eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
صبور باش چيزهاى خوب زمان ميبرد امپراطوری ها يك روزه ساخته نميشوند 🦋🌹🔷                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
زیبایی در هیچ چیز ابدی نیست بجز ذات زیبا که تا ابد زیباست                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
راز شادی در لذت بردن از چیز های ساده است                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
‌ بی بحرِ تو چو ماهی بر خاک می‌طپیم ماهی همین کند چو زِ آبش جدا کنی                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 مسأله مهمّى كه ابن زياد با آن روبروست، اين است كه چگونه وارد شهر كوفه شود. او نمى تواند شهر بصره را از نيروهاى دولتى خالى كند; زيرا در اين صورت مردم بصره شورش نموده و برادر او را خواهند كشت و انتقام خون نماينده امام حسين(ع) را خواهند گرفت. از طرفى نمى تواند صبر كند تا نيروى كمكى از شام برسد. او بايد خود را قبل از امام حسين(ع) به كوفه برساند. ابن زياد سخت در انديشه است كه چگونه وارد شهر كوفه شود؟! سرانجام تصميم خود را مى گيرد و فقط با دوازده نفر به سوى كوفه حركت مى كند. آرى، با دوازده نفر! او چگونه مى خواهد با دوازده نفر در مقابل هجده هزار سرباز جان بر كف مسلم مقابله كند؟! امّا تو نمى دانى كه او چه مرد حيله گرى است! ابن زياد با شتاب هر چه تمام تر به سوى كوفه به پيش مى تازد تا اين كه به نزديك شهر كوفه مى رسد. او صبر مى كند تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود. آنگاه لباسى بر تن مى كند تا شبيه امام حسين(ع) شود. عمامه اى سياه رنگ و ... او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند و فقط چشمان او ديده مى شود. او ظاهر خود را به شكلى درآورده كه همه با نگاه اوّل خيال كنند، او امام حسين(ع) است! وقتى او به دروازه شهر كوفه مى رسد يكى از اطرافيان او فرياد مى زند: "امام حسين آمده است". مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه مى زنند. نگاه كن مردم چگونه دست او را مى بوسند! همه آنان عشق و محبّت خويش را نثار او مى كنند. يكى مى گويد: "اى فرزند رسول خدا، به شهر ما خوش آمدى". ديگرى مى گويد: "در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند". نگاه كن! ابن زياد هيچ سخنى نمى گويد; زيرا مى ترسد مردم متوجّه حيله او شوند. او فقط به اين فكر مى كند كه هر چه سريعتر خود را به قصر حكومتى كوفه (دار الإمارة) برساند. قصر حكومتى كوفه مكانى است كه امير كوفه در آنجا منزل مى كند. به هر حال، لحظه به لحظه بر انبوه جمعيّت افزوده مى شود. آخر كسى نبود سؤال كند، اگر واقعاً امام حسين(ع) آمده، چرا مسلم به استقبال مولايش نيامده است؟ به هر حال، ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى مى رساند.🌹🌹🌹🌹🌹 <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ خرد هرکجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آن را کلید به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست الهی به امید تو💚 🌷🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
💚 "مولای غریبـــم" گفتیم بیا ولی دلی تنگ نشد بر هیچ لبی نام تو آهنگ نشد صد بار شده وزیر فرهنگ عوض صد حیف که انتظار فرهنگ نشد                    @Aksneveshteheitaa                🏴🖤🏴
🔹 🦚 گوش تیز کردم تا بلکه نوایی از صدای مهربونش به گوشم برسه،اما کلمه ای حرف نزد،انگار انتظار دیدن دوبارمو نداشت:-آقا بهشون دست نزنید من جمعشون میکنم! صدای عصمت هول زده رو به ساره حرف میزد به گوشم رسید:-ساره تو دست نزن خودم جمعشون میکنم برو تا خانوم نیومده،یادت رفته تو دیگه کلفت نیستی! چقدر دلم حتی برای شنیدن صداش پر میکشید اما همونم برام آرزو شده بود،با شنیدن صدای نزدیک شدن قدمهای کسی بیشتر توی خودم جمع شدم و با دیدن ساره که با لب هایی آویزون داخل شد و درو پشت سرش بست سیل اشکام روونه شد! با غم کنار پام زانو زد و لب زد:-نمیدونم چی بگم اما ناراحت نباشین خانوم جان خدا بزرگه رنگ و روتون یکم پریده میرم ناهارتون رو بیارم! جلوشو نگرفتم دلم میخواست برای چند ثانیه هم که شده تنها باشم تا فکرامو جمع جور کنم و ببینم غصه کودوم بدبختیمو باید بخورم،بی خبری از آنام،جدا شدنم از اورهان یا تحمل آتاش! اشکامو پس زدمو آهی کشیدم چشم چرخوندم اطراف اتاق تا کمی حواسمو از اتفاقایی که افتاده بود پرت کنم،گوشه کنارای اتاق پر از رنگهای شادی بود که با سیاهی بختم تضاد داشت،طولی نکشید که در باز شد و دوباره ساره وارد شد،اینبار با سینی غذا توی دستش،مقابلم نشست و برای اینکه حواسمو پرت کنه شروع کرد به تعریف کردن اتفاقات اون یک ماهی که نبودم،از همه چیز میگفت به جز اورهان و سهیلا،خیلی دلم میخواست در موردشون بدونم و اینکه از جملاتش حذفشون میکرد بهم حس خوبی نمیداد اما جرات پرسیدنش هم نداشتم،تو فکر مادرم بودمو،گوشمو به حرفای بی سرو ته ساره سپرده بودم و با غذام بازی میکردم،که جمله آخرش توجهمو جلب کرد:-خانوم جان به نظرتون من تغییری نکردم؟🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
4_5897685474088061999.mp3
1.74M
شعرهایم‌همگی‌دردفراق‌است‌ببخش...! صحبت‌ازکرببلایت‌نکنـم‌می‌میـرم!"💔 @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
‌ سرشارم از خیال ولی... این کفاف نیست... @Jomlax