eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
اه‌نقره‌ای🔹 🦚 کم کم همه جمعیت توی حیاط جمع شدن و با ترحم بهش نگاه میکردن،اورهان اون جمله رو بار ها و بارها تکرار کرد،دیگه نمیتونستم آتاش رو بیشتر از این نگه دارم فکش اونقدر منقبض شده بود که حس میکردم الانه که تموم دندوناش بشکنه،با آخرین توانم ناخونامو توی دستش فرو کرده بودم اما به هر زحمتی بود دستشو از دستم بیرون کشید و عصبی به سمتش قدم برداشت،سرم رو تکیه دادم به لبه در و با چشمای پر خیره شدم به اورهانی که مشخص نبود تا چند دقیقه دیگه آتاش چه بلایی به سرش میاره! اما به طرز غیرباوری قبل از اینکه آتاش بهش برسه پیرمردی از میون جمعیت بیرون اومد‌و با مشت ضربه ای به صورتش کوبید:-بفهم چی به زبون میاری مردک،دختره من از گل پاک تره،مگه ندیدی ساواش چی به سر اون اردشیر بی ناموس آورد،هنوز خونش از کف این عمارت خشک نشده از مردن اون درس عبرت نگرفتی؟!  با ضربه ای که به صورتش زد انگار قلب من رو توی دستش مچاله کرد،اصلا این دیگه کی بود؟حتی برای یه بارم ندیده بودمش،چرا میگفت آقای منه؟دهانم از تعجب باز مونده بود و هر چی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم! با صدای جیغی که از اون سر حیاط عمارت اومد چشم چرخوندم،نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که با دیدن آتاش که مسیرش رو به سمت زن ها عوض کرده بود،حدس زدم حال زیور یا فرحناز بد شده باشه چون بقیه پشیزی برای آتاش ارزش نداشتن! فرحناز!!!!حتما با حرفای این پیرمرد متوجه مرگ اردشیر شده بود! بدون لحظه ای درنگ لیوان آبی برداشتمو به سمت جمعیت دویدم،دلم به حال بچه توی شکمش میسوخت هر چی نباشه خون ما توی رگ هاش جریان داشت! نفهمیدم چطوری از میون جمعیت خودمو بهشون رسوندمو لیوان آب رو به سمت آتاش گرفتم که بالای سر فرحناز نشسته بود و داد میکشید از دور و ورش کنار برن، آروم آروم آب رو به خوردش داد،چند لحظه بعد حیاط عمارت خلوت شد،همه مهمونا از ترس اینکه مورد خشم خان و خونوادش قرار بگیرن شال و کلاه کردن و با ترس زدن بیرون،یه چشمم به فرحناز بود و چشم دیگرم اورهان رو میپایید و پیرمردی که ول کنه یقه لباسش نبود،هنوزم نفهمیده بودم کیه که خودشو آقای من معرفی میکرد،قدش به زور تا شونه اورهان میرسید،بی شک اگر اورهان توی حال خودش بود به هیج وجه جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت چه برسه به گرفتن یقه لباسش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اه‌نقره‌ای🔹 🦚 ساواش عصبی نزدیکش شد و داد کشید:-اگه بهت اجازه دادم تو جشن عروسیمون شرکت کنی فقط به خاطر ساره بود،مثل اینکه یادت رفته خودت دخترتو دست اون دزد بی ناموس سپردی،یالا از اینجا برو بیرون تا دستمو به خونت آلوده نکردم! چشمام از تعجب گرد شده بود یعنی اون آقای ساره بود؟فکر کرده بود اورهان اون حرفارو راجع به دخترش میزنه!اصلا مگه ساره پدر داشت؟خیال میکردم از بچگی توی عمارت بزرگ شده،دلم به حال ساره هم میسوخت الکی جشن عروسیش رو به کامش تلخ کرده بودن! طولی نکشید که با دخالت اطرافیان،خان اورهان رو به سمت اتاقش فرستاد و سهیلا هم پشت سرش داخل شد! انگار کسی دستش رو دور گلوم پیچ داده باشه، بی تاب به در اتاق اورهان چشم دوخته بودم تا بلکه سهیلا رو از اتاق بیرون کنه اما همچین اتفاقی نیفتاد!  با صدای گریه زیور نا امیدانه چشم از اتاق اورهان گرفتمو زل زدم به آتاش که با تموم قدرت زور میزد تا فرحناز رو جوری که بچه توی شکمش آسیب نبینه از زمین بلند کنه! بی تفاوت نشستم همونجا و با غصه تکیه دادم به ستون عمارت و زل زدم به اتاق اورهان،زانوهام دیگه یارای ایستادن نداشت،توی اون لحظه هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبود،مدام با خودم میگفتم کاش همون موقع اون سم لعنتی رو خورده بودم تا این اتفاق رو به چشم نمیدیدم،حق با اورهان بود که میگفت دیدنش کنار سهیلا برام از مردنم سخت تره،راست میگفت داشتم زنده زنده جون میدادم،البته هنوزم دیر نشده بود میتونستم همونجا سم رو بخورمو خودمو خلاص کنم،همونجوری که چشمم به اتاق اورهان بود دست بردم سمت گره روسریمو با چشمای پر از اشک توی دستم فشردمش:-چرا عین بدبخت بیچاره ها اینجا ماتم گرفتی؟بلند شو! با غم از جا بلند شدمو نگاهی به چهره کبود آتاش و جای خالی فرحناز انداختم،انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم چطوری و کجا بردتش! عمه نورگل و بی بی ساواش و ساره رو سمت اتاقی که براشون حاضر کرده بودیم بدرقه میکردن،تو چهره هیچ کودوم خبری از خوشحالی نبود،هر کسی برای غصه خوردن دلایل خودشو داشت،نگاه آخرم رو به در بسته اتاق انداختم یعنی اون تو چه خبر بود،آرزو میکردم فردا صبح اورهان بیاد و بگه هیچ اتفاقی بینشون نیفتاده،هرچند آرزوی محالی بیش نبود چون دلیلی وجود نداشت که اورهان دیگه برای هر کاری که انجام میده به من یا هر کس دیگه ای توضیح بده از طرفی قرار نبود منم سپیده صبح رو به چشم ببینم،با صدای آتاش به خودم اومدم:-چیه نکنه انتظار داری اورهان سهیلا رو از اتاقش بندازه بیرون و بگه فقط عاشق توئه؟ از سوالش جا خوردم با دستپاچگی نگاهمو از اتاق اورهان گرفتمو عصبی زل زدم بهش:-فقط نگران حالشم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔸ستارخان در خاطراتش می گوید: من هیچوقت گریه نکردم، چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد. اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد ... زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
: ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺷﺪ ﭼﻮﻥ ﮔﻞ ﺷﮑﻔﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ:ﺩﻭﺵ خوﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺷﺪﻡ...!                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
: هنوز دیر نیست هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هرگز فراموش نمی کنیم اما کمی چشمهایمان را می ‌بندیم تا بتوانیم زندگی کنیم                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
: تو عاشقانه ترین شعرِ روزگارِ منی!                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🔷🦋 به این کانال هم یه سر بزنید فقط امام رضائی ها خیلی دوسش دارن..... 🌹🌹🌹🌹👇👇👇 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
و تویے آنڪه صبح به صبح باید پنجره ےِ دل را رو بسوےِ مُحبتًش گُشود السلامُ علیڪ یابقیةَ الله فے ارضه                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
اه‌نقره‌ای🔹 🦚 تک خنده ای کرد و در اتاق رو باز کرد و توی ورودیش ایستاد:-قولتو که یادت نرفته! با اینکه منظورشو خوب فهمیده بودم ترسیده لب زدم:-کودوم قول؟ -قولی که رو به روی مطبخ دادی،گفتی هر کاری بهت بگم انجام میدی! بزاق دهانمو قورت دادمو با فکر اینکه قرار نیست زنده بمونمو کاری که ازم میخواد رو انجام بدم با اعتماد به نفس پرسیدم:-خیلی خب؟ازم چی میخوای! نفسشو پر صدا بیرون داد و گفت:-فعلا گره ای که پایین روسریت زدی رو باز کن برو داخل تا بعد بهت بگم ازت چی میخوام! اینقدر وحشت کرده بودم که صدای تپیدن قلبمو خودمم میشنیدم،توی چشمای بهت زدم نگاهی کرد و با بیخیالی قدمی جلو برداشت و گره پایین روسریمو باز کرد و با اخم زل زد به چشمام:-فکر میکردم تا الان فهمیده باشی با خر طرف نیستی،برای خودم و آبروم اینارو نمیگم فقط از کسی که یه بار طعم مردن رو تجربه کرده این نصیحت رو آویزه گوشت کن همین الان هم که بمیری برای من یا هر کس دیگه ای هیچ فرقی نداره،حتی این اورهان رو که میبینی از غم از دست دادنت به جنون رسیده دوماه بعد از مردنت لباس عزاشو از تنش در میاره و کنار سهیلا به زندگیشو ادامه میده،هیچ چیز ارزش نداره تا بخوای براش بمیری دختر جون،سعی کن جور دیگه ای با زندگیت بجنگی،جوری که سرنوشت خودش یکه بخوره،مثل من،هر چی باشی وضعت از الان من بدتر نیست ولی خودمو سرپا نگه داشتم و اجازه نمیدم تو نیم وجبی دورم بزنی! همینجور که وحشت زده بهش خیره مونده بودم و از چیزی که در انتظارم بود تقریبا قالب تهی کرده بودم با چشم اشاره ای به طرف اتاق کرد و لب زد:-برو داخل! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اه‌نقره‌ای🔹 🦚 بینیمو بالا کشیدمو بی صدا داخل شدم،دیگه کاری ازم ساخته نبود انگار تقدیر این بود منو اورهان هر دو توی یه شب تسلیم سرنوشتمون بشیم،یکی نبود به این آتاش بگه من زنم چجوری باید توی این جامعه مرد سالار با سرنوشتم بجنگم؟جامعه ای که عاقبت جنگیدن یک زن با سرنوشتی که مردا براش رقم زده بودن مرگ بود! نشستم روی تشک و در حالیکه بدنم از درون میلرزید با بغض بهش زل زدم و با چشمام التماس میکردم که یک بار دیگه اون کار رو باهام تکرار نکنه! اما اون بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه داخل اتاق شد و سنگ رو هل داد پشت در،اولین قطره اشکم سر خورد! با بیخیالی نفس عمیقی کشید و پشت بهم ایستاد و مشغول باز کردن دکمه پیراهنش شد! چشم ازش گرفتم و بدون اینکه حتی روسریمو بیرون بیارم مچاله شدم روی تشک،لباسشو آویزون کرد و به سمت قدم برداشت و در حالیکه فکر میکردم الان مثل سری قبل مثل یه حیوون درنده به سمتم حمله ور میشه، ناباورانه متکای روی تشک رو برداشت و انداخت گوشه ی اتاق و دراز کشید،باورم نمیشد،این حرکت از آتاش بعید بود،حداقل از آتاشی که من میشناختم! یعنی دلش به رحم اومده بود؟اصلا دنبال سوال جوابام نبودم حتی برای عوض کردن لباسمم بلند نشدم،میترسیدم با هر حرکتی که میکنم آتاش رو از تصمیمش منصرف کنم،بی صدا خزیدم زیر لحاف و با همون رخت و لباسای مهمونی چشم بر هم گذاشتم! صبح با صدای در و داد و بیداد زیور که آتاش رو صدا میکرد چشم باز کردم و نگاهم توی چشمای خواب آلود آتاش گره خورد،به سرعت از جا بلند شد و متکاشو سر جای قبلیش گذاشت و لباسشو برداشت و همینجوری که دکمه هاشو میبست در اتاق رو باز کرد و قدم به بیرون گذاشت،با عجله از جا بلند شدمو دستی به لباسام کشیدم نمیدونستم زیور برای چی اومده نکنه از من دستمال میخواست؟ صدای آتاش توی گوشم پیچید: -چه خبر شده آنا؟نکنه دستمال عروس میخوای؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
                   @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
💕 سقوط افتادن از چشمانِ ..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 امشب، شب عرفه است; آيا موافقى براى خواندن نماز مغرب به مسجد كوفه برويم؟ نماز را بايد اوّل وقت به پا داشت. ابن زياد جرأت نمى كند از قصر بيرون بيايد; زيرا او باور نمى كند كه از ياران مسلم فقط ده نفر باقى مانده است. مسلم در مسجد كوفه به نماز مى ايستد. آيا تو هم با من موافقى كه اين نماز، با نماز ظهر عاشوراى امام حسين(ع)خيلى فرق مى كند؟! اگر امام حسين(ع) در ظهر عاشورا، نماز خواند، ياران باوفايى مقابل امام ايستادند و با جان خويش از امام محافظت كردند. امّا امشب، غريب كوفه، غريبانه نماز مى خواند! هجده هزار سرباز كجا رفتند؟ مسلم در محراب نماز ايستاده است. ده نفر پشت سر او نماز مى خوانند; امّا چه نمازى؟ همه دارند در نماز با خودشان حرف مى زنند: "حتماً يك نفر مسلم را به خانه مى برد، خوب است من بعد از نماز زود به خانه بروم، نكند مسلم به خانه من بيايد؟! آن وقت ابن زياد، من و خانواده ام را مى كشد". امّا اين ده نفر همه اين فكر را مى كنند. ــ السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته. مسلم از جاى برمى خيزد. امّا هيچ كدام از اين ده نفر مسلم را به خانه دعوت نمى كنند. مسلم به سوى درِ مسجد حركت مى كند. امّا همين كه پاى خود را از مسجد بيرون مى گذارد، ديگر هيچ كس را همراه خود نمى بيند. چه مهمان نوازى عجيبى! چه ياران باوفايى! خدايا! هيچ كس همراه مسلم نيست; اين همان اوج غربتى است كه در تاريخ، نمونه ندارد. او بايد هر چه سريعتر از مسجد دور شود. هر لحظه ممكن است سربازان ابن زياد از راه برسند. امّا تو خود مى دانى مهمان غريب ما، ميزبانى ندارد. او در كوچه هاى تاريك كوفه سرگردان است. انگار يك سياهى آنجا به چشم مى خورد، مثل اين كه يكى از مردم كوفه است. ــ برادر، صبر كن! من به خانه ات نمى آيم. فقط به من بگو چگونه مى توانم از اين شهر بگريزم؟ از كدام كوچه مى توانم به خارج شهر برسم؟ آيا راه فرارى هست؟ من مى خواهم خود را به مكّه برسانم و به امام خود خبر دهم كه به سوى اين شهر نيايد! امّا سياهى بدون اعتنا دور مى شود. ــ خدايا! اكنون چه كنم؟ كجا بروم؟ تو شاهد باش كه چگونه مردم كوفه مرا ذليل و خوار نمودند! اى عزيز دل! امروز صبح، وقتى با آن همه سرباز پا به همين كوچه گذاشتى، نمى دانم چه احساسى داشتى! تو فرمانده سپاه بزرگى بودى; امّا اكنون در شهر كوفه سرگردان شده اى. خوب است وارد آن كوچه بشوى شايد... امّا درِ همه خانه ها بسته است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰۰_سال_پیش ؟ ویدئویی را مشاهده می‌کنید که در آن حجاب قابل‌تأمل زنان انگلیسی در ۱۰۰ سال قبل نشان می‌دهد.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن شما را در تنگی‌ِ خود چون دانه‌ی انگوری به سرکه مبدل خواهد کرد.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
: انسان پوچ! معنی در متن ، گم شده! گرچه جهان، کلام به آخر رسیده ای ست دلتنگی ات بزرگ تر از گریه کردنت... تنهایی ات بلندتر از هر قصیده ای ست                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠