز چند باری میخواستم فرش زمین بشم اما به زور جلوی خودمو گرفتم، چند ثانیه بعد به همراه گلناز در حالیکه از تهوع دولا دولا راه میرفتم راهی یکی از اتاقای عمارت شدیم و مادرم نگران همراه زنعمو برگشت به مراسم،با دیدن زنعمو و رفتاراش حالم از قبلم بدتر شده بود از این میترسیدم که وقتی خرش از پل گذشت قضیه گردنبند و نامه رو به آقام بگه،دیگه روی پای خودمم بند نبودم همون ورودی اتاق خودمو انداختم روی زمین و از تهوع به خودم میپیچیدم،ساره که تازه به جمعمون اضافه شده بود با دیدنم ضربه ای به صورتش زد و گفت:-وای خانوم جان خدا مرگم بده چرا اینجا خوابیدین بیاین داخل براتون لاحاف تشک بندازم!🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
♥ گاهے هم
دروغ خوب است
مثلاً میگویم سردم است
تا به این بهانه
دستانم را بگیرے ♥♥♥
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه ی من !
دلم برای زمستان نمی سوزد !
دلم برای بهار تنگ نیست !
دلم می خواهد فقط برای تو تنگ شود !
برای تو که هنوز هم نمی دانی
چقدر عاشقانه های نا نوشته برایت نوشته ام!
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق “انسان” بودن ماست . . .
💐☘🌻
#ماه_شعبان
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🌹🌻🌹
حال من حال اسيرى ست كه هنگام فرار
يادش افتاد كسى منتظرش نيست نرفت
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌙 *شبتون شهدایی*
*💞عشقتون زهرایی*
*😌مرامتون حیدری*
*❤️امرتون رهبری*
*🤲راه هتون محمدی*
*😇دلتون حسینی*
*💔غمتون حسنی*
*💪جسمتون عباسی*
*✨گذشتتون مهدوی*
~اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪـ اݪفڔج❤️~_
🌙✨🌟💖🌹🦋
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
💐☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🔅 السَّلاَمُ عَلَى مُحْيِي الْمُؤْمِنِينَ وَ مُبِيرِ الْكَافِرِينَ (سلام ما بر زنده كننده اهل ايمان و هلاك كننده كافران)
📚 زیارتِ امام زمان (به نقل از سید بن طاووس)
#سلام_بر_تو
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#ماه_شعبان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتنودهفتم
صورتم برای چندمین بار خیس از اشک شد گلناز وحشت زده با رنگ و رویی پریده گفت:
-خانم جان چی شد الهی من بمیرم براتون واسه چی این جوری شدید،پاشین حداقل تا تشک بیاین تا ببینم چه خاکی به سرمون بریزیم زمین سرده حالتونو بدتر میکنه!
نفس عمیقی کشیدمو بلند شدمو به زور تا تشک خودمو رسوندمو چشمامو روی هم گذاشتم شاید یکم خواب حالمو بهتر میکرد،اما هنوز پلکام روی هم نرفته بود که در با شدت زیادی باز شد و چهره خونسرد آتاش توی چهارچوب در ظاهر شد،اینبار به جز من رنگ ساره و گلنازم مثل گچ شده بود!
-برید بیرون می خوام با زنم صحبت کنم!
ساره بلافاصله بعد از شنیدن این جمله از جا بلند شد و سر به زیر انداخت و رفت اما گلناز رو من با فشاری که به دستش میدادم نگه داشته بودم!
آتاش بدون این که داد بزنه با خونسردی و لبخند کج گوشه لبش رو به گلناز گفت:
کری یا حرفم رو نشنیده گرفتی؟
اجبارا فشار دستم رو روی دستش شل کردم،نگران نگاهی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت و بلافاصله آتاش درو پشت سرش بست و کلونشو جا انداخت،دیگه دردم فراموشم شده بود نشستم سر جامو با لکنت لب زدم:
-چرا اومدین اینجا،لطفا برین بیرون،عزیزم گفته تا عقد نباید باهم تنها باشیم!
پوزخند غلیظی زد و کتشو درآوردو مشغول باز کردن جلیقش شد:-کاش عزیزت اینارو به اردشیر خانتون هم یاد میداد اونوقت دیگه قرار نبود این چیزایی که قراره رو تحمل کنی!
با صدای لرزونی پرسیدم:-منظورتون چیه؟دارین چیکار...میکنین؟!
نزدیکم شد فکمو گرفت توی دستاشو گفت:-فکر کردین الکیه؟دوستمو تو عروسیتون کشتین،به ناموس من دست درازی کردین و بعد با یه عقد خشک و خالی همه چیز تموم بشه بره؟نه از این خبرا نیست،میدونی چرا راضی شدم زنم بشی؟فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟یا خواستم آیینه دقم هر لحظه رو به روم باشه و یادم بندازه چه بلاهایی به سرم اومده؟فقط برای این قبول کردم که داغ بی آبرویی رو روی پیشونی آقات بذارمو چه فرصتی بهتر از الان؟حالا هم خفه شو و فقط کاری که میخوامو انجام بده!💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻