🏴 #عصر_عاشورا
وفدیناه بذبح عظیم
مقتل به فصل ذبح عظیم خدا رسید
راوی داستان به غروب منا رسید
پیچید بانگ هَل مِن مردی میان دشت
او یار خواست لشگر تیر از هوا رسید
افتاد بر زمین تن مجروح آفتاب
باد مخالف آمد و ابر بلا رسید
بازی تیر و نیزه و خنجر تمام شد
وقت هنرنمایی سنگ و عصا رسید
از تل زینبیه سرازیر شد زنی
آری رسید خواهرش اما کجا رسید
جایی که حنجری شده درگیر خنجری
جایی که جان او به لب تیغ ها رسید
جشن است! دور هلهله ها هم گذشت و حال
هنگام پایکوبی اسبان فرا رسید
برگشت ذوالجناح ولی شاه برنگشت
ساحل گریست، کشتی بی ناخدا رسید
#گودال_قتلگاه
#میلاد_حسنی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#تسلیت_امام_زمانم
پدر خاک کجایی پسرت خاک نشد
مادر آب کجایی پسرت آب نخورد
😭😭😭
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستبیستچهارم
با مشت ضربه ای به بازوش زدم از درد صورتش جمع شد،عصبی داد زدم:-داشتم پس می افتادم،اصلا انگار عین خیالتم نیست که میخوان بکشنمون!
-نترس نمیذارم بلایی سرت بیاد!
-اگه بلایی سر توهم بیاد انگارسر من اومده!
نفس عمیقی کشید و به سختی خودشو بالا کشید و تکیشو به دیوار طویله داد:-اولین بار که دیدمت هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی باهم توی طویله زندونی بشیم،اونم توی همچین شرایطی!
نگاهی به چشمای مظلومش انداختمو با خودم عهد کردم این بار که اژدرخان خواست بهش آسیبی بزنه همه چیز رو بگم،حقش نبود این همه سختی رو تحمل کنه اورهان آدم خوبی بود،بهترین آدمی که توی زندگیم میشناختم!
توی همین فکرا بودم که صدایی از اومد و ساواش و هول زده وارد شد و رو به اورهان گفت:-پاشو داداش خان ده پایین داره میاد،آقات گفت نباید بذاریم چیزی بفهمن، به آدمای عمارتم سپردن خان گفته اگه حرف از دهنشون بیرون رفت زبون از حلقومش بیرون میکشه!
اورهان عصبی ابروهاشو توی هم گره زد:-چی میگی ساواش؟من که از حرفات چیزی سر در نیاوردم!
-کجاشو نمیفهمی؟خان ده پایین داره میاد میخواد پسری که خان برای دخترش در نظر گرفته رو ببینه،آقات میگه نمیخوام بفهمه چه اتفاقی افتاده میگه نمیخواد توی دهشون بپیچه که خان بالا امانت دار نیست،پسراش به ناموس هم دست درازی میکنن،اینا بهونشه من از اولم میدونستم به مردنت رضایت نمیده،حالا اگه فهمیدی کمک کن بلندت کنم،باید بری لباساتو عوض کنی،آقات شرط گذاشته اگه ساکت بشینین و حرفی از دهنتون در نیاد از خونتون میگذره،اگه خان پایین چیزی بفهمه دیگه نمیشه به این راحتیا درستش کرد!
منظور ساواش رو اصلا نمیفهمیدم اینقدر تندتند حرف میزد و توضیح میداد که هر دومون رو گیج کرده بود، ساره با چشمای ورم کرده از گریه به کمکم اومد و خواستیم به طرف اتاق بریم که اورهان عصبی لب زد:-کجا میبریش؟ -نترس داداش بلایی سرش نمیاره میره لباس عوض کنه الانه که آقاش سر برسه صلاح نیست این شکلی ببیندش!
اورهان سری تکون داد و همراه ساره وارد اتاق شدیم و هنوز قدم داخل نذاشته بودیم که شعبون داد کشید:-ارسلان خان و آدماش اومدن!
توی چشمام اشک حلقه زده بود پس هنوزم اونقدری برای آقام اهمیت داشتم!
دست و صورتمو توی تشتی که ساره برام آورده بود شستمو لباس تمیزی به تن کردم:-خان چطوری راضی شد از خونمون بگذره ساره؟
-نمیدونم خانوم جان من که جرأت نزدیک شدن بهشون رو نداشتم اما اول ساواش و بعدش حوریه خاتون خیلی باهاشون حرف زدن،انگارمثل همیشه اون تونسته راضیشون کنه،هر چند خود خان هم راضی به مردن اورهان خان نمیشد همین چند وقت پیش یه پسر از دست دادن هر خطایی هم که کرده باشن نمیتونستن خودشونو راضی کنن اورهان خان رو هم از دست بدن من که همه ترسم از جانب شما بود میترسیدم،خان بخواد شمارو سر به نیست کنه ،خدا رو شکر میکنم که آقاتون به موقع رسید!
آه از ته دلی کشیدم،ساره جلو اومد و جلیقه مشکی رنگی تنم کرد:-فقط حواستون باشه خانوم جان یه وقت حرفی نزنین آقاتون متوجه قضیه بشه!
نمیدونستم خان چی تو سرشه که میخواد همه چیز رو مخفی نگه داره اما خوب میدونستم به فکر خیر و صلاح من نیس،با دستای لرزونم روسریمو سرم میزدم که عصمت هول زده وارد اتاق شد:-زود باشین خان صداتون میکنه!
با وحشت نگاهی به ساره انداختمو از روی زمین بلند شدم،تموم تنم کوفته بود،پاهام به خاطر کشیده شدنم روی زمین پوسته پوسته شده بود و میسوخت اما انقدر ترسیده بودم که هیچ دردی حس نمیکردم،با پاهای لرزون وارد مهمونخونه شدمو تموم چهره هارو از نظر گذروندم،لبخندی مصنوعی روی چهره همه نقش بسته بود،اما نفرت رو از نگاهشون حس میکردم،با شرم سلام آرومی کردمو بوسه ای به دستای زمخت آقام زدمو کنارش جای گرفتم:-خوبی دخترم؟
نگاهی به اخمای درهم اژدرخان انداختمو با ترس لب زدم:-بله آقاجون!💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
4_5947200949452800445.mp3
5.9M
بریده حنجر خداحافظ
عزیز بی سر خداحافظ ...
🎤حاج #میثم_مطیعی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💐❤️🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
@hedye110
🏴🖤🏴
#سلام_امام_زمانم💔
آل عبا بدون پناه اسٺ العجل
بر روے نیزه ها سر ماه اسٺ العجل
یا این دل شڪسٺہ ے ما را صبور ڪن
یا از براے زینب ڪبرے ظهور ڪن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستبیستپنجم
با محبت دستی به سرم کشید و زیر لب الحمداللهی گفت!
اژدرخان بادی به غبغبش انداخت و درحالیکه که خیلی سعی داشت عصبانیت رو از لحن کلامش حذف کنه گفت:-ارسلان همونطور که بهت گفتم من دخترت رو نمیتونم به غریبه بدم،کاری به گرویی بودنش ندارم چون هر چی نباشه دیگه از ناموس ماست،اسم پسر من روش بوده،برای همین ازت خواستگاریش کردم،حتما برای این قضیه اومدی،درسته؟
پوزخند تلخی اومد گوشه لبام میدونستم اژدرخان چرا میگه نمیتونم به غریبه بدمش و ناموس و یادگار پسرم و اینا همش بهونس اون فقط به فکر آبروی خودش و خاندانش بود و بس!
آقام نگاهی بهم انداخت و در جواب اژدرخان گفت:-راستش من به شما و تصمیماتتون احترام میذارم خان،اما من همین یه دخترو دارم،حق بده نگران آیندش باشم،مادرش پا به ماهه اونم دل تو دلش نیست میخواد تکلیف دخترش مشخص بشه!
با حرفای آقام ،اشک توی چشمام حلقه زد،پس من راجع به آنام اشتباه کرده بودمو اون تموم این مدت به فکرم بود!
با صدای اژدرخان از فکر بیرون اومدم:-ایرادی نداره ارسلان بلاخره توهم حقته داماد آیندتو ببینی و بشناسی!
نگاهم توی چشمای اورهان که با سر و صورتی زخمی،اما لباسای تمیز و شیک کنار ساواش نشسته بود گره خورد،شاید هردومون منتظر بودیم تا اژدرخان حرف خواستگاری اورهان رو پیش بکشه اما با حرفی که از دهانش بیرون اومد هردومون متعجب بهم زل زدیم:-ساواش برو آوان رو بیار پسر!
ساواش با چشمایی بیرون زده نگاهی بین منو اورهان رد و بدل کرد و اجبارا چشمی گفت و از جا بلند شد!
پوزخندی عصبی روی لبام نشست دیگه از دست دادن اورهان برام تکراری شده بود، انگار همیشه باید یه چیزی پیدا میشد تا مانع بهم رسیدنمون بشه،مطمئن بودم تمام اینا زیر سر حوریه اس فقط اون میتونست اینجوری نقشه بکشه!
نا امید سر به زیر انداخته بودم و کم مونده بود به گریه بیفتم که با صدای اورهان که از خشم دورگه شده بود جریان خون توی بدنم متوقف شد:-ارسلان خان اگه اجازه بدین من میخوام دخترتونو برای خودم خواستگاری کنم،برادرم آوان نمیتونه شوهر مناسبی برای براش باشه!
آقام گیج نگاهش رو بین اورهان و اژدر خان می گردوند قلب همه آدم های عمارت با حرف های اورهان مثل من به لرزه افتاده بود،سهیلا با رنگ و روی پریده و چشمای گشاد به اورهان نگاه می کرد و حوریه هم با اشاره از اورهان میخواست که ساکت باشه که همون لحظه ساواش به همراه آوان که سرش رو زیر انداخته بود و با انگشتاش بازی می کرد داخل شد:-خان دایی آوان رو آوردم!
چشمای اژدر خان به خون افتاده بود شاید اگه آقام اونجا نبود با یه تیر هر دومون رو خلاص میکرد اما انگار که حرف اورهان رو نشنیده باشه رو به آوان گفت:-بیا بشین اینجا پسرم!
آوان عصبی و وحشت زده پشت سر ساواش پنهون شد:-آوان نمیاد،آقاش ازش متنفره،کتک میزنه!
ساواش دستی به صورتش کشید و شرمزده دست آوان رو گرفت و نزدیک اژدرخان نشوند،چهره آقام حسابی عصبی بود کارد میزدی خونش در نمیومد با اخمای توهم رفته نگاهی به اژدرخان انداخت و از جا بلند شد:-خان تو با این کارت به منو دخترم بی احترامی بزرگی کردی،خودت حاضری دخترتو اینجوری شوهر بدی؟من همین الان دخترمو از اینجا میبرم،شما هم خودتون تکلیف دخترتون رو مشخص کنید!
سه روز از برگشتنم به عمارت میگذشت و تموم این سه روز چشمم به در عمارت خشک شده بود تا شاید خبری از اورهان برسه،نگران حالش بودم هر چند میدونستم اژدرخان نمیتونه به کشتن پسرش رضایت بده اما مطمئن بودم برای فراری دادنم یا اون حرفایی که شبی که آقام اومده بود زده بود حتما ازش حساب پس گرفته یا شایدم شکنجش کرده باشه،از طرفی هم نگران این بودم که نکنه اورهان رو پشیمونش کرده باشن،رختای کثیفمو توی تشت رو به روم انداختم دبه ای آب روش خالی کردمو شروع کردم به چنگ زدن،از وقتی ناهید رفته بود تمام بار عمارت افتاده بود روی دوش گلناز و منم نمیخواستم براش بار اضافی بشم و از طرفی با چنگ زدن به لباسا و شستنشون هم سرگرم میشدمو هم کمی از حرص و نگرانیمو سر اونا خالی میکردم،اوضاع عمارت کاملا معمولی بود و به جز داد و بیدادای گاه به گاه اردشیر صدای دیگه ای شنیده نمیشد،عزیز مثل پروانه دور مادرم میگشت انگار که مادرم قرار بود پادشاه بعدی رو دنیا بیاره،اوضاع سحرناز از همه بدتر بود حسابی گوشه گیر و افسرده شده بود هم به خاطر دوری از مادرش و هم به خاطر جداییش از اکبر انگار توی این مدت اومده بود و طلاق سحرناز رو داده بود،دلم براش میسوخت حس میکردم اون داره تاوان رفتارا و کارای بد مادرشو پس میده اما هر چی سعی میکردم بهش نزدیک بشم از خودش میروندم،با صدای در دستام از حرکت ایستاد مثل تموم این سه روز دعا کردم خبری از ده بالا باشه و با دیدن بهمن یکی از کارگرایی که موقع کتک خوردن اورهان توی حیاط دیده بودمش و داشت با راهنمایی مراد به سمت اتاق عزیز میرفت گل از گلم شگفت.
@hedye110
ݥــــَـــجݩــۅݩ أݪـځـــــُـــښینٍْ؏_۲۰۲۱_۰۸_۲۰_۲۰_۳۸_۳۷_۴۰۸.mp3
8.73M
با کلام ب لشکر زدن عمه هام
دستامون بسته بود توی شهر شام
شام نشد حریف منو گریه هام...
حاج #محمود_کریمی 🎙
شهادت امام سجاد علیه السلام تسلیت
#السلام_علیک_یا_سیدالساجدین_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگنهم🌴
مسجد كوفه پر از جمعيّت مى شود; همه مى خواهند ببينند كه چه خبر شده است.
امير كوفه (نُعمان) به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد:
اى مردم!
به سوى فتنه ها نرويد كه باعث ريخته شدن خون هاى زيادى خواهد شد!
با كسانى كه با ما جنگ نكنند، كارى نداريم; امّا اگر آنان دست به شمشير ببرند، ما هم تا پاى جان با آنها به جنگ خواهيم پرداخت.
مثل اين كه زياد جاى نگرانى نيست; چرا كه سياست امير كوفه همان سياست حفظ آرامش است.
گوش كن!
يك نفر از ميان جمعيّت بلند شده است و با صداى بلند امير كوفه را خطاب قرار مى دهد و چنين مى گويد: "اى امير كوفه! اين فتنه اى كه كوفه را آشفته كرده است، جز با شمشير پايان نمى گيرد، اين سخن تو نشانگر ضعف توست".
خدايا! اين كيست كه چنين گستاخانه سخن مى گويد؟!
او عبد الله حَضرَمى است كه از طرفداران سرسخت يزيد است; او از اينكه دوستان مسلم در اين شهر به آزادى، رفت و آمد مى كنند، سخت غضبناك شده است.
به راستى امير كوفه جواب او را چگونه خواهد داد؟
آيا سخن او را خواهد پذيرفت؟ آيا او دستور حمله به مسلم و دستگيرى او را خواهد داد؟
امير كوفه جواب مى دهد: "من اطاعت از خدا را بيشتر از معصيت خدا دوست دارم".
چون سخن او به اينجا مى رسد، از منبر پايين مى آيد و به سوى قصر خود مى رود.
خواننده محترم!
دلم مى خواهد، روى اين سخن امير كوفه خوب فكر كنى.
اين يك سند تاريخى بسيار مهم است.
آرى، فضاى عمومى كوفه به گونه اى آماده شده است كه امير كوفه هم مى داند كه اگر براى مقابله با مسلم و ياران او اقدامى انجام دهد، معصيت خدا را نموده است.
اين يك برگ برنده در دست مسلم است.
در واقع اين سخن امير كوفه نشان دهنده اين است كه مسلم و يارانش به يك حركت فرهنگى دست زده اند و تا حدود زيادى در اين كار موفّق بوده اند.
مسلم در اين مدّت كوتاه توانسته است، فضاى كوفه را به گونه اى آماده كند كه حتّى امير كوفه هم مخالفت كردن در مقابل قيام امام حسين(ع) را گناه مى داند.
خبر سخنرانى نُعمان به گوش مسلم مى رسد و او به اين نتيجه مى رسد كه شرايط از هر جهت آماده است.
از آن طرف، مردم گروه گروه به نزد مسلم مى روند و با او بيعت مى كنند.
آيا مى دانيد تاكنون چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟
ديگر چه شرايطى بهتر از اين مى تواند باشد؟
هجده هزار نفر با او بيعت كرده اند.
امروز، دهم ذى القعده سال شصت هجرى مى باشد و مسلم سى و پنج روز است كه در شهر كوفه است.
اكنون ديگر لحظه موعود فرا رسيده است.
مسلم قلم در دست مى گيرد.
او مى داند كه امام حسين(ع) در مكّه، منتظر رسيدن نامه اوست.
قرار بر اين شده است كه مسلم پس از بررسى اوضاع شهر كوفه، نامه اى براى امام خويش بفرستد و او را از شرايط اين شهر، باخبر كند.
او در اين نامه خطاب به امام اين چنين مى نويسد:
هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد!
مسلم اين نامه را به يكى از يارانش مى دهد تا هر چه سريعتر آن را به امام حسين(ع) برساند.
چرا مسلم در نامه خود از امام مى خواهد كه با عجله به سوى كوفه بيايد؟
مسلم مى داند، اكنون بهترين شرايط براى قيام، فراهم شده است; بيعت هجده هزار نفر و سياست صلح آميز امير كوفه!
اكنون بايد هر چه زودتر از اين شرايط بهره بردارى كرد.
قبل از اينكه يزيد از خواب خويش بيدار شود، بايد كوفه را تصرّف كرد; زيرا قلب جهان اسلام در كوفه مى تپد.
<========●●●●●========>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<==≈=====●●●●●========>
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌼
❤️امام صادق علیه السلام:
ای شیعیان! شما منسوب به ما هستید،پس مایهی زشتی(بدنامی) ما نباشید.
مشکاتالانوار ۱۳۴/۳۰۵
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌼
تذڪــر یڪــ هدیــــه اســت🎁
❤️#امام_صادق علیه السلام:
🌱أَحَبُّ إِخْوَانِي إِلَيَّ مَنْ أَهْدَى إِلَيَّ عُيُوبِي (محبـوب تريـن دوستـانـم نزد مـن كسي است كه، عيـبهايــم را بہ مــن هديــه ڪنــد)
﴿تحف العقول عن آل الرسولﷺ، ج ۲، ص ۳۶۶﴾
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
مداحی_آنلاین_ترک_رو_لبام_از_خجالتم_حمید_علیمی.MP3
4.92M
🔳 #شهادت_امام_سجاد(ع)
ترک رو لبام از خجالتم میسوزه
بزار بهت بگم زخم غیرتم میسوزه
🎤 #حمید_علیمی
#السلام_علیک_یا_سیدالساجدین_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹❤️🦋🇮🇷🇮🇷🏴🏴
@hedye110
سید ما مولای ما ، دعا کن برای ما
من زنده ام به عشق تو ، یا صاحب الزمان
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستششم
،رختارو توی تشت رها کردمو دوییدم سمت آشپزخونه و خودمو انداختم تو آغوش گلناز:-گلناز فکر کنم بلاخره از ده بالا خبری اومده!
-واقعا خانوم جان؟چی گفتن؟دارن میان خواستگاری؟
-نمیدونم گلناز برو یه سرو گوشی آب بده ببین چی میگن وگرنه تا اومدن آقام باید صبر کنیم!
گلناز سریع سینی چایی حاضر کرد و پا تند کرد سمت اتاق عزیز و منم مشغول آب کشیدن رختا شدم و چند دقیقه بعد در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید با لبی خندون بیرون اومد:-خانوم جان مژدگونی بدین غروب از ده بالا میان خواستگاری ان شاالله که به زودی به مراد دلتون برسین!
با گونه هایی گل انداخته نگاهش کردم دیگه خوب میدونست چقدر اورهان رو دوست دارم تو این دو سه روز سنگ صبورم شده بود و از همه رازای دلم خبر داشت!
هنوز حرفامون با گلناز تموم نشده بود که بهمن از اتاق عزیز بیرون اومد و از عمارت زد بیرون و بلافاصله عزیز پاشو گذاشت توی ایوون و رو به مراد گفت:-برو به اون زنیکه اشرف بگو هر قبرستونی که هست تا عصر خودشو برسونه ،امروز از ده بالا میان خواستگاری دختر،اونم باید باشه اگر بو ببرن چه خبر شده همه چیز رو بهم میزنن و پسرشم به کشتن میدن،بهش بگو حموم رفته و لباس نو به تن بیاد یه وقت مثل گداها نیاد آبروریزی بشه ،گلناز تو هم بیا که کلی کار داریم!
به خاطر اینکه قرار بود زنعمو هم توی مراسم خواستگاریم باشه لب هام آویزون شد اما همونم نمیتونست ذوقی که توی دلم ریشه دوونده بود رو از بین ببره،اصلا چه بهتر باید می بود و شاهد خوشبخت شدنم با اورهان میشد شاید اینجوری کمی از زجری که بهم داده بود رو خودش هم میچشید،با سر خوشی ظرف بزرگی بیرون آوردمو گذاشتمش روی میز چوبی وسط مطبخ:-چیکار میکنین خانوم جان؟شما باید برین حموم نکنه میخواین سر و صورت خودتونو آردی کنین؟
-چه حمومی گلناز مگه وضعیت آنامو نمیبینی سکینه بهش گفته نباید زیاد از جاش تکون بخوره این یکی دو ماه آخر رو باید حسابی رعایت کنه تا بچش سالم بمونه،عمه هم که درگیره بارداری فاطیماس،با کی برم؟
گلناز نگاهی بهم انداخت و گفت:-خیلی خب پس من برم ببینم خانوم بزرگ چیکارم داره زود برمیگردم کمک دستتون!
سری تکون دادمو تموم ذوقم ریختم توی خمیر شیرینی که حاضر میکردم!
دیگه نزدیکای غروب بود و همه چیز حاضر بود،لباس تمیز و مرتبی به تن کرده بودم،با اینکه میدونستم آقام و عزیز با ازدواجم با اورهان رضایت دارن بازم دلم شور میزد،همون روزی که برگشته بودیم عمارت آقام ازم راجع به اورهان پرسید و منم به زبون بی زبونی گفته بودم که راضی ام،دعا میکردم مشکل جدیدی پیش نیاد:-عالی شدین خانوم جان حتی از شب عروسیتونم بهتر،اون شب که میخواستین با اون مردک عروسی کنین دلم آشوب بود همش نگران بودم که یوقت بلایی سرتون نیاره اما اورهان خان پسر خوبیه مطمئنم خوشبختتون میکنه!
-گلناز خوب نیست پشت سر مرده حرف بزنی،تازه نمیخوام با فکر کردن بهش شبمو خراب کنم!
لبخندی زد و دست به دست هم تا آشپزخونه رفتیم و مشغول چیدن استکانا توی سینی بودیم که همون موقع صدای مراد بلند شد که خبر اومدن مهمونا رو میداد قلبم مثل گنجشکی میزد گردنبندی که اورهان بهم داده بود رو توی دستام فشردمو سرکشیدم بیرون آشپزخونه و با دیدن آوان که کت شلوار گشادی به تن کرده بود و جلو جلو راه میرفت رنگ از رخم پرید!
با چشمایی اندازه نعلبکی و دستایی که از نگرانی میلرزید بهش خیره شده بودم که از پشت سرش اورهان داخل اومد،نفسمو پر صدا بیرون دادم تازه یادم افتاد به مراسم خواستگاری سهیلا که اورهان اصرار داشت آوان هم همراهیمون کنه،حتما به خاطر این اومده بود،یکی یکی چهره ها رو از نظر گذروندم که چشمم به سهیلا افتاد،متعجب نگاهی بهش انداختم چطور قبول کرده بود توی این مراسم شرکت کنه،حتما حالش درست مثل روزی بود که من برای خواستگاری اورهان رفته بودم انگار تاریخ داشت دوباره تکرار میشد و این بار به نفع من،راستش دلم به حالش سوخت،کمی عذاب وجدان گرفتم:-خانوم جان بیاین چایی هارو بریزین الانه که صداتون کنن!
-دلم به حال سهیلا میسوزه هنوز چندماهم نشده که عروسی کرده و اونوقت...
گلناز سینی چای رو کنار گذاشت و به سمتم اومد:-خانوم جان دلتون به حال کسی نسوزه،اون دختره که من دیدمش و با حرفایی که ازش زدین حقشه،وقتی میدونست اورهان خان دوستش نداره برای چی به حرف خاله ش گوش کرد و اونجوری سریع عقدش شد،تازه مگه یادتون رفته چقدر به شما بهتون بست؟
آهی از ته دل کشیدمو با کمک گلناز تموم استکانارو یکی یکی چایی گرفتیم و طولی نکشید که عزیز صدام کرد!
نفس عمیقی کشیدمو همراه سینی چای یکی یکی پله ها رو بالا رفتمو با خجالت پا گذاشتم توی مهمونخونه و اولین نفر نگاهم توی چشمای سورمه زده زنعمو گره خورد،رو ازش گرفتمو به سمت اژدرخان رفتم و بعد از پخش کردن چای کنار آقام جای گرفتم:
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🌷🌹❤️🇮🇷🇮🇷🏴🏴
@hedye110
🏴🖤🏴
#سلام_مولای_مهربانم
یاربچهشودزانگلنرگسخبرآید
آن یار سفر کردهیما از سفر آید
شام سیه غیبت کبری به سر آید
امیـد همـه منتظـران منتظـر آید
#یا_مهدی_ادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستبیستهفتم
-بازم میگم ارسلان اگه دخترت رو عروس اورهان کنی زن دوم محسوب میشه و سهیلا عروس اولم برای من همیشه توی اولویته و پسری که اون به دنیا بیاره خان بعدی میشه!
نگران از حرفای اژدرخان سر به زیر انداخته بودم که آقام با اخمای درهم گفت:-اژدرخان من اورهان رو میشناسم پسر خوبیه،به این وصلت راضی ام ملاکم خوشبختی دخترمه به اینکه کی خان بعدی میشه کاری ندارم!
قلبم که تا اون لحظه از دلشوره می زد با این حرف آقام آروم گرفت،نفسم رو راحت بیرون دادم حوریه اشاره ای به سهیلا کرد و سهیلا با اکراه از جا بلند شد و به سمتم اومد و انگشتری از انگشتش درآورد و فرو کرد توی انگشتمو همه صلوات فرستادن،با بغض نگاهی بهش انداختم دوس نداشتم عذابش بدم از نظرم اونم قربانی حوریه شده بود،تو این فکرا بودم که دستمو گرفت توی دستاشو فشار محکمی داد و در حالیکه وانمود میکرد گونمو میبوسه دم گوشم با کینه و نفرت گفت:-شنیدی که خان چی گفت تو هیچی نیستی زن اول اورهان منم،من قرار وارثشو به دنیا بیارم،یکم صبر کن ببین وقتی از چشم اورهان افتادی چطور پرتت میکنم بیرون!
با صورتی که از درد فشاری که سهیلا به انگشتام داده بود جمع شده بود به اورهان خیره شدم،اخماشو درهم کرد و نگاهی با غیض به سهیلا که حالا کنارش جای گرفته بود انداخت و در گوشش چیزی گفت،نگاهی به انگشتام انداختم از درد سر شده بودن،با خودم گفتم این اول راهه معلوم نیست با این آدما چه سرنوشتی انتظارتو بکشه،هر چند سهیلا با حرفاش تموم عذاب وجدانی که داشتمو از بین برده بود و کاری کرده بود قوی تر از قبل توی این راه قدم بذارم،اون شب با همه نگرانی و شیرینی و تلخی هاش تموم شد و اهالی عمارت بالا برگشتن به دهشون،کنار گلناز دراز کشیده بودمو به اورهان فکر میکردم و از شدت هیجان خواب به چشمام نمیومد،همینجور خیره به سقف اتاق مونده بودم که گلناز از جا بلند شد و رفت بیرون اتاق،با نگرانی از جا بلند شدمو پشت سرش راه افتادم:-چه خبر شده گلناز؟
دستشو گذاشت روی قلبشو نفس عمیقی کشید:-ترسیدم خانوم جان،نمیخوام بترسونمتون اما خانوم بزرگ نباید این اشرف خاتون رو شب نگه میداشت همش میترسم یه آتیشی به پا کنه!
-دیدی که عزیز مجبور شد قبول کنه گلناز،به خاطر وضعیت آنام ما نمیتونیم بریم ده بالا،فردا همه آدمای اونا میان اینجا برای خوندن صیغه،اردشیر رو که گفتیم رفته شهر اگه اشرف هم نباشه شک میکنن!
گلناز لبشو به دندون گزید و نگاهی نگران بهم انداخت:-شما چرا نخوابیدین خانوم فردا مراسم عقد کنونتونه،باید سرحال باشین!
آهی کشیدمو گفتم:-میترسم گلناز نکنه سهیلا برام نقشه ای کشیده باشه،آخه آدمی نیست که به این راحتی تن به این خواسته اورهان بده،تازه چه مراسمی هممون عزاداریم فقط یه صیغه میخونیمو تمام!
-خانوم جان دلتونو بد نکنید،هر نقشه ای هم داشته باشه اورهان خان هواتونو داره بیاین داخل بریم بخوابیم مثل اینکه اشرف خاتونم خوابیده!
سری تکون دادمو با گلناز روی لحاف تشکمون دراز کشیدیم و مثل سه شب گذشته اونقدر از همه جا حرف زدیم که نفهمیدیم کی خوابمون برد!
زمان مثل برق و باد گذشت و من با دستای یخ کرده روی تشکچه قرمز رنگی وسط مهمونخونه به انتظار اورهان نشسته بودم و با نگرانی دعا میکردم همه چیز به خیر بگذره،صدای پچ پچ مهمونا که بیشتر خودی بودن و کمتر از آدمای ده نگرانیمو بیشتر میکرد،عزیز چندتا از بزرگای ده رو دعوت کرده بود تا با زبون اونا توی ده بپیچه و آدمای آبادی حرفایی که پشت سرمون میزدن رو تموم کنن،سهیلا رو به روم نشسته بود و با پوزخندی عصبی نگاهم میکرد،دلهره امونمو بریده بود،پس چرا اورهان نمیومد!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻