#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودششم
-تو به این کارا کار نداشته باش دختراتون باشن کافیه،حرف گوش کن!
آنام سری تکون داد و اجبارا قبول کرد،نگاهی به زنعمو انداختمو چنگی به لباس مادرم زدم رد نگاهمو گرفت و در گوشم با نگرانی لب زد:-اشکال نداره دختر تو برو قبل از اینکه مراسم تموم بشه حسین رو میفرستم دنبال تو و فاطیما شب رو خونه خاله صنوبرت میمونیم!
-آیسن بیا بالا دیگه دختر الان عمارت پره مهمون میشه!
با نگرانی چشم از مادرم گرفتمو رو به عمه چشمی گفتمو سوار شدم،تموم مسیر تا عمارت نگاه خیره زنعمو روی من بود نمیدونستم از اون بترسم یا آتاشی که برگشته بود؟اصلا نکنه حسین دروغ گفته باشه؟اگه آتاش پیدا شده بود چرا اورهان نیومد به من خبر بده؟
بالاخره رسیدیم عمارت و با نظارت عمه هر کودوم یه گوشه از کار رو گرفتیم،زن ها توی اتاقا پخش شده بودن و فرهادهم قسمت مردونه رو که توی مهمونخونه بود رو مدیریت میکرد و اردشیر هم گیج و گنگ توی حیاط میچرخید،تموم فکرم از بین بردن نامه اورهان بود باید حتمانابودش می کردم،کبریتی برداشتمو راه افتادم سمت مستراح بقیه جاهای عمارت پر از آدمایی بود که منتظره بهونه ای بودن برای حرف درست کردن و فضولی ،چند قدمی مستراح که رسیدم اردشیر جلوی راهمو سد کرد و عصبی تو چشمام زل زد و گفت:-کجا؟
کبریت رو توی دستم مشت کردمو با لکنت لب زدم:-مستراح!
نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:-اون چیه تو دستت؟
-هیچی!
دستشو جلو آورد و وحشیانه مشتمو باز کردو با تعجب به کبریت کف دستم نگاه کرد و با پوزخند گفت:نکنه معتاد شدی؟
هول زده لب زدم:-تو آشپزخونه بودم یادم رفت بذارمش سرجاش،برو کنار!
دستمو پس زدو انگشت اشارشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:-برگرد همون آشپزخونه،پاتو بذاری اون طرف عمارت قلم پاتو میشکنم،فهمیدی؟
اونقدر ترسیده بودم که بدون اینکه به دلیل حرفش فکر کنم چرخیدمو دوباره برگشتم آشپزخونه و ناهید با دیدنم عصبی گفت:-کجا موندی دختر،بیا نون ها رو ببر سر سفره!
🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#عرفه
خیزم از جا کو به کو شیون و غوغا کنم
با سرشگ دیدگان عقده از دل واکنم
بلکه آن گم گشته را در منا پیدا کنم
بار معبودا خدا! یوسف زهرا کجاست؟
🔸شاعر: استاد غلامرضا سازگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕#آرزو کن و سپس خداوند به تو #نیرویی خواهد داد که #تمام غم هایت را فراموش کنی..
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
❤️❤️🌹🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودهفتم
سری تکون دادمو نون های تازه ای که پخته بود و توی پارچه تمیزی پیچیده بود رو از دستش گرفتمو با دستای لرزونم راه افتادم سمت مهمونخونه و همین که وارد شدم همه نگاه ها برگشت به سمت من، همه مشغول پچ پچ کردن شدن،گلناز و فاطیما و فرحناز مشغول چیدن سفره ها بودن،نونارو تحویل گلناز دادمو دوباره برگشتم کنار ناهید نگاه ها و حرفاشون آزارم میداد،باید صبر میکردم عمارت خلوت بشه و برم گوشه ای و نامه اورهان رو بسوزونم:-دختر بیکار نشین بیا این خرما ها رو بچین تو سینی باید بدیمشون به مراد ببره مسجد تا یکی دو ساعت دیگه همه این جماعتی که میبینی میرن اونجا تا برای خان قرآن بخونن!
بدون اینکه اعتراضی کنم آهی کشیدمو مشغول چیدن خرما توی ظرف شدم،هر چی بود از بیکاری که بهتر بود!
بعد از ناهار دونه به دونه آدما از جاشون بلند میشدن و میرفتن خونه هاشون انگار نه انگار هیچ اتفاقی افتاده باشه،منم با همون خرما ها کمی خودمو سیر کردم عمه با حالی خراب داخل اومد و رو به ناهید گفت:-منو عزیز همراه ارسلان میریم مسجد وسایل رو حاضر کن بده گلناز و مراد پشت سرمون بیارن!
ناهید چشمی گفت و تند تند ظرفارو چید روی سر هم و داخل دو صندوق گذاشت و بعد از چند دقیقه مراد و گلناز وارد شدن و صندوق هارو برداشتن و راه افتادن،دیگه تقریبا عمارت خلوت شده بود و میتونستم برم توی اتاقمون و نامه رو نابود کنم،پا تند کردم سمت پله و خواستم داخل اتاقمون بشم که با صدای زنعمو که با عصبانیت صدام میکرد قلبم پر تپش زد ،به روی خودم نیاوردمو رفتم توی اتاق و همین که خواستم درو ببندم که دستشو روی در گذاشت و فریاد زد:-مگه کری؟
وحشت زده به چشمای عصبانیش چشم دوختم دستمو کشید و توی یه حرکت انداختم وسط ایوون:-همین الان جول پلاستو جمع میکنی گم میشی میری عمارت شوهرتو قدم نحستو از زندگیمون کم میکنی!
با صدای داد زنعمو همه ریختن توی حیاط ولی هیچ کودوم برای کمک جلو نیومد شاید همشون با زنعمو هم نظر بودن!
از سر جا بلند شدمو لباسامو تکوندمو بی توجه بهش دوباره سعی کردم وارد اتاقمون بشم که گردنمو گرفت توی دستاشو سرمو چرخوند و گفت:-ببین همه این آدما رو تو سیاه پوششون کردی،تو باعث شدی عزادار بشن،اشاره ای به سحرناز کرد و ادامه داد:-این دخترو میبینی؟تو یتیمش کردی،باعث شدی تو ده بی آبرو بشه،همه فکر میکنن عیب و ایرادی داشته که شوهرش میخواد طلاقش بده،دیگه هیچ آدم درست و حسابی نمیاد سراغش،همه میخوان گورتو از زندگیشون کم کنی!
🌻🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
پیام گوسفنده عزیز به روغنفکران و بعضی سلبریتی های خل و چل😒😂
خوده خدا که گوسفندو آفریده از قربونی کردنش راضیه...اونوقت بعضیا کاسه ی داغ تر از اش شدن😄
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
سلام عیدتون مبارک ان شالله
گوسفندی پیدا شده دو نیم میلیون ۵۰۰ آن جور شده ۲کم داریم و الا نمیشه انجام داد گفتم خودتون و اقوام دستی برسانید از دیشب نیازمندان مرتب زنگ میزنن عید است شاد شوند
منم چند روز از بس دگیر نیازمندان بودم فرصت نشد اطلاع بدم
سلام
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
مرکز نیکوکاری سردار دلها ❤