💕دکترم گفت:
#چرا وضعت هر جلسه #بدتر میشه؟
مستاصل نگاهش کردم
گفتم #چکار کنم ؟!
گفت:خودت را از #اسارت دلت #آزاد کن!!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕 #خدایا !🤲
ما را در برابر اتفاقاتی که
تو #حکمتش را میدانی
و ما هیچی ازش #نمیفهمیم صبور کن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
☘❤️🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهفتاد
،نزدیکای صبح بود که دیگه پلکام سنگین شدن و همونجوری نشسته خوابم برد، نمیدونم چند ساعت گذشت که با صدای در چشم باز کردم،تموم بدنم گرفته بود گردنمو تابی دادمو قبل از اینکه صدای در مادرمو بیدار کنه از جا بلند شدمو آروم لای در رو باز کردم:-چی شده گلناز؟
-خانوم بزرگ گفتن بهتون بگم حاضر شین باید بریم حموم!
-باشه الان آتامو صدا میکنم!
-نه خانوم جان،خانوم بزرگ گفتن مادرتون رو بیدار نکنین بذارین استراحت کنن!
سری تکون دادمو در حالیکه بغض توی گلوم لونه کرده بود نگاهی به مادرم انداختمو وسایلامو دادم دست گلناز و راه افتادم سمت حیاط و نشستم کنار باغچه و جورابی که عزیز روی دست و پاهام کشیده بود رو بیرون آوردمو با آبی که گلناز روی دستم گرفته بود با بغض و حرص حنای روی دستمو میشستم،به زور جلوی ریختن اشکامو گرفته بودم میدونستم اگه یه قطره ازش سرریز بشه بند اومدنش با خداست!
-خانوم جان اینقدر محکم نشورین رد ناخوناتون رو پوستتون میمونه!
-تو که میدونی امشب قراره چی به سرم بیاد،دیگه هیچی اهمیت نداره!
-نزنین این حرفا رو شگون نداره،خدا بزرگه من میدونم طوری نمیشه!
-پاشو دختر پاشو که طلعت خاتون آدم فرستاده،باید بری حموم به جای آنات،عمه ات باهات میاد هرچی گفت گوش میگیری،یه وقت آبرومونو نبری!
از جا بلند شدمو با ناراحتی رو به عزیز که این حرفو زده بود پرسیدم:-شما هم نمیاین؟
دستی به سرم کشید و گفت:-چرا میایم،ما یکم دیگه راه میفتیم سمت ده بالا ،گلناز یه چیزی بده بخوره اونجا یه وقت پس نیفته!
با رفتن گلناز به سمت آقام که داشت اسبی رو برام حاضر میکرد قدم برداشتم،سرمو گرفت توی دستاشو بوسه ای به پیشونیم زد و در حالیکه صداش از بغض میلرزید گفت:-خوشبخت بشی دخترم!
نگاهی به چشماش انداختمو قطره ای اشک سر خورد روی گونم،کاش میمردمو هیچوقت باعث بی آبروییش نمیشدم،بوسه ای به دست مردونه اش که به خاطر کار کردن زیاد و سرمای هوا زمخت شده بود زدمو با کمکش سوار اسب شدم،چند دقیقه بعد با لقمه نون فطیری که گلناز دستم داده بود و عمه که پشت سرم نشسته بود به همراه آدمی که فرستاده بودن دنبالمون با بغض و اضطراب راهی ده بالا شدیم!
یه ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم ده بالا و مستقیم رفتیم حموم وقتی رسیدیم همه زنای عمارت بالا دم در منتظر ما بودن، نگاهی به چهره کلافه سهیلا که بینشون خودنمایی میکرد و مشخص بود به زور اونجا نگهش داشته بودن انداختم و با کمک عمه از اسب پیاده شدم،لقمه نونی که هیچی ازش نخورده بودمو تحویل عمه دادمو بوسه ای به دست بی بی زدم،همه باهم وارد حموم شدیم،داخل که رفتیم عمه نورگل اول لباسای سهیلا و بعد لباسای منو کامل از تنم در آورد و بعد از اینکه کامل براندازمون کرد ازمون خواست روی سکوی گرد وسط حموم بشینیم،با خجالت سر به زیر انداختم و کنار عمه جای گرفتمو خدا رو شکر کردم توی این مدت کبودیای تنم خوب شده بود!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Ragheb - Shab (128).mp3
2.92M
☑️راغب 💠 شب
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕گاهی #لازم است
کمرنگ باشی،
تا #قدر پر رنگی هایت
را بیشتر بدانند!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
نام شرکت کنندگان در #دوازدههمینمسابقه #هفتشهرعشق
۱ فاطمه صادق پور از تبریز
۲ زینب مرادی از تهران
۳ اکرم عقدایی مشهد
۴ حسین واشقانی از کاشان
۵ علی اکبر قشقائی از شیراز
۶ میلاد عصار از مشهد
۷ ریحان سادات مهدوی از مشهد
۸ بیتا سادات مهدوی از مشهد
۹ فاطمه حسین زاده از مشهد
۱۰ زهره کیانی از شهرکرد
۱۱ سید عرفان مهدوی از مشهد
۱۲سید محمد مهدوی از مشهد
۱۳ علی از کرمان
۱۴ طیبه جوانبخت
۱۵ سید عرفان مهدوی از مشهد
۱۶ زهرا جوانبخت
۱۷ سهیلا تشرفی از سمنان
۱۸ فاطمه جوانبخت از خراسان
۱۹ حسین جوانبخت
۲۰ زهرا صادقی از اصفهان
۲۱ عنبر عباسپور از بردسکن
۲۲ حبیب اشنار . بردسکن
۲۳ علی رضا رستمیان راد از گناباد
۲۴ زهره اشنار گناباد
۲۵ ناهید شریفی
۲۶ علی شریفی از اراک
۲۷ کیوان رستمیان راد.گناباد
۲۸ علی جوانبخت
۲۹ کیوان رستمیان راد.گناباد
۳۰ علی جوانبخت
۳۱ یاسر سجادی
۳۲ علی میرزائی از نطنز
۳۳مهدیه زارع زاده ابرکوه
۳۴ زهره آذریان از شهرستان پلدختر
۳۵ زهراباقرزاده ازشهرستان بهشهر
۳۶نیایش جعفری
۳۷ ثریاکشاورز از بیضا
۳۸ مهدیه جعفری از قم
۳۹نرگس سادات حسینی از قم
دوستانی که نامتون از قلم افتاده لطفا تا آخر وقت امشب نامتون رو به آیدی زیر ارسال کنید👇👇
@Yare_mahdii313
اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است پیش داوری مکن، خانوادهاش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن چرا که نوح علیهالسلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به صفی الله بومد.
کسی را که از قومش اخراج کردهاند مسخره مکن و نگو بیارزش و بیجایگاه است
چرا که ابراهیم علیهالسلام را راندند درحالیکه مشهور به خلیل الله بود.
زندان رفته و زندانی را مسخره مکن
چرا که يوسف علیهالسلام سالها زندان بود در حالیکه مشهور به صدیق الله بود.
ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن چرا که ايوب علیهالسلام بعد از غنا ، مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به نبی الله بود.
شغل و حرفه دیگران را تمسخر مکن
چرا که لقمان علیهالسلام نجار، خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند در قرآن مجید به حکيم بودن او اذعان دارد.
کسی را که همه به او ناسزا میگویند و از او به بدی یاد میکنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد.چرا که به حضرت محمد(ص) ساحر ، مجنون و دیوانه میگفتند در حالیکه حبیب خدا بود.
پس دیگران را پیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم
قضاوت ممنوع❌
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
خواهی که جهان درکف اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تو بردی… همه هورا کشیدند…
حالا پایت را از روی خرده های دلم بردار… کافیست…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
لاستیڪ صافوعوض میکنن
میندازن دور حالا فهمیدی
چرا وقتی صاف و ساده ای
عوضت میکنن…!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آروم شدن با قرص؛
مثل پولداری توی شصت سالگیه
خوبه ولی بی فایدس…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
محبت کردن به بعضی ها برا آدما مث
محبت کردن به مترسکه
چه بهش خوبی کنی چه بدی فقط یاد گرفته با خشم بهت نگاه کنه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یه سری شدیدا به عینک نیاز دارن
واسه اینکه گوشامونو خیلی دراز میبینن !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
شاید با دروغ هایت مثل شب آرام باشی
اما برای من مثل روز روشنی …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دم از مردونگی نزن
سنگینـــه سرفت می گیره
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
من اگه مثل خیلیا بودم…
الآن با خیلیا بودم…
جا داره یادی کنیم از کسایی که زمانی کنار ما بودن
و الان…
کنار ما بودن آرزوشونه…!!!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
اِرتِفـــاعِ چِشـــمَم خِیلــی زیـادِه
آدَمـــایی کِه اَزَشْ اُفتــادَنْ⇩
هیچـوَقت دیــدِه نَشُـــدَنْ✘✘✘
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
💐🌷🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم✋🏻💚
مولایمن ...
🌱اى کاش که انتظار معنى میشد
بیتابى جویبار معنى میشد...
🌱وقتى که سحر شکوفه صبح دمید
با آمدنت بهار معنى میشد...
🌼به نیت ظهور مولا جانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهفتادیکم
چشمم به عصمت بود که کف حموم رو به روی سهیلا نشسته بود و چیزی توی کاسه هم میزد که عمه کاسه آب داغی روی تنم ریخت،نفس عمیقی کشیدمو در گوشش لب زدم:-اون چیه؟
-هیچی دختر نوره است باید بزنی به بعضی از جاهای بدنت تا شب عروسی برای شوهرت تمیز باشی!
سرمو زیر انداختم و بی صدا نشستم عصمت بعد از سهیلا سراغ من اومد تا به قول عمه منو برای شب عروسی حاضر کنه،شبی که نمیدونستم برام به صبح میکشه یا نه؟!
بعد از اینکه حموممون تموم شد داخل اتاقکی شدیم و بدنمونو خشک کردیم،زن جا افتاده ای رو به رومون نشست و یکی یکی صورتمونو آرایش کرد:-چقدر خجالت میکشی دختر سرتو بالا بگیر حیف اون چشمای خوشگلت نیس؟آنا ببین چقدر سورمه به چشمای آبیش میاد!
طلعت خاتون رو به نورگل که این حرف رو زده بود کرد و گفت:-آره دختر،میبینمش یاد جوونیای خودم میفتم،من نصف این دختر سن داشتم که شوهرم دادن،عمر آدم مثل برق و باد میگذره،یهو چشم باز میکنی میبینی اومدی حموم عروسی برای نوه هات!
نورگل خنده بامزه ای کرد!
حوریه که تموم مدت با غرور نشسته بود رو به عصمت گفت:-عروس من که چشماش دقیقا هم رنگ پسرم اورهانه،شاید همین باعث شده اینقدر بهم بیان،عصمت تو زودتر برگرد عمارت و براشون اسپند دود کن خیلی چشم دنبالشونه!
نگاهمو از خنده گوشه لب سهیلا و پلکای کشیده شده از غرور حوریه گرفتمو با کمک عمه مشغول پوشیدن لباس عروسیم شدم و همزمان گوشم به طلعت خاتون بود که برامون توضیح میداد که شب عروسی چیکار باید بکنیم، با هر کلمه ای که از زبونش بیرون میومد اضطرابم هزار برابر میشد، خدا رو شکر روسری قرمز رنگ توری روی سرم مانع میشد که کسی چهرمو ببینه وگرنه با اون وحشتی که کرده بودم شاید هر کسی میفهمید این وسط یه جای کار میلنگه!
دیگه آخر حرفای طلعت خاتون بود که عمه دست برد سمت روسریمو چند شاهی روش سنجاق کرد و زیور هم با نارضایتی چهارتا النگو دستم کرد و حوریه هم گردنبند طلای بزرگی به گردن سهیلا انداخت و چند النگو هم به دستش انداخت و با صلوات ازحموم بیرون رفتن و منم خواستم پشت سرشون راه بیفتم که عمه نیشگونی از دستم گرفت و در گوشم گفت:-وایسا!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻