فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب زیبا
غبار از شیشه ی آرزوهایت
پاک کن و جانی تازه به
رویاهایت ببخش
وفردایی روشن را صدا کن
شبتان در پناه خدادوستان
🌙⭐️✨💐🌷🌴
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
🌹🌷🌴🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودششم
-تو به این کارا کار نداشته باش دختراتون باشن کافیه،حرف گوش کن!
آنام سری تکون داد و اجبارا قبول کرد،نگاهی به زنعمو انداختمو چنگی به لباس مادرم زدم رد نگاهمو گرفت و در گوشم با نگرانی لب زد:-اشکال نداره دختر تو برو قبل از اینکه مراسم تموم بشه حسین رو میفرستم دنبال تو و فاطیما شب رو خونه خاله صنوبرت میمونیم!
-آیسن بیا بالا دیگه دختر الان عمارت پره مهمون میشه!
با نگرانی چشم از مادرم گرفتمو رو به عمه چشمی گفتمو سوار شدم،تموم مسیر تا عمارت نگاه خیره زنعمو روی من بود نمیدونستم از اون بترسم یا آتاشی که برگشته بود؟اصلا نکنه حسین دروغ گفته باشه؟اگه آتاش پیدا شده بود چرا اورهان نیومد به من خبر بده؟
بالاخره رسیدیم عمارت و با نظارت عمه هر کودوم یه گوشه از کار رو گرفتیم،زن ها توی اتاقا پخش شده بودن و فرهادهم قسمت مردونه رو که توی مهمونخونه بود رو مدیریت میکرد و اردشیر هم گیج و گنگ توی حیاط میچرخید،تموم فکرم از بین بردن نامه اورهان بود باید حتمانابودش می کردم،کبریتی برداشتمو راه افتادم سمت مستراح بقیه جاهای عمارت پر از آدمایی بود که منتظره بهونه ای بودن برای حرف درست کردن و فضولی ،چند قدمی مستراح که رسیدم اردشیر جلوی راهمو سد کرد و عصبی تو چشمام زل زد و گفت:-کجا؟
کبریت رو توی دستم مشت کردمو با لکنت لب زدم:-مستراح!
نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:-اون چیه تو دستت؟
-هیچی!
دستشو جلو آورد و وحشیانه مشتمو باز کردو با تعجب به کبریت کف دستم نگاه کرد و با پوزخند گفت:نکنه معتاد شدی؟
هول زده لب زدم:-تو آشپزخونه بودم یادم رفت بذارمش سرجاش،برو کنار!
دستمو پس زدو انگشت اشارشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:-برگرد همون آشپزخونه،پاتو بذاری اون طرف عمارت قلم پاتو میشکنم،فهمیدی؟
اونقدر ترسیده بودم که بدون اینکه به دلیل حرفش فکر کنم چرخیدمو دوباره برگشتم آشپزخونه و ناهید با دیدنم عصبی گفت:-کجا موندی دختر،بیا نون ها رو ببر سر سفره!
🌹🌹🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#عرفه
خیزم از جا کو به کو شیون و غوغا کنم
با سرشگ دیدگان عقده از دل واکنم
بلکه آن گم گشته را در منا پیدا کنم
بار معبودا خدا! یوسف زهرا کجاست؟
🔸شاعر: استاد غلامرضا سازگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕#آرزو کن و سپس خداوند به تو #نیرویی خواهد داد که #تمام غم هایت را فراموش کنی..
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
❤️❤️🌹🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودهفتم
سری تکون دادمو نون های تازه ای که پخته بود و توی پارچه تمیزی پیچیده بود رو از دستش گرفتمو با دستای لرزونم راه افتادم سمت مهمونخونه و همین که وارد شدم همه نگاه ها برگشت به سمت من، همه مشغول پچ پچ کردن شدن،گلناز و فاطیما و فرحناز مشغول چیدن سفره ها بودن،نونارو تحویل گلناز دادمو دوباره برگشتم کنار ناهید نگاه ها و حرفاشون آزارم میداد،باید صبر میکردم عمارت خلوت بشه و برم گوشه ای و نامه اورهان رو بسوزونم:-دختر بیکار نشین بیا این خرما ها رو بچین تو سینی باید بدیمشون به مراد ببره مسجد تا یکی دو ساعت دیگه همه این جماعتی که میبینی میرن اونجا تا برای خان قرآن بخونن!
بدون اینکه اعتراضی کنم آهی کشیدمو مشغول چیدن خرما توی ظرف شدم،هر چی بود از بیکاری که بهتر بود!
بعد از ناهار دونه به دونه آدما از جاشون بلند میشدن و میرفتن خونه هاشون انگار نه انگار هیچ اتفاقی افتاده باشه،منم با همون خرما ها کمی خودمو سیر کردم عمه با حالی خراب داخل اومد و رو به ناهید گفت:-منو عزیز همراه ارسلان میریم مسجد وسایل رو حاضر کن بده گلناز و مراد پشت سرمون بیارن!
ناهید چشمی گفت و تند تند ظرفارو چید روی سر هم و داخل دو صندوق گذاشت و بعد از چند دقیقه مراد و گلناز وارد شدن و صندوق هارو برداشتن و راه افتادن،دیگه تقریبا عمارت خلوت شده بود و میتونستم برم توی اتاقمون و نامه رو نابود کنم،پا تند کردم سمت پله و خواستم داخل اتاقمون بشم که با صدای زنعمو که با عصبانیت صدام میکرد قلبم پر تپش زد ،به روی خودم نیاوردمو رفتم توی اتاق و همین که خواستم درو ببندم که دستشو روی در گذاشت و فریاد زد:-مگه کری؟
وحشت زده به چشمای عصبانیش چشم دوختم دستمو کشید و توی یه حرکت انداختم وسط ایوون:-همین الان جول پلاستو جمع میکنی گم میشی میری عمارت شوهرتو قدم نحستو از زندگیمون کم میکنی!
با صدای داد زنعمو همه ریختن توی حیاط ولی هیچ کودوم برای کمک جلو نیومد شاید همشون با زنعمو هم نظر بودن!
از سر جا بلند شدمو لباسامو تکوندمو بی توجه بهش دوباره سعی کردم وارد اتاقمون بشم که گردنمو گرفت توی دستاشو سرمو چرخوند و گفت:-ببین همه این آدما رو تو سیاه پوششون کردی،تو باعث شدی عزادار بشن،اشاره ای به سحرناز کرد و ادامه داد:-این دخترو میبینی؟تو یتیمش کردی،باعث شدی تو ده بی آبرو بشه،همه فکر میکنن عیب و ایرادی داشته که شوهرش میخواد طلاقش بده،دیگه هیچ آدم درست و حسابی نمیاد سراغش،همه میخوان گورتو از زندگیشون کم کنی!
🌻🌻🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
پیام گوسفنده عزیز به روغنفکران و بعضی سلبریتی های خل و چل😒😂
خوده خدا که گوسفندو آفریده از قربونی کردنش راضیه...اونوقت بعضیا کاسه ی داغ تر از اش شدن😄
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
سلام عیدتون مبارک ان شالله
گوسفندی پیدا شده دو نیم میلیون ۵۰۰ آن جور شده ۲کم داریم و الا نمیشه انجام داد گفتم خودتون و اقوام دستی برسانید از دیشب نیازمندان مرتب زنگ میزنن عید است شاد شوند
منم چند روز از بس دگیر نیازمندان بودم فرصت نشد اطلاع بدم
سلام
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
مرکز نیکوکاری سردار دلها ❤
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
❤️🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم💚
عیدت مبارک مولا جان
به قربان تنهاییت💔
دعا کن لایق ظهورت شویم 😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدنودهشتم
عصبانی سرمو از دستای زمختش بیرون کشیدم،دیگه آتویی دستش نداشتم که بخوام ازش بترسم با بلندترین صدایی که میتونستم فریاد زدم:-دست از سرم بردار،هیچ کودوم تقصیر من نیس،همش تقصیر اون پسر دیلاقته،اون با دختر خان خوابیده بود،تو منو مجبور کردی به خاطر جون پسرت ازدواج کنم،شما منو بدبخت کردین،دیگه چی از جونم میخواین؟بهتره دست از سرم برداری اشرف خاتون چون یه چیزایی میدونم که اگه دهن باز کنم نمیتونی سر بالا بیاری نه تو و نه اون پسرت!
با اخم به چهره متعجب زنعمو که اصلا انتظار این حرکت رو ازم نداشت زل زده بودمو نفس های عصبی میکشیدم که با سوزشی پشت سرم از درد چشمامو بستم،اردشیر موهامو توی دستش گرفته بود و از پشت میکشید:-چه غلطی کردی؟اگه جرات داری یه کلمه دیگه حرف بزن تا دهنتو پاره کنم!
فاطیما با ترس نزدیک شد و گفت:-ولش کن چیکارش داری؟
-تو عقب وایسا تا تو و اون شوهرتم از عمارتم بیرون نکردم، خان اینجا از این به بعد منم،این دخترم باید زبونش رو بسوزونم تا یاد بگیره در مورد خانش درست حرف بزنه،توی همون حالت کشوندم از پله ها پایین،فشار دستش روی موهام به حدی زیاد بود سرم داشت آتیش میگرفت،دستمو گرفته بودم روی ریشه موهام تا دردش کمتر بشه دیگه نزدیک بود به گریه بیفتم که هلم داد وسط حیاط و کشیده شدم روی زمین نیم خیز شدمو و با اخم زل زدم به اردشیر که روسریمو توی دستاش گرفته بود و هنوزم داشت از خان بودنش نطق میکرد،دلم نمیخواست اشکامو ببینن دلم نمیخواست غرورم خورد بشه،با صدای جیغ کوتاهی که اشرف کشید چشم از اردشیر گرفتمو به کلیدی که توی دستاش بود زل زدمو با ترس دست گذاشتم روی جیب خالیم:-دختره بی همه چیز همینت کم مونده بود دزدی هم بکنی؟کلیدای منو برداشتی؟خیال کردی عزادارم تو حال خودم نیستم میتونی ازم دزدی کنی؟
خیال کردی عزادارم تو حال خودم نیستم میتونی ازم دزدی کنی؟حیف باید برم مسجد وگرنه بی آبروت میکردم و رو به اردشیر که عصبی ایستاده بود و بهم نگاه میکرد انداخت و گفت:-پسرم تو عصبانی نشو این سگ ارزششو نداره دستتو به خونش کثیف کنی برو حاضر شو باید بریم مسجد باید همه بفهمن خان آینده این ده کیه!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
❤️❤️ : ❤️❤️
عشـــ♥️ـــق یعني مَنڪہ درمانم تویي
عشــ♥️ـــق یعني راحتِ جــانم تویي
عشــ♥️ــق یعني شادِ شادم در بَرت
عشــ♥️ــق یعني ڪرده قلبم باورت
عشــ♥️ــق یعني تو شدي آرامِ جان
عشــ♥️ــق یعني تا ابد با مڹ بماڹ
عشقتون_پایدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مهربانی گم نمیشه،
یه روزی یه جایی بهت برمیگرده…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
تـــــو میتـونی ....
قشنگ تـرین دلیل واسه
تند زدن قلب من بـاشی ...❤️
💕
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
✨
قـابـل توجـه اونایـی کـه میگـن
زمـان هـمـه چیـو حـل مےکـنـه😏
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
بـہ هـیـچـکـس اعـتـمـاد نـکـن💕
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
الفبای درد از لبم میتراود
نه شبنم، که خون از شبم میترواد
سه حرف است مضمون سی پارهی دل
الف، لام، میم از لبم میتراود
چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم میتراود
ز دل بر لبم تا دعایی برآید
اجابت ز هر یاربم میتراود
ز دین ریا بی نیازم، بنازم
به کفری که از مذهبم میتراود
🔻قیصر_امین_پور
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
هيچ روزے تڪرار نمیشود
هيچ شبے، دقيقاً مثل شب پيش نيست
هيچ بوسهاے، مثل بوسهے قبل نيست
و نگاه قبلے مثل نگاه بعدی
روزها، همه زودگذرند
چرا ترس؟
اين همه اندوه بیدليل براے چيست؟
هيچ چيزے هميشگے نيست
فردا كه بيايد، امروز فراموش شده است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
رابطه ای که باعث افت تحصیلی، بهم خوردن ساعت خواب، دور شدن از هدف هاتون، دور شدن از اجتماع و دوستاتون میشه رو فکر نکنید خیلی رابطه خوبیه و عاشق همدیگه اید، نه.
شما فقط افراطی هستید و افراطی بودن همیشه دیر یا زود گند میزنه به همه چی.
حتی رابطه :)
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
『♥️』
ولی خیلی بدِ که آدم نمیدونه کِی آخرین بارِ
آخری بغل
آخرین بوسه
آخرین حرفا
آخرین دعوا
آخرین خدافظی
اگر آخرین ها رو میدونستیم
کسی چمیدونه، شاید رفتارمون عوض میشد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یه آدم هایی ناراحتمون میکنن که ما رومون نمیشه از دستشون ناراحت بشیم!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻