فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سکوت شب نقش رویاهایت را به تصویر بکش.... ایمان داشته باش به خدایی که نا امید نمیکند و رحتمش بی پایان است... ┏━━✨✨✨━━┓ ❣ پگاه. ❣ ┗━━✨✨✨━━┛
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
هدایت شده از تبادلات لیستی بنری سنتری ۱۱۰ تبادل
📿 #ذڪرهاےگرهگشایمجرب #سبکزندگیاسلامی
📅#وتقویمنجومیاسلامی🦂#وروزهایقمردرعقرب
📚#احادیثواحکامومسائلروز
👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📘حس خوب زندگی با ماگ های فانتزی شخصیتی ریحانه
eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
📘روزنه ای رو به آگاهی،کلی اخبار دست اول این روزا
eitaa.com/joinchat/3493789698C3de69687f7
📘با خدا رفیق باش 2
eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
📘درس حکمت ومعرفت
eitaa.com/joinchat/4280746001Ce24584ec87
📘وقایع آخرالزمان همراه با کلیپهای ناب
eitaa.com/joinchat/2182676614C2c2ec1c207
📘تسنیم تخصصیترینتفسیرقرآن کریم
eitaa.com/joinchat/313589760C3ebce84f57
📘شهیدی که سر بریده اش سخن گفت
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
📘تعبیــــ خواب ـــــــــر
eitaa.com/joinchat/1562050661Ca783c7a21d
📘اگه دلت برای کودکیت تنگ شده بیا(فقط دهه شصتی هفتادیا بیان)
eitaa.com/joinchat/1408630881Cc37b077998
📘اگر غذاها و دسرهات♡خوب نمیشه ، اینجا با فیلم یادت میده :)
eitaa.com/joinchat/1404436591C3c36c8acfe
📘ترک خودارضایی با مسیر مومنانه
eitaa.com/joinchat/1744109600C1a5cd62545
📘رفاقت با شهدا
eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc
📘اذکار روزانه و ذڪرهاےگرـღگشا
eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4
📘آموزش حلوا و شیرینی های مجلسی
eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166
📘کانال مجمع الذاکرین
eitaa.com/joinchat/2771255314C0f5943798f
📘غذاهاے_سہ_سوتہ و غذاهای نذری
eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
📘مجموعه آموزشی خانواده بهشتی
eitaa.com/joinchat/766377995Cae42414a21
📘انرژی مثبت در حال خوب
eitaa.com/joinchat/2270035985Ca3a29be68f
📘بانک جزوه، تلخیص و کتب حوزوی
eitaa.com/joinchat/922091681C1b5ada3ae8
📘عکس نوشته ایتا
eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💟راهکار شیخ حسنعلی نخودکی برای رفع مشکل #ازدواج و اشتغال👇👇
💞 eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a ✨
🕋✨ آیهای که باخواندن آن تماااام طلسمات زندگیتون از بین میره!😳👆
#پیشنهادعضویت👆🌹
➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖
لیستویژهروزانه 21 آبــان؛ @Listi_Baneri_110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@emame_mehraban
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقا #امام_زمان صبح
بہعشقشماچشمبازمیکنہ
اینعشقفهمیدنےنیست...!
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
السلامعلیڪیاعیناللهفیخلقہ✨
سلامبرتوایدیدهخدادرمیان
مخلوقاتش
#صلواتهدیہبهصاحبالزمان(عج)
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتاددوم
-حسین قدمی جلو برداشت و گفت:-پس اینجا چه غلطی میکنی چرا لباسای نوکرارو تن کردی؟
اورهان نفسی پر صدا بیرون داد و بی توجه به حسین نزدیک شد و چنگی به لباس مراد زد و از زمین بلندش کرد:-اگه اجازه بدین خودم به حرف بیارمش!
کارگرا خواستن برای دفاع کردن از مراد به سمت اورهان هجوم ببرن که با صدای آقام سر جا میخکوب شدن:-صبر کنین ببینم چیکار میخواد بکنه!
میون ترس، لبخند به روی لبم نشست میدونستم آقام مردی نیست که اجازه بده کسی بی گناه مجازات بشه و از سری آخری که با اورهان اون رفتار رو کرده بود عذاب وجدان داشت،حتما سعی میکرد رفتارشو با فرصت دادن بهش جبران کنه!
مراد که حالا به حالت خمیده پیش روی اورهان ایستاده بود با چهره وحشت زده رو به آقام گفت:-حرفش رو باور نکن خان به خاطر اینکه بیرونش کردی ازت کینه به دل داشته،خواسته تلافی کنه وگرنه اینجا چی میخواد؟
آقام تای ابروشو بالا داد و گفت:-تو که میگی بی گناهی اجازه بده کاری که میخواد انجام بده!
حالم مثل اسپند روی آتیش بود نمیدونستم هدف اورهان چیه،چجوری میخواست به همه ثابت کنه کار مراد بوده آخه تموم شواهد علیهش بود،منم که نمیتونستم شهادت بدم اگه حرفی میزدم آقام جری تر میشد و حتما همونجا خونش رو میریخت!
اورهان با یک دست،دستای مراد رو از پشت قفل کرد و با دست دیگرش مشغول گشتنش شد،مراد که اصلا آروم و قرار نداشت شروع کرد به فحش دادن و همین آقامو عصبی تر کرد،نزدیک شد و خواست حرفی بزنه که اورهان کیسه ای از زیر جلیقه مراد بیرون کشید و پرت کرد وسط باغ و با پوزخند گفت:-خان گمون نکنم مزد نگهبانت اینقدر باشه خان،به نظرت این کیسه رو از کجا آورده؟
آقام بدون اینکه حرفی بزنه خم شد و کیسه رو از روی زمین برداشت و باز کرد،و چند تا انگشتر و گردنبند بزرگی ازش بیرون کشید!
اون گردنبند رو خوب میشناختم،گردنبند زنعمو بود از بچگی منو سحرناز همیشه آرزو داشتیم برای یک مرتبه هم که شده به گردنم بندازیمش،یعنی به آتیش کشیدن ما اینقدر براش مهم بود که حاضر شده بود از تنها دارایی که براش مونده بود هم بگذره؟
با سوالی که آقام پرسید توجهم جلب شد:-این گردنبند کیه مراد؟از کجا آوردیش؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادسوم
چهره مراد رفته رفته رنگ پریده تر میشد مثل مرده ای بی حرکت به گردنبند خیره مونده بود،با داد آقام دهن باز کرد و با لکنت لب زد:-خان من گناهی نکردم این پول یک عمر زحمتیه که توی این عمارت کشیدم!
قدمی به جلو برداشتمو در حالیکه قلبم محکم به دیواره سینم میکوبید گفتم:-آقاجون این گردنبند زنعمو هست،میتونین از عزیز بپرسین خوب میشناستش!
آقام تای ابروشو بالا انداخت و کیسه رو پر شالش گذاشت و داد زد:-بندازینش توی طویله تا تکلیفش رو مشخص کنم و رو به اورهان گفت:-دنبالم بیا پسر هنوز کارم با تو تموم نشده،باید بگی اینجا چیکار میکردی اونم تو همچین رخت و لباسی!
اورهان نگاه عصبی به حسین انداخت و پشت سر آقام راه افتاد،دلپیچه امونمو بریده بود حالا میخواست چه جوابی به آقام بده؟
صدای حسین توی گوشم پیجید:-پسره بی همه کس اینم باید مثل برادرش میشد تا این همه ادعا نکنه!
چشمام از تعجب گرد شد و برای لحظه ای از فکر اورهان و آقام بیرون اومدم:-منظورت چی بود؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:-منظورم این بود که باید مثل برادرش به درک واصل میشد!
-اما آتاش که زنده هست!
دستی به یقه لباسش کشید و مرتبش کرد و پوزخند به لب گفت:-خیلی خب با این تفاوت که زنده برنمیگشت،به جای این حرفا،فکراتو بکن دختر خاله بیشتر از این صبر ندارم تا اخر همین ماه ازت جواب میخوام!
اینو گفت و از جلوی چشمای متعجبم دور شد!
مطمئن بودم منظورش چیز دیگه بود،باید مثل برادرش میشد،نکنه از بلایی که سر آتاش اومده بود خبر داشت؟اما آتاش گفت از این اتفاق فقط خودش و کسی که باهاش این کارو کرده خبر داره،نکنه حسین...
نه ممکن نبود همچین کاری از حسین بر نمیومد،زانوهام سست شدن و همونجا روی زمین نشستم،حرفای آتاش توی گوشم زنگ میخورد:-ولش کن دیگه با این بلایی که سرش اومده خودش مجبوره عروسیشو بهم بزنه!
دست روی شقیقه ام گذاشتم،هضم این چیزا برام خیلی سنگین بود،اگه اورهان میفهمید ؟ از اون بدتر اگه آتاش میفهمید چی؟
باید اول مطمئن میشدم شایدم همینجوری بی منظور گفته بود،فقط انگشتری که دست اورهان بود میتونست همه چیز رو ثابت کنه!
با صدای آنام از فکر بیرون اومدم:-چه خبر شده دختر این پسره اورهان اینجا چی میخواد؟چرا آقات اینقدر عصبانی بود؟
نمیدونستم چی باید بگم،اصلا حالا اورهان میخواست چه جوابی به آقام بده؟نگاهی به احمد که توی بغلش بی تابی میکرد انداختمو در حالیکه قلبم توی سینه میلرزید گفتم:-آنا مراد میخواست عمارت رو به آتش بکشه اون جلوشو گرفت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Mojtaba Torkashvand - Mashinaye Gashti 2 (320).mp3
9.46M
☑️مجتبی ترکاشوند 📊جناب سروان ولم کن
#آهنگ
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ڪاش میشد برای ساعتی مُرد!
آنوقت است که میفهمی چه کسی
از نبودنت دق میکند،
و چه کسی ذوق
دلم ساعتی مردن میخواهد . . .
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
•
.
دختر؎ سھ سالھ بود کھ
پدرش آسمانـے شد . .
دانشگاه کھ قبول شد ، همھ گفتند :
با سهمیھ قبول شده :)
ۅلۍ هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتۍ خواستند بھ او یاد بدهند
کھ بنویسد بابا . .
یك هفتھ در تب سوخت :))💔'😭😭
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
در عجبم از اون آدمایی که
اصرار به نشون دادن شخصیتی دارند
که ندارند !!
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اگه موندنی نیستید
تنهایی کسیو خراب نکنید
سخته یکی دوباره به تنهاییش عادت کنه…
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر
⭐️🌟✨⭐️🌙
واااااااااای چه کانالیه این کانال😊🌻
خدائی نیای ضرر کردی😔😊
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم 💚
#درد_فراق، ساده مداوا نمیشود
باید به هم رسید، و الّا نمیشود
از #شنبه بسته ایم به #جمعه دخیل #اشک
تا تو #نیایی این گره ها وا نمیشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدهفتادچهارم
مادرم با ترس یا ابولفضلی گفت و احمد رو توی آغوشش جا به جا کرد:-میدونستم این اشرف آخرش کار خودش رو میکنه،از صبح فقط ذکر میگفتم که خدا بلا رو از سرمون دور کنه،مراد بی چشم و رو حیف اون همه کار که آقات براش نکرد!
سرچرخوندمو نگاهی به اطراف انداختم:-آنا آقام کجا رفت؟
آهی کشی و گفت:-عزیزتو صدا کرد باهم رفتن توی اتاقش انگار کار مهمی باهاش داشت،پاشو آبی به سر و صورتت بزن هم رنگ میت شدی،آقات گفت چند دقیقه دیگه مراسم رو ادامه میدیم!
سری تکون دادمو همراه مادرم سمت مطبخ راه افتادیم،تا همه چیز به خوبی و خوشی حل نمیشد رنگ و روی من برنمیگشت حالم مثل اسپند روی آتیش بود و دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!
به محض ورود به مطبخ آنام احمد رو توی بغل ثمین خانوم گذاشت و هر دو با هم بیرون رفتند،سریع سینی چایی حاضر کردمو پا تند کردم سمت مهمونخونه،حیاط عمارت تقریبا خالی از آدم بود و به جز کارگر و نوکرایی که از ترس خشم اربابشون به خود میلرزیدم همه چپیده بودن توی مهمونخونه،نگران حال و روز گلناز هم بودم اما خیالم راحت بود که اصغری و آناش هستن که مراقبش باشن،نگران ضربه ای به در اتاق آقام کوبیدم و قبل از اینکه بهم اجازه ورود بده با سینی چای وارد شدم،عصبی سر به سمتم چرخوند اما تا خواست چیزی بگه با دیدن من و سینی چای توی دستم حرفشو خورد و رو به عزیز گفت:-شاهد از غیب رسید،عزیز آیسن میگه این گردنبنده اشرفه،راست میگه؟
عزیز که روی زمین نشسته بود اخمی بهم کرد و تکیشو داد به عصاشو گفت:-ارسلان نذار اون زن به هدفش برسه،اون دنبال آتیش زدن این عمارت نیست،میخواد آتیش به جون تو بندازه،دست از سرش بردار ندیدش بگیر،به هر حال هر چی باشه مادر برادرزادته!
نگاهم به چشمای اورهان گره خورد با اینکه مشخص بود خودش نگرانه اما با برهم گذاشتن پلکش خواست بهم بفهمونه که همه چیز درست میشه!
با اینکه چشمم آب نمیخورد بتونه آقامو قانع کنه اما کمی دلگرم شدم،با صدای آقام با دستای لرزون سینی رو زمین گذاشتم:-میخوام نباشه عزیز،این زن زندگی هممون رو سیاه کرده فقط بگو گردنبند اونه یا نه؟!
عزیز تن صداشو آروم تر کرد وگفت:-ارسلان کاری نکن دیگه نتونی تو چشمای برادرزادت نگاه کنی، این دختر همین یه مادر که براش مونده همینم ازش نگیر خدارو خوش نمیاد!
-پس مال اونه،نگران نباش عزیز برای سحرناز هم بهتره همچین مادری نداشته باشه،دیدی که حتی جون اونم براش مهم نبود،میخواست اونم وسط این آتیش بسوزونه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻