من براش کم بودم
رفت با عبدالله ابن زیاد
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
کنــارت هستند ؛ تا کی !؟
تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند . . .
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد . . .
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند . . .
میگویــند : عاشــقت هسـتند برای همیشه نه . . .
فقط تا وقتی که نوبت بازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن . . .
#تیکهدار
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Alireza Eftekhari - 10 - Divar E Bi Kasi.mp3
5.28M
🍃🌴🌠شبانه ها🌠🌴🍃
🍃🌴🕊🎼🌠 آوای بسیار زیبای دیوار بی کسی
🍃🌠🎼از استاد علیرضا افتخاری
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌠💫شبانه هایی از دل
🍃🌠💫خدایا جا به اندازه من داری؟
🍃🌠💫که امشب سخت در آغوشم بگیری و
هیییچ نگویی و هیییچ نپرسی؟🕊🌠💫
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...
🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
سلام حضرت باران،
تو آن زلال ترین آب حیاتی
و ما عطشناکان ملتهب ...
تو آن دلرباترین بهاری
و ما درختان بی برگ و بار خزان زده ...
تو آن ناب ترین حس رویشی
و ما زمین های خشک ترک خورده..
تو تمام برکتی و ما قحطی زدگان در صحرا ...
تو تمام خوبی هایی، تمام دلخوشی هایی...
کاش بازمی آمدی و زندگی را
از نو یادمان می دادی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودنهم
همه با ناراحتی و شرمندگی وارد اتاقاشون شدن و حیاط کاملا خلوت شد!
با حرکت انگشت گلناز روی گونه ام به خودم اومدم:-خانوم جان بهتره بریم توی اتاق،ممکنه حالتون بد بشه!
-نمیتونم گلناز مگه نمیبینی چه حالی داره چطور تو همچین شرایطی تنهاش بذارم؟
-اما شما باید به فکر خودتون باشین اگه سالم نمونین چطور میخواین برای لیلا مادری کنین؟
به سمت اتاق سهیلا میرفت گلناز رو کناری زدمو؟بی توجه بهش پشت سر اورهان راه افتادم الان دیگه هیچکس جز اون برام اهمیتی نداشت!
در رو تا آخر باز کرد و داخل اتاق شد و کنار جسم بی جون آینا زانو زد و گرفتش توی آغوشش و از ته دل داد بلندی کشید،اشکام بی مهابا میریخت دست جلوی دهانم گرفتم که صدای هق هقم از این ناراحت ترش نکنه!
با دیدن شرایطش و اینکه میدونستم کاری ازم ساخته نیست قدرت کنترل کردن خودم رو نداشتم!
نزدیک شدم و دستی روی شونه های مردونش گذاشتم بی حرف دامن لباسمو گرفت و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن،دلم به درد اومد هم به خاطر اورهان و هم بچه بی گناهی که تموم سهمش از زندگی همین یک هفته ای بود که همه اش توی این اتاق گذشت و آدمایی که حیوون صداش میکردن و مادری که به چشم هیولا میدیدش!
****
با صدای تق و توقی که از کنارم به گوش میرسید آروم پلکای سنگینمو از هم باز کردم و با دیدن یه جفت چشم درشت مشکی که از پشت طبل اسباب بازی بهم نگاه میکرد لبخند به لبم نشست!
آروم دستی به شکمم گذاشتمو به سمتش نیم خیز شدم و پشت انگشتامو نوازش وار روی گونه اش کشیدم و طبل رو از دهانش بیرون کشیدم و با لحن بچگونه ای رو بهش گفتم:-میدونم گرسنه ای اما این که خوردنی نیست!
با یه دست شکمش رو قلقلک دادمو با دست دیگرم طبل رو از دستش بیرون کشیدم:-ممکنه مریض بشی صبر کن الاناست که خاله گلناز شیرتو بیاره،آهی کشیدمو دستی به شکم بزرگ شده امکشیدم:-نگران نباش یکم دیگه صبر کنی میتونم از شیر خودم بهت بدم!
کمی نگاهم کرد و بعد با دیدن دستای خالی اش زد زیر گریه،سری تکون دادمو دوباره طبل رو به دستش دادم و طولی نکشید که دوباره لبخند به لبش نشست و شروع کرد به دست و پا زدن،لبخندی به روش زدم تنها چیزی که میتونست آرومش کنه همین طبل چوبی بود که اورهان با دستای خودش براش درست کرده بود!
شاید هم میدونست پدرش با چه عشقی براش درستش کرده که اینقدر عاشقش بود،خم شدم و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم و دوباره کنارش دراز کشیدم و مشغول نوازش موهای کم پشتش شدم!
حدود چهار ماه از شبی که آینا رو از دست داده بودیم میگذشت،هنوز وقتی چشمامو میبستم تصویر چهره معصومش پیش چشمم نقش میبست،اورهان همون شب با دستای خودش گوشه حیاط پشتی عمارت خاکش کرد و تا خود صبح بالای مزارش نشست!
با این کارش اون نقطه از حیاط رو تقریبا متروکه کرده بود دیگه هیچکس جرات نزدیک شدن یا حتی عبور از اون قسمت رو نداشت!
هر چند از این کارش راضی بود مزار آینا تبدیل شده بود به یه گوشه دنج براش که غم هاشو همونجا همراه بچه از دست رفته اش به خاک بسپاره!
سهیلا هنوزم از کاری که کرده پشیمون نبود،این بار خودش رو توی اتاق حبس کرده بود،چندباری اورهان میخواست از عمارت بیرونش کنه اما چون کسی رو نداشت که ازش حمایت کنه خان بهش این اجازه رو نمیداد،همه خوب میدونستیم که خان به خاطر حفظ آبروش توی ده هست که حاضر نمیشه سهیلا روبیرون کنه وگرنه زنده و مرده اون کوچکترین اهمیتی براش نداشت،وقتی آقاش اینجوری طردش کرده بود چه انتظاری از خان میرفت؟
منم کاری به کارش نداشتم،اینقدرا هم ظالم نبودم تا به آواره شدنش رضایت بدم،به هر حال اون دیگه مادر دخترم بود و همین که آزارش به کسی نمیرسید برای من کافی بود
اون اوایل به خاطر لیلا چندباری به خودم جرات داده بودم که برم و ازش بخوام بهش شیر بده اما هر دفعه شروع میکرد به داد کشیدن و جیغ زدن حتی یک دفعه سعی کرد به سمتم حمله کنه که اورهان سر رسید و جلوشو گرفت و از اون موقع وارد شدن به اتاق سهیلا برای من ممنوع شده!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصد
حدود یکماهی میشه که رفتارش کاملا عوض شده و فقط خودش رو سرزنش میکنه،گاهی هم وانمود میکنه که یاسمین رو میبینه و تموم خدمتکارا روبه وحشت انداخته،به طوری که هر بار برای بردن غذا به اتاقش بین خدمتکارا دعوا می افته تا بلاخره یکی اجبارا وظیفش رو به عهده میگیره!
یکی دوبار لیلا رو بردم تا شاید با دیدن دلبری های بچگونه اش از پشت شیشه کاری کنه تا مادرش سر عقل بیاد اما سهیلا هر بار با دیدنش شروع به خودزنی میکنه،نمیدونم از چی این بچه معصوم اینقدر وحشت داره که حاضر نیست نگاه به صورتش بندازه،بعید میدونم به خاطر کاری که با آینا کرده باشه چون هنوزم لابه لای حرفای پوچش میگه خوب کردم کشتمش!
****
با صدای باز شدن در سر چرخوندم،گلناز با چشمای گشاد شده وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست:-ببخشید خانوم جان بیدارتون کرد؟رفته بودم شیرش رو حاضر کنم تا جوشید یکم زمان برد!
لبخندی زدمو گفتم:-اشکالی نداره گلناز بیا که دخترم حسابی گرسنشه کم مونده طبلی که آقاش براش درست کرده رو درسته قورت بده!
خنده ای کرد و با مهربونی نزدیک شد و لیلا رو بغل گرفت و شروع کرد بهش شیر دادن،دلم به حالش میسوخت از خوردن شیر مادر محروم بود و هیچ دایه ای حاضر به شیر دادن بهش نبود مجبور بودیم برای سیر کردنش شیر گاو رو با آب قاطی کنیم و چندین بار بجوشونیم و به خوردش بدیم!
همینجور که با لذت بهش نگاه میکردم با احساس درد وحشتناکی که توی شکمم پیچید پلکامو محکم روی هم فشار دادمو لب به دندون گزیدم و در حالیکه نفسم به زور بیرون میومد رو به گلناز پرسیدم:-اورهان هنوز برنگشته؟
گلناز با رنگی پریده نگاهم کرد:-نه خانوم جان،دردتون گرفت؟نکنه وقت زایمانتون رسیده باشه؟حالا چه خاکی به سرم بریزم!
نفس عمیقی کشیدمو در حالیکه یه ذره هم از دردم کم نشده بود به زور لبخندی مصنوعی به لب نشوندم و در جوابش گفتم:-نترس حتما اینم مثل سری قبل زود میگذره!
-یکم تحمل کنین خانوم الان اورهان خان همراه قابله میرسن!
سری تکون دادمو نگاهمو به سینی پر شده از خاکستر و چند پاره آجر کنارش که گوشه اتاق انتظارمومیکشید انداختم...
بی بی اجازه نداده بود جمیله رو برای زایمانم خبر کنن،هر چند خودم هم حس خوبی بهش نداشتم هر موقع چهره اش رو میدیدم خاطره روزی که با آتاش برای معاینه پا توی کلبه اش گذاشته بودم برام زنده میشد!
اما بی بی به خاطر زایمان سهیلا و وضعیت الانش معتقد بود که دستش سنگینه و حالا اورهان رفته بود تا از ده خودم سکینه ماما رو خبر کنه!
دراز کشیدمو سعی کردم با گاز گرفتن پتو دردم رو از چشم گلناز مخفی کنم اما انگار این بار با دفعه های پیش فرق داشت دردم کم که نمیشد هیچ رفته رفته بیشترم میشد طوری که دلم میخواست از ته دل داد بکشم!
کمی گذشت و با حس خیسی زیر پام وحشت زده فقط تونستم اسم گلناز رو به زبون بیارمو و دوباره پتو رو به دندون بگیرم،نمیدونم چقدر گذشت حتی نفهمیدم اون لحظه چی به گلناز گذشت فقط میدونستم که دیگه تحمل کشیدن این درد رو ندارم،انگار که کسی داشت پاهامو از بالا میبرید،نفسم توی سینه حبس شده بود جسم نحیفم تحمل این همه درد رو نداشت ،انگار که داشتم آخرین لحظات عمرم رو سپری میکردم که با لمس دستی بر روی کمرم آروم لای چشمامو باز کردم:-نفس بکش دختر هیچی نیست زود تموم میشه به بچه ات فکر کن!
سری تکون دادمو دست عمه نورگل رو با تموم زورم فشار دادمو نفسم رو پر صدا بیرون دادم،بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همراه من دم و بازدم میکرد،صدای گریه های گلناز توی گوشم میپیچید:-دختر خوب نیست بشینی گریه کنی شگون نداره برو آب بذار جوش بیاد الانه که قابله برسه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍️امام على عليه السلام: با نفْس خود جهاد كن و از او حساب كِش، همچنان كه شريك از شريكش حساب مى كِشد، و حقوق خداوند را از او مطالبه كن، همچنان كه طرف دعوا، حقوق خود را از ديگرى مطالبه مى كند
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Ragheb - Cheshm Bandi.mp3
2.14M
🎧❣🎼☀️آوای زیبای : باهم فردا رو میسازیم...
🍃🌲🎤مصطفی راغب...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Ahmad Safaei - Shahe Ghalbam [128].mp3
2.78M
🎧❣🎼☀️آوای بسیار زیبای :شاهِ قلبم ...
🍃🌲🎤احمد صفایی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتدوم🪴
🌿﷽🌿
اى مردم! ما بايد افرادى را انتخاب كنيم كه شجاع و دلاور و مؤمن باشند. مبادا كسانى را انتخاب كنيد كه شايستگى اين امر مهمّ را نداشته باشند. اين ده نفر بايد مايه آبروى ما در طول تاريخ بشوند.
ساعتى مى گذرد، انتخابات به پايان مى رسد و ده نفر انتخاب مى شوند.
خوشا به حال كسانى كه انتخاب شدند! آنها چقدر سعادتمند هستند كه به زودى به ديدار امام خود خواهند رفت!
نگاه كن! آن جوان را مى گويم! نام او را مى خوانند: "آقاى مُرادى"!
او باور نمى كند كه انتخاب شده باشد، آيا درست شنيده است؟ آرى! درست است. نام او را خواندند. آخر چگونه شده است كه در ميان هزاران نفر او انتخاب شده است؟
تعجّب نكن! مرادى، مردى مؤمن و بسيار باصفاست. همه او را مى شناسند. بى دليل كه او را انتخاب نكرده اند. نمى شود كه فقط ريش سفيدها را انتخاب كنند!
جوانان يمن به سوى آقاى مرادى مى روند. او را روى دوش مى گيرند و از مسجد بيرون مى برند. آنها خيلى خوشحال هستند. براى او اسفند در آتش مى ريزند و شيرينى پخش مى كنند.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع🪴
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا
امروزمان گذشت
فردایمان را
با گذشتت شیرین کن
ما به مهربانیت محتاجیم
رهایمان نکن
شبتون بخیر
لحظه هایتان سرشار از آرامش
🌙⭐️✨🌟💫
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
✴️ السَّلامُ عَلَيکَ يا بَقيَّةَ اللهِ في أرضِه
سلام بر تو
اي باقي نهادهي خدا در زمین
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدیکم
هنوز این حرف از دهان عمه خارج نشده بود که در تا آخر باز شد و علاوه بر سکینه آنام هول زده داخل شد و سمت چپم نشست،درد بدی زیر دلم میپیچید،انگار بچه معصومم قصد جدا شدن از رحم مادرش رو نداشت،انگار میدونست چه جای پر از ظلمی قراره متولد بشه و ترجیح میداد همونجا بمونه!
اخرین توانمو ریختم رو لبهام و فقط تونستم بگم:-آنا مراقب بچه ام باش!
قطره اشکی که از چشمش سر خورد به روی گونه ام افتاد:-تحمل کن دختر الانه که بچه ات رو بغل میگیری!
پتو رو به دهانم نزدیک کرد و گفت:-محکم گازش بگیر!
رمقی برام نمونده بود حتی برای گاز گرفتن اون پتو،دلم میخواست تسلیم بشم تسلیم دردی که تموم جونم رو گرفته بود که صدای سکینه توی گوشم پیچید:-خانوم جان بهشون بگین زور بزنن وگرنه خدایی نکرده بچه خفه میشه!
با این حرف انگار که جون دوباره ای بهم داده باشن پتو رو محکم گاز گرفتم و داد از ته دلی کشیدم،حاضر بودم بمیرم اما تار مویی از سر بچه ام کم نشه!
طولی نکشید که صدای یا محمدی که سکینه گفت با گریه پسرم در هم ترکیب شد و آرامش رو مهمون قلبم کرد...
سست و بی حال روی تشک افتادمو با چشمایی که از شدت گریه ورم کرده بود و تا چند سانتی رو به زور میدید زل زدم به سکینه ماما که پسرم رو تمیز کرد و پارچه پیچ شده در آغوشم گذاشت:
-مبارک باشه خانوم جان،بچه پسره،میتونین بهش شیر بدین!
به زحمت سری تکون دادمو نگاهمو دوختم به صورت سرخ رنگ و توی هم جمع شده ی پسرم و با دیدن دستای کوچولوش که مشت کرده بود و توی هوا تکونشون میداد اشک شوق توی چشمام حلقه بست...
صدای گریه اش که تموم اتاق رو برداشته بود برام از هر موسیقی دیگه ای دلنواز تر بود،قطره اشکی از کناره چشمم سر خورد رو با انگشت گرفتم و به زور سرم رو نزدیک بردم و چشم روی هم گذاشتمو بوسه ای روی سرش نشوندم!
نمیدونم چرا اما اون لحظه فقط چهره بالی مقابلم بود شاید چون میدونستم هیچوقت قرار نیست طعم همچین لحظه ای رو بچشه...
از ته دل برای سلامتی خودش و پسر خونده اش که در واقع پسر فرحناز بود دعا کردم،وقتی اورهان بهم گفت که آتاش به خاطر اینکه پسر خواهرش زیر دست آدم های ناسالمی بزرگ نشه بازی بارداری بالی رو راه انداخته داشتم از تعجب شاخ در میاوردم،گمون میکردم آتاش برای حفظ غرور خودش همچین کاری کرده باشه تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا بعد از زایمان ساختگی بالی به عمارت برنگشتن چون مطمئنن همه میفهمیدن که چند ماهی از تولدش میگذره و نوزاد تازه به دنیا اومده نیست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصددوم
دوباره پلک باز کردم دیدنش توی اون حال عذابم میداد دستمو بالا بردم تا پسرم رو از روی تشک جدا کنم که سکینه ماما داد کشید:-خانوم جان شما تازه زایمان کردین،خوب نیست به خودتون فشار بیارین همینجور به پهلو بهش شیر بدین!
با گفتن این حرف،جمله ای که بی بی بهم گفته بود توی گوشم تکرار شد...
حق داشت وقتی میگفت با دیدن بچه مادر درد زایمان رو هم فراموش میکنه،کمی چرخیدم تا کاری که سکینه ماما گفته بود رو انجام بدم که از خیسی تشک زیر پام چندشم شد، گلناز نزدیک اومد و با کمک آنام عمه نورگل زیر پام رو عوض کردن و لباسای نو به تنم پوشوندن!
دیگه رمقی توی تنم نمونده بود مطمئن بودم رنگ پوستم با آجر های گوشه اتاق مو نمیزنه همونقدر رنگ پریده و زرد رنگ به نظر میرسیدم!
دوباره نزدیک شدم تا به پسرم شیر بدم که ضربه ای به در خورد و صدای جدی خان توی گوشم زنگ خورد:-نورگل بچه رو بیار میخوام ببینمش!
لبخندی روی لبم نشست حتما خان از دیدن پسرم خیلی خوشحال میشد،عمه نورگل نزدیک شد و با اجازه ای گفت و با لبهای خندون پسرم رو روی دستاش گرفت و از در بیرون برد
و سکینه وگلناز مشغول مرتب کردن اتاق شدن...
با لمس دستی روی سرم سرچرخوندم:-مبارکت باشه دختر،ان شاالله داغش رو نبینی!
-ممنونم آنا،چه خوب شد که اومدی،آقام کجاست؟
-آقات سر زمین بود،حتما تا غروب خودش رو میرسونه،گمون نمیکردم به این زودی وقت زایمانت برسه،اورهان خان که اومد دنبالم خالت رو آورده بودم پیش خودم چند روزی بمونه طفلکی خیلی غصه میخوره،همراه خودم آوردمش گفتم هم کمک دستمون باشه و هم شاید با دیدن بچه ات حال و هواش عوض بشه،اشکالی که نداره؟
با آوردن اسم خاله ترس به اندامم افتاد ،نگران لب زدم:-نه آنا چه اشکالی خوب کردی،هنوز...هنوز از حسین خبری نشده؟
-ضربه ای به پشت دستش کوبید و ناراحت گفت:نه دختر انگار آب شده و رفته توی زمین یه وقت خدایی نکرده اسمش رو جلوی خالت نیاری ها،دوباره بهم میریزه،خودش خجالت میکشید که همراهم بیاد میگفت شرمم میشه تو روی آیسن نگاه کنم خیالش رو راحت کردم که تو ازش کینه ای به دل نگرفتی که راضی شد و اومد!
-کار خوبی کردی آنا،الان کجاست؟
-بیرون ایستاده،میرم خبرش کنم بیاد پیشت!
سری تکون دادمو لحاف رو دور خودم پیجیدم نمیدونم به خاطر خونریزیم بود یا فکر کردن به حسین که یکدفعه ای تموم تنم یخ بست!
با بیرون رفتن آنام عمه نورگل داخل شد و رو به سکینه و گلناز چیزی گفت که هر دو با هم از اتاق بیرون رفتن!
هنوز درد داشتم اما دیگه اونقدری نبود که نشه تحملش کرد،فقط احساس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده با خالی شدن اتاق پلکای سنگینمو روی هم گذاشتم و سعی کردم چهره اورهان رو با دیدن پسرمون تصور کنم حتما خیلی ذوق داشت درست مثل روزی که لیلا رو بغلش داده بودن!
توی همین فکرا بودم که دستی صورتم رو نوازش کرد پلکای بی حالمو از هم باز کردمو با دیدن اورهان بالای سرم و پسرم که توی آغوشش آروم گرفته بود لبخند کم جونی روی لبم نشوندم:-خوبی؟
برای اینکه نگران نشه لبخندمو پررنگ تر کردمو گفتم:-دیدی پسر بود؟
بوسه ای به پیشونیم نشوند و در گوشم زمزمه کرد:-بهت که گفتم اگه پسر شد برنامه چیه!
با خنده ی آرومی که کردم درد توی تموم تنم پیچید لبخند مهربونی زد و گفت:-حالا ذوق زده نشو الان زبون روزه کاری ازم ساخته نیست،حتی نمیتونم لبهاتو ببوسم!
در حالیکه سعی داشتم خنده ام رو کنترل کنم اخم ساختگی روی پیشونیم نشوندمو رو بهش گفتم:-خیلی بی حیایی!
خنده ی بانمکی کرد و نوازش وار دستش رو روی سرم کشید:-خیلی دوست دارم،بیشتر از هر چیزی توی دنیا!
برق اشک توی چشماش نشون میداد که داره حقیقت رو میگه اما لب ورچیدمو اشاره ای به پسرم کردمو گفتم:-حتی بیشتر از بچه هات؟
نفس عمیقی کشید انگار که سعی داشت با هوایی که وارد ریه هاش میده بغضش رو فرو بده:-حتی بیشتر از خودم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
01 Mahtaab.mp3
8.73M
🍃🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای : مهتاب شبای من ...
🍃🌲🎤جهان...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧🎤❣🎼☀️آوای بسیار زیبای : الهی تو پناهی ...
🍃🌷☀️بزبان ترکی و زیر نویس فارسی...
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠