قله ای که چند بار فتح شود
بی شکت تفریحگاه عمومی می شود
مواظب دلت باش …!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
خدا بعضی از دخترها را آفرید تا فقط ثابت کنه دخترم میتونه مرد باشه!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
رابطه ای که توش اعتماد نیست مثل ماشینیه که توش بنزین نیست
تا هروقت بخوای میتونی توش بمونی ولی به جایی نمیرسی …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دیروز کوچه تنگ بود
امروز دلِ ما …
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
در این شب
خوش عطر تیر ماه
آرامش نصیب
ڪسانۍ باد ڪہ
دعا دارند ادعا ندارند
نیایش دارند نمایش ندارند
حیا دارند ریا ندارند
رسم دارند اسم ندارند
شبتــون زیبا 🌙
و سرشار از نگاه خُـــدا دوستان❣
🌟✨🌙💐🌻🌷
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
☘☘💐🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
از طلوع رنگ رنگ انتظـــار
تا غروب لحظه های ماندگار
من نشستم کنج دیوار دلم
تا بیاید صاحب این روزگـار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتادپنجم
لبخند تلخی زدمو تا موقع ناهار بالا سرش نشستم،صدای غرغرای زنعمو از حیاط عمارت به گوشم میرسید و دیگه تقریبا همه رو از برگشتنم با خبر کرد بود،نزدیکای ظهر بود که آقام خسته وارد اتاق شد و با دیدنم جا خورد،جواب سلاممو داد و دیگه کلامی بینمون رد و بدل نشد حس بدی داشتم دلم نمیخواست حتی پا از در اتاق بیرون بذارمو با بقیه آدمای عمارت چشم تو چشم بشم و مادرمم که اینو فهمیده بود از گلناز خواست تا ناهارمون رو بیاره به اتاق هر چند با صدای دعوا و بحث کردن اهالی که از مهمونخونه میومد هر دومون روی هم رفته نصف کاسه غذا هم نخوردیم!
نزدیکیای غروب بود که بلاخره از اتاق زدم بیرون و آروم آروم رفتم سمت مستراح و خواستم داخل بشم که صدای خش خش از آلونک پشت مستراح به گوشم خورد تعجب کردم آخه هیچکس این قسمت عمارت نمیومد فقط یه انبار پر از جهیزیه کهنه عزیز اونجا خاک میخورد که اصلا به کار کسی نمیومد و همیشه درش بسته بود،نزدیک تر که شدم با دیدن در نیمه باز انباری و صدایی که اینبار واضح تر از دفعه پیش به گوشم خورد وحشت زده سنگی از میون برفا پیدا کردمو با صدایی لرزون پرسیدم:-کی اونجاس؟
چند ثانیه ای صدایی نیومد از ترس اینکه دزد باشه دهن باز کردم جیغ بکشم که با دیدن اردشیر که با چشمای سرخ شده از انباری بیرون اومد نفسمو پر صدا بیرون دادمو با تعجب پرسیدم:-اینجا چیکار میکنی؟
عصبی و با خشم گفت:-به تو چه؟نکنه به تو هم باید حساب پس بدم؟گمشو!
وحشت زده عقب رفتم و وارد مستراح شدم کارم که تموم شد دوباره نزدیک شدمو سرو گوشی آب دادم در انباری قفل شده بود و اثری از اردشیر نبود،از فکر اینکه یه وقت آتاش رو توی انباری زندونی کرده باشه به خودم لرزیدم، سرم گذاشتم روی در و آروم لب زدم:-کسی اونجاس؟
چندباری جملمو تکرار کردمو وقتی جوابی نشنیدم شونه ای بالا انداختمو رفتم سمت حیاط و داشتم به فکر احمقانه م میخندیدم که صدای عصبی زنعمو که از حیاط میومد سرجا ایستادم ،باید صبر میکردم تا بره اگه تنها گیرم میاورد دوباره شروع میکرد به نیش و کنایه زدن،از پشت دیوار سرکی کشیدم،سه تا جوون درشت هیکل سینی به دست روبه روی زنعموایستاده بودن و سر به زیر انداخته بودن:-اینا رو برگردونین و بگین فکر طلاق رو از سرش بیرون کنه وگرنه روزگارشو سیاه میکنم باید بارو بندیلشونو جمع کنن از این ده برن این بهونه ها هم تو کت من نمیره!🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕 #قوی باش ، شاید دنیا #بخاطر آدم هایی مثل تو هنوزم جای #خوبی برای زندگی کردن باشه ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕فرصت #زندگی کمه
بزرگوارتر از آن باش که برنجی
و #نجیب تر از آن باش که #برنجانی
زندگی زیباست !
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یه آهنگ عربی گوش میدادم میگفت «سختترین رنجش عشق اونجاییه که معشوقت نزدیکت باشه و رسیدن بهش محال، مثل قافلهی شتری که تو صحرا تلف میشه و میمیره درحالیکه داره آب حمل میکنه»
امان از این توصیف.... قشنگ با گوشت و پوست و استخون میفهمی چی داره میگه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
یک عمر اگر فدای تو بودم، مرا ببخش
آواره در هوای تو بودم، مرا ببخش
گفتی به من علاقه نداری ولی اگر
من همچنان گدای تو بودم، مرا ببخش
این اتفاق عشق که تقصیر من نبود
بیمار بیدوای تو بودم، مرا ببخش
همدرد دردهای دلم هیچکس نشد
وقتیکه در عزای تو بودم، مرا ببخش
#پریناز_جهانگیر_عصر
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
وقتی قهوه میخوری از تلخیش لذت میبری اما وقتی بادوم میخوری اگه تلخ باشه میندازیش چون از بادوم انتظار تلخی نداری... بحث؛ بحث انتظاره...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌺🌴💐🕊🥀🕊💐🌴
#با_شهدا
خدایا کمک کن
اگر در صف #شهدا غایبیم،
در صف پیام رسانان راهشان
#غایب نباشیم ...
🕊🌹
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#بهباغخدابرويم
#برگدوازدهم
وقتى رفيق بسيار عزيز تو به مسافرت مى رود، چقدر دلتنگ او مى شوى؟ هميشه به او مى انديشى و دعا مى كنى كه زودتر او را ببينى.
وقتى او از سفر برمى گردد، آن قدر خوشحال مى شوى كه گويى همه دنيا را به تو داده اند و در پوست خود نمى گنجى.
آيا ما فقط دلتنگ عزيزان خود مى شويم؟ نه!
پيامبر در سخن خود به اين نكته اشاره مى كند كه چون يكى از افراد مسجدى مدّتى به مسجد نرود، مسجد دلتنگ او مى شود و چون به مسجد برگردد، مسجد شاداب مى شود!
مگر قرآن از تسبيح گفتن همه موجودات سخن نمى گويد؟! مگرمسجد هم در دنياى خود، تسبيح خدا را نمى كند؟!
همان طور مسجد هم در دنياى خود از ديدن اهلِ خود شاد مى شود و غرق سرور مى شود.
آرى، مسجد خانه خدا است و در دنياى خود از حضور مردم دلشاد و از بى اعتنايى مردم ناراحت مى شود!
آيا شما هم با من موافقيد كه وقتى مسجد در اين دنيا نتواند دورى دوستان خود را تحمّل كند، حتماً روز قيامت هم نخواهد توانست دورى دوستان خود را متحمّل شود.
آرى، روز قيامت اين مسجد خواهد بود كه شفاعت دوستان خود را خواهد نمود.
پس بكوشيم كه همواره به دنبال آن باشيم كه خانه خدا براى ما دعا كند و از ما شاد باشد.💐💐💐💐💐
<=====●○●○●○=====>
#بهباغخدابرويم
#آشنائبامسجد
#فضیلتنمازدرمسجد
#سیزدهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط:
تمام نور معنوی و فیوضاتی که انسان از عبادات و زیارات کسب می کند
💥 با نیشی که بوسیله زبان به دیگران می زند ، نابود میشود.
#ترکگناه
#محاسبهکنیم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
_۲۰۲۲_۰۶_۲۵_۱۳_۲۶_۰۱_۶۷۳.mp3
8.09M
دعوا تو عالم سر امیرالمومنین...
حجت الاسلام دارستانی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Ragheb - Gereh Gosha (128).mp3
4.71M
☑️راغب 💠گره گشا
#آهنگ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✨شب با تمام یکرنگیش
چه ساده آرامش میبخشد🌟
✨چه خوب میشد
ما هم مثل شب باشیم
یکرنگ ولی آرام بخش🌟
✨شبتون پراز آرامش دوستان
🌹💖🦋🌟✨🌙
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
گــردنے ڪج ...
ســر پـاییــن ...
به پناه آمدهام ....
شود آیا سروسامان بدهی کار مرا
سلام تنها پناه قلب بیپناهم ✋️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدهشتادششم
منظورش چی بود؟نکنه اژدرخان آدم فرستاده بود عقد منو آتاش رو پس بخونه؟اما زنعمو اینقدر قدرت نداشت که بخواد خان بالا و آدماشو تهدید کنه،نکنه منظورش سحرناز باشه؟نفسم برای چند ثانیه توی سینه حبس شد اینجوری دیگه واقعا آبروی ما توی ده میرفت!
زنعمو چند سکه داخل سینی انداختو گفت:
-برید دیگه چیه برو بر منو نگاه می کنید!
دو طرفم بلوزم رو به هم نزدیک کردم هوا خیلی خیلی سرد شده بود سمت اتاق برگشتم و خزیدم زیر پتو و زل زدم به سقف کاش همه چیز زودتر درست می شد!
***
نگاهی به سینی توی دستم انداختمو با احتیاط قدم برداشتم سمت مهمونخونه دو روز از برگشتنم به عمارت میگذشت و هنوز خبری از آتاش یا اورهان نشده بود،آدمای عمارت همه باهام سرسنگین شده بودن و انگار از ترس اژدرخان بود که حضورمو تحمل میکردن،هنوزم آقام باهام کلمه ای حرف نزده بود و تموم مکالماتون به صحبتهای روزمره خلاصه میشد،نه اینکه عصبانی باشه،نه! انگار بیشتر شرمنده بود، از همه بدتر رفتار عمو بود که وانمود میکرد اصلا من وجود ندارم حتی جواب سلامم هم نمیداد،به خاطر افسردگی مادرم جرأت نمیکردم از راز دلم بهش بگم و تنها همدم اون روزام گلناز بود و برای همین بیشتر وقتمو توی آشپزخونه کنار اون میگذروندم و خودمو مشغول کار میکردم تا کمتر به اتفاقات اخیر فکر کنم،عمارت سوت و کورتر از همیشه به نظر میرسید و به جز صدای دعواهای اردشیر با فرحناز که با نبود آتاش شدت گرفته بود و حتی عزیز هم دیگه جلودارش نبود و صدای گریه های فرحناز صدایی شنیده نمیشد،دلم به حال فرحناز بیشتر از خودم میسوخت درد بی خبری از برادرش به کنار این رفتارای اردشیر هم براش قوز بالا قوز شده بود،سینی رو محکم گرفتمو با پا ضربه ای به در زدمو وارد شدم،چند دقیقه ای میشد که مادرشوهر سحرناز و عطیه مادرش توی اتاق منتظر زنعمو نشسته بودن و زنعمو که انگار خوب میدونست برای چی اومدن جرات نمیکرد پاشو توی مهمونخونه بذاره،سینی رو گرفتم مقابل عطیه:-دختر برو ببین این اشرف و سحرناز کجان،بگو سریع بیاد زشته مادرشوهرشو منتظر بذاره!
چشمی گفتمو همین که خواستم بیرون برم زنعمو در حالیکه با غرور سرشو بالا گرفته بود داخل شد و کنار عزیز جای گرفت،مشغول پخش کردن شیرینیا شدم که زنعمو رو بهشون گفت:-خیر باشه خبر میدادین گاوی گوسفندی چیزی قربونی کنیم!
محبوبه کمی تو جاش جا به جا شد و با شرم گفت:-راستش اومدیم بگیم... اکبر پسرم میخواد بره تو ژاندارمری کار کنه!
زنعمو خودشو زد به اون راه و گفت:-آها پس اومدی خان براش ریش گرو بذاره؟
-نه راستش...چجوری بگم اشرف...راستش...
عطیه ضربه ای به پای دخترش زد و با صدای بلندی گفت:-اههههه چقدر دست دست میکنی،اومدیم بگیم ما پشیمون شدیم عقد رو بهم بزنید!
عزیزشوک زده و عصبی رو به عطیه نگاهی کرد و گفت:-مگه بچه بازیه بیای دختر مارو عقد کنیو فرداش بگی نمیخوای؟!ما آبرو داریم!🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻