eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 🦋🌹💖 @hedye110
بازآ دلم ز گردش دوران شکسته است چون کشتی از تهاجم طوفان شکسته است آیینه خیال نهادم به پیش روی دیدم که قلبم از غم هجران شکسته است                        @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 با بغض نگاش کردمو خواستم چیزی بگم اما مغزم از همه چیز تهی شده بود به جز ترس از تهدیدای آتاش و زنعمو چیزی به ذهنم نمیرسید، بغض کرده بهشون زل زدم که آوان گفت:-چشمش مثه آسمونه! -پاشو داداش دیگه باید راه بیفتیم نباید بی بی رو عصبانی تر کنیم! -چرا میری خواستگاری؟مگه این عروست نیس دا...داش؟همونکه گفتی چشماش مثه آسمونه،مهربونه،میارمش اینجا باهات دوست بشه! حس کردم همه وجودم لرزید یعنی اورهان در مورد من با آوان حرف زده بود؟بغضی که به گلوم نشست با جمله بعدی اورهان شکست:-نه داداش این اون نیست،این یه آدم دیگه هست،این زن آتاشه،یاالله بسم الله بگو و پاشو! قطرات اشکی که روی صورتم جاری شده بودن رو پاک کردم و دوباره خواستم چیزی بگم که با صدای حوریه از جا پریدم:-بجنب دیگه دارین چیکار میکنی ظهر شد! اورهان نگاه چپ چپی بهم انداخت و همراه آوان که هنوزم اصرار داشت من همون دختری هستم که اورهان بهش میگفته راه افتاد به سمت در عمارت من انگار چسبیده بودم به زمین پاهام یاری نمیکرد قدم ازقدم بردارم دستی به پیشونی داغم کشیدمو به زور از جا بلند شدم،کاش میمردمو همه چیز تموم میشد!  چکمه هامو پا کردمو نا امید پشت سر همه راه افتادم،جوون ترا پیاده و بقیه همراه اسب،تموم مدت نگاهم روی اورهان بود که افسار اسب آوان رو توی دستش گرفته بود و میکشید،یادم به اون روزی افتاد که برای اولین بار به اسم کوچیک صدام کرده بود،اون روز هیچوقت فکرشو نمیکردم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم توی همین فکرا بودم که نگاه اورهان توی چشمام گره خورد با دلخوری رو ازش گرفتم باید هر جوری بود از قلبم بیرونش میکردم،سرچرخوندم و نگاهم افتاد به اردشیر که با اخم زل زده بود به ساره که سینی به دست جلوی همراه بقیه کلفتای عمارت جلوی همه راه میرفت،اونم هم اندازه من از موندن توی این جمع عصبی بود،ولی همه اینا تقصیر خودش بود، هر قدمی که بر میداشتم نفسمو با صدا بیرون میدادم تا ذره ای از بغض درونم کم بشه تا مبادا اشکام سرازیر شه و همه به حال و روزم پی ببرن.💧💧💧 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
زينب اين خطيب بزرگ، پيام خود را به مردم كوفه رساند. آنهايى كه براى جشن و شادى در اين جا جمع شده بودند، اكنون خاك بر سر خود مى ريزند. نگاه كن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ مى زنند و چگونه فرياد ناله و شيون آنها به آسمان مى رود. اكنون زمان مناسبى است تا امام سجّاد(ع) سخنرانى خود را آغاز كند. آرى! مأموران ابن زياد كارى نمى توانند بكنند، كنترل اوضاع در دست اسيران است. امام از مردم مى خواهد تا آرام باشند و گريه نكنند. اكنون او سخن خويش آغاز مى كند: خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبرش درود مى فرستم. اى مردم كوفه! هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد، بداند من على، پسر حسين هستم. من فرزند آن كسى هستم كه كنار نهر فرات با لب تشنه شهيد شد. من فرزند آن كسى هستم كه خانواده اش اسير شدند. اى مردم كوفه! آيا شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از او خواستيد تا به شهر شما بيايد؟ آيا شما نبوديد كه براى يارى او پيمان بستيد، امّا وقتى كه او به سوى شما آمد به جنگ او رفتيد و او را شهيد كرديد؟ شما مرگ و نابودى را براى خود خريديد. در روز قيامت چه جوابى خواهيد داشت، آن هنگام كه پيامبر به شما بگويد: "شما از امّت من نيستيد چرا كه فرزند مرا كشتيد". بار ديگر صداى گريه از همه جا بلند مى شود. همه به هم نگاه مى كنند، در حالى كه به ياد مى آورند كه چگونه به امام حسين(ع) نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند. امام بار ديگر به آنها مى فرمايد: "خدا رحمت كند كسى كه سخن مرا بشنود. من از شما خواسته اى دارم". همه مردم خوشحال مى شوند و فرياد مى زنند: "اى فرزند پيامبر! ما همه، سرباز تو هستيم. ما گوش به فرمان توايم و ما جان خويش را در راه تو فدا مى كنيم و هر چه بخواهى انجام مى دهيم. ما آماده ايم تا همراه تو قيام كنيم و يزيد و حكومتش را نابود سازيم". اين سخنان در موجى از احساس بيان مى شود. دست ها همه گره كرده و فريادها بلند است. ترس در دل ابن زياد و اطرافيان او نشسته است. به راستى، امام چه زمانى دستور حمله را خواهد داد؟ ناگهان صداى امام همه را وادار به سكوت مى كند: "آيا مى خواهيد همان گونه كه با پدرم رفتار نموديد، با من نيز رفتار كنيد؟ مطمئن باشيد كه فريب سخن شما را نمى خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نكرده ام". همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند و از خجالت سكوت مى كنند. آرى! همين مردم بودند كه در نامه هاى خود به امام حسين(ع) نوشتند كه ما همه آماده جان فشانى در راه تو هستيم و پس از مدتى همين ها بودند كه لشكرى سى هزار نفرى شدند و براى كشتن او سر از پا نمى شناختند. همه با خود مى گويند پس امام سجّاد(ع) چه خواسته اى از ما دارد؟ او كه در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته اى دارم. امام به سخن خود ادامه مى دهد: "اى مردم كوفه! خواسته من از شما اين است كه ديگر نه از ما طرفدارى كنيد و نه با ما بجنگيد". اى مردم كوفه! خاندان پيامبر، ديگر يارى شما را نمى خواهند. شما مردم امتحان خود را پس داده ايد، شما بىوفاترين مردم هستيد. مردم با شنيدن اين سخن، آرام آرام متفرّق مى شوند. كاروان اسيران به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند. آرى! در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم كوفه است. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
  @mosbat_andishi          🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ❤️🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
لازم نیست که انسان در پی این باشد که به خدمت حضرت ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف تشرف حاصل کند؛ بلکه شاید خواندن دو رکعت نماز سپس توسل به ائمه علیهم‌السلام بهتر از تشرف باشد؛ زیرا هرکجا که باشیم، آن حضرت می‌بیند و می‌شنود؛ و عبادت در زمان غیبت، افضل از عبادت در زمان حضور است. منبع: (در محضر بهجت، ج١، ص ١٨٧) ‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
سلام دوستان عزیزم صبحتون بخیر                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔹 🦚 حدودا نیم ساعتی پیاده راه رفتیم تا در خونه ای ایستادیم که بیشتر به عمارت شبیه بود تا خونه یه رعیت عادی،در باز شد و در حالیکه سنگینی نگاه اورهان رو روی خودم حس میکردم داخل شدم،حیاط خونه اینقدر بزرگ بود که برای دیدن انتهاش باید چشماتو ریز میکردی،همینجور که داشتم با چشمای ریز شده به آخر حیاط و گوشه کناراش نگاه میکردم نورگل خاتون در گوشم گفت:-به چی نگاه میکنی عروس؟اینارو همش از پول برادرم دارن،از بس که حوریه از این ور و اونور میزنه و میریزه تو شکمشون وگرنه شوهرش عاقده دهه همچین پولایی نداره! داشتم به حرفای عمه نورگل فکر میکردم که چشمم خورد به سهیلا که با لباس سفید و روسری قرمز رنگی کنار زنی که شبیه حوریه بود و احتمال میدادم مادرش باشه ایستاده بود و در حالیکه صورت لاغرش از خجالت قرمز شده بود با ناز به اورهان نگاه میکرد،مردی که کنار مادرش ایستاده بود خیلی به چشمم آشنا بود انگار یه جایی دیده بودمش حرف عمه نورگل توی گوشم زنگ خورد،عاقد آبادیه،حتما موقع عقد خودمو آتاش دیده بودمش،سردرد امونمو بریده بود چشم ازش گرفتمو بعد از سلام و احوال پرسی سر سری پشت سر نورگل خاتون وارد اتاق شدم و کنارش جا گرفتم،بقیه هم یکی یکی وارد شدن و دور تا دور اتاق نشستن،بلافاصله طلعت خاتون شروع کرد از بزرگی و اصل و نسب خاندانشون صحبت کردن،هیچ کودوم از کلماتی که از دهانش خارج میشد رو نمیشنیدم ذهنم خیلی آشفته بود و تبم به شدت بالا رفته بود و نگاه اورهان و پوزخندی که گوشه لباش جا خوش کرده بود حالمو بدتر میکرد!  انگار داشت از حال و روزی که برام ساخته بود لذت میبرد،وقتی به خودم اومدم که سهیلا سینی چای به دست با ناز و عشوه روبه روی اورهان خم شد و باعث شد نگاهش ازم گرفته بشه،سر پایین انداختم تا برق اشک توی چشمام پیدا نشه،داشتم با گوشه روسری قطرات اشک توی چشمامو میگرفتم که حوریه خاتون گفت:-آقا مظفر اگه اجازه بدی انگشتر عروسمو بندازم و صیغشونو الان خودت بخونی،تا مراسم عروسی آتاش چیزی نمونده میخوام عروسی دوتا پسرای خان رو تو به روز برگزار کنیم و براشون جشن مفصلی بگیرم که ده آبادی اینور و اونور تو خوابشونم ندیده باشن! -اجازه ما هم دست شماس،هرچی خان صلاح بدونن!🌳🌳 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
از دوست جدید رازت را پنهان کن از دشمن قدیمی که طرح دوستی دوباره با تو ریخته خنجرت را … چون اولی “باورت” را نشانه می گیرد دومی “قلبت” را                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اگـه وجــود خـــــــدا ﺑـــــــــــاورت بــشــه خـــــــــــــــدا یــه نـــقــــــطــه میندازه زیــر بــاورت … مـــیـــشــه : ﻳــــــــــــــــﺎﻭﺭﺕ … بهمین راحتی                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوباره سیب بچین آدم…. من خسته ام…. بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند……                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون ابن زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند. قصر آذين بندى شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده اند. ابن زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين(ع) را در مقابل او قرار دهند. عدّه اى از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند. ابن زياد روى تخت خود نشسته و عصايى در دست دارد. واى بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و مى خندد و مى گويد: "من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد". انس بن مالك به ابن زياد مى گويد: "حسين شبيه ترين مردم به پيامبر بود. آيا مى دانى كه الآن عصاى تو كجاست؟ همان جايى كه ديدم پيامبر آن را مى بوسيد". من آن روز نمى دانستم كه چرا پيامبر لب هاى حسين را مى بوسيد، امّا او امروز را مى ديد كه تو چوب به لب و دندان حسين مى زنى! سربازان وارد قصر مى شوند: "آيا اسيران را وارد كنيم؟". با اشاره ابن زياد، اسيران را وارد مى كنند و آنها را در وسط مجلس مى نشانند. من هر چه نگاه مى كنم امام سجّاد(ع) را در ميان اسيران نمى بينم. گويا آنها امام سجّاد(ع) را بعداً وارد مجلس خواهند نمود. ابن زياد در ميان اسيران، بانويى را مى بيند كه به صورتى ناآشنا در گوشه اى نشسته است و بقيّه زنان، دور او حلقه زده اند. در چهره او ذلّت و خوارى نمى بينم. مگر او اسير ما نيست؟! او كيست كه چنين با غرور و افتخار نشسته است. چرا رويش را از من برگردانده است؟ ابن زياد فرياد مى زند: "آن زن كيست؟" هيچ كس جواب نمى دهد. بار دوم و سوم سؤال مى كند، ولى جوابى نمى آيد. ابن زياد غضبناك مى شود و فرياد مى زند: "اينان كه اسيران من هستند، پس چه شده كه جواب مرا نمى دهند". آرى! زينب مى خواهد كوچكى و حقارت ابن زيادرا به همگان نشان دهد. سكوت همه جا را فرا گرفته است. ابن زياد بار ديگر فرياد مى زند: "گفتم تو كيستى؟". جالب است خود آن حضرت جواب نمى دهد و يكى از زنان ديگر مى گويد: "اين خانم، زينب است". ابن زياد مى گويد: "همان زينب كه دختر على و خواهر حسين است؟". و سپس به زينب رو مى كند و مى گويد: "اى زينب! ديدى كه خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ شما را براى همه فاش ساخت". اكنون زينب(س) به سخن مى آيد و مى گويد: "مگر قرآن نخوانده اى؟ قرآن مى گويد كه خاندان پيامبر را از هر دروغ و گناهى پاك نموده ايم. ما نيز همان خاندان پيامبر هستيم كه به حكم قرآن، هرگز دروغ نمى گوييم!". جوابِ زينب كوبنده است. آرى! او به آيه تطهير اشاره مى كند، خداوند در آيه 33 سوره "احزاب" چنين مى فرمايد: ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا); خداوند مى خواهد تا خطا و گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك نمايد. همه مى دانند كه اين آيه در مورد خاندان پيامبر نازل شده است. ابن زياد ديگر نمى تواند قرآن را رد كند. به حكم قرآن، خاندان پيامبر دروغ نمى گويند، پس معلوم مى شود كه ابن زياد دروغگوست. سخن زينب، همه مردم را به فكر فرو مى برد، عجب! به ما گفته بودند كه حسين از دين خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت مى دهد كه حسين هرگز گناهى ندارد. آرى! سخنِ زينب تبليغات و نيرنگ هاى دشمن را نقش بر آب مى كند. اين همان رسالت زينب است كه بايد پيام رسان كربلا باشد. ابن زياد باور نمى كرد كه زينب، اين چنين جوابى به او بدهد. آخر زينب چگونه خواهرى است، سر برادرش در مقابل اوست و او اين گونه كوبنده سخن مى گويد. ابن زياد كه مى بيند زينب پيروز ميدان سخن شده است، با خود مى گويد بايد پيروزى زينب را بشكنم و صداى گريه و شيون او را بلند كنم تا حاضران مجلس، خوارى او را ببينند. او به زينب رو مى كند و مى گويد: "ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند". همه منتظرند تا صداى گريه و شيون زينب داغديده را بشنوند. او در روز عاشورا داغ عزيزان زيادى را ديده است. پسر جوانش ( عَون ) و برادران و برادرزادگانش همه شهيد شده اند. گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: "ما رأيتُ إلاّ جميلا"; "من جز زيبايى نديدم". تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است. آخر اين زينب كيست؟ تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى كه در اوج قلّه بلا ايستادى و جز زيبايى نديدى. تو چه حماسه اى هستى، زينب! و چقدر غريب مانده اى كه دوستانت تو را با گريه و ناله مى شناسند، امّا تو خود را مظهر زيبابينى، معرّفى مى كنى. تو كيستى اى فرشته زيبا بينى! اى مظهر رضايت حق! قلم نمى تواند اين سخن تو را وصف كند. به خدا قسم، اگر مردم دنيا همين سخن تو را سرمشق زندگى خود قرار دهند، در زندگى خود هميشه زيبايى ها را خواهند ديد. تو ثابت كردى كه مى توان در اوج سختى و بلا ايستاد و آنها را زيبا ديد. اى كاش تو را بيش از اين مى شناختم! دشمن در كربلا قصد جان تو را نكرد، امّا اكنون كه اين
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سخن را از تو مى شنود به عظمت كلام تو پى مى برد و بر خود مى لرزد و قصد جان تو مى كند. و تو ادامه مى دهى: "اى ابن زياد! برادر و عزيزان من، آرزوى شهادت داشتند و به آن رسيدند و به ديدار خداى مهربان خود رفتند". چهره ابن زياد برافروخته مى شود. رگ هاى گردن او از غضب پر از خون مى شود و مى خواهد دستور قتل زينب(س) را بدهد. اطرافيان ابن زياد نگران هستند. آنها با خود مى گويند: "نكند ابن زياد دستور قتل زينب را بدهد، آن گاه تمام اين مردمى كه پشت دروازه قصر جمع شده اند آشوب خواهند كرد. يكى از آنها نزد ابن زياد مى رود و به قصد آرام كردن او مى گويد: "ابن زياد! تو كه نبايد با يك زن در بيفتى". اين گونه است كه ابن زياد آرام مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Aron Afshar - Sanieh Var.mp3
8.84M
☑️آرون افشار 💠چشمهای تو فقط ماله ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷🌷🌷 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
۴ حرفه اما بندگی حرفه👌🏻🌸' بندگی کردن؛ هر مسلمونیه 😌💛' اصلا خوبی هستی برای او⁉️😢' اصلا میدونی چیه؟😓💔' مجلسی برای تمرین بندگی📿' 💠http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 💔 🕊