منتظران بدانید
اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم
نمازمان قضاست…
«اللهم عجل لولیک الفرج»
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستهشتم🌺
نکنه آنام طوریش شده باشه؟دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،جستی زدم سمت لباسامو دوباره پوشیدمشون و خواستم برم بیرون که با صدای در نفس آسوده ای کشیدم،خدارو شکر پس چیز خاصی نبود که آرات سریع برگشت،با عجله قفل درو باز کردمو کشیدمش سمت خودم:-چی شده بو....
هنوز حرفم تموم نشده بود که شخصی هل خورد داخل و دستش رو گذاشت روی دهنم،از ترس داشتم زهله ترک میشدم!
تموم زورمو ریختم توی دندونامو دستشو گاز گرفتم اما حتی ذره ای عقب نکشید عقب عقب کشوندم سمت تخت و همراه خودش پرتم کرد روش،نفسم که به زور بالا میومد با شنیدن صداش تنگ تر شد:-خیال کردی به همین راحتی میذارم قسر در برین؟کاری میکنم که آرات تف هم توی صورتت نندازه!
فرهان...
دستشو برد سمت پیرهنم،از ته دل جیغ کشیدم اما صدام میون انگشتای زمختش خفه شد:-بهتره دهنتو ببندی چون همه گمون میکنن من دیوونم و هیچ دیوونه ای مجازات نمیشه یک سالی میشه نقشمو خوب بازی کردم برای همچین روزی!
با تموم وجود تقلا میکردم تا خودمو از دستای کثیفش نجات بدم اما سنگینی وزنش مانعم میشد،دیگه کم کم داشتم احساس عجز میکردم که صدای باز شدن در اومد و چند ثانیه بعد دست فرهان دور دهنم شل شد و سنگینی تنش از روم کنار رفت،در حالیکه مثل بید میلرزیدم توی دلم خدا رو شکر کردم،خواستم بچرخم ببینم چی شده که دستی به سمتم اومد و چرخوندم سمت خودش و سرمو گرفت توی بغل…
خیال میکردم آرات باشه اما بوی آنامو میداد،سر بلند کردمو با دیدن چهره رنگ پریدش بغضم ترکید،دستی به سرم کشید و در گوشم لب زد:-آروم باش دیگه تموم شد!
انقدر هق هق کردم که نفسم به زور بالا می اومد،دیگه حضور فرهان رو هم به کل فراموش کرده بودم آنامم با تموم وجودش سعی داشت آرومم کنه،که با ضربه ای که به در خورد به خودمون اومدیم!
ترسیده و در حالیکه هنوز تنم میلرزید پتو رو کشیدم روی تن نیمه برهنه ام و رو به آنام لب زدم:-آنا تورو خدا به آرات چیزی نگو…
سری تکون داد و به سمت در رفت و بازش کرد و صدای عمو توی گوشم پیجید:-تو اینجا چیکار میکنی گمون میکردم پیش فرحنازی؟
آرات رو فرستادم چرخی دور عمارت بزنه،فرستادم پیش آیلا،گفت بیارمش پیش تو حالا که اینجایی خیالم راحته میرم ببینم فرحناز حالش خوبه یا نه!
-چی شده آیسن؟میشنوی چی میگم؟آیلا خوبه؟لا اله الا الله برو کنار ببینم!
عمو اینو گفت و عصبی داخل اتاق شد و نگاهی به من انداخت و نفس راحتی کشید:-چرا حرف نمیزنی ترسیدم،گمون کردم طوریش…
به اینجا که رسید چشمش افتاد به جسم نیمه جون فرهان که پشت سرم افتاده بود،یا ابوالفضلی گفت و نزدیک شد و خوابوندش روی زمین:-نفس نمیکشه،چه بلایی سرش اومده؟
نگاهی بین منو آنام رد و بدل کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو سینه فرهان:-مرده!
با این حرف آنام همون جلوی در زانو زد و من دوباره شروع کردم به گریه کردن،نفسم بالا نمیومد عمو نزدیکم شد و کنارم نشست:-آروم باش دختر فقط بگو ببینم چی شده؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدبیستنهم🌺
میون هق هقم بریده بریده لب زدم:-گمون کردم آراته دروباز کردم هل خورد داخل…به خدا حالش خوب بود گفت داشته نقش دیوونه ها رو بازی میکرده…خواست بهم آسیب بزنه که آنام اومد تو و نمیدونم چی شد…
با این حرف نگاه عمو چرخید سمت آنام پاشد ایستاد دستی به سرش کشید و دوباره رفت سمت فرهان:-کاریه که شده باید تا کسی ندیده ببریمش بیرون دفنش کنیم!
با این حرف قطره ای اشک از چشمای آنام سر خورد و زیر لب گفت:-من…کشتمش…
عمو نفس عمیقی کشید و رفت سمتش و کنارش نشست روی زمین و بازوهای آنامو گرفت و تکونی بهش داد:-ببین چی میگم هیچی از این جریان به کسی نمیگی پاشو برو توی اتاقت میبرم دفنش میکنم اگه کسی دید میگم خواسته بیاد توی اتاق آیلا زدمش،فهمیدی؟
با توام!
آنام تند تند سری تکون داد و عمو رو به من گفت:-پاشو لباستو عوض کن همراه آنات برو اتاقش از این جریانم به هیچ کس نگو حتی آرات!
کاری که گفته بود رو انجام دادمو در حالیکه هنوز میلرزیدم با آنام رفتیم سمت اتاقش،رنگش مثل گچ شده بود و حتی کلمه ای حرف نمیزد حال منم دست کمی از اون نداشت …
حدود نیم ساعتی گذشت تا با ضربه ای که به در خورد هر دومون از جا پریدیم:-آیلا اونجایی؟
صدای آرات بود مضطرب لحاف رو روی پاهای یخ زده آنام که همون جور زانو به بغل نشسته بود کشیدمو از جا بلند شدم،نباید میذاشتم چیزی بفهمه!
نفس عمیقی کشیدمو دستی به صورت و لباسای تنم زدمو درو باز کردم،چهره اش حسابی در هم بود این فکر که نکنه فهمیده باشه مضطربم میکردم نگاهی به چشمای نگرانش انداختم:-خوبی؟
با این حرف مثل اینکه سطل آب یخی ریخته باشن روی سرم زبونم بند اومد،خواستم دهن باز کنم و همه چیز رو بگم که با رسیدن عمو زبون به کام گرفتم:-چیزیش نیست نبودی یکم ترسیده بود،نگرانت شده برین توی اتاقتون استراحت کنین نگران چیزی نباشین همه جا نگهبان گذاشتم!
آرات دستی به شقیقه اش کشید و گفت:-ممنون آقاجون شمارم به زحمت انداختم!
-این چه حرفیه پسر،برو مراقب عروست باش،رنگ به رو نداره!
با این حرف آرات لبخند مهربونی بهم زد و دستمو گرفت توی دستاش و کشوند سمت اتاق،از اینکه بهش دروغ گفته بودم حالمو بدتر از قبل میکرد،با ورودمون نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق،خان عمو همه جا رو مرتب کرده بود،نفس عمیقی کشیدمو نشستم روی تخت،برای لحظه ای فکر فرهان آرومم نمیگذاشت با قرار گرفتم دستای آرات دور شونه ام هول زده خودمو عقب کشیدم:-لبخند مهربونی زد و بی توجه به حال من کشیدم توی بغلش و نفس عمیقی کشید:-خدا رو شکر که خوبی،بهتره امشب رو بخوابیم،نمیخوام بیشتر از این اذیت بشی!
دراز کشید روی تخت و دستش رو به روم باز کرد،بیش از حد محتاج آغوشش بودم،بی درنگ بهش پناه بردم و با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود لب زدم:-هیچ وقت تنهام نذار…
***
آیسن:
با رفتن آیلا سرمو گرفتم توی دستامو محکم فشارش دادم:-من کشتمش،من باعث شدم بمیره،حالا باید تا آخر عمرم عذاب میکشیدم،چطوری تو چشمای فرحناز نگاه میکردم و وانمود میکردم طوری نشده؟
با باز شدن در بی رمق سر بلند کردم دلم نمیخواست آیلا تو همچین شرایطی ببینتم،دخترم شب خواستگاریش آقاشو از دست داده بود حالا شب عروسیشم زهر مارش میشد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
سه راحل برای هر مشکلی وجود دارد: بپذیرش، تغییرش بده، رهاش کن.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
زندگی آسان تر نمی شود فقط این شما هستید که قوی تر می شوید
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
بی شعور بودن هم دقیقا همین طور است!
“فیلپ گلوک”
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که می نمایی! / بایزید بسطامی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Choob-Bazi-Sabzevari-320.mp3
5.66M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : خراسانی ؛ رقص چوب سبزواری...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Farshad Azadi - Eshgh (128).mp3
3.12M
🎧🎼آوای شاد و زیبای :کُردی ...
🎤فرشاد آزادی...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
به نام خدایی که باقیست
و همه چیز، غیر او فانیست
شروع کارها با نام مشکل گشایت:
یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ
الهی به امید لطف و کرمت💚
🇮🇷🌹🌺🇮🇷🌺🌹🇮🇷🌺
@hedye110
﷽
#سلام_امام_زمانم
تا کی به پس پرده نهان چهره ماهت
عمری ست که من منتظرم بر سر راهت
#امامزمان "عج"
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسی🌺
اشکامو پس زدمونگاهم افتاد به آتاش که داخل شده بود و به دیوار اتاق تکیه داده بود،بیحال کمی خودمو جمع کردم دیگه برام مهم نبود کسی اینجا ببینتش و پیش خودش چه فکرایی در موردم بکنه؟دیگه هیچی مهم نبود…
وقتی حالمو دید تکیه اشو از دیوار گرفت و نزدیک شد:-خوبی؟
چه سوال مسخره ای!یعنی از قیافم پیدا نبود؟
-ببین آیسن،تقصیر تو نبودی میفهمی؟منم جات بودم همین کارو میکردم…
لب های لرزونمو تکون دادمو گفتم:-هر چی هم بگی چیزی عوض نمیشه من کشتمش،من باعثشدم بمیره،اگه الانم به کسی چیزی نگی این درد از پا درم میاره…
-حق نداری بهش فکر کنی اصلا باید میمرد مگه اون نبود که اورهان روکشت؟الکی یکسال داشت برامون نقش بازی کرد،همین یکسال زندگی از سرشم زیاد بود مخصوصا بعد از غلط زیادی که میخواست بکنه!
به اینجا که رسید بغضم ترکید اشکام یکی یکی شروع به باریدن کرد:-باید به فرحناز بگیم حق داره بدونه چه بلایی سر پسرش اومده!
-همچین چیزی نمیشه،اگه زندگی آیلا برات مهمه این فکر رواز سرت بیرون کن،قرار نیست کسی بفهمه آیسن،من همین الان پسر خواهرمو دادم دست یه کارگر بره یه جایی چال کنه،فکر کردی که برادرمو نکشته بود باهاش همچین کاری میکردم؟
اگه اورهان برای تو مهمه من تموم زندگیمو باهاش گذروندم،چشم باز کردم اورهان رودیدم تا الان،خیال کردی از خون قاتلش به همین راحتی میگذشتم؟
الانم تمومش کن،حق نداری برای مردن اون بی همه چیز عذاب وجدان بگیری،مگه وقتی اون شوهرتو کشت و بچه هاتو یتیم کرد عذاب وجدان گرفت؟حتی وانمود نکرد که پشیمونه برامون نقش دیوونه ها رو بازی کرد!
ببین بهت چی میگم فردا صبح با هم از این خراب شده میریم کسی هم روحش خبر دار نمیشه دیشب اینجا چه اتفاقی افتاده همه خیال میکنن فرهان گم شده،چندروز بعدم از فکر همه می افته،مگه خود من نبودم که بعد از چند روز بی خبری همه فراموشم کردن،یادته وقتی برگشتم چه حالی شدی؟کم مونده بود پس بیفتی…
آهی کشید و با لحن آروم تری گفت:-باید همون موقع دستتو میگرفتم از این آبادی میبردمت،حداقلش هیچ کدوم از این اتفاقا پیش نمیومد درسته الان زور تو بیشتره اما اون موقع تو از من حساب میبردی!
یادمه چطوری ازم میترسیدی،فکر نکنی دارم از شرایط سواستفاده میکنم اما روی پیشنهادم فکر کن،نمیتونم بذارم دست هر کسی بیفتی،اگه احساس خودمم ندید بگیرم تو امانت اورهانی…
شرمزده نگاهمو ازش دزدیدم،کاش اورهانم بود…
-من میرم استراحت کن دیگه به هیچی جز پیشنهادم فکر نکن،زیور خاتون رو میفرستم پیشت…
با این حرفش شوک زده چنگی به دستش زدمو با خجالت پس کشیدم:-نه…نمیتونم توی چشماش نگاه کنم،میخوام تنها باشم ،نگران نباش بلایی سر خودم نمیارم راست گفتی دخترم بهم احتیاج داره…
با این حرف آتاش آهی کشید و متاسف سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت،با رفتنش روسری که دور گردنم رو حلقه کرده بود بیرون آوردمو نفس عمیقی کشیدم،اما هنوزم احساس خفگی میکردم،شاید به خاطر گناهی بود که امشب گریبان گیرم شده بود،دیگه باید تا آخر عمر با خودم حملش میکردم،دراز کشیدم روی تشک و آروم چشمامو بستم،سعی کردم به خاطرات خوبم با اورهان فکر کنم تا کمی حالم بهتر بشه،اما اونم نتونست آرومم کنه حتی بغضمم بیشتر کرد،به پهلو چرخیدمو دوباره پلکامو گذاشتم روی هم چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که با یادآوری جسد بی جون فرهان وحشت زده از جا پریدم و همزمان صدای در بلند شد،دست روی سینه ام گذاشتمو با صدایی لرزون لب زدم:-کیه؟
در باز شد دختر بچه ی بامزه ای سرش رو داخل کرد و نگاهشو دور اتاق گردوند:-میتونم بیام داخل خانوم جان؟
لبی تر کردمو با مهربونی گفتم:-معلومه که میتونی بیا!
با پا درو باز کرد وسینی به دست داخل شد و دوباره درو بست و نشست رو به روم:-میدونی خانوم جان من دوست دارم طبیب بشم مثل بی بیم،اینجوری منم میتونم توی خونه های بزرگ خان زندگی کنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسییکم🌺
محو تماشای صورت زیباش بودم که لیوانی گرفت رو به روم:-بخورین خانوم سر دردتون رو خوب میکنه،همیشه وقتی خانوم سردرد میگیره براش از اینا درست میکنم زود خوب میشه!
وقتی دید با تعجب نگاهش میکنم لبخندی زد و گفت:-نترسین خانوم لیمو خشک شدس کوبیدمش بعد آب جوش ریختم دمش کردم همین!
ابرویی بالا انداختمو لیوان رو از دستش گرفتم:-تو از کجا میدونی من سر درد دارم؟
-آتاش خان گفتن…اینجوری منو نگاه نکنین تا داغه باید خوردش!
لبخندی زدمو لیوان رو به لبم نزدیک کردمو جرعه ای ازش نوشیدم!
نگاهی به دور و برش انداخت و با ذوق گفت:-همیشه دوست داشتم تو یکی از این اتاقا بخوابم آخه میدونین خانوم اتاق ما سرده،برعکس اینجا شما ندیدینش از ساختمون عمارت یکم دوره اون ته ته باغ،وقتی آتاش خان گفتن میتونم کنارتون بخوابم خیلی خوشحال شدم…لحن صداشو آروم کرد و گره روسریشو که خیلی براش بزرگ بود محکم کرد و گفت:-البته گفتن اگه شما اجازه بدین!
اشکی که به خاطر حرفاش توی چشمم نشسته بود رو گرفتم،حرفاش منو یاد بچگی خودم مینداخت زمانی که با آنام و آقام توی اتاق نمور گوشه عمارت زندگی میکردیم و آرزو داشتم بدونه از وسایلای سحرناز رو داشته باشم!
هرچند حالا هم وضع زندگی من و هم فرحناز عوض شده بود اما اون آرزو ها توی ذهنم حکاکی شده بود،نگاهی به صورت مهربون دختر انداختم:-معلومه که میشه بمونی راستش منم تنهایی میترسم اما اول بگو ببینم اسمت چیه؟
-بالی اسمم بالی هست،آنام میگه خان برام این اسم رو انتخاب کرده،خوشگله نه؟
با این حرفش دوباره به یاد بالی بغض کردم:-خیلی،منم یه دوست مهربون داشتم اسمش بالی بود!
-واقعا؟الان کجاست؟توی ده شما زندگی میکنه؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:-چه روسری خوشگلی داری!
دستی به روسریش کشید وگفت:-مال جوونیای آنامه،اجازه داد توی عروسی بپوشمش،منم توی عروسی رقصیدم شما دیدین؟عروس خیلی خوشگله شکل شماست چشماش آبیه منم دوست داشتم چشمام آبی بود آخه آنام میگه چشم رنگیا شانسشون خوبه!
خنده ای به این حرفش کردمو گفتم:-این چیزا ربطی نداره،باید ببینی تو قسمتت چی نوشته!
آهی کشید و گفت:آنام میگه تو قسمت ما همیشه کلفتی دیگرونه،اما من دلم میخواد طبیب بشم میخوام سواد یاد بگیرم!
-اگه خیلی دوست داری میتونی از عروس جدید بخوای یادت بده،اون بلده!
-راست میگی خانوم جان؟نکنه دعوام کنه و به خانوم بگه!
-اونم اینجا دوستی نداره خوشحال میشه کمکت کنه!
-باشه پس میشه خودتون بهش بگین من خجالت میکشم!
-خیلی خب حالا بیا این سینی رو با هم ببریم بعد بیایم بخوابیم!
-وای شما چرا خانوم من خودم میبرم زود برمیگردم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
🌸زندگی هر چه که هست
✨جریان دارد؛
🌸تا خدا هست و خدایی
✨می کند، امیـد هست
🌸فردا روشن است
✨ای خدا بازهم خودت
🌸هوای همه ی دوستان و
✨عزیزانم را داشتـه باش
شبتون پر از آرامش🌙
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
اللَّهُـمَّأَرِنِےالطَّلْعَةَالرَّشِيدَةَ'
قلب زمین گرفته!
زمان را قرار نیست💔
اۍ بغض مانده 😭
در دل هفت آسمان!💔
بیا😭
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیدوم🌺
-گفتم که از تنهایی میترسم!
سری تکون داد و در اتاق رو باز کردم تا بیرون بریم که با دیدن آتاش که دقیقا جلوی در نشسته بود جا خوردم،با دیدنم از جا بلند شد و اخم کرده گلویی صاف کرد و رو به بالی گفت:-منتظر بودم بیای تا در اتاق ببرمت!
بالی ناراحت لب زد:-اما شما که گفتین هر جور شده خانوم رو راضی کنم پیشش بخوابم،به خدا راضی شدن مگه نه خانوم؟
با دیدن قیافه وا رفته آتاش خندمو قورت دادمو لب زدم:-بیا بریم سینی رو بذاریم دوباره برگردیم هیچ کس نمیتونه امشب تورو از من جدا کنه!
اینو گفتمو رو به آتاش ادامه دادم:-ممنونم!
خیلی سریع سینی رو گذاشتیم توی مطبخ و دوباره برگشتیم توی اتاق،رختخوابی برای بالی انداختمو کنار خودم دراز کشید و اونقدر از آرزوهای کوچیک و بزرگش حرف زد که نفهمیدم کی خوابم برد…
صبح با صدای کل کلی که از بیرون میومد چشمامو باز کردم با دیدن جای خالی بالی،رختخوابارو جمع کردمو دستی به سر و روم کشیدمو از اتاق رفتم بیرون،فرحناز دستمال و پارچه ی حریری توی سینی گذاشته بود و روی سر میچرخوند و با دیدنم کل بلندی کشید و گفت:
-مبارک باشه زن داداش مبارک باشه،ان شاالله چند وقت دیگه نوه دار بشیم!
با یادآوری اتفاقات دیشب لبخند مصنوعی به لب نشوندمو زیر لب گفتم:-ان شاالله و قدم برداشتم سمت اتاق آیلا،حتما خیلی سختش بوده اونم بعد از اون کار فرهان…حتی نمیدونم جریان روبه آرات گفته یا نه!
مضطرب پشت در ایستادم ضربه ای بهش زدمو منتظر
به دیوار خیره شدم،صدای خوشحال آرات کمی دلمو آروم کرد:-بفرمایید داخل!
بسم اللهی گفتمقدم به داخل اتاق گذاشتم و با دیدن آیلا که مظلوم روی رختخواب نشسته بود و داشت ناشتایی میخورد و آرات که مهربون کنارش نشسته بود لبخند روی لبم نشست،آرات به احترامم از جا بلند شد:-خوب شد اومدین اگه میشه شما پیش آیلا بمونین تا من برگردم به خاطر دیشب یکم میترسه!
با لبخند سری به نشونه مثبت تکون دادمو نزدیک شدم و دستی به صورت آیلا کشیدم، بوسه ای روی گونش نشوندم:-مبارک باشه دختر،ان شاالله به پای هم پیر بشین ببخشید وظیفه من بود برات ناشتایی بیارم!
بغضش رو فرو داد و گفت:-همین که هستی برام کافیه خوبی آنا؟
لبخندمو پر رنگ تر کردمو گفتم:-معلومه که خوبم،جز خوشبختی تو و لیلا چی میتونه منو خوشحال کنه؟
-خدا رو شکر از دیشب نگرانم،میترسیدم نتونی باهاش کنار بیای،خدا دوسمون داشت که اونجوری شد این پسره خود شیطان بود،میدونستم داره نقش بازی میکنه ودیوونه نیست!
نوازش وار دستی به صورتش کشیدمو گفتم:-هر چی شد قسمت بوده خودتو نگران نکن به آرات چیزی نگفتی؟
-نه عمو گفت نگم بهتره!
-خوب کردی،نذار توی زندگیت اثر بذاره،هر چی شد بگو تو خبر نداشتی!
-باشه آنا همین که بدونم تو خوبی برام کافیه!
-خدا رو شکر ان شاالله ما بعد از ناهار راه می افتیم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیسوم🌺
بغض کرده بوسه ای روی دستام نشوند:-خیلی دلم برات تنگ میشه آنا تا حالا انقدر ازت دور نبودم!
-نگران نباش برات یه دوست خوب پیدا کردم اسمش بالیه فکر کنم هفت سالش باشه،دیشب کنارم خوابید خیلی دوست داره با سواد بشه اگه تونستی هواشو داشته باش،دیدمش یاد بچگی خودم افتادم!
با داخل شدن آرات از روی تخت بلند شدمو بهش تبریک گفتم،شرمزده سر به زیر انداخت و پارچه ای مخملی به سمتم گرفت:-درسته زحمات شما رو نمیشه جبران کرد،اما این با ارزش ترین چیزیه که دارم…گردنبند آنامه،میخوام پیش شما باشه اینجوری خیالم راحته که آنامو همیشه کنار خودم دارم!
ناباور کیسه رو از دست آرات گرفتم،میدونستم چقدر این گردنبند براش مهمه برای لحظه ای از ذهنم گذشت که اگه فکر میکرد برادرش رو کشتم بازم اینو بهم میداد:-آنات خیلی زن خوبی بود،مطمئنم الان خیلی خوشحاله،اما نمیتونم ازت قبولش کنم،خیلی ارزشمنده پیش خودت باشه بهتره!
-یعنی میخواین اولین هدیه دامادتون رو پس بدین؟وقتی این پیشتون باشه یعنی علاوه بر آیلا آنای منم محسوب میشین،مطمئنم آنامم از این که پیش شما باشه خوشحال تره!
سربه زیر تشکری کردمو کیسه رو گرفتم توی دستم:-مثل جونم مراقبشم!
با شنیدن صدای ساز و دهل سرچرخوندم سمت آیلا:-ناز کردن دیگه بسه،بلند شو تا مردم این آبادی برام حرف در نیاوردن که دختر نازپرورده تحویلشون دادم، الان یکی یکی میان تا عروس جدیدشون رو ببینن!
اینو گفتمو با بیرون اومدن از اتاق گردنبند بالی رو به سینه ام فشردمو گذاشتمش توی جیبم،هنوزم نمیدونستم لایقش هستم یا نه…
***
آیلا:
نفس عمیقی کشیدمو از روی تخت بلند شدم،درد بدی توی تنم پیچید و فضای اتاق پیش چشمم تاریک شد دستمو به دیوار گرفتمو چند ثانیه ای صبر کردم،بدنم حسابی کوفته بود انگار که از بلندی افتاده باشم…
با حلقه شدن دست آرات دورم چشم باز کردم،بوسه ای روی گونم نشوند و با چشمایی که ازش شیطنت میبارید زل زد توی چشمام:-نگفتم یکدفعه ای بلند نشو؟به خاطر دیشب هنوز بدنت ضعف داره…از امروز باید بیشتر مراقب خودت باشی،فضولی و این حرفام تعطیل!
خجالت زده لبخندی زدمو رو ازش گرفتم:-مگه نگفتم راجع به دیشب حرف نزنی!
خندید:-اصلا خجالت کشیدن بهت نمیاد به خصوص که دیشب…
پریدم توی حرفشو گفتم:-ببینم تو کار نداری از صبح اینجا منو اذیت میکنی؟
-چرا کار که زیاد دارم…اما دیشب چندباری از خواب پریدی،ترسیده بودی بعدشم مثل بچه ها چسبیدی بهم تا صبح زیر لب میگفتی نرو…میدونم اینجا احساس غریبی میکنی و شاید هم از فرهان میترسی،برای همین امروز رو کامل کنارتم تا به شرایط عادت کنی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻