┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🌹🦋🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#سلام_امام_زمانم
بيا ای بهتــــرين درمان قلبــم
مـــــداوا كن غـم پنهـان قلبـم
قســـــم بر خالق دلـهای عاشق
تو هستی آخرين سلطان قلبـم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتادیکم
بغض کرده نگاه آخرمو بهش انداختمو از در انباری خارج شدمو بعد از اینکه چارقدمو از اتاق برداشتمو انداختم سرم رفتم سمت اتاق بی بی و ضربه آرومی به در زدم،خوشحال از اینکه شاید خبر از آتاش آورده باشم درو باز کرد و با دیدنم وا رفت:-بیا تو دختر،حتما ترسیدی تنهایی بخوابی!
بدون کلمه ای حرف داخل شدم و با بی حالی گوشه ی اتاق تشکی پهن کردمو دراز کشیدم،با حرفای اورهان ترسم کمی ریخته بود،حتی دعا میکردم آتاش برای همیشه از زندگیم رفته باشه،با این فکرا به خوابی عمیق فرو رفتم!
صبح با صدای فریادهای اژدر خان وحشت زده از جا پریدم، با وجود سر دردی که بخاطر یک یهویی بیدار شدنم گریبان گیرم شده بود از ترس اینکه آتاش رو پیدا کرده باشن بیرون رفتم،خان روی سینه یکی نشسته بود مشتاشو حواله صورتش میکرد:-حرف بزن لعنتی پسرمو دیشب کجا کشوندی؟اگه نگی همینجا چالت میکنم!
وحشت زده دست جلوی دهانم گذاشتم چقدر زود پسره رو پیدا کرده بود!
خان با دیدنم با به حرکت سریع پسرک لاغر مردنی رو از زمین جدا کرد و به سمت من کشوند:-همینه نه؟
نگاهی به چهره غرق خونش انداختمو وحشت زده و در حالیکه دلم به حالش سوخته بود به نشونه مثبت چندین بار سرمو بالا و پایین کردم!
خان که منتظر تایید من بود تا جزای کارشو ازش پس بگیره کشون کشون تا بالای چاه بردش،چشم چرخوندم دنبال اورهان تا شاید اون جلوشو بگیره آخه اون پسر که گناهی نداشت اما اثری ازش نبود بقیه هم مثل مجسمه ایستاده بودن و از نمایش پیش روشون لذت میبردن و گه گداری از ترس رنگ به رنگ میشدن،نگاهی به پسرک انداختم با اینکه خون از صورتش میچکید بازهم در مقابل تموم سوالای اژدرخان فقط سکوت کرده بود و اصواتی نامفهوم از خودش بیرون میاورد،همینم باعث میشد اژدرخان هر لحظه عصبانی تر بشه،دست انداخت دور پاهاش و بلندش کرد نیمی از بدنش داخل چاه فرو برد،حتما میخواست رهاش کنه،بدنم از ترس داشت مثل بید میلرزید که اورهان در حالیکه نفس نفس میزد سر رسید و گفت:-خان بذارش پایین اون لالِ!
-غلط کرده دروغ میگه،اون موقع که پسرمو میکشوند بیرون لال نبود الان لال شده؟
-من قبلا ازش حساب پرسیدم،این سکه رو بهم داد انگار یکی اجیرش کرده،باید بفهمیم کی بوده اگه بکشینش دیگه دستمون به جایی بند نیس!🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Mehran Tahmasebi - Ey Divoone (128).mp3
3.55M
☑️مهران طهماسبی 💠 ای دیوونه
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕انصاف یعنی
اگه روزهای #سخت رسید
روزهای خوب زندگیت #یادت بمونه
#انصاف یعنی
بدونی خدای روزهای سخت
همون خدای #روزهای خوبه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕دوست #خوب غم رو
از بين نميبره!
اما #كمك ميكنه
"محكم سرپا باشيم"
درست مثل #چتر خوب كه
#بارون رو متوقف نمیکنه
اما به ما كمك ميكنه راحت
زير #بارون قدم بزنيم.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
♥️
خوبِ خوبِ نازنین من!
نام طو، مرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر های ناب!
نام طو اگرچه بهترین سرود زندگیست
من طو را به خلوتِ خداییِ خیالِ خود
" بهترینِ بهترینِ من "
خطاب می کنم،
#بهترین_بهترین_من !
#فریدون_مشیری
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
به خدایۍکهازرگِگردنبهتو
نزدیكترهتوکلکن . . .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
خودت شاید نمیدانے چه ڪردے
با دلم اما؛
دل یک آدم سرسخت را بردے خدا قوت♥️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
❤️🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتاددوم
اژدر خان نفس عمیقی کشید و جسم بی جون پسر رو از چاه بیرون کشید و کف حیاط عمارت رها کرد و مشغول رژه رفتن جلوی اورهان شد،انگار منتظر بود تا کارش باهاش تموم بشه و بتونه تموم دق و دلیشو سرش خالی کنه!
نگاهم به سکه توی دست اورهان ثابت موند،دستشو جلوی پسر گرفت و اشاره ای به سمت چپش کرد و پرسید:-بگو ببینم این سکه رو اون بهت داد و گفت آتاش خان رو صدا بزنی؟
مسیر انگشت اورهان رو ادامه دادمو با دیدن ساواش که اردشیر رو دست بسته دنبال خودش میکشید زانوهام از ترس سست شد صدای تپیدن قلبمو میشنیدم،چشم دوختم به پسرک که سر جاش نیم خیز شده بود و با تموم وجودم دعا میکردم که اردشیر همچین حماقتی نکرده باشه، چشم ریز کرد و بعد از دقیق شدن به صورت اردشیر سرشو به طرفین تکون داد،نفس راحتی کشیدم و نگاهی به اردشیر انداختم بر خلاف من انگار اصلا نترسیده بود بی حال و بی رمق و شاید به زور بازوی ساواش سر پا ایستاده بود،با خودم گفتم معلوم نیست باز چه بلایی سرش آوردن،اورهان دستور داد که فعلا پسر رو توی انبار زندونی کنن تا مقصر اصلی رو پیدا کنیم،هنوز جمله از دهانش خارج نشده بود که دردی توی پهلوم پیچید و کف حیاط عمارت ولو شدم و صدای جیغ و نفرینای زیور توی گوشم پیچید:-داره دروغ میگه همش زیر سر این دختره و پسر عموشه،هم دختر و هم پسرمو بدبخت کردن میدونم چقدر از پسرم کینه به دل داشت مطمئنم باهم بلایی سرش آوردن!
اورهان داشت به سمتم میومد که زیور با سنگی که توی دستش بود ضربه محکمی به سرم کوبید،از درد چشمامو بستمو دستمو روی جایی که زده بود گذاشتمو با احساس خیسی وحشت زده به قطرات خون روی انگشتام زل زدم، زیور عصبانی تر از قبل خواست ضربه بعدی رو بزنه که اورهان جلوشو گرفت:-افریطه چه بلایی سر پسرم آوردی؟
با دادی که اژدر خان سر زیور زد بغض کرده برگشت توی اتاقشو درو بست دست روی سرم گذاشتمو با درد از زمین بلند شدم، اورهان کنارم ایستاد و با نگرانی نگاهی بهم انداخت:-دستتو بردار ببینم سرت چی شد؟
خواستم به حرفش گوش بدم که با دیدن سهیلا که اورهان رو صدا میکرد سر چرخوندمو با چهره عصبانی و ابروهای درهمش بیشتر ترس برم داشت،نباید عصبانیش میکردم اگه همه چیز رو به همه میگفت کارم ساخته بود رو کردم سمت اورهان و با وجود درد وحشتناکی که توی سرم پیچیده بود با لبخندی ساختگی گفتم:-چیزی نیس آقا خونش بند اومد!
اورهان عصبانی و با مشت گره خورده و فک منقبض شده از عصبانیت نگاهی به سهیلا انداخت و رو به عصمت گفت:-زخمشو تمیز کن،کمک کن وسایلاشو جمع کنه،چند دقیقه دیگه راه میفتیم سمت ده پایین!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻