┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
روزگارتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خداوند
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
من گریه می ریزم به پای جاده ات، تا / آئینه کاری کرده باشم مقدمت را
اوّل ضمیر غائب مفرد کجائی؟ / ای پاسخ آدینه های پر معمّا . . .
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیهفتم
اورهان نگاهی به من انداخت و رو به اتاش سری به نشونه مثبت تکون داد!
-خیلی خب من برم اون دختره آب زیرکاه رو بپام ببینم دسته گل به آب نده،تو هم لطف کن اون اخماتو از هم باز کن هر کی ببیندت میفهمه یه خبری شده،نباید بذاری به چیزی شک کنه مثل همیشه رفتار کن خان داداش،درست برعکس من مهربون و آقا!
ضربه ای روی شونه اورهان زد و به سمت در قدم برداشت نگاهی به چهره مضطرب اورهان انداختم که دوباره صدای آتاش توی گوشم پیچید:-راستی عجیب نیست که اون حیوون اینقدر از جزئیات زندگی ما خبر داره،مثلا اینکه ساواش و زنش هم هم فردا شب توی عمارت نیستن؟!
نکنه جاسوسی چیزی بینمون داره؟
اورهان ابروهای پرپشتش رو در هم کرد و با غیض لب زد:-احتمال میدم کاره این دختره یاسمینه،چندین بار موقع فضولی کردن دیدمش!
-خیلی خب اما بیشتر احتیاط کن ممکنه کس دیگه ای هم گماشته باشه،این عمارت پره نوکر و کلفته که حاضرن برای یه اشرفی کل خانوادشون رو بفروشن!
آتاش این رو گفت و از اتاق زد بیرون،میدونستم خوب کارشو بلده قبلا سر قضیه علی دله بهم ثابت کرده بود،آتاش همیشه به همه مشکوک بود و انتظار خوردن ضریه از هرکسی رو داشت درست برعکس اورهان که چشم بسته به کسی که دوستش داشت اعتماد میکرد!
با بسته شدن در اورهان سرمو روی سینه اش گذاشت،قبل از اینکه چیزی بگه با ترس پرسیدم:-ساواش چرا نیست؟نکنه بخواد بلایی سر اونم بیاره؟
-نه آقای ساره دعوتشون کرده ده اونور چشمه انگار عقدکنون خواهر سارس، میخواد تا محرم نیومده جشن عروسی دخترش رو بگیره،حتما وقتی دیروز ساواش داشت اینارو بهم میگفت این دختره هم شنیده،بذار این قضیه تموم بشه بعد میبینی چه بلایی به سرش میارم!
از آغوشش بیرون اومدمو متعجب بهش زل زد:-آقای ساره همون پیرمردی نیست که اونشب..
قبل از اینکه جملمو تموم کنم سری تکون داد و دستشو روی چشماش فشار داد:-آره خودشه،البته من درست خاطرم نیست اون شب چه اتفاقی افتاد ولی ساواش به خاطر همین، قضیه رو به من گفت،میخواست کسب اجازه کنه،ببینه اگه من هنوز دلخورم تو مراسمش شرکت نکنه!
-اما یادمه ساره گفته بود یتیمه،میگفت از بچگی توی همین عمارت بزرگ شده!
-راست گفته چند وقتی میشه که سر و کله آقاش پیدا شده،قضیه اش مفصله بعدا برات تعریفش میکنم،دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و در گوشم گفت:-منو میبخشی؟
با دلخوری لب زدم:-بابت چی؟
- نباید اون حرفارو بهت میزدم،اما بهم حق بده بعد از اون گذشته ای که با آتاش داشتی روش حساس باشم!
لبخند از ته دلی زدمو خودمو بیشتر توی آغوشش فشردم،چند روزی میشد که از آغوشش محروم بودمو دلم میخواست برای همیشه توی همون حالت بمونم،اما نمیخواستم حالا که داشتیم دست سهیلا رو رو میکردیم به چیزی شک کنه،نفس عمیقی کشیدمو شش هامو پر از عطرتنش کردمو لب زدم:-بهتره بریم تا سهیلا به چیزی شک نکرده!
دستش رو قاب صورتم کرد و گفت:-یه وقت ترس برت نداره ها آتاش چرت و پرت زیاد میگه مگه من مرده باشم بذارم یه تار مو از سرت کم بشه!
نگاهمو به اجزای صورتش چرخوندم و با خنده لب زدم:-فکر کنم تو بیشتر از من ترسیدی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدسیهشتم
دستش رو پایین آورد و دستامو گرفت توی دستش و نگاهش رو دوخت بهشون:-تو هم اگه جای من بودی حال و روزت دست کمی از من نداشت،تو همه جون منی خودت که به چشم دیدی وقتی نداشته باشمت چه حالی میشم!
لبخندی که روی لبم نشسته بود رو پررنگ تر کردمو بوسه ای به روی گونه اش نشوندم و با فاصله ازش ایستادم،نگاهی به چشمای خمار و نفس های نا منظمش انداختمو سریع لب زدم:-اگه نمیخوای بلایی سرم بیاد باید هر چه زودتر بری بیرون تا سهیلا به چیزی شک نکرده!
نفس عمیقی کشید و قدمی به سمتم برداشت و
مثل همیشه بوسه ای به پیشونیم نشوند و از اتاق بیرون زد:-میرم ولی این کارتو بی جواب نمیذارم!
لبخندی زدمو با رفتنش دستمو گذاشتم جایی که بوسیده بود و از ته دل آرزو کردم همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه!
چند دقیقه ای گذشت،نفس عمیقی کشیدمو از در اتاق بیرون اومدم و مستقیم به سمت بی بی رفتمو کنارش نشستم و زیرچشمی نگاهی به اطرافم انداختم،خبری از یاسمین و آتاش نبود اما اورهان با اخمای درهم کنار اژدرخان ایستاده بود!
نگاهمو چرخوندم بین زن ها و چشمم افتاد به سهیلا که با چهره ای گرفته بغل دست حوریه نشسته بود،کمی توی چهره اش دقیق شدم،به نظرم اونقدرا که ادعا میکرد زن باهوشی نبود،نمیدونستم اورهان براش چه خوابی دیده اما حدس میزدم اینبارم به خاطر بارداریش جون سالم به در ببره!
با صدای زیور که غرغرکنان به سمتمون می اومد چشم از صورت سهیلا گرفتم:-این پسر از اول هم شانس نداشت،مشخصه خودش هم از دختره فراریه،فقط میترسم آقاشم مثل خودش باشه!
بی بی با اخم نگاهی به زیور انداخت و پرسید:-چی شده عروس؟
-چیزی نیست بی بی آتاش گفت حال دختر خرابه جمیله رو بردم تا معاینش کنه،اما ندیدی چه کولی بازی راه انداخت خیال کرده میخوام بلایی سر نوه خودم بیارم،اشاره ای به سهیلا کرد و ادامه داد:-عیب عروسای مردم میکردم سر خودم اومد!
بی بی لب تر کرد و گفت:-ولش کن زیور دختره هنوز یه روزم نیست که اومده رفتی براش ماما بردی؟بذار یکم بگذره بعد ازش ایراد بگیر،برو بگو سفره شام رو مهیا کنن باید امشب زودتر بخوابیم فردا جاهازبرون دخترته باید سر حال باشیم!
زیور با دلخوری سری تکون داد و به سمت مطبخ رفت،از اولم به بارداری بالی شک داشتمو حالا با شنیدن حرفای زیور دیگه مطمئن بودم که بچه ای در کار نیست،از آتاش مغرور همچین کاری بعیدم نبود اما چطور میخواست نه ماه وانمود به بارداری کنه؟الله و اعلم...
رفته رفته به آخرای مراسم نزدیک میشدیم که مرد جوونی که حدس میزدم برادر اصغر خان باشه جلو اومد و دستمال قرمزی دور کمر فرحناز بست و بی بی و زیور راهی اتاقشون کردن!
کم کم عمارت حیاط خالی از رعیت شد و مهمونای اصغر خان هم توی اتاقای عمارت جای گرفتن قرار بود فردا همه با هم راهی دهشون بشن و اونوقت تو خلوتی عمارت...
از یادآوری حرفای آتاش به خودم لرزیدم،حتی امشبم جرات خوابیدن توی اون اتاق رو نداشتم،سر چرخوندم و با چشم دنبال اورهان گشتم اما خبری ازش نبود،نگاهی به در بسته اش انداختمو ناچارا به سمتش قدم برداشتم که از پشت صدایی توی گوشم پیچید:-نترس امشب هیچ اتفاقی نمی افته،کسی مغز خر نخورده پاشو توی عمارت به این شلوغی بذاره!
نگاهی به چهره جدی آتاش انداختمو سری تکون دادم:-من تا صبح بیدارم اگه کاری داشتی میتونی روم حساب کنی!
این رو گفت و به سمت اتاقش قدم برداشت دلیل این همه مهربون شدنش رونمیفهمیدم اما هر چی بود عذاب وجدانم رو صد برابر کرده بود دلم میخواست در ازای کاری که قرار بود برای حفظ زندگیم انجام بده بهش بگم که بلایی که سرش اومده کار کیه،اما همین که خواستم دهن باز کنم صداش بزنم با صدای اورهان که از در ورودی می اومد سرچرخوندم با عجله بهم نزدیک شد و در گوشم لب زد:-بیا توی اتاق کارت دارم!
نگاهی به آتاش و در بسته اتاقش انداختم و ناراحت
پشت سرش راه افتادمو داخل اتاق شدم،قفل و زنجیری به سمتم گرفت و گفت:-خواستم بفرستمت اتاق بی بی اما اون جلوی چشممنیست تا فردا دووم نمیارم اینو بگیر همین که من رفتم محکم ببندش به در،ازهیچ چی هم نترس تا صبح به بهونه مراقبت از سهیلا میشینم پشت اون پنجره تموم حواسم پیش توئه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20211022-WA0025.mp3
7.39M
🎧🎤❣🎼☀️آوای بسیار زیبای :تو فقط باش ...
🍃🎧🎤مازیار فلاحی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
35.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاددانلود
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بچه که بودم می دیدم که بچه ها به قطار سنگ می زنند
بعدها فهمیدم هر کسی که در حال حرکت است، سنگش می زنند …
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اینقد بدی زیاد شده که اگه کسی بهمون بدی نکنه فکر می کنیم در حقمون خوبی کرده
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …
🌹💐🌷
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
برای پرورش یه گرگ فقط کافیه ساده باشی
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
به بعضیا باس گفت:
خوبه دنیای مجازی هست
وگرنه تو کجا میخواستی کلاس بذاری
🌹 #تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Mohammad Esfahani - Ziyarat.mp3
22.75M
🍃🌷🌺🎼 آوا و قصه واقعی و بسیار زیبای ملا ممد جان از محمد اصفهانی
🍃🌹قصه ای از دو دلداده
در دیار افغانستان😍👌.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
enc_16419701780260961347419.mp3
8.95M
🏴قدم قدم تا فاطمیه ۱۴
حرم نداری کجا برات گریه کنم...
🎙حاج حسین سیب سرخی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
یکی میگفت:
شب فرارسیده
دیگری گفت:
صبح درراه است...
⭐️نگرش مثبت نیمی از موفقیت است✨
شبتون در آرامش 🍃🌺
✨⭐️🌟🌙
@hedye110