#دلانه
آرامش می خواهم به اندازه ی خوردن یک فنجان چای کوتاه باشد،
یا قدم زدن روی سنگفرش خیس پیاده رو طولانی ، فرقی نمی کند
فقط آن لحظه را می خواهم.... آن لحظه که تمام سلول هایم آرام
می گیرند تا بتوانم به تو بهتر فکر کنم
🇮🇷 #ایرانقوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتپنجاهیکم🪴
🌿﷽🌿
على(ع) از همه مى خواهد تا بعد از او از حسن(ع) اطاعت كنند، حسن(ع)، امام دوّم است و بر همه ولايت دارد. او دستور مى دهد تا كتاب و شمشير ذوالفقار را نزد او بياورند، اينها نشانه هاى امامت هستند. آن كتابى است كه فقط بايد به دست امام باشد، در آن كتاب، سخنان پيامبر است كه به دست على(ع) نوشته شده است.
اكنون على(ع) از حسن(ع) مى خواهد تا كتاب و شمشير را تحويل بگيرد. بعد چنين مى گويد: "حسن جان! پيامبر اين دو چيز را به من سپرد و از من خواست تا هنگام مرگ آنها را به تو تحويل بدهم، تو هم بايد در آخرين لحظه زندگيت آنها را به برادرت حسين بدهى".
بعد رو به حسين(ع) مى كند و مى گويد: "حسين جانم! پيامبر دستور داده است كه قبل از شهادتت، كتاب و شمشير را به امام بعد از خود بدهى".73
* * *
حسن جان! وقتى من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و با كفنى كه پيامبر به من داده است، مرا كفن نما كه آن كفن را جبرئيل(ع) از بهشت براى ما آورده است.
حسن جان! بدن مرا شب تشييع كن!
وقتى مرا در تابوت نهاديد، به كنارى برويد، بايد فرشتگان بيايند و جلو تابوت مرا بگيرند. هر وقت ديديد كه جلو تابوت من بلند شد، شما هم عقب تابوت را بگيريد و همراه فرشتگان برويد.
آنها از شهر كوفه خارج خواهند شد و به سمت بيابان خواهند رفت، هر جا كه نسيم ملايمى وزيد، بدانيد كه شما وارد "طور سينا" شده ايد، همان جايى كه خدا با پيامبرش موسى(ع)سخن گفت. بعد از آن صخره اى كه نورانى است خواهيد ديد، فرشتگان تابوت مرا كنار آن صخره به زمين خواهند نهاد.
آنوقت شما زمين را بكنيد، ناگهان قبرى آماده خواهيد يافت. آن قبرى است كه نوح(ع) براى من آماده كرده است. سپس بر بدن من نماز بگزاريد و بدن مرا به خاك بسپاريد و قبر مرا مخفى كنيد. هيچ كس نبايد از محلّ قبر من آگاه شود.
فرزندم!
وقتى من از دنيا بروم، از دست اين مردم سختى هاى زيادى به شما خواهد رسيد، از شما مى خواهم كه در همه آن سختى ها صبر داشته باشيد.
* * *
حسين جان! روزى مى آيد كه تو مظلومانه به دست اين مردم شهيد خواهى شد...
سخن على(ع) به اينجا كه مى رسد، بار ديگر از هوش مى رود. لحظاتى مى گذرد، او چشم باز مى كند و مى گويد: اينها رسول خدا و عموى من حمزه و برادرم، جعفر(عليهم السلام) هستند كه مرا به سوى خود مى خوانند. آنها مى گويند: "اى على! زود به سوى ما بيا كه ما مشتاق تو هستيم".
صداى گريه همه بلند مى شود، على(ع) نگاهى به همه فرزندان خود مى كند: حسن، حسين، زينب، اُم كُلثوم، عبّاس... خداحافظ! من رفتم!
خداحافظ!
سلام! سلام!
سلام بر شما! اى فرشتگان خوب خدا!
(لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ).
او اين آيه قرآن را مى خوانَد: "آرى! براى اين بهشت جاودان، بايد عمل كنندگان تلاش و كوشش نمايند".
اكنون رو به قبله مى كند و چشم خود را مى بندد و مى گويد:
أشهَدُ أنْ لا الهَ إلاّالله.
أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ.
و روح بلند او به آسمان پر مى كشد، على(ع) براى هميشه ساكت مى شود، سكوت على(ع)، آغازِ گم شدن عدالت است، عدالتى كه بشريّت هميشه به دنبالش خواهد بود.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌺 ۲۹ فروردین سالروز ارتش جمهوری اسلامیایران بر ارتشی یان دلاور مبارک باد ✋🌹🍂
@hedye110
Tahdir joze27.mp3
4.02M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و هفتم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
🌹💝
نگاه هایمان =” اهریمنی”
آغوشهایمان =” هـــوس ”
قول هایمان =”بی اعتبار ”
حرفــــــهایمان =” ناخالص ”
عشــــقهایمان =”پوشالی”
محبتــهایمان = ” قلابی”
خوبیهایمان = ” تظاهـــــر ”
دیدارهایمان = ”تفاخـــــــر”
صورتهایمان = “پررنگــــــــ “
سیرتهایمان = “بیرنگــــــــ”
شعارهایمان = ” بی عمـل”
قضاوتــهامان= ” بی عدل”
در کدام نقطه ازآئین انسانیت ایستاده ایم!!!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
🌹🌺⭐️
از کسانی که
همه چیز را محاسبه می کنند
بترس و هرگز قلبت را
در اختیار آنها نگذار
آنها حساب عشقی که
نثار تو می کنند را نیز دارند
و روزی آن را با تو
تسویه می کنند.
#آنا_گاوالدا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نزد خدا صدقه اى محبوب تر از سخن حق نيست.رسول اکرم ص
نهج الفصاحه، حدیث 2682
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
#نماز_شبهای_ماه_رمضان
#نماز_شب_بیست_و_هشتم
شش رکعت در هر رکعت حمد و صد مرتبه آیة الکرسی و صد مرتبه توحید و صد مرتبه کوثر و بعد از نماز صد مرتبه صلوات
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات 💥
شما خوبان 🌷
شبتون نورانی 💥
دلهاتون خدایی ♥️
شب بخیر 🌷
التماس دعا 🙏
🌷🍃
@hedye110
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌹
یا امام رضا جان خیلی ها التماس دعا گفتن به حق جوادت جاجت همه رو بده🌹
مادر یکی از دوستان فردا باید بره اتاق عمل تو رو خدا خیلی دعاش کنید🙏🙏🙏
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
جانا جانا مهدی زهرا
یا مولانا مهدی زهرا
متی ترانا مهدی زهرا
جانا جانا جانا جانا
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدپنجاهنهم🌺
-آ...قا به علی قسم تقصیر من نیست لیلا خانوم خواستن که...
نزدیک شدم و با دیدن صحنه پیش چشمم گوشام به یکباره کر شد،تموم کف حیاط رو خون برداشته بود...خون نازگل،سرش توی دستای عمو مرتضی بود و تنش گوشه باغچه افتاده بود...دستی روی سینه ام گذاشتم انگار نفسم به زور بالا می اومد نگاهم سر خورد روی چهره خونسرد لیلا،اون خوب میدونست چقدر نازگل رو دوست دارمو خودم از وقتی جوجه بود بزرگش کردم،با بغض دویدم سمت عمو مرتضی و در حالیکه اشکام میریخت داد زدم:-چرا کشتیش؟اون مال من بود؟
عمو مرتضی که حسابی هول برش داشته بود سر نازگل رو پرت کرد کنار باغچه و گفت:-خانوم به پیر به پیغمبر من بهشون گفتم اما لیلا خاتون گفتن الا و بلا باید این یکی رو سر ببری!
با خشم نگاهی به لیلا انداختم و داد زدم:-مگه دیوونه شدی؟چیکارش داشتی؟
خونسرد نگاهی بهم انداختو گفت:-برای از بین بردن شر باید چیزی قربونی میکردم، من دیوونم یا تو که به خاطر یه مرغ اینجوری زار میزنی!
با این حرفش انگار که تیر خلاص رو بهم زده باشن نشستم همونجا و صدای هق هقم بلند شد!
آرات نزدیک شد و گفت:-عمو مرتضی برگرد سر کارت!
و با دور شدن عمو مرتضی دستمو گرفت و بلندم کرد و رو به لیلا گفت:-نمیدونی چقدر خار وذلیل به نظر میرسی...
این دختر تموم مسیر رو تا اینجا داشت برای سلامت بودن تو دعا میکرد اونوقت تو داشتی همچین کاری میکردی،همه اهل عمارت میگفتن تو هم یه روز شبیه مادرت میشی باورم نمیشد،اما الان با چشم خودم دیدم که حق داشتن!
اینو گفت و دستمو کشید و همراه خودش برد،پرده اشک جلوی چشمام حتی بهم اجازه نمیداد مسیر پیش رومو ببینم و فقط قدم هامو یکی بعد دیگری برمیداشتم،با رسیدن به دالان کم کم قدم های آرات آهسته شد و ایستاد:-خیلی خب دیگه بسه!
بینیمو بالا کشیدمو لب زدم:-آخه...آخه تو نمیدونی...من خیلی نازگل رو دوستش داشتم!
-بهتره روی چیزا و کسایی که دوست داری تجدید نظر کنی،مثل اینکه همیشه بدترین انتخابارو میکنی!
اشکامو پس زدمو پرسیدم:-منظورت چیه؟
کلافه دستی به صورتش کشید و نشست لبه پله دالان و رو کرد سمتمو گفت:-خدا رو شکر کن اتفاقی برای کسی نیفتاده،به قول بی بی فکر کن قضا و قدر بود!
-اما لیلا از عمد اون کارو کرد...خوب میدونست چقدر دوسش دارم!
-مگه خودت دیروز بهم نگفتی لیلا تو حال خودش نیست،حتما خیلی فشار روشه،الان هر کاری میکنه تا خشمشو سر یکی دیگه خالی کنه و از قراره معلوم گیر داده به تو!
-اما من که کاری باهاش نکردم؟
-خیلی خب حالا لازم نکرده مثل بچه ها گریه کنی،اینجوری اونم خوشحال تر میشه!
سری به نشونه باشه تکون دادم!
-همینجا بمون الان برمیگردم!
نشستم همونجا و با اشکام همون یه ذره بعضی که تو گلوم مونده بود رو هم بیرون ریختم،باورم نمیشد لیلا برای انتقام از من همچین کاری کنه،انگار دیوونه شده بود،اشکامو پس زدمو از جا بلند و رفتم نزدیک باغچه تا دست و صورتمو آب بزنم که با دیدن آرات در حالیکه یه دستش رو روی بینی و دهنش گرفته بود و با دست دیگش داشت دبه ای آب روی خونای ریخته شده کف حیاط خالی میکرد دوباره بغض مهمون گلوم شد،حتما نخواسته با دیدنش دوباره حالم بد بشه،یعنی آرات انقدر به فکرم بود؟حتی بیشتر از لیلا؟شایدم دلش به حالم سوخته بود...آهی کشیدمو دوباره برگشتم سرجامو منتظرش نشستم،چند دقیقه بعد در حالیکه داشت با دست موهاشو مرتب میکرد نزدیکم شد و گفت:-بلند شو حالا میتونی بری،گفتم حیاط رو تمیز کردن،فقط دیگه سر به سر این دختره نذار،فکر کن اصلا نمیبینیش!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدشصتم 🌺
سری به نشونه مثبت تکون دادمو از جا بلند شدمو مستقیم رفتم سمت اتاقمو خودم رو انداختم روی تشک،خدا رو شکر لیلا نبود و میتونستم توی اون خلوتی تموم خشممو با اشک بیرون بریزم...نه به خاطر نازگل بیشتر به خاطر خواهری که از دست داده بودم...اونقدر اشک ریختم که طولی نکشید و پرده خواب جلوی چشمامو گرفت!
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای ضربه هایی که به در میخورد یکی از چشمامو باز کردم،اتاق تاریک تاریک بودو سرم کمی درد میکرد،همونجور گیج از جا بلند شدمو رفتم سمت درو با بی حالی بازش کردم و بدون اینکه ببینم کی رو به روی در ایستاده پرسیدم:-چی شده؟
وقتی صدایی نشنیدم سرموبالا گرفتمو نگاهی به چهره مات برده آرات که رو به روم ایستاده بود انداختم،تک سرفه ای کرد و ابروشو بالا انداخت و گفت:-احیانا نمیخوای چیزی سرت کنی؟
با این حرف دو تا چشمام تا آخر باز شد دستامو گذاشتم روی سر لختمو و نگاهی به آرات انداختمو محکم در رو بستم و در حالیکه به خودم بد و بیراه میگفتم تو تاریکی اتاق دنبال روسری ام گشتم و با پیدا نکردنش عصبی همون ملحفه ای که روی رختخوابا میکشیدیم رو برداشتمو کشیدم روی سرم و دوباره درو باز کردم،آرات با دیدنم لبهاشو توی دهنش فرو برد و نگاهش رو ازم دزدید،انگار که سعی داشت خندشو کنترل کنه،حرصی نگاهی دور سرم چرخوندمو گفتم:-خواب بودم الانم اتاق تاریکه نمیتونم روسریمو پیدا نمیکنم!
ابرویی بالا انداخت و گفت:-یادم رفته بود وقتایی که مضطربی یا ناراحت خوابت میبره،منو بگو گفتم شاید به خاطر اون مرغ خودکشی کردی که چند ساعته ازت خبری نیست،به هر حال اومده بودم چاقویی که بهم داده بودی رو پس بدم!
دستی توی جیبش برد و چاقو رو به سمتم گرفت!
نگاهی بهش انداختمو گفتم:-به خاطر این بیدارم کردی؟میتونستی فردا بهم برگردونیش،هر چند اینو برای خودت خریده بودم!
متعجب نگاهی بهم انداخت و پرسید:-برای من؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو گفتم:-از ده عمه اینا خریدمش،تا دیدم یاد اون روزی افتادم که با چاقو دستاتو باز کردی،چون زیاد توی دردسر میفتی گفتم حتما لازمت میشه!
اخمی ساختگی کرد و گفت:-توی دردسر می افتم یا توی دردسر میندازیم؟
شونه ای بالا انداختمو با لبخند گفتم:-چه فرقی داره!
نگاهی حرصی بهم انداخت و گفت:-به هر حال ممنونم چیز به درد بخوریه ممکنه بعدا برای کشتنت لازمم بشه میدونی که من آدم کش سابق داری ام!
با این حرف برق از سرم پرید با چشمای گشاد شده زل زدم بهش،پوزخندی زد و گفت:
-نترس الان موقعش نیست،چاقو رو دوباره تا کرد و توی جیبش گذاشت و گفت:
- حیف که خوابت میاد وگرنه میخواستم برم شمع گردونی رو ببینم شاید با خودم میبردمت،حالا برو استراحت کن معذرت میخوام بیدارت کردم!
قدم برداشت بره که از اتاق بیرون رفتمو رو به روش ایستادم و با هیجان لب زدم:-دیگه خوابم نمیاد،بیا بریم!
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:-با این سر و وضع؟!
-خیلی خب الان میرم روسریمو پیدا میکنم جایی نری ها!
قبل از اینکه جوابمو بده پریدم توی اتاق و درو بستم و همزمان داد میکشیدم:-دارم میگردم،یه وقت نری...باشه؟
-زود باش!
-خیلی خب الان پیداش میکنم!
-لباس گرم بپوش اگه سردت شد من جلیقمو بهت نمیدم!
روسریمو پیدا کردمو لباس کاموایی که عزیز برام بافته بود رو تنم کردمو خیلی زود از اتاق بیرون اومدم:-خیال کردی جلیقه تو اندازه من میشه؟اندازه غولی!
سری به نشونه تاسف تکون داد و راه افتاد:-خیلی خب شوخی کردم!
-به جای حرف زدن راه بیا!
-راستی مگه نگفتی امنیت نداره نکنه اون مرده رو پیدا کردی؟
-نه!
-پس چی؟
-میتونی چند دقیقه حرف نزنی؟
نگاه چپ چپی بهش انداختمو پشت سرش راه افتادم به سمت حیاط پشتی:-چرا از اینوری میری؟
-فقط دنبالم بیا!
با رسیدن به حیاط چشمم افتاد به جایی که عمو مرتضی نازگل رو سر بریده بود با نگاه کردن بهش دوباره حرفای لیلا توی گوشم زنگ خورد اما تا خواستم بهش فکر کنم آرات دستمو گرفت و کشید:-یالا وقت نداریم نمیخوام به خاطر تو دیدن شمع گردونی رو از دست بدم!
سری تکون دادمو با غم پشت سرش راه افتادم پشت در کوچیکه پشت بوم ایستاد و با کلید قفلش رو باز کرد و اشاره ای بهم کرد و گفت:-برو بالا!
متجعب نگاهش کردم:-آقاجون هیچوقت اجازه نمیده بریم روی پشت بوم!
-خیلی خب اگه نمیخوای بیای برگرد تو اتاقت!
خواست بره بالا که لباسشو کشیدم:-خیلی خب میام!
یکی یکی و به سختی پله های کاهگلی عمارت رو که ارتفاع تقریبا بلندی داشتن رو بالا رفتم و با رسیدن به پشت بوم خم شدمو نفسمو پر صدا بیرون دادم،آرات هم که پشت من میومد دستی به پیشونیش کشید و گفت اگه آتیلا رو میاوردم بالا انقدر خسته نمیشدم!
آتیلا اسب آقاجونم بود،باورم نمیشد منو با یه اسب مقایسه کرده سربلند کردم چیزی بهش بگم که با دیدن صحنه پیش روم ماتم برد،نور ضعیف اما و زیادی که از دور به چشم میخورد توی تاریکی شب واقعا زیبا بود بدون اینکه چشم ازشون بردارم لب زدم:-ای
نا شمعن؟
نشست لبه پشت بوم و در حالیکه نفس نفس میزد سری به نشونه مثبت تکون داد!
نزدیک شدمو کنارش ایستادم:-یکم برو عقب تر کار دستم ندی!
-خیلی خوشگله،حتی از نزدیک هم به این خوبی نیست،انگار ستاره میمونن یه عالمه ستاره!
-کم کم نزدیک میشن و پخش میشن توی ده هر کدوم میرن در یه خونه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Tahdir joze28.mp3
3.99M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء بیست و هشتم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
#دعای_روزهای_ماه_رمضان
#دعای_روز_بیست_و_هشتم
اللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّي فِيهِ مِنَ النَّوَافِلِ، وَ أَكْرِمْنِي فِيهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ، وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِي إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسَائِلِ، يَا مَنْ لا يَشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110